صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_11🌹 #محراب_آرزوهایم💫 لبخندی میزنم و دیگه چیزی نمیگم. نگاهم کشی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_12🌹
#محراب_آرزوهایم💫
احساس میکنم که گونههام رنگ میگیره و سریع با من و من میگم:
- وای! ببخشید...اصلا...حواسم... نبود...بفـ...بفرمایید.
از جلوی در کنار میرم و میاد داخل و تک تک با همه سلام و احوال پرسی میکنه.
نگاهم رو دور خونه میچرخونم و هانیه رو نمیبینم، تا میخوام برم دنبالش دوباره صدای خاله بلند میشه.
- نرگس جان برو برای آقا امیرعلی چایی بیار.
چشمی از روی بیمیلی میگم و سمت آشپزخونه میرم، تا وارد میشم چهرهی قرمز شدهی هانیه متعجبم میکنه. در حالی که به سختی سعی میکنه خودش رو نگه داره و نخنده آروم میگه:
- میگم هولی میگی نه.
چشمهام رو در حلقه میچرخونم و با حرص میگم:
- کوفت، برو چایی بریز ببر براش.
جدی میشه و جواب میده.
- بریزم؟ ببرم؟ پرو شدیها! مامان به تو گفت، حالا که خیلی داری اصرار میکنی، شاید بریزم ولی بردنش با خودته.
- وای وای یادم رفته بود تو فلجی.
میرم سمت سماور طلایی روی اپن، با دقت استکان رو پر میکنم و در انتها میگیرم جلوی چشم هانی و میگم:
- خوبه؟
دوباره خندهش میگیره، در همون وضع چادرش رو جلوی صورت میگیره و صداش رو نازک میکنه.
- آره عروس خانم، ببر انشاءالله خوشبخت بشی.
- حیف که الان زشته ولی بعدا دارم برات هانیه خانم، منتظر باش!
- وای نرگس! هول بازی در نیاری بریزی رو پاشها.
فقط نگاهش میکنم و چیزی نمیگم.
- من برم بشینم که نمیخوام این صحنهی تاریخی رو از دست بدم.
خندهی ریزی میکنه و سمت پذیرایی میره.
- شلغم بیشخصیت!
سعی میکنم به حرفهاش فکر نکنم و میرم سمت پذیرایی. نگاهی میچرخونم و میبینم که کنار حاجی نشسته و خیلی جدی داره با دایی صحبت میکنه.
نفس عمیقی میکشم، خانمانه و با وقار میرم سمتش. خم میشم و آروم میگم:
- بفرمایید.
اما اونقدر گرم بحث با دایی هست که صدام رو نمیشنوه. تن صدام رو بلندتر میکنم و دوباره تکرار میکنم. با این کارم برای بار دوم آبروم با خاک یکسان میشه و تمام نگاهها سمتم برمیگرده.
همینطور که چایی رو برمیداره میگه:
- ببخشید، دست شما درد نکنه.
زیرلب آروم جوابش رو میدم:
- خواهش میکنم.
از خجالت سرم رو پایین میندازم و یک راست راه آشپزخونه رو پیش رو میگیرم.
بلافاصله هانیه با هیجان میاد دنبالم.
- حیف شد نریختی روی پاش ولی اینم جذاب بود.
بعدم میزنه زیر خنده و با این کار خطی روی اعصابم میکشه. صبرم سر میاد و تا میخوام لب باز کنم حضور خاله مانعم میشه.
- دخترا بیایین سفره رو بچینین.
با هانیه سفره رو وسط پذیرایی پهن میکنیم و شروع میکنیم به چیندنش. ظرفهای سفالی سورمهای رنگ بین گلهای سرخ سفره، نمای قشنگی رو به تصویر کشیده.
خانمها سمتراست سفره میشینن، آقایونهم سمتچپ. همه مشغول میشن و خاله مریم روبه منشا تمام بلاها میگه:
- ببخشید دیگه شرمنده نمیدونستم چی باب میل شماست. انشاءالله که خوب باشه.
- این چه حرفیه همه چیز عالیه، اتفاقا من عاشق فسنجونم خیلی زحمت کشیدین، دستتون درد نکنه.
- نوش جان.
مشغول خوردن میشم که سقلمه هانیه طبق معمول توی معدم فرود میاد.
- هوم؟
- مامان گرامیت رو نگاه کن.
نگاهم کشیده میشه سمت مامان که با یک لبخند مهربونی خیره شده به عامل فتنه.
- نرگس گاوت زایید، باید از فردا یادبگیری درست کنی.
تا متوجه منظورش میشم یکدفعه غذا میپره توی گلوم، تا سر حد مرگ به سرفه میافتم و دوباره تمام نگاهها برمیگرده سمتم. تنها کسی که اون لحظه به دادم میرسه دایی مهدی هست که لیوان رو از پارچ شیشهای پر از آب میکنه و میده دستم. یکم که سرفهم آروم میشه لبخندی میزنم و دوباره همه شروع میکنن. اما سرم رو سمت هانیه میچرخونم و با نگاهم براش خط و نشون میکشم...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_13🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بعد از تموم شدن ناهار و تشکر از خاله، با هانیه بلند میشیم برای جمع کردن سفره که همزمان با ما آقازادههم بلند میشن و دیس مرغ و برنج رو برمیدارن که خالهی عزیزم سریع وارد عمل میشن.
- شما چرا؟ نرگس جان بگیر ازشون. شما بفرمایید خواهش میکنم.
به اجبار خندهای میکنم که کاملا قابل رویت هست، دیسها رو ازش میگیرم و ممنونی از روی بیمیلی زیر لب میگم و سمت آشپزخونه میرم.
- ای بابا! این خاله هم امشب قفلی زده رو منها. هعی میخوام با این شازده روبهرو نشم مگه میزارن؟! من موندم هانیه چیه این وسط؟ نکنه واقعا فلجه من در جریان نیستم! هی نرگس جان فلان، نرگس جان بصار. اه!
همینطور که ظرفها رو داخل سینک میزارم به غرغرهام ادامه میدم.
- اصلا این هانیه کجاست؟ تا کارش داری نیستن خانوم، بعد همه چیز میافته گردن من. حالا خوبه وقتهای دیگه مثله عجل معلق بالای سر من میچرخه و هعی ور ور میکنه. الان واسه من غیبش زده. ایــــــــش!
با صدای "اهمی" ساکت میشم، برمیگردم و با صحنهای که روبهرو میشم سکته رو رد میکنم. یک لحظه با دیدن قیافه خندونش که خودش رو نگه داشته تا نخنده کپ میکنم اما سریع خودم رو جمع و جور میکنم و میگم:
- بفرمایید؟
گلوش رو صاف میکنه وهمینطور که به سرامیک های آشپزخونه نگاه میکنه سعی میکنه زیاد منتظرم نزاره:
- اگر ممکنه یک لیوان آب برای بابا میخواستم.
تا اسم بابا رو میشنوم ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم.
- بابا.
- چیزی گفتین؟
سرم رو به نشونهی منفی به دو طرف تکون میدم و آروم میگم:
- نه!
به سمت یخچال میرم و از پارچ آب، لیوان رو پر میکنم، توی پیشدستیِ چینیای میزارم و میدم بهش، بلافاصله ممنونی زیر لب میگه و از آشپزخونه بیرون میره. با رفتن اون، هانیه به سرعت جاش رو میگیره. دستم رو میکوبم به پیشونیم و فوضول خانم شروع میکنه.
- چی شده؟ چته چرا خودت رو میزنی؟
- ببند هانیه، ببند! کجا بودی تو؟ وای هانیه بگو نشنیده، ای خدا! اگه شنیده باشه آبرو نمیمونه برام، حداقل اگه شنیده از اولش نشنیده باشه. همش تقصیر توئه، بزنمت مثل چی، شاید یکم دلم خنک بشه.
هانیه صداش رو کلفت میکنه و میگه:
- واستا عمو، ترمز بگیر باهم بریم جلو. چه ربطی به من داره؟ مگه چی شده؟
- وای هانی! داشتم غرغر میکردم از دست تو بعد دیدم پشتم سرمه برای حاجی آب میخواد.
تا دوباره قیافش از شرارت پر میشه و میخواد لب باز کنه انگشت اشارم رو میارم جلوش و میگم:
- هیـــــس! هیچی نگو، اگه یک کلمهی دیگه حرف بزنی قول میدم جلوی همینها بزنمت. انقدر امشب کخ ریختی به من.
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم خاله مثل ارواح جلوم ظاهر میشه.
- بیاین بشینین دیگه چیکار میکنین دو ساعت تو آشپزخونه؟
به محض نشستنمون، خاله چیزی میگه که اصلا انتظارش رو ندارم.
- میخواستم همینجا به نرگس جان بگم که، یعنی ازش خواهش کنم بیاد و اینجا با ما زندگی کنه؛ اینجوری من و هانیه هم از تنهایی در میایم. شوهر منم که میدونین عضو نیروی دریاییه و ماه به ماه خونه نمیاد، همچنین میخواستم به آقا امیرعلی بگم و ازشون خواهش کنم که بیان و با پدرشون پایین زندگی کنن، اینطوری پدر و مادرتون هم خوشحال میشن.
نگاهی به شازده میندازم، سرش رو پایین انداخته و سکوت اختیار کرده که نشون میده اونهم آمادگی شنیدن این حرف رو نداشته و گیج شده. نگاهم رو میندازم روی میز شیشهای جلوی روم.
- پس مهمونیِ امشب یک تیر دو نشون بوده، باید چیکار کنم؟
سکوت اطرافم خیلی آزارم میده و از شانس بدم اولین نفری که مخاطب قرار میگیره منم.
- نرگس جان، نظرت چیه خاله؟
به خاله نگاه میکنم و بعد با عجز نگاهم رو به دایی میدم، با نگاهم ازش میخوام از این مخمصه نجاتم بده...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_14🌹
#محراب_آرزوهایم💫
- خواهر جان بزار فکرهاشون رو بکنن، من مطمئنم حتما درست انتخاب میکنن؛ فقط یکم بهشون وقت بدین.
با تمام وجودم لبخندی از روی رضایت تحویلش میدم، اون هم با لبخند چشمهاش رو میبنده و باز میکنه. خاله مریم روی حرف داداش بزرگترش حرفی نمیزنه و سکوت میکنه.
یکدفعه یاد مامان میافتم و نگاهم سمتش میچرخه، با نگاهی مضطرب به حاجی نگاه میکنه اونهم مثل دایی با باز و بسته کردن چشمهاش مامان رو آروم میکنه.
- خدایا شکرت که مامانم حاجی رو داره و دلش گرمه.
نگاهم رو دوباره میچرخونم و اینبار به شازده میرسم که مظلومانه سرش رو پایین انداخته و ساکته.
نخود آش، با اون صداش، رشته افکارم رو پاره میکنه و رو به خاله مریم میگه:
- مامان نمیخواین کادوی عروس و داماد رو بدین؟
- راست میگیها داشت یادم رفت.
عذرخواهی کوتاهی میکنه و جمع رو ترک میکنه. خیره میشم به هانیه، با اینکه بعضی وقتها شیطون میشه و اذیت میکنه اما برام مثل یک خواهره. درسته که بعضی اوقات اونقدر شوخی میکنت و از دستش آسی میشم اما یک قلب مهربون توی سینهش هست که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم!
نگاه هانیه برمیگرده سمتم، چشمکی بهش میزنم و با خنده رو به مامان اشاره میکنه. تا نگاهم رو برمیگردونم متوجه لپهای رنگ گرفتهی مامان ملیحه و خندهی حاجی میشم. سعی میکنم خندهم رو کنترل کنم و به لبخندی اکتفا میکنم، با اخمی مصنوعی به هانیه نگاه میکنم و تنها کاری که میکنه شونهای بالا میندازه و هیچ چیزی نمیگه.
بعد از اینکه خاله، هدیهی مامان و حاجی رو میده، مامان ملیحهم کلی تشکر میکنه و بالاخره دایی حرف دلم رو میزنه.
- دایی جان حاضرشو بریم که خیلی خستهم.
نگاهم به چشمهای متعجب شازده روی دایی میافته که دلیلش رو نمیفهمم.
مامان با ناراحتی تمام خیره میشه توی چشمهام و میگه:
- امشب رو نمیمونی؟
نمیتونم بهش نه بگم! من و من کنان دنبال جواب میگردم تا اینکه دایی به داد وضع آشفتهم میرسه.
- نه خواهر گلم، قرار شد یکم بهشون وقت بدیم تا تصمیمشون رو بگیرن.
دست مامان رو بین دستهام میگیرم، فشار آرومی به دستهاش میدم و لبخندی به عنوان تایید حرف دایی میزنم.
به اتاق هانیه میرم، وقتی که حاضر میشم و از اتاق خارج میشم میبینم که مامان ملیحه روبه آقازاده میگه:
- توام نمیمونی پسرم؟
یک آن حس خیلی عجیبی توی دلم موج میزنه که متوجه دلیل و منطقش نمیشم. حقیقتا این روزها احساسهای عجیب و غریب زیادی داشتم و دارم، به همین خاطر توجهی بهش نمیکنم و با لبخند مهربونی جواب مامان ملیحه رو میده:
- انشاءالله چند روز دیگه.
مامان هم با لبخندی متقابل جوابش رو میده. بعد از رفتنش من و دایی از همه خداحافظی میکنیم و میریم به سمت درچوبی خونه که روش از شیشههای رنگی با شکلهای مختلف پر شدهست. کفشهام رو پام میکنم، وسط حیاط میرم و دستهام رو باز میکنم، چشمهام رو میبندم. بوی یاسهای تازه کاشته شده بدجوری هوش از سرم میبره.
- توی این چند روز دلم برای خشت به خشت این خونه تنگ شده بود!
دایی دستش رو پشتم میزاره و با لحن کنایه آمیز میگه:
- عروس خانم ناز داشتن وگرنه همچین دلشونهم با موندن مشکلی نداشت.
بدون اینکه چیزی بگم سریع سرم رو پایین میندازم و میرم توی کوچه. پسر حاجی پشت بهم وایستاده و حواسش بهم نیست.
تازه متوجه تیپش میشم. توی اون کت و شلوار دودی، فرد خیلی باشخصیت و مغروری دیده میشه، با برق کفشهای مشکیش نشون میده که به ظاهر و خوش پوشی اهمیت خیلی زیادی میده.
با صدای قیژ قیژ بسته شدن در قدیمی، هر دومون برمیگردیم سمت دایی...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_15🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دایی با تعجب میگه:
- ماشین نیاوردی؟
- نه متأسفانه دست یکی از بچهها بوده، الآن هم که بهش زنگ زدم گفت توی ترافیک گیر کرده.
- مهم نیست بیا من میرسونمت.
- نه مزاحم شما نمیشم، یک فکری به حالش میکنم.
- امیرعلی جان اصلا تعارف بهت نمیاد بیا باهم بریم.
دایی مهدی لبخندی میزنه و میره سمت دویست و شیش سفید رنگش و در عقب رو باز میکنه.
- بیا نرگس جان.
لبخندی میزنم، خیلی خانمانه سمتش میرم و آروم روی صندلی چرمی عقب ماشین میشینم. دایی و دوردونهی جدیدش جلو میشینن، دوباره فکهاشون گرم میشه و شروع میکنن به حرف زدن.
بیتوجه بهشون سرم رو روی شیشه دودی میذارم و از روی بیکاری چراغ برقهای کنار خیابون رو میشمارم تا اینکه چشمهام گرم میشه و خوابم میبره.
با صدای پر از محبت دایی چشمهام رو باز میکنم و اولین چیزی که میبینم لبخند تمسخرآمیزِ داییه که طبق معمول با کنایه میگه:
- خوابآلو پاشو بریم بالا بخواب.
به زور سرم رو بلند میکنم و نگاهم به صندلی خالی کنار راننده میافته. با گیجی تمام به سمت آپارتمان راه میافتم و پلهها رو دوتا یکی رد میکنم تا زودتر برسم.
تا راهروی اتاق رو پیش رو میگیرم یاد خونهی خاله میافتم و به سرعت به سمت دایی پا تند میکنم. دستش رو بین دستهام میگیرم و شروع میکنم.
- وای دایی! ممنونم ازت نجاتم دادی واقعا. خداروشکر که پیشم هستی.
طبق معمول میخنده و کل احساساتم رو خراب میکنه.
- قربونت دایی جان حالا برو بخواب که داری میمیری.
***
با صدای تلوزیون بیدار میشم. دستم رو بلند میکنم، کلید بالای تخت رو میزنم و اتاق روشن میشه. تا چشمم به ساعت میافته سریع از جام بلند میشم، موهای فرفریِ خرمایی رنگم رو با یک کلیپس سفید رنگ بالای سرم میبندم و بیرون میرم.
اولین چیزی که به چشمم میاد داییه که روی مبل جلوی تلوزیون نشسته و در حال نگاه کردن مستندهای زمان جنگه. تا متوجه حضورم میشه میخنده و با لحن همیشگیش میگه:
- صبح بخیر.
لبخندی میزنم و میرم سمت آشپزخونه، آبی به صورتم میزنم که صدای دایی بلند میشه.
- شام چی میخوایی بدی به ما؟
بعد از اینکه حولهی آبی کنار دست شور رو برمیدارم و صورتم رو خشک میکنم دست به کمر کنار اوپن میایستم و با مزاح میگم:
- شما چی دوست دارین قربان؟
دستش رو زیر چونش میزاره و مثلا میره توی فکر.
- ظهر ناهار سنگین بود، پس شب کوکوی سبزی سبک درست کن با زرشک و گردو. همهش هم توی فریزره.
چشمهام رو درشت میکنم.
- اون وقت کوکوی سبزی با زشک و گردو سبکه؟! پس سنگین چیه؟
تا میخواد جواب بده تلفنش زنگ میخوره و به محض اینکه نگاهش به صفحه گوشیش میافته گل از گلش میشکفه.
- بزار جواب زن داییت رو بدم میام بهت میگم سنگین و سبک چه فرقی داره.
تلفنش رو میزاره دم گوشش و میره سمت اتاقش.
- سلام بر همسر عزیز تر از جانم.
از طرز حرف زدنش خندهم میگیره. صدام رو بلند میکنم و میگم:
- بعدش منم میخوام با زندایی حرف بزنمها.
یک بسته سبزی خرد شده از توی فریزر برمیدارم و میزارم توی بشقاب که یخش باز بشه. بعدش گردوها رو خرد میکنم و در آخر همهش رو با یک مشت زرشک میریزم داخل کاسهی ملامینی و تا میخوام تخم مرغها رو از توی یخچال بردارم تلفن دایی یک سانتی صورتم قرار میگیره...
🌸«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»🌸
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ الرَّحْمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شَريكَ الْقُرْآنِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قاطِعَ الْبُرْهانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى آبائِكَ الطَّيِّبينَ
وَ أَجْدادِكَ الطَّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ
#سلام_مهربانم🌸
#امام_زمان 🌸
🌹الهی امروز هر چی🤲
🌸خوبیه و خوشبـختــیــه💓
🌹خدای مهربون براتون رقم بزنه🤲
🌸کلبههـاتـون از محبـت گـرم❤️
🌹و آرامش مهمون همیشگی💚
🌸خــونــههــاتــون بـــاشــه🤲
🌹صبحتون غرق در عطر خدا🌙✨
💞#آرامشالهی💞
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🌠السلام علیک یا صاحب الزمان بابی انت وامی
🌅عزیزان زندگی تون رو وقف امام عصر خودتون کنید
🎆تمام نفس هاتون و تپش های قلبتون رو وقف ترویج نام حضرت کنید
🌄تا کمر شیطان شکسته بشه
بینی شیطان به خاک مالیده بشه
🌇اینگونه همیشه شیطان از شما دور میشه
🎇انرژی تون برای نماز و معنویات زیاد میشه
💟اینگونه لذت عبادت شمابیشتر میشه وسستی میره...
✋اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب الکبری سلام الله علیها و فرجنا بحق مولانا علی علیه السلام