eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔶دعا برای درگذشتگان🔶 و اگر کسی از این دنیا رخت بر بسته باشد، چه كرامتى از اين بالاتر است كه هديه‏ اى از دعا و طلب آمرزش از تو به برادر مؤمنت رسد و حال آنكه او در زير طبقات خاك خوابيده. و تأمّل كن كه روح او به چه حد از تو شاد می شود كه اهل و فرزندانش ميراث او را قسمت مى‏كنند و در مال او عيش و تنعم مینمايند و تو او را در تاريكى‏هاى شب ياد مى‏كنى و از خدا آمرزش او را میطلبى و هديه از براى او میفرستى. 💠و پيغمبر خدا- صلّى اللّه عليه و آله- فرمودند كه: «ميّت در قبر مانند كسى است كه به دريا غرق شده باشد، هر چه را ديد چنگ به آن مى‏زند كه شايد نجات يابد. و منتظر دعاى كسى است كه به او دعا كند از: فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعاى زندگان نورهائى مانند كوهها داخل قبور اموات مى‏شود. و اين مثل هديه‏ ا‌ى است كه زندگان از براى يكديگر می فرستند. پس چون كسى از براى ميتى استغفارى يا دعائى كرد فرشته‏ اى آن را بر طبقى مى‏گذارد و از براى ميت مى‏ برد و مى‏ گويد: اين هديه‏ اى است كه فلان برادرت يا فلان خويشت از براى تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و فرحناك مى‏ شود». 💠💠 خدا کمک کند هنگام مرگ، افسوس مان کمتر باشد... احادیث همچون دارویی که موجب بهبودی می شود / آیت الله بهجت ( ره) 🌺🌺🌺 امام صادق علیه السلام فرمودند: هر كه گرفتاريش به دنيا زياد باشد (امورات خود را بیشتر به دنیا گره بزند و دلبسته تر باشد) افسوسش به هنگام مرگ بيشتر است. وسائل الشیعة (جهاد النفس) ج ۱۶ ص ۲۰ شبتان نورانی ✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلام 🌹 جمعه تون پربرکت با صلوات بر حضرت محمد ص و آل محمد 🌹اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ 🌹وَالُ مٌحُمٌدِ وعجل فرجهم در پناه امام_زمان_عج روز و روزگارتون پر از نعمت و خیر و برکت و سعادت 🌹 🌹 التماس دعای فرج🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی سلام به خداوند پاک سلام به تو دوست من. سلام به همه خوبان جهان و سلام به هوایی که هدیه آسمان به ماست. سپاس از این که باز هم فرصت دیدار با شاخسار درختان و بال پرندگان، به چشم های ما ارزانی شده... سپاس برای ....... برای همه داشته ها سلام به همگی صبح زیباتون بخیر آرزو میکنم روز خوبی در پیش رو داشته باشید🙏🏻 سرشار از عشق و امید و مهر خداوندی بهترینهای جهان هستی را براتون آرزومندم🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍کجاست بهترین برگزیده بعد از بهترین برگزیده؟ کجایند خورشیدهای تابان، کجایند ماه‌های نورافشان، کجایند ستارگان فروزان، کجایند پرچم‌های دین و پایه‌های دانش، کجاست آن باقیمانده خدا که از عترت هدایتگر خالی نشود، کجاست آن مهیا گشته برای ریشه‌کن کردن ستمکاران، کجاست آن‌که برای راست نمودن انحراف و کجی به انتظار اویند، کجاست آن‌که به او امید بسته شده برای از بین بردن ستم و دشمنی، کجاست آن ذخیره برای تجدید فریضه‌ها و سنّت‌ها، کجاست آن برگزیده برای بازگرداندن دین و شریعت، کجاست آن آرزو شده برای زنده کردن قرآن و حدود آن، کجاست احیاگر نشانه‌های دین و اهل دین، کجاست درهم ‌شکننده شوکت متجاوزان، کجاست ویران‌کننده بناهای شرک و دورویی، کجاست نابود کننده اهل فسق و عصیان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓پرسش: تفسیر عبارت «عبده» در تشهد نماز چیست؟ ✍️ پاسخ: باسمه تعالی؛ بالاترین مقام انسان از نظر قرآن کریم در پیشگاه خداوند متعال مقام بندگی است، لذا خداوند تبارک و تعالی در نماز و در آیات قرآن کریم افتخار بنده بودن را برای پیامبرش(ص) به همه اعلان می‌نماید و به ما می‌فهماند که ما نیز اگر می‌خواهیم به بالاترین مقام انسانیت برسیم، باید در مسیر بندگی پروردگار نهایت کوشش و تلاش خود را انجام دهیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اساس دین بر عمیق شدن سطح فکری مردم است، به خاطر همین هست که انقدر پیامبر آمد، اینقدر دین آمد تا خداوند در آخر هم دین خاتم را فرستاد. چرا دین خاتم؟ انقدر دین پس برای چی بود؟ آمدند برای اینکه مردم وقتی رشد فکری پیدا کردند، وقتی فکرشان بالا آمد و کم کم به وسیله دین رشد عقلی پیدا کردن، اون دین آخری هم بیاد که بتوانند درکش کنند. پس سطح فکری پایین بود که خدا لازم دانست پیامبران زیادی بفرستد تا این سطح فکری‌ها بالا بیاید. خدا قرار نیست کار رو زورکی پیش ببرد. خدا به ما اختیار و اراده داده، به خاطر همین خدا ما را در موقعیت خوب و بد قرار می‌دهد که ما با اختیار خودمان یک مسیر رو انتخاب کنیم. اگر قرار به اجبار بود، خدا نباید به ما اختیار می‌داد. اراده که داده، یعنی اختیار داده، اختیار که داده، یعنی ما می‌تونیم موقعیت‌های مختلف را انتخاب کنیم. امام‌ها هم آمدند برای اینکه سطح فکری مردم را بالا ببرند و این سطح فکری پایین مردم بود ک باعث شد ۱۱ تا امام شهید شوند. اگر خدا می‌خواست کار را زورکی پیش ببرد، یه کاری می‌کرد که اصلا نیازی به امام نباشد و مردم بزور هدایت شوند، ولی قرار نیست کاری بزور پیش برود و چون مردم اختیار و اراده داشتند، بین خوب و بد موندند، بین دنیا و آخرت موندن و عده‌ای دنیا رو انتخاب کردن که سبب شد امام ها را از پیش و رو بردارند ( به شهادت برسانند) و اما امام دوازدهم چرا در غیبت است؟ به خاطر اینکه سطح فکری مردم هنوز به اون حد نرسیده که حضرت ظهور کند، اگر حضرت ظهور کند، او را هم شهید می‌کنند. بنابراین حضرت ظهور نمی‌کنند تا سطح فکری بالا بیاد تا مردم متوجه بشوند امام جایگاهش چیست و دین چه اهمیتی دارد و بفهمند دین کامل یعنی چی. مردم تا این‌ها را درک نکنند، امام زمان هم که بیاد، مردم حرف‌هایش را درک نمی‌کنند و به شهادت می‌رسانند، همانطور ک امام های دیگر را شهید کردند. حضرت قرار است بیاد تا مردم آن مزه‌ی واقعی دین را بچشند و اینکه همه اینها به اختیار مردم ربط دارد. مردم چون کوتاهی کردن ظهور انقدر طول کشیده، مردم چون سطح فکری پایین داشتند، ظهور انقدر طول کشیده، مردم چون از اراده‌شان به نحو احسنت استفاده کردند، ظهور انقدر طول کشیده و تا زمانی که سطح فکری بالا نیاد و همه خواستار واقعی امام زمان نشوند. امام هم ظهور نمی‌کند. حکمت این کارها چیه که انقدر خدا امام و پیامبر آورد؟ انقدر دین آورد؟ انقدر ظهور حضرت طول کشید؟ بخاطر این است که خدا ما را آدم حساب کرده، با ما مثل انسان دارد برخورد می‌کند، نه حیوان. خدا می‌گوید انسان بهت عقل دادم، اختیار و اراده دادم و قرار است با تو مثل انسان برخورد کنم، نه حیوان که بزور و اجبار تو را به سمت چپ یا راست هدایتت کنم؛ لذا دین این سختی‌ها را دارد، چنین شرایطی را دارد تا توی انسان رشد کنی و به اون سطح فکری که می‌خوام برسی و بفهمی که انسان هستی و با انسان باید مثل انسان برخورد کرد. امام‌ها شهیدِ پایین مردم شدند و به شهادت رضایت دادند تا سطح‌فکری‌ها بالا رود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال ما از نظر او مخفی نیست 🔸️براى اينكه دلهایمان به نور منور شود، بايد سعى كنيم دل هایمان مثل هر خانه تميزى،از هر گونه آلودگى و خيال بد، پاك باشد. 🔸️مطمئن باشيم كه اعمال ما از نظر حضرت اروحانافداه مخفى نيست. هر كار خيرى انجام بدهيم ،هر قدمى كه در راه اسلام و تشيع برداريم، مورد توجه و رضايت آن حضرت خواهد بود [و برای ما دعا خواهند کرد]. ۱۳۸۲/۰۷/۰۴ @mesbahyazdi_ir •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌸✨🌸 السَّلامُ عَلَی مَهْـدِیِّ الْأُمَم وَ جامِعِ الْکَلـِمِ ✨امام صادق علیه‌السّلام دربارهٔ امام‌ زمان ارواحنافداه فرمودند : «لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أَیامَ حَیاتِی ؛ اگر دوران او را درک می‌کردم، همه‌ی زندگی‌ام را در خدمت به او می گذراندم» ✨ (الغیبة نعمانی ، ص ۲۴۵.) ✨✨✨ 🌸زیارت آل یاسین بخوانید🌸 ظهور امام زمان ناگهانی خواهدبود ۱ - خودسازی داشته باشید ۲- هرلحظه آماده ومنتظرباشید ۳- شبانه روز دعای فرج بخوانید ۴- پیرو حقیقی ولایت فقیه باشید ۵- همیشه به یادصاحب الزمان باشید ۶- بصیرت عمارداشته وهوشیارباشید قیام آقاصاحب الامر عج خیلی نزدیک است به فضل الهی 🌸✨🌸✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵👈 هم جسمِ انسان باید از آلودگی‌ها محافظت شود و هم روح و روانِ او ! ✅ آیت‌الله حاج‌آقا مرتضی تهرانی رضوان‌الله‌تعالی‌علیه: هم جسمِ انسان باید از آلودگی‌ها محافظت شود و هم روح و روانِ او. ✅ در کلان‌شهرها، وقتی مقدار آلاینده‌ها از حدّ مجاز می‌گذرد، مسئولین اعلام می‌کنند که، به‌دلیل آلودگی هوا و کودکان و سالمندان و بیمارانِ قلبی و ریوی از رفت‌وآمدهای غیر ضروری اجتناب کنند. ✅ در امور معنوی هم همین‌طور است. اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، فضایِ معنوی جامعه آلوده می‌شود. ✅ برایِ حفظ سلامت و بهداشتِ روح و روانِ انسان‌ها، هرکس باید در گامِ نخست با ترک محرمات و انجام واجبات فضایِ معنویِ جامعه را آلوده نکند و در گامِ بعدی، با توجه به شرایط امر به معروف و نهی از منکر، با آلودگی‌هایی که توسط دیگران ایجاد شده است مقابله و مبارزه کند. ✅ آسیب‌هایی که با ترک امر به معروف و نهی از منکر به روح و روان انسان می‌رسد به مراتب بیشتر از آلودگی هوا بر جسم است، زیرا آلودگی هوا فقط جسم انسان را بیمار می‌کند که محدود به زندگیِ هفتادهشتادسالهٔ دنیا است. ✅ اما، آلودگی‌های معنوی، که بر اثر ترکِ امر به معروف و نهی از منکر ایجاد می‌شود، به روح و روان و معنویتِ انسان ضربه می‌زند. ✅ این زیانِ معنوی محدود به زندگی مادی و دنیوی نیست، بلکه آثار آن پس از مرگ نمایان می‌شود. ✅ از این رو، هرکس باید هر مقدار که می‌تواند، بکوشد تا آلودگی معنوی، کمتر و کمتر شود. 📚 کتاب چشم‌هایت را باز کن! صفحه ۱۷۷. ═══✼🍃💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_هشتادو_نه بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با
ناحلہ قسمت_نود دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمترشد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاترکشید تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گف +بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان رفتم جلو تر وگفتم _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن  آروم تری گفتم _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق  ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد گفت +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقامحمدباشماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه گفت +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید آروم گفتم _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد ازفرصت پیش اومده استفاده  کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که  نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل  کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت +ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد: +نبایداینجوری بشینی بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت: +اها درست شدحالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میداد
ناحلہ قسمت_نودو_یڪ مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌میخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردم‌اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده . بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم: _خواهش میکنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی محمد: تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه ی بند بند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن .... لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب  .... خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن. حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه..... تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و : +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چیشدی تو پسر؟؟؟ یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف میزدن و میخندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت. داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم‌ و اروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم. خودمو جمع و جور کردم  تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما میتونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر . درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم  بوسیدنم‌ و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو میدیدم. چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم _تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون.... میفهمید یه چیزی شده نگران میشد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم.... سرفم گرفت. نمیتونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد. چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره
ناحلہ قسمت_نودو_دو فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم  و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. ___ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟
ناحلـه قسمت_نودو_سه _میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. میخوام برم دریا +عهههه دریا چراا؟ _چقدز سوال میپرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی میخای بری دریا؟ ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی. تولد فاطمس خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه.افرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم میکنی؟ _بستگی داره حالا بگو +میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها _من بنویسم؟خب خودت بنویس +اخه خط تو قشنگ تره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون روهم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد . با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه ی عزیز تر از جان") از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یخورده صبر کردم تا خشک شه. بعداز  چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که  با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم : _چیشد؟ ریحانه: +روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و در اورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااش داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم وفاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم. زیر چشمی نگاهم به  فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم  اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدم و فقط گفتم : _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند (قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از  یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه ایش گفت : +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم _ فاطمه: لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه گوشیم رو گرفتم یه آهنگ پلی کردم و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم. رسیدم به همون شعری که خوندم ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: _واایییی از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت: +چیشد؟
سلام دوستان عزیز کانال بابت تاخیر رمان معذرت خواهی میکنم والبته قسمت‌های که جابه جا شده بودن بسیار ممنونم که یادآوری کردین حلال کنید 🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ ‌ ‌ 💌 انصافاً از ذکرِ صلوات، کارهای زیادی بر می‌آید، اگر انسان خود را در محضر اهل بیت علیهم السّلام ببیند. اینها یک تجدید عهد و تجدید پیمان و رفتن زیر چتر ولایت اهل بیت علیهم السلام و بیرون آمدن از ولایت شیطان است؛ چون هر یک گناهی که انجام می دهیم، تسلّط شیطان را بر ما بیشتر می‌کند و راه هم، دو راه بیشتر نیست: نور است و ظلمت، یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ... یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ. این ذکر شریف انسان را از ظلمات معاصی و کدورت‌ها و ... خارج می‌کند. 💌 همه این تبعاتی که ما داریم و گاهی تاوان‌ هایی که می‌ دهیم و عقول ما درک نمی کند و ما را کوچک تعریف می ‌کند همه آن‌ها آثار روحی و عوارضی است که گریبانگیر ما شده است و برای بیرون آمدن از آن باید بر محمّد و آل محمد صلوات فرستاد. 💌 همین ذکر صلوات یک مسئله‌ای است که می‌تواند خودش لقلقه‌ی لسان باشد! ولی باید ببینی که قلبت به کجا اقبال دارد. چرا می‌گویند:‌ رُبَّ تَالِی الْقُرْآنِ وَ الْقُرْآنُ‏ یَلْعَنُهُ‏، چه بسا قاری قرآنی که او را لعن می کند! چون چهره و صورت و چشمش متوجّه قرآن است، قلبش به قرآن پشت کرده است و ادبار کرده است و دارد دورتر می‌شود. 💌 ما باید هم‌زمان شخصیت‌هایمان را مدیریت کنیم. اگر با صورتمان به خدای متعال و اهل‌بیت علیهم السّلام متوجّه شدیم، با قلبمان هم باید به آن بزرگواران متوجه شویم تا راه برایمان باز شود؛ وگرنه درد و درمان مشخص است. ای خواجه درد نیست ولیکن طبیب هست، درد نیست یعنی درک درد نیست. ما گاهی آنقدر دوریم که بیماریمان را هم درک نمی‌کنیم. ‌حجت‌ الاسلام‌‌ والمسلمین‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷اَلسَّلاَمُ عَلَي الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ 🌷سلام بر قيام كننده مورد انتظار، و عدل آشكار 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عجل الله فرجه) 🌸سلام امام زمانم🌸 تمام سلام‌ها و تمام تحیّت‌ها نثار تو باد، ای مولایی که حقیقت سلام هستی. سلام بر تو و بر روز آمدنت... 🤲 (عج)