صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣4⃣ صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستا
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت9⃣4⃣
_خدای من... من نمیدونستم!
اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد نبود.
ِ _بعد از هفتمش که فقط خانواده سر خاکش رفتن، رامین منو از خونه
بیرون کرد. نمی دونستم کجا برم و چیکار کنم. شماره ی آیه رو داشتم،
بهش زنگ زدم و اومد دنبالم و آوردتم اینجا. اونموقع بود که فهمیدم بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده.
بعد هم زحمتم افتاد گردن محبوبه خانم.
_این چه حرفیه؟ اینجا خونهی رها جان هم هست.
رها تعجب کرده بود از این رفتارمادرشوهری که تا چند روز قبل نگاهش هم نمیکرد... آیه لبخند زد.
یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم به خانهاش آمد...
محبوبه خانم: شرمنده که مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون مشورت کنم.
درواقع یه سوال ازتون داشتم.
حاج علی: بفرمایید ما در خدمتیم!
محبوبه خانم: زندگیمون به هم ریخته، عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و قصد برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که خیلی دوستش داشت به هم خورده! دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما همیشه صبور و مهربونه! خون پسرم رو بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن خونبس!
حاج آقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این دختر چرا باید جای برادرش مجازات بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید عذاب بکشیم؟ الانم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم باید چیکار کنم، این حالمو بدتر میکنه.
حاج علی اندکی تامل کرد:
_دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش و تمامش کن یا قصاص کن و
خون بس که از قدیم در بعضی مناطق بوده وحقتو بگیر و تمومش کن!
حالا این از کجا ریشه داره رو نمیدونم! اونم حتما حکمتی توش بوده، اما حکم خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم
میشه و جریان تمام میشه، بعد از قصاص هم جریان تموم میشه، اما وقتی خونبس آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت یادآوری کنی که چی شد و چه اتفاقی افتاد. اون دختر به گناه نکرده مجازات شد و خدا از گناه شما بگذره که مظلوم رو آزار دادید؛ قاتل کسی دیگه بود و الان داره آزاد زندگیشو میکنه. شما کسی رو مجازات کردید که هیچ گناهی
نداشت جز اینکه مادرش هم قربانی همین رسم بود. مادرش هم سختی
زیاد کشید. آیه و رها خانم سالهاست با هم دوستن و من تا حدودی از زندگیشون خبر دارم! اون دختر نامزد داشت و به کسی دل بسته بود.
شما همه ی دنیا و آرزوهاش رو ازش گرفتید.
محبوبه خانم: خدا ما رو ببخشه، اونموقع داغمون زیاد بود. اونموقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد خونبس بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو
عقد کنه که صدرا جلوشو گرفت.
میگفت یا رضایت بدید یا قصاصش
کنید؛ مخالف بود. خودش وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با رها ازدواج کنه. بهم گفت صبر کنم تا یکسال بگذره و دختره رو طلاق میده که بره سراغ زندگیش! میگفت عمو با اون سن و سال این دختر رو حروم میکنه تا زنده است میشه اسیر دستشون. منو
فرستاد جلو که راضی شدن عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال بهش سخت نگذره!
محبوبه خانم: فکر کنم دل صدرا لرزیده براش! رویا با رفتارای بدش خیلی بد از چشم همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا هم علاقه ای بهش نداره! رها همهی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه
انشااءلله
آیه لبخند زد به مادرانه های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی آمد رها
عروس خانه اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود...
چند روزی تا عید مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند!
تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان... آماده شو بریم! بچه ی سینا به دنیا اومده.
محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند.
صدرا: مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدی ها!
محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد:
_جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد!
پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند.
محبوبه خانم: چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچه تو بغل نمیکنی؟
معصومه: نمیخوام ببینمش!
صدرا: آخه چرا؟
عمویش جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
الان یه خواستگار خوب داره،
اما بچه رو قبول نمیکنه!
صدرا ابرو درهم کشید:
_هنوز عده ی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز بمونه
ِ لااقل حرمت حرمت مادرموحفظ کنید!
صدرا از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک
را از پرستار گرفت:
_خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس!
کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید.
رو برگرداند گفت:
_صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد!
چقدر درد دارد که شادی هایت را با زهر به کامت بریزند!
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃
#قسمت0⃣5⃣
وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت
زده ی معصومه بود، اما معصومه ای نیامد. نگاه ها متعجب شده بود که
محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت:
_بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه!
زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت.
آیه: حالا باید چه کار کنید؟
صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت
و کودک را به سمتش گرفت:
ِ _مادرش میشی؟ اگه قبولش کنی میشه پسر من و تو!
رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند
سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود. رها دست دراز
کرد و بچه را گرفت. صدرا نگاهش را به آیه انداخت:
_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مهدی!
آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان:
_من کی ام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه!
َصدرا: میخوام مثل سیدمهدی باشه،
اینکارم فقط ازدست رها برمیاد!
رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟
صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من!
رها به صورت مَهدی نگاه کرد و زمزمه کرد:
_سلام پسرکم!
صدرا به پهنای صورت لبخند زد...
"ممنونم خاتون! ممنون که هستی ،ممنون که مادر میشوی برای تنهایی های یادگار برادرم!
تومعجزه ی خدا هستی خاتون!"
َ
رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود
مقابله رویش نشسته و مهدی روی زمین در خواب بود.
آیه در زد و وارد شد:
_مبارکه! زودتر از من مادر شدیها!
َ رها هنوز نگاهش ب مهدی بود:
_میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم!
آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری،
بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوششانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش!
آیه سکوت کرد.
دلش برای دخترکش سوخت. "طفلک من!"
رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!
آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!
ادامه دارد...
نویسنده: 👇
🌷#سنیه_منصوری
🍀دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان🍀
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕
اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.🍀
🤲خدایا بگشا برایم در آن درهاى بهشت وببند برایم درهاى آتش دوزخ را و توفیقم ده در آن براى تلاوت قرآن اى نازل کننده آرامش در دلهاى مؤمنان.⚘