eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷👈 ((دنیای موازی)) *محمد رضا* از وقتی وارد خونه شده بود همش نگاهش پی سارا بود که بچه رو بغل گرفته بوداشک میریخت. فنجون چای مقابلش گذاشتم . با اخم بهم خیره شد . _خیلی لطف کردین که مواظب بچه بودین .. یک جوری نگام میکرد . بنیتا شروع به گریه کرد یکدفعه بلند شد به طرف سارا رفت که هی بچه رو تکون میداد . _لطفا بدینش به من باید شیرش بدم . سارا پر اخم گفت؛ _بده من خودم میدم . از این رفتار سارا ناراحت شدم ولی انگار اون دختر با جسته ریزش کنار سارای که یک سرو گردن ازش بلندتر و هیکل تر بود کوتاه نمی امد . _بنیتا رفلکس معده داره باید وقتی شیشه میدم هوا نره داخلش دهانش.. سارا بچه رو که گریه میکرد عصبانی تکون داد . _اطلاعات تروو به رخ من نکش ..شیشه اش بده .. همون لحظه دایی و زن دایی ام اومدن داخل پذیرایی. زن دایی با دیدن فتانه اخمی کرد و خودشو رو مبل انداخت. فتانه شیشه رو به طرف سارا گرفت .. اونم شیشه رو چنگ زد از دست فتان تو دهن بنیتا کرد. فتانه با غم نگاهم کرد . دایی باهاش خوش و بش کرد _خوب هستین شما خیلی خوش اومدین .. سارا هول زده به بنیتا خیره شد که با جیغ نصف شیر تو دهنش بالا آورد . تا به خودم بیام برم طرفش .. فتانه دقیقا مثل ماده گرگ اونو از دست سارا بیرون کشید .. زن دایی از ترس نیم خیز شد . فتانه آروم پشت بچه رو نوازش کرد منم کنارش ایستادم _چی شد ؟ با عصبانیت و دلخوری اون چشم های مورب و کشیده اش  به من دوخت . _گفتم نباید هوا وارد معده ا ش بشه .. بعد آروم شیشه رو تو دهن بچه گذاشت . سارا با عصبانیت مقابلش ایستاد و دستش به کمرش زد دقیقا مثل کسایی که میخوان مچ بگیرن . _ تو کدوم دوست ملیکایی که من تا حالا ازش خبر نداشتم ؟ فتانه به من نگاه کرد بعد به سارا . _من دوست ملیکا جان نبودم ..! من مات شدم داشتم فکر میکردم الان واسه رفع و رجوع این گند چی بگم .. لبخند پیروز مندانه سارا رو دیدم . فتانه با اغواگری گفت؛ __محمد رضا جان نگفتی من نامزدتم ... 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *محمد رضا* یک سوکتی تو خونه حاکم شد .. که با صدای عصبانی سارا شکست _چی داره میگه این ؟ دختره ترسیده به من نگاه میکرد . زن دایی عصبانی بلند شد _از همون اول هم شک کرده بودم ... دایی با بُهت زن دایی رو آروم کرد _چیزی نشده .. محمد رضا اینقدر خودش عاقل و بالغ هست واسه زندگی خودش تصمیم بگیره . فتانه بچه رو محکم گرفته بود انگار پشیمون بود از این بلبشوی که راه انداخته بود . سارا پوزخندی زد _نامزد داشتی و دیشب از من خواستگاری کردی؟ زن دایی بلند شد _دیگه جای ما اینجا نیست ...اینقدر دارن بهمون توهین میکنن .. سریع چادرش رو سر کرد و دایی هم به دنبالش هی براش توضیح میداد که این اتفاق ها به ما ربطی نداره .. سارا هنوز خیره من نگاه میکرد . زن دایی دم در ایستاده بود با عصبانیت گفت؛ _سارا واسه چی موندی بیا دیگه .. و سارا هم رفت . دوباره خونه تو حجم سکوت فرو رفت .. رو کاناپه نشستم و به دختری مقابلم زل زدم . لب گزید _من ..ببخشید ...من ..فکر کردم اینا بودنشون اذیتتون میکنه .. مخصوصا اون دختره قد بلنده .. از توصیف سارا خندم گرفت میدیم از استرس پتوی بچه رو تو دستش فشار میده . _میخواین برم بهشون بگم دروغ گفتم .. نه ای گفتم بنیتا شروع کرد به نق زدن .. بلند شد _می خوام پوشکش عوض کنم .. به اتاق مقابلم اشاره کردم . وارد اتاق شد . میدونستم اولین کاری که زن دایی میکنه تلفن رو برمیداره کل فامیل خبر دار میکنه ولی اصلا نگران نبودم ..یک حس خوشایندی انگار داشتم . دوتا چای ریختم .. دختره از اتاق بیرون اومد ..تن بنیتا یک دست لباس راحتی کرده بود .. هنوز بچه تو بغلش بود . _اگه شما اذیت هستین و کار دارین .. من میتونم بچه رو ببرم خونمون . بهش خیره شدم .. چقدر با این مقنعه بچه سال تر دیده میشد چرا حس میکردم سالهاست میشناسمش .. انگار تو یک دنیای دیگه باهاش زندگی کردم .. حتی نگاه کردنش ... _جریان شوهرت چیه؟ 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* مات شده نگاهش کردم . یعنی چی جریان شوهرم چیه . اه گندت بزنن فتانه چرا همچین خریتی کردی .. ولی اینقدر دلم خنک شد اون دختره غول بیابونی شرش کم شد ... وقتی دید مثل بز نگاهش میکنم دوباره گفت؛ _چرا گفتی با اون آقا فقط اسماً همسرته ؟ الان من باید چی بهش میگفتم ... رازهای که مثل خوره هر روز و شب امو میخورد . بنیتا رو محکم تو بغلم گرفتم _من وقتی هیفده سالم بود بخاطر خواهرم به اجبار صیغه پسر حاج آقا فتاحی شهردار سابق شدم ... حاج خانم منو خیلی دوست داشت . آهی کشیدم اشکم نیش زد ... ادامه دادم . _ولی پسر حاجی رویاهای بلند پروازانه ای داشت که وصلت با دختر یک موتور ساز جور نبود ... منم فهمیدم هی مخالفت کردم ... اونم تلافی کرد ... اشکم چکید ،_تجاوز به دختر هیفده ساله که به حق زن خودش میدونست .... اخمش پر رنگ شد ..من خجالت کشیدم . _من ازش حامله شدم ولی اون بچه نمیخواست ... منم اونو نمیخواستم .. بچه هارو سقط کردیم و این باعث شد خانواده هامون بفهمند ... همون جا سریع یک عروسی گرفتن من رسما زن اش شدم .. ولی بی اعتنایی هاش و ندیدن های من چیزی نبود که حاج آقا و حاج خانم نفهمن ... تا اینکه حاج آقا فهمید پسرش دختر استاد دانشگاهشون و عقد کرده و ازش بچه داره . بودن من شد تف سربالا ... مجبور بودن من تو زندگیشون باشم چون تو بوق و کرنا کرده بودن من عروسشونم ...منم شرط کردم موندم منوط به درس خوندم باشه .. خدابیامرز حاج خانم خیلی با هام راه اومد حامی من بود .. حاج آقا هم وقتی دید سرم تو کتاب و درس و خودمو درگیر کارهای مسعود نمیکنم این اجازه رو داد تا برم دانشگاه ... و مسعود هر روز پیشرفت میکرد از شورای شهر  رسید به نماینده مجلس ... همسرش تو کل مطبوعات و رسانه ها به اسم دختر استادش بود . با صدای بمی گفت؛ _الهه مرغشی ..؟ سر تکون دادم ..این کل زندگی من شخم زده .. آروم گفت؛ _خوب؟ نفس گرفتم _همه چی آروم داشت میگذشت تا اینکه حاج خانم فوت کرد ... و سرو کله مسعود پیدا شد . سرم تیر کشید یاد بدترین روزهای عمرم جگرم میسوزوند . _نقش بازی کرد .. نقش یک آدم که پشیمون میخواد جبران کنه ... گفت؛ حتی بچه اش از زن اشه از خودش نیست ... گفت من دوست داره .. اشک هام تند تند میبارید ولی نمیدونم چرا دوست داشتم حرف بزنم بعد سه سال .. نفس گرفتم _شیش ماه باهام جوری رفتار کرد که آرزوی ده سال نداشتنش رو جبران میکرد ... چقدر ابله بودم من .. و بی اختیار زیر گریه زدم . محمد رضا یک لیوان آب برام آورد و بچه رو گرفت .. _حالتون خوبه ؟ سر تکون دادم _میدونی خیانت خیلی سخته خیلی درناک .. اونم خیانتی که با نقشه باشه و واسه نابودیت بیاد ... اون نقشه داشت به من نزدیک بشه چون یک هکتار زمینی که از مهریه حاج خانم خدابیامرز بود تو وصیت نامه اش به نام من شده بود ... ایندفعه خواهرم خواهری کرد در حقم و بهم گفت؛ گول شو نخور طرف هنوز با زن اش در ارتباطه کل این مهربونی هاش نقشه است ... به محمد رضا خیره شدم _میدونین ایندفعه به عقل و شعور و احساساتم تجاوز شد ... خیلی درد داره ..خیلی...منم تقاضای طلاق کردم .. اونم گفت؛ باید اون زمین هارو به نامم کنی تا طلاق بگیرم ... منم کلا قید همه چی رو زدم .. گفتم کاری میکنم که خودت بخاطر ابروت مجبور بشی طلاقم بدی .. دوباره گریه کردم _من اون آدم مست و بی اعتقادی که دیدین شدم ... ولی ... وسط گریه خندیدم _به قول خانجون خدابیامرزم ... میگفت کسی که نون گندم خورده باشه بیشتر طلب میکنه و حسرت میخوره واسه همین میگن نخورده بده به خورده .. من شیش ماه فکر میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم .. چون عشق دارم ...زندگی بدون عشق خیلی سخته ..خیلی .. 🌷
🌷👈 (( دنیای موازی)) *محمد رضا* بهش خیره شدم ... از اینکه اینطوری از شنیدن سرگذشتش ناخوداگاه دندون رو هم سابونده بودم و حرص خورده بودم خودم متعجب بودم . _الان با کی زندگی میکنی ؟ فین فینی کرد از گریه چشای خوشرنگ قهوه ای روشن اش سرخ بود _با دوستام .. ناخوداگاه پوزخند زدم _چرا گفتی بیکاری؟ خجالت زده نگاهم کرد _رئیس بیمارستان میخواست با من رابطه داشته باشه .. سهامدار بیمارستانم هست .. تو مهمونی اون شب که حالم بد بود من سوار ماشین اون بودم داشتیم میرفتیم خونشون که داشت‌ حرف میزد که وسط حرفش پریدم _خوب نمیخوام ادامه بدی .. به من خیره شد . بنیتا نق زد و بیدار شد .. نگاه گرفت و شیشه اش آماده کرد . سرم مثل نبض میزد .. دلم میخواست بهش بگم تا آخر عمرت همین جا بمون و من ازت محافظت میکنم ولی خودم از حسی که مثل پسرهای نوجون بهم دست داده بود خندم میگرفت . با خجالت بچه به بغل نزدیک من شد . _ببخشید من میتونم بنیتا رو باخودم ببرم ؟ بنیتا .. شاید ایده خوبی بود ... بهترین راه از اینکه از دوست هاش و اون خونه مجردی جداش کنم .. _طبقه بالا قراره چند روز دیگه خالی بشه میتونی بیای بالا زندگی کنی و پرستار بچه بشی . گیج نگام کرد _روزهای که کلاس داری من خودم حواسم به بچه هست . زل زده نگاهم کرد . چشاش و نگاهش عجیب بود . _چرا دارین این کار میکنین ؟ لبخندی زدم  _وقتی تعجب میکنی قیافه ات بانمک میشه .. خانم دکتر کوچولو .. خیره نگاهم میکرد 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۱۶۰ (( دنیای موازی)) *محمد رضا* بهش خیره شدم ... از اینکه اینطوری از شنیدن سرگذشتش ناخ
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* تو ماشین بنیتا رو محکم بغل گرفته بودم و تمام ذهنم اون حرف بود خانم دکتر کوچولو چقدر آشنا بود انگار یک جایی اینو از زبون همین آدم شنیده بودم .. برام لحظه تکراری بود . به خونه رسیدم ..اسما از دیدن بنیتا اینقدر خوشحال شد ... شام املت که نصفش سوخته بود خوردیم .. فرشته خونه دوست پسرش بود . کنار بنیتا رو تخت دراز کشیده بودم تو ذهنم داشتم اتفاق های امروز مرور میکردم ولی همش ذهنم بازپخش میشد تو اون حرف خانم دکتر کوچولو . _چرا نخوابیدی؟ به اسما که کتاب دستش بود خیره شدم . _اسما تو به دنیای موازی اعتقاد داری ؟ اسما ابرو بالا انداخت _یک چیزهای شنیدم .. به بنیتا خیره شدم _حس میکنم این مرد خیلی به من نزدیکه .. نشستم رو تخت _اصلا مدل حرف زدنش ...حتی لهجه اش... اسما بلند خندید _خاک بر سرت عاشق اش شدی .. عشق ..چند بار تو سرم تکرار شد ..شونه ای بالا انداختم _یک حس عجیب بهش دارم ... از همه چیزش خوشم میاد ... حتی از مدل نشستن اش ...نگاه کردنش ... حتی کتاب هاش ..وای اسما نصف کتاب های مورد علاقه من تو کتاب خونه اش بود . اسما سر تکون داد _نه جدی جدی عاشق شدی .. اگه فرشته بود قشنگ میشست ات مینداخت رو بند تا عشق و عاشقی یادت بره. با بغض نگاش کردم _اسما ... وقتی حرف میزد آرزو کردم هر روز ببینمش ... بلفور خدا برآورده اش کرد . سؤالی نگام کرد _پیشنهاد داده برم همسایه اش بشم و پرستار بنیتا . اسما با بُهت نگام کرد _پس اونم بعله ....دلش سریده کلافه دراز کشیدم... _نمیدونم ولی کاش اینطور بود . اون شب خوابیدم و خواب دیدم خونه قدیمی  عمه صفی واسه من و محمد رضا عروسی گرفتن .. خانجون خدابیامرز برامون قند میسابید .. با گریه بنیتا بیدار شدم. ولی اینقدر انرژی از خوابم گرفته بودم که صبح الطلوع کارتن آوردم وسایل مو جمع کردم . 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* شیش بار با گوجه گل رز درست کردم .. وقتی بنیتا صدای نق اش در اومد آخرش همون گوجه کج و کوله رو تو ظرف سالاد گذاشتم . دختر تپلی من فردا واکسن داشت ... ماتم گرفته بودم . صدای زنگ که اومد سریع بنیتا رو بغل گرفتم شال مو مرتب سر کردم . با دیدن محمد رضا قلبم بی امان میکوبید . با دیدن من لبخندی زد _باعث زحمت شما .. لب گزیدم و خواهش میکنمی گفتم .. یک نفس عمیق گرفت _خورشت کرفس ... خندیدم _بوش تو کل راه پله پیچیده بود . بنیتا رو بغل کرد _فردا صبح باید واکسن بزنه .. از امشب بهش استامنیفن میدم . سرشو تکون داد . _من با اجازتون برم . لبخند زد و تشکر کرد ... با تردید پرسیدم _امشب میاین خونه عمه صفی ؟ با خوشحالی گفت؛ _آره حتما .. منم پله ها رو بالا رفتم تا آخرین پاگرد پله ها دم در ایستاده بود .. وارد خونه ام شدم یک خونه لخت که هیچ وسیله ای نداشت یک مبل و تلوزیون چند کارتن کتاب با یک تخت رو مبل ولو شدم فکر مهمونی عمه صفی حس خوبی بهم می داد یاد بچگیم میفتادم و اون روزهای خوب که بابا و خانجون زنده بودن .. یک ماه من تو این خونه ام .. به جای اجاره پرستار بنیتا شدم و سه شب در هفته میرم یک کلینیک شبانه روزی .. انقدر پر انرژی و حس خوبم. عصر لباس پوشیدم سعی کردم یک لباس معقول تن کنم بعد سال ها قرار بود تو جمع خانواده باشم . حتما مامان هم میومد ... تو آینه به چشمام خیره شدم .. اشک نیش زد تو چشام من قربانی شدم ولی همینکه میدونستم خانواده ام حالشون خوبه برام کافی بود ... مامان طبقه پایین خونه فریده زندگی میکرد .‌ داداشم دانشگاه میرفت و فریده سه تا بچه داشت و شوهرش حواسش به زندگی مامان بود . سعی کردم فکر نکنم به هیچ چی .. روسری زیتونی رو سر کردم و لحظه آخر چادر سر کردم ... به خودم تو آینه لبخندی زدم ... از پله ها که پایین اومدم دم در خونه محمد رضا مکث کردم صدای سشوار میومد .. پس داره حاضر میشه ..با خوشحالی بقیه پله هارو پایین دویدم سوار ماشین شدم و به طرف خونه عمه رفتم 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *محمد رضا* مقابل در آهنی پارکینگ خونه شوهر عمه فتانه ایستاده بودم.. خونه هیچ تغییری نکرده بود .. بنیتا رو که خواب بود بغل گرفتم با دست دیگم سبد گل رو .. تا در باز شد دختر عمه فتانه رو دیدم اسمش یادم رفته بود .. ولی اون با ذوق گفت؛ _وای سلام آقا محمد رضا ... بعد جیغ کشید _مامان مامان ..آقا محمد رضا اومده .. صفی خانم رو با چادر گلگلی از بالای پله ها دیدم .. شکسته تر شده بود ..برق خوشحالی تو نگاهش بود _سلام خیلی خوش اومدین ... با دست به بالا اشاره کرد _خیلی خوش اومدین بفرمایید .. گل رو به طرفش گرفتم . وارد خونه شدم ...نسبت به گذشته بزرگتر شده بود ... چندتا مرد روی مبل های آخر پذیرایی نشسته بودن ... شوهر عمه فتانه هم بود .. با کلی تعارف و خوش آمد گویی به طرف پذیرایی رفتم ‌ _خوب جناب خیلی خوش اومدین.. تشکری کردم . بقیه مردها بعضی هاشون چپ چپ نگاه میکردن حتما تعجب کرده بودن حضور من رو تو جمع خانواده گیشون . همون لحظه یک مرد جوان همسن خودم سینی چای تعارف کرد . شوهر عمه فتانه گفت؛ _این آقا داماد ام هستن ..جای پسر نداشتم . پسر خوبی دیده میشد .‌لبخندی زد _ما مخلص شماییم .‌ از دور نگاهم به جمع خانم ها بود که با دیدن فتانه تو اون چادر عربی شوکه شدم .. برای چند لحظه مات تصویر دختری شدم که رویای این سال ها بود برام .. نفس گرفتم بودنش تو این یک ماه یک زندگی جدیدی رو برام رقم زده بود یک جور وابستگی و دلبستگی ولی یک جایی از ذهنم هنوز تلنگر میزد که اون زن مردمه و همین باعث میشد هیچ وقت فکر هامو فراتر نبرم . با همون لبخند اغواگرش جلو اومد _سلام خوبید... بدین بنیتارو به من مواظبشم . انگار این صحنه رو هزار بار تو خواب و رویا دیده بودم ... بچه رو بغلش دادم ... با عشق بغلش کرده بود به دختر عمه و یک زن دیگه نشونش میداد .. نگاهم فقط رو اون دختر بود که انگار وجودش فرشته وار پر از مادرانه های بکر بود . هرچی شوهر عمه اش و بقیه حرف میزدن من کر و کور شده بودم و فقط به این فکر میکردم چرا سرنوشت و زندگی من با این دختر برام آشناست انگار یک جایی کل این اتفاق ها برام افتاده بود من شوهرش بودم و بچه داشتیم و دقیقا همچین جمعی و مهمونی هی تو ذهنم تکرار میشد . 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* مامان پر چادرش رو به دندون گرفت و بود از تو بانکه ترشی تو کاسه های بلور ترشی میریخت یک حرص با کارهاش آمیخته بود . فریده هم با بچه هاش و شوهرش رسیده بود . مانتوی شیک مخملی تن کرده بود ابروهای تازه تاتو شده اش تو صورتش چهره اش خشن و اخمو نشون میداد . فریده کنارم ایستاد به بنیتای تو بغلم اشاره کرد _بچه کیه؟ لب گزیدم زیر چشمی به مامان نگاه کردم مامان سری تکون داد بنیتا انگشت فریده رو گرفته بود فریده خوشش اومد هی دستش تاب میداد . _چه بانمکه .. عمه صفی سبد سبزی رو روی کانتر گذاشت _خوش اومدی عمه . فریده با عشوه گردنی تاب داد _با خانواده حاج آقا خونه برادر شوهرم دعوت بودیم ولی من اصرار کردم که عمه صفی از قبل وعده گرفته .. تو ذهنم خونه برادرشوهر تکرار میشد ... این فریده یک تخت اش کمه به خدا . مامان با خشم گفت؛ _فریده فکر میکنم به جای عقل تو کله تو پِهنه . سرهمه به طرف مامان چرخید ... فریده بُهت زده گفت؛ _وا مامان ! مامان ملاقه ترشی رو رو کابینت کوبید _درد مامان! خوبه روت میشه میری خونه هووی خواهرت .. پوفی کشیدم فریده بغ کرده گفت؛ _تقصیر من چیه ... من باخانواده شوهرم متارکه کنم خواهراش بشینن زیر پاش مرتضی هم سرم هوو بیاره . عمه با کنایه گفت؛. _نه عمه تو اینقدر جا پاتو سفت کردی هر سال یک بچه پس انداختی و هر روز خونه و ماشین عوض میکنی که مرتضی وقت سر خاروندن نداره . فریده که زیادی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت؛ _تو اگه اون زمین های کوفتی رو بدی به مسعود اونم میاد و پای اون طلاق نامه کوفتی رو امضا میکنه ... مامان مستأصل نگاهم کرد بنیتا رو تو بغلم چرخوندم _تهش چی بشه طلاق بگیرم که چی ؟ مامان چشم ریز کرد به پذیرایی اشاره کرد _این پسره جریانش چیه ؟ ایندفعه نگاه ها به سمت من بود _چیزی نیست. مامان یک لنگه ابروش بالا انداخت _بعد چند سال اومدی تو مهمونی فامیلی .. چادر سر میکنی ...بچه اش تر و خشک میکنی ؟ عمه با نیش باز گفت؛. _خبریه عمه ؟ لب گزیدم _بچه اون نیست مال خواهرشه تازه فوت شده در ازای گرفتن اجاره پرستار این بچه ام بعدم ...فکر کنم نامزد داره . عمه نیشش بسته شد ولی مامان همینطور زل زده نگاهم میکرد _یکم عرضه به خرج بده تو خوب بلدی . سرخ شدم . فریده پوزخندی زد _چند وقت پیش مسعود میگفت برات وثیقه گذاشته تو کلانتری تو دیگه هیچ راهی برای برگشت نذاشتی ! مامان با اخم نگاهم میکرد . با نفرت به همشون نگاه کردم . _من خرم که پاشدم بعد این همه مدت اومدم ببینمتون . با عصبانیت بیرون اومدم .. بلند گفتم _آقا محمد رضا ! مهلا سینی چایی به دست نزدیک اومد _خوبی تو دلم برات تنگ شده بود . بی اعتنا به مهلا فقط نگاهم به اومدن محمد رضا بود .. تا نزدیک شد بچه رو بغلش دادم _من باید برم ببخشید . خودش شوکه شد ولی حوصله موندن و جواب پس دادن نداشتم . بدون خداحافظی بیرون زدم 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست۱۶۵ ((دنیای موازی)) *محمد رضا* زن مقابلم بینی اشو با گوشه روسریش گرفت و اشکش پاک کرد. خا
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* از استرس تو خونه راه میرفتم صدبار زیر قابلمه رو نگاه کردم . امروز قرار بود محمد رضا با حاج اقا حرف بزنه نمیدونم کار درستی میخوام بکنم یا نه ولی برای اولین بار تو زندگیم خوشحالم از اینکه یکی دیگه داره جای من تصمیم میگیره ... حتی شده عصر میرم محضر زمین هارو به نام مسعود میکنم ... نگاهی به بنیتا کردم که آروم خوابیده بود تو خواب لب هاش مثل شیر خوردن تکون میخورد .. بوسیدمش ما می تونستیم یک خانواده باشیم یعنی خدا من و دید آهی کشیدم . همون موقع صدای دزدگیر ماشین محمدرضا اومد . هول و دستپاچه شال رو سرم انداختم . محمد رضا با چند پاکت خرید وارد شد . لبخند نیم بندی زد و سلام کرد . _چای بریزم براتون .. سرتکون داد و تو اتاق رفت . لیوان چای رو میز گذاشتم . با لباس تو خونه از اتاق بیرون اومد رو مبل نشست .. نگاهی به بنیتا کرد . سریع گفتم _تازه خوابیده . هیچی نمیگفت ولی از قیافه اش معلوم بود تو فکره . _براتون خورشت قیمه گذاشتم . نگاهشوبهم دوخت . سر پایین انداختم _رفتین در حجره حاج آقا ؟ زیر چشمی که نگاهش کردم اخم هاش تو هم رفت .. وای حتما رفته. _نه ! وارفته نگاهش کردم ..نرفته .. پس چرا اینقدر تو خودش و ناراحته . نکنه پشیمون شده از فکرش رعشه به تنم نشست ... خاک برسرت فتان اینقدر دست دست کردی طرف پشیمون شد با هول گفتم _من عصر میرم محضر و زمین ها رو به نام مسعود میزنم .. دیگه خودشون میدونن ... شاید حاج خانم خدابیامرز روحش شادتر بشه وقتی من آزاد بشم و زندگی کنم . زل زده به من نگاه کرد . اَه لعنتی حرف نمیزد . نفس گرفتم .و بلند شدم . _با اجازتون من میرم بالا براتون میز چیدم ..بنیتا بیدار شد تلفن کنید . _پدر بنیتا به هوش اومده ... سه روزه امروز برادرش اومده بود اداره که میخواد بچه اش ببینه ! یخ کردم .با بُهت به محمد رضا خیره شدم . محمد رضا چشم بست _ساک اش آماده کن باید عصر ببرمش . 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* مثل آدم آهنی ها رو مبل نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار رو به روم . حتی گاهی فکر میکردم صدای گریه بنیتا از پایین میاد . صدای زنگ اومد . بالاخره از رو مبل کنده شدم و در باز کردم . محمد رضارو با یک سینی که توش بشقاب پلو خورشت قیمه بود دیدم .. بدون حرف وارد خونه شد و سینی رو روی میز گذاشت _منم مثل تو ناراحتم ... ولی اون پدرشه بعد مرگ ملیکا تنها امیدش بچه اش . با بغض گفتم _میدونن رفلکس معده داره باید درست بهش شیر بدن .. محمد رضا عمیق نگاهم میکرد اشکم چکید و ادامه دادم _باید شب ها بغلش کنن تا بخوابه ... باید هر دو روز حمامش کنن ....به پودر حساسیت داره باید لوسیون بزنن ... با نگرانی گفتم _دندون هاش داشت در میومد بچه اذیت بود ... باید تند تند پوشکش عوض کنن پاش نسوزه . _فتانه ....فتانه جان ...اون پدرشه ... منم دارم دیونه میشم از نبودش ولی میدونم پیش باباشه .. سینی غذا رو مقابلم هل داد _هیچی نخوردی از صبح ! لبخندی زد _قرار شده آخر هفته ها بیارمش اینجا حالا شام تو بخور . یک قاشق تو بشقاب پلو فرو کردم . _فردا با حاج آقا حرف میزنم میگم به پسرش بگه بیاد برای کارهای طلاق ... تو سه ماه هم میتونی اینجا بمونی . بهش خیره شدم . _بعد سه ماه هم عقد میکنیم . حالم یک جوری شد قاشق تو بشقاب رورها کردم _گاهی فکر میکنم زندگی من از روزی که تو رو دیدم شروع شده ... با بغض خندیدم _ولی انگار هزار سال دارم باهات زندگی میکنم ... خودش هم لبخندی زد _شاید تو یک دنیای دیگه باهم زندگی کردیم . نفس گرفتم _ گاهی خواب میبینم فتانه پونزده سالم که تو یک روز سرد برفی اسفند ماه دارم از مدرسه میام خونه ... خانجونم مثل همیشه به مخده خودش تکیه داده داره بافتنی میکنه .. بابا داره موتورش درست میکنه با دستمال یزدی دور گردنش دستهای سیاهش تمیز میکنه ... حتی شکوفه زدن های درخت هارو میبینم که برف روش نشسته ... مامان تو آشپزخونه است و من خوشحالم یک حس عشق تو وجودمه، حسی که شبیهِ تو ... امید دارم و همچی سر جاشه .... سبزه های عید قد کشیدن ... یعنی داره عید میشه ...و هیچ کس دلهره فردا رو نداره ... به محمد رضا خیره شدم _چون همه چی سر جاشه ... خانجون و مامانم و بابام ..و عشق تو 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* تو ماشین نشسته بودم از دور میدیم محمد رضا داره با حاج آقا حرف میزنه شاید هیچ وقت آرزوی حاج خانم برآورده نشه چون اون مسعود از اون همه زمین نمیگذره . حاج آقا از پشت میز بزرگ حجره بلند شد . دوتاشون نگاهشون به طرف ماشین اومد. و بعد دیدم محمد رضا داره شماره میگیره آنی تلفنم زنگ خورد . _الو فتانه حاج آقا میخواد ببینه تورو . گوشی رو قطع کردم . وارد حجره شدم فرش هاش از چند سال پیش بیشتر شده بود انبار ته مغازه هم خراب شده بود فرش هارو از سقف آویزون کرده بودن یکی داشت فرش هارو ورق میزد به مشتری نشون میداد . جلو رفتم سلام کردم . حاج آقا بدون اینکه جواب بده خیره من نگاه کرد. محمد رضا نفس گرفت _پس با اجازه تون حاج آقا .. حاج اقا سر تکون داد ولی نگاه خیره اش رو من بود . _بشین ! رو صندلی مقابلش نشستم . تسبیح دستش چرخوند . _یادمه چند سال پیش حاج خانم خدا بیامرز وقتی از یک مولودی برمیگشت همش از یک دختر بچه میگفت .. میگفت مثل لیلاست ... نگاه از دونه تسبیح یاقوتی رنگش گرفتم و به چشم های قهوه ای حاج آقا دوختم .لیلا کی بود ؟ انگار فکر مو خوند که گفت؛ _لیلا اولین بچه مون بود حاج خانم خیلی دوسش داشت سوای اونای دیگه ... ولی عمرش به دنیا نبود یک شبه تب کرد و مرد . و وقتی تو رو دید میگفت مهر همون لیلا رو داری ... واسه همون پا تو یک کفش کرد که الا و بلا باید عروس این خاندان بشه... نفس گرفت _با وجود اتفاق‌هایی که افتاد همیشه خودش شرمنده تو می دونست ... ولی بی راه هم نبود این همه مهری که به تو داشت ... تو حتی از دخترها هم بهش نزدیک تر بودی . شاگرد مغازه با یک سینی چای اومد یک استکان برای من گذاشت و یکی برای حاج آقا. وقتی رفت حاج آقا ادامه داد. _الان واسه خاطر وصیت اون خدابیامرز این همه سال نیومدی پای طلاق نامه رو امضا کنی ؟ سر تکون دادم به معنای آره . تسبیح تو مشتش فشرد . _امروز عصر بیا محضر ... _ولی مسعود تا زمین هارو به نامش نکنم برگه طلاق امضا نمیکنه . پوزخندی زد . _میکنه وقتی مقابل من باشه . با بُهت گفتم _مقابل مسعود یعنی کنار من... یعنی مدافع من باشید ... _حاج خانم خدا بیامرز میدونست من از سر خیر خواهی بیست سال پیش یک خطایی کردم ولی هیچ وقت به رو نیاورد آبرو ریزی نکرد انگشت نمای خلق ام نکرد فقط صبوری کرد. الان وقتشه آرزویی که داشت برآورده بشه ... باید همون چند سال پیش میومدی و میگفتی قصد و نیت مسعود چی بوده .... اینجوری این همه برای خودت بدبختی نمی خریدی... از خوشحالی بغض کردم . حاجی به من خیره شد _برو زندگی تو بکن .. اگه تا الان زندگی در گروه پسر من بوده من بهت ضمانت میدم که از عصر امروز دیگه نیست . 🌷
🌷👈 《دنیای_موازی》 عصر اون روز وکیل مسعود با وکالتی که داشت حق طلاق تو محضر به من داد و من آزاد شدم . دقیقا انگار حس خفگی که داشتم برطرف شده بود نفس می کشیدم ‌ انگیزه زندگی داشتم ‌ . حال پدر بنیتا هم خوب شده بود از بیمارستان مرخص شده بود .. ولی به قولش عمل میکرد و آخر هفته ها بنیتا رو میاورد خونه محمد رضا وجود بنیتا باعث شده بود خانواده پدریش از اون پوسته سخته استبدادی شون بیرون بیان و با عشق این بچه رو قبول کنن .. گاهی فکر میکنم اگه این بچه نبود منم هیچ وقت به زندگی با محمد رضا فکر نمیکردم . _فتان شیفتت تموم نشده ؟ به ساعت نگاه کردم نیم ساعت دیگه تمومه . همکارم سر تکون داد _شنیدی یک بیمارستان خوب دارن میسازن اگه آگاهی استخدامی بدن خیلی خوبه مجبور نیستیم بیایم این درمانگاه خارج شهر ... این مریض های بیچاره هم به تجهیزات بیشتری احتیاج دارن . لبخندی زدم میدونستم کدوم بیمارستان میگه . منشی باصدای بلندگفت؛ _نوبت دکتر منیری خانم فتانه ... همزمان دو زن بلند شدن ...منم سر بلند کردم هر دوشون بهم لبخندی زدن . خانم شیک با پالتوی گرون _ببخشید منو صدا زدین ... شوهرم بیرون منتظره من فقط میخوام دکتر آزمایش مو نگاه کنه اینقدر شوهرم حساسه... من قبلا سقط داشتم اونم دوقلو ... احتمال حاملگی دارم داشتیم میامدیم خونه پدرشوهرم که حالم بد شد مجبوری اومدیم این کلینیک... شوهرم بخاطر شغلش نمی تونه بیاد داخل درمانگاه .. بعد خندیدو ادامه داد _امان از این سیاست ... اون خانم دیگه که چادری بود یک پسر جوون باهاش بود گفت؛ _من واسه پسرم اومدم دانشجوه خودمون تو تهران زندگی میکنیم.. این مردها همه اینجورین .. شوهر منم نظامیه اینجا زادگاه منه ولی بخاطر مادر همسرم که مریض بود آسایشگاه بستری بود چند سال تهران زندگی کردیم ... اسم منم فتانه است .. مات نگاهشون کردم .اسم منم فتانه بود .. 🌷