#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و هشتم
سربند یا مهدی(عج)🌺
💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم.
💢بعد از شروع جنگ، خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته. در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰ با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم.
💢تیپ المهدی(عج) به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود.
💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ، مرحله دیگری از عملیات را اغاز کنند.
💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردان ها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند.
💢با توجه به مقاومت سر سختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا میکردند که خط دشمن در این محور شکسته شود. نیروهای خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری، حرکت خود را اغاز کردند.
💢ان شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خبرهای خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید. خط دشمن سقوط کرد و ...
💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان، خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم.
💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم. دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود.
💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد. ناخودآگاه کار خبرنگاری را رها کرده و به سمت او دویدم!
💢او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروح شده بود! کاملاً او را می شناختم. او دوست قدیمی من بود. ابراهیم، ابراهیم هادی.
💢کنارش نشستم و سلام کردم. مرا شناخت و تحویل گرفت.درست نمیتوانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. یک گلوله هم به پایش خورده بود.
💢معمولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می شود، به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود، اما ابراهیم، سالم و سرحال بود.
💢دوستان رزمنده که در اطراف او جمع بودند، همگی از دلاوری و حماسه آفرینی اش می گفتند. اینکه در شب قبل، با یک قبضه آرپی جی که در دست داشت، چگونه تانک های دشمن را تار و مار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود.
💢بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید!
💢با تعجب گفتم: داش ابرام، سرت چی شده!؟ دستی به سرش کشید. با دهانی که به سختی باز می شد، گفت: می دانی چرا گلوله جرات نکرد وارد سرم شود؟
💢گفتم: چرا؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یا مهدی(عج) به سرم بسته بودم.
💢ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود. با اینکه بار دوم مجروح می شد، اما نمی خواست به عقب برود.
💢امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده.
💢لذا همراه بقیه مجروحین، او را به عقب فرستاد.
💢الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر میکنم، حسرت می خورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم.
🗣حسین رستگار نژاد
🕊⃟🇮🇷 @ebrahim_hadi1 •••❥⊰🥀↯