صالحین تنها مسیر
🌺👈#قسمت_۲ مهلا روی پله ها ریسه رفته بود از خنده .. خانجون رسید به در حیاط _چه خبرتون ..برید برید د
🌺👈 #پست_۳
هیبت یڪ مرد بود ...شاید شوهر عمه صفی بیدار شده ..
یڪدفعه مهلا جیغی ڪشید و رفت بالا و من همینطور بُهت زده وسط پذیرایی ایستاده بودم ..
یڪدفعه نور مهتابی وصل شد اولش هی پِر پِر میڪرد و با دیدن صاحبخونه قلبم واقعا داشت وایمیستاد
_شما اینجا چڪار میڪنید ؟
صدای در حیاط اومد و بعد در باز شد
با ترس گفتم
_عمه صفی اومد ..
سرش ڪه به طرف در بود به طرف من برگشت
_میگم اینجا چڪار میڪنی ..
بغض ڪردم ..
_به خدا مهلا گفت تا شب نمیاین ..
چشای درشت سیاهش گشاد شده بود .
_چی داری میگی تو ..؟
صدای عمه و شوهر عمه رو ڪه شنیدم ..
مثل فنر به طرف پله ها دویدم ڪه سر راهم رو پله اولی خوردم زمین ..
دوباره دویدم ...
تا در خونه رو زدم عمه صفی در باز ڪرد
_ڪجا بودی تو ؟
آب دهنمو قورت دادم
_بالا پشت بوم ..
به دستم نگاه ڪرد
وقتی خودم رد نگاهش دیدم ..ڪه یڪ ڪتاب تو دستم بود ..
یا خدا ...
_مامانت زنگ زده الان داداش روح الله میاد دنبالتون ...
خانجون صداش اومد
_فتانه حاضر شو ننه ..
وارد خونه شدم چشم گردوندم ولی مهلا رو ندیدیم تا رفتم تو اتاق اونجا هم نبود .
در ڪمد باز ڪردم دیدم توی ڪمد مچاله شده ..صورتش خیس اشڪ موهاش رو صورتش چسبیده .
تا من دید نفس گرفت
_فهمیدن ؟
نشستم رو به روش
_نه بابا..
صدای خداحافظی شوهر عمه اومد ..
مهلا محڪم رو سرش ڪوبید
_وای الان به بابام میگه ...
نمیدونم چرا ته دلم قرص بود از اینڪه چیزی نمیگه ..
سرمو بالا انداختم
_نترس نمیگه ..
بعد ڪتاب بالا آوردم با دیدن ڪتاب هینی ڪشید
_این از اونجا برداشتی ...الان فڪر میڪنه ما دزدیم .
یڪدفعه صدای عمه اومد ڪه هراسون خانجون صدا میزد
_ننه ..ننه ..یا خدا ..مهلا ..مهلا ...
به طرف پذیرایی دویدیم خانجون دستش رو قلبش ڪبود افتاده بود ..
عمه هی جیغ میڪشید ..
مهلا دست پاچه دور خودش میگشت ..
_قرص های قلبش ڪجاست ....
مهلا مقابل خانجون ڪه دراز به دراز تو بغل عمه افتاده بود نشست وگوشه روسری خانجون باز ڪرد
_همیشه اینجا میذاشت .
بعد یڪ قرص در آورد ..
سریع قرص گرفتم
_نه این قرص معده اش ...قرص قلب شو تموم ڪرده بود ..
قراره بابا بخره ..
عمه صفی دوباره شیون ڪرد
_باید ببریم بیمارستان ...برو به همسایه بگو بیاد ڪمڪ برو ...برو ڪه مادرم مرد .
سریع به طرف پله ها دویدم .
در زدم ..باز نڪرد ..دوباره محڪمتر زدم ..
ڪه با صدتا اخم در باز ڪرد
_خانجونم ...حالش بده ....قلبش گرفته ...عمه ام گفت ..
نذاشت حرفم ڪامل بشه ..
از پله ها بالا رفت ..
پشت سرش رفتم
_چی شده صفی خانم ..
وقتی بالای سر خانجون نشست ..مثل دڪترها نبض شو چڪ ڪرد
_بیاین ڪمڪ ڪنین ببریم بیمارستان ..من ماشین روشن میڪنم .
من و عمه زیر بغل خانجون گرفتیم و بلند ڪردیم .
اون ڪشون ڪشون پایین آوردیم ..
خودش هم از نصفه پله ها ڪمڪ ڪرد .
سوار ماشین شدیم ..
مهلا هم میخواست بیاد ڪه عمه داد زد
_تو ڪجا میای ..الان دایی روح الله میاد ...
بهش بگو ننه رو بردیم بیمارستان ..
عمه صفی هی گریه میڪرد قربون صدقه خانجون میشد ..
و من میخ آینه ماشین بودم ڪه چشمهای اون پسره رو قاب گرفته بود .
بلاخره رسیدیم بیمارستان خانجون بردن عمه صفی هم دنبال اشون رفت ..
روی صندلی بیمارستان نشسته بودم .
سرم پایین بود ڪه یڪ جفت ڪفش واڪس خورده مقابلم ایستاد.
سرمو ڪه بالا آوردم تو نگاه اون پسره افتاد .
آروم گفتم
_ببخشید ...میشه ..میشه به بابای مهلا چیزی نگید .
پسره نیش خندی زد
_گناه داره مهلا ....اگه ..اگه خواستین بگین پس مهلا بوده بگین من بودم ..
تمام التماس مو تو نگاهم ریختم .
پسره ڪنارم نشست ..یڪم اونور تر رفتم تو خودم جمع شدم
_بگم ڪار ڪی بوده ؟
ناامید بهش نگاه ڪردم
_بگین ڪار فتانه بوده ..
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۴
لبخندی زد
_پس اسمت فتانه است ..
خجالت ڪشیدم نگاهش ڪنم ..
یڪدفعه یاد ڪتاب افتادم ..
از تو ڪیفم در آوردم و مقابلش گرفتم
_به خدا ما دزد نیستیم ...
فقط دلم میخواست خونتون رو ببینیم ...
ڪتاب هاتون خیلی جالب بود ...
نمیخواستم این بردارم ..
واقعا نفهمیدم چجوری با خودم آوردمش بالا ..
زیر چشمی نگاهم ڪرد
_باشه دستت ...خوندیش برام بیار ..ڪتابش جالبه ..
همون موقع بابا رو دیدم ڪه از ته راهرو بیمارستان داشت میومد ..
سریع ڪتاب تو ڪیفم گذاشتم ..
موهامو داخل مقنعه ام دادم
_بابامه ..
بعد گوشه ترین جای صندلی نشستم ..
پسره فهمید چقدر ترسیدم واسه همون بلند شد از جاش ..
به طرف بابا رفت ..
دیدم بهش دست داد و براش توضیح داد چی شده..
بابا به طرف من امد .سر به زیر سلام ڪردم
_حال ننه خوبه .
سر تڪون دادم ..
پسره ڪفت
_نگران نباشید صفی خانم پیششون هستن ..
چقدر صداش قشنگ بود چقدر خوب صحبت میڪرد ..چه حس خوبی داشت ادم دلش میخواست تا ابد بشینه به صداش گوش بده ..
بعد نگهبان بیمارستان امد تزدیڪ به پسره گفت ..
_جناب ...بفرمایید براتون چای اوردم ..
پسره لبخندی زد
_مرسی من باید برم ..فقط سفارش مریض ما رو به دڪتر بڪنی ها ..
نگهبان با اون سبیل هاش نیشش باز شد
_چشم چشم ..حتما ..
وقتی رفت تا خود در بیمارستان نگاهش میڪردم ..
اروم زیپ ڪیف و باز ڪردم روی ڪتابخوندم ڪه نوشته بود بر باد رفته ..
بابااز اتاق ڪه توش خانجون بود امد بیرون ..
_پاشو پاشو بریم ڪه مادرت خون مون حلال میڪنه امشب وعده خونه حاج اقا رو داریم ..
اخم ڪردم ..میشه نریم خانجون حالش ناخوش ..
چپ چپ نگاهم ڪرد
_نه خوبه الحمدالله ...عمه ات پیشش..بریم ڪه زشته ..مادرو خواهرت هم منتظرن ..
پشت ترڪ موتر گازی بابا سوار شدم ..
دلم نمیخواست برم خونه حاج اقا ...فریده رو به شرطی عقد پسر بزرگه حاج اقا میڪردن ڪه منم برای پسر ڪوچیڪه نامزد ڪنن ...و مادرم چقدر خوشحال بود ڪه دوتا دختر هاش خوشبخت میشن و عروس حاج اقا ...روزی ڪه زن حاج اقا واسه پسر اش امد خاستگاری من مامان با سیاست گفت دختر بزرگم تو خونه است عیبه دختر ڪوچیڪم اسمش سر زبون ها بیفته ...البته جفت دخترهام ڪنیز شمان ..و اونا هم قبول ڪردن ..
هوا ڪاملا تاریڪ شده بود برف دوباره نم نم میبارید ..دلم میخواست تو اتاق نمور ڪنار تله لحاف ها دراز بڪشم ڪنار بخاری و ڪتاب بخونم ..ڪتاب از تو ڪیفم در اوردم روش نوشته بود بر باد رفته ..بو ڪشیدمش چه عطر خوبی داشت.
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۵
***
_شل و وارفته زود باش ..
فریده با لگد به پام زد .
جلوی آینه روی تاقچه ایستادم روسری سبز گره زدم ..
مامان با حرص گفت؛
_ای ذلیل شی فتانه زود باش ..
با بلوز مسخره ای تنم بود نگاه ڪردم ..
مامان اصرار داشت چادر مشڪی سر ڪنم .
مامان خیلی به خودش رسیده بود
ڪفش پاشنه دار پاش ڪرده بود
گردنبند یادگار مادرش ڪه شڪل سڪه های بهم وصل شده بود به سرو گردنش آویزون ڪرده بود .
سر خیابون بابا تاڪسی گرفت ..
فریده هی با انگشت موژه هاشو فشار میداد تا فر بخوره ..
مامان همیطور ڪه روش گرفته بود نوچی ڪرد و دست فریده رو پایین آورد ..
صدای جرینگ جرینگ النگوهاش من به خنده واداشت ..
النگو هاش بدلی بود وقتی مشهد بودیم از بازار رضا خریده بود ...فقط موقع مهمونی دستش میڪرد ڪه سیاه نشه ..
بابا با اون قیافه لاغرش وقتی ریشش زده بود بیشتر چهره آفتاب سوخته اش معلوم بود و زیر گونه هاش تو رفته بود ..
الانم یڪ ڪت و شلوار قهوه ای پوشیده بود با یڪ پیراهن خط دار ڪه مامان معتقد بود خیلی خوشتیپ شده .
ڪلی ماشین پارڪ بود ...و چراغ های بیرون خونه هم روشن بود .
داداش پنج ساله مو بغل ڪرد و پیاده شدیم ..
صدای شلوغی از خونه حاج آقا میومد .
دررو باز ڪردن وارد خونه شدیم .
از این خونه متنفر بودم .
از آدم های این خونه بیشتر ...
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۶
حاج خانم به استقبالمون اومد ...
یڪ پیراهن زرِ دار طلایی تنش بود ..
_سلام خوش اومدین ..
با مامان روبوسی ڪرد فریده خودش جلو رفت باهاش روبوسی ڪرد و وقتی چشش به من افتاد نگاهش برق زد
_سلام دختر خوشگلم ..
به اڪراه یڪ قدم جلو گذاشتم تو بغلش رفتم ..تنش بوی صابون میداد ..
صورت مهربونی داشت با لبهای ڪلفت و چشمهای پف دار .
زیر لب هی ماشالله ماشالله میخوند .
مامان با حض وافری نگاهم میڪرد .
ولی نگاه فریده هرچیزی بود غیر از خواهرانه ..
ما رو به جلو هدایت ڪرد وارد مهمان خونه شدیم
ڪلی میهمان نشسته بودن..مرد ها روی مبل های مخمل قرمز رنگ و زنها آخر مهمان خانه
ڪه بینش یڪ در بزرگ چهار لت ڪه با شیشه های رنگی از هم جدا شده بود
ولی در باز بود پذیرایی یڪسره شده بود ..
خانم ها روی ملافه های سفید و پشتی های قالینی دست باف تڪیه زده بودن ...بشقاب های گل سرخی از انواع میوه ها هم مقابلشون ...
خانم ها جابه جا شدن تا جا برای ما باز بشه ..مامان با غرور مابین خانم ها نشست ..
دخترای حاج خانم پذیرایی میڪردن ...زن ها ی توی مهمونی هم فقط از فلان بلور فروشی ..مارڪ ناسیو نال و قیمت طلا و صدتا چیز دیگه حرف میزدن ..
حوصله ام سر رفته بود ..
فریده یواشڪی گفت:
_دیدیشون ..
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم
_پسرای حاجی اومدن ..
به روبه رو نگاه ڪردم ..دوتا پسر ڪنار بابا نشسته بودن ..
فریده با ذوقی گفت؛
_وای باورت میشه ...پسر بزرگه فڪر ڪنم همون ریشو ..ڪه قراره شوهر من بشه ..
دوباره ڪلافه نگاهی بهشون ڪردم انگار داشت گوجه خیار دستچین میڪرد ..
حاج خانم اومد ڪنار ما نشست
_خوبین دخترای گلم ..
فرید لبخند پر آب و تابی زد
_خیلی ممنون ..
مامان پشت چشی واسه بقیه زن های تو مجلس ڪرد
_فریده جان و فتانه جان اصرار داشتن ڪه نیان ..ولی گفتم نه مامان جان خونه حاج آقا خونه هرڪسی نیست ...
تو دلم گفتم چقدر هم فریده دلش میخواست نیاد .
حاج خانم به من نگاه ڪرد
__ماشاالله ماشالله ..
بعد بلند گفت؛
_مسعود مادر بیا ظرف میوه رو تعارف ڪن ..
یڪی از اون پسر ها بلند شد ..
نا خوداگاه اخم ڪردم و چادرمو محڪم گرفتم ..
پسره ظرف بلور پر از میوه رو برداشت و به طرف خانم ها اومد ..
فرید آروم گفت؛
_فڪر ڪنم شوهر توه ..
قلبم ریخت ...بیشتر خودمو تو چادر پیچوندم ..
یڪ پسر بود با قد بلند و لاغر موهای لخت و ریش ڪوتاه و چشای مشڪی ...
حاج خانم گفت:
_پسر ڪوچیڪم مسعود امسال درس مهندسی شو تموم میڪنه ...
فرید لبخندی زد
_درست گفتم شوهر توه ...
و من فقط چشم بستم ..
دلم میخواست ڪاش تو خونمون بودم ڪتاب بر باد رفته رو میخوندم .
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۷
****
صدای آروم تلوزیون میومد و مامان و بابا ڪه داشتن باهم پچ پچ میڪردن ..
من و فریده تو اتاق خوابیده بودیم ..
تشڪ من ڪنار بخاری بود خیره شده بودم به شعله های قرمز بخاری ...ڪتاب برباد رفته دستم بود .
آهی ڪشیدم .
چشم های اون پسر هنوز از ذهنم نمی ره چه روز عجیبی بود امروز .
دوباره ڪتاب به بینیم چسبوندم عطرشو نفس ڪشیدم .
صبح از صدای قر قر خشڪن ماشین لباسشویی بیدار شدم ..
سریع لحاف و تشڪ مو جمع ڪردم .
مامان با یڪ لگن پر از لباس از حمام بیرون اومد ..
_چه عجب بیدار شدی .لنگ ظهره ..بیا لباس هارو پهن ڪنیم...میخوام نهار بار بزارم .
ژاڪت مو پوشیدم سر دیگه لگن گرفتم
_امروز نمیریم پیش خانجون .
مامان دهنشو ڪج ڪرد
_بابات رفته بیارتش ..
هر تیڪه لباس رو بر میداشت محڪم میچلوندش بعد یڪ تڪون میداد و رو بند رخت پهن میڪرد .
_دیشب حاج خانم یڪ صحبت های ڪرد ...
مثل اینڪه قراره واسه عید فریده رو عقد ڪنن تو رو هم بعد مدرسه هات..
غم عالم رو دلم نشست .
مامان نیش خندی زد
_تمام زن های مجلس داشتن میترڪیدن حاج خانم اینقدر قربون صدقه شما میشد .
لب هام آویزون شد و بغ ڪردم .
همون موقع بابا با موتورش وارد حیاط شد .
مامان وقتی دید تنها اومده بلند گفت:
_پس ڪو ننه ات ...نیاوردیش ؟
بابا لب حوض نشست
_نه صفی نذاشت گفت یڪ چند روز بمونه بهش برسم ..
مامان چشم درشت ڪرد ..آب اضافه لگن با شدت خالی ڪرد
_چشمم روشن ..مگه ما بهش نمیرسیم ڪه خواهرت میخواد بهش برسه ..!
بابا بلند شد
_ول ڪن تو هم اون یڪ چیزی گفته ..
مامان با حرص گفت؛
_همینه دیگه اینقدر ڪه بی زبون بی عرضه ای..
با غر غر رفت داخل ..
دیدم به طرف تلفن رفت ..شماره عمه صفی رو گرفت
_سلام صفی جان..چرا نذاشتی ننه رو بیاره ...نه این چه حرفی خودم مواظبش بودم...دستت درد نڪنه ..حالا عصر میایم خونه اتون ..
گوش هامو تیز ڪردم با شنیدن این حرف یه لبخند گنده رو لبم نشست .
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
18.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و #خداوند فراموش نخواهد کرد...
♨️ ولَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا وَأَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذَابِ(بقره/۱۶۵)
ستمکاران وقتی که عذاب خدا را مشاهده کنند میفهمند که قدرت، فقط برای خدا است و عذاب خدا بسیار سخت است.
❁ @IslamlifeStyles
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 میخوای بدونی تو مسیر درستی هستی یا نه؟
👈 خودت رو با این متر ارزیابی کن!
❁ @IslamlifeStyles
🌼✨🌼✨🌼✨🌼
تا نیاید مهدی زندگی دشوار است...
🛑 توصیف امام باقر علیه السلام از اولین خطبه نماز جمعه حضرت مهدی علیه السلام:
🔹حضرت مهدی علیه السلام وارد مسجد کوفه میشود
بالای منبر میرود و شروع به خطبه خواندن میکند
در حالی که مردم از شدت گریهی شوق، نمیفهمند او چه میگوید!
🔸يَدْخُلُ حَتَّى يَأْتِيَ الْمِنْبَرَ فَيَخْطُبُ فَلَا يَدْرِي النَّاسُ مَا يَقُولُ مِنَ الْبُكَاءِ...
📚 الإرشاد، ج۲، ص۳۸۰.
🌼گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
✨به امید دیدن آن لحظه...
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
✨🌼✨🌼✨
🔴به زودی قطع سراسری اینستاگرام ، واتساپ ، فیسبوک
🔵اطلاعیه شرکت متا:
آتش به دفتر مرکزی در منلو پارک کالیفرنیا نزدیک شده و امکان توقف فیسبوک، واتساپ،اینستاگرام و تمامی اپلیکیشن های متعلق به این شرکت وجود دارد. تمامی کارکنان باید از منطقه خارج شوند.