eitaa logo
صالحین مخابرات
187 دنبال‌کننده
42.1هزار عکس
39هزار ویدیو
189 فایل
نشرمفاهیم والای اسلام وقرآن
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و هشتم سربند یا مهدی(عج)🌺 💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم. 💢بعد از شروع جنگ، خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته. در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰ با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم. 💢تیپ المهدی(عج) به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود. 💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ، مرحله دیگری از عملیات را اغاز کنند. 💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردان ها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند. 💢با توجه به مقاومت سر سختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا میکردند که خط دشمن در این محور شکسته شود. نیروهای خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری، حرکت خود را اغاز کردند. 💢ان شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خبرهای خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید. خط دشمن سقوط کرد و ... 💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان، خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم. 💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم. دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود. 💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد. ناخودآگاه کار خبرنگاری را رها کرده و به سمت او دویدم! 💢او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود! کاملاً او را می شناختم. او دوست قدیمی من بود. ابراهیم، ابراهیم هادی. 💢کنارش نشستم و سلام کردم. مرا شناخت و تحویل گرفت.درست نمیتوانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. یک گلوله هم به پایش خورده بود. 💢معمولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می شود، به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود، اما ابراهیم، سالم و سرحال بود. 💢دوستان رزمنده که در اطراف او جمع بودند، همگی از دلاوری و حماسه آفرینی اش می گفتند. اینکه در شب قبل، با یک قبضه آرپی جی که در دست داشت، چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود. 💢بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید! 💢با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده!؟ دستی به سرش کشید. با دهانی که به سختی باز می شد، گفت: می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟ 💢گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی(عج) به سرم بسته بودم. 💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود. با اینکه بار دوم مجروح می شد، اما نمی خواست به عقب برود. 💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام ‌شده. 💢لذا همراه بقیه مجروحین، او را به عقب فرستاد. 💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر میکنم، حسرت می خورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم. 🗣حسین رستگار نژاد 🕊⃟🇮🇷 @ebrahim_hadi1 •••❥⊰🥀↯