صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۲۱ *** از مدرسه که اومدم ...کسی خونه نبود فقط فریده بود که اونم خواب بود ... و امروز چون پنج
🌺👈#پست_۲۲
از خوشحالی دست هام می لرزید ....
پیراهن مخمل که مامان واسه مراسم های خاص دوخته بود تن کردم .
موهامو دو طرف گیس کردم ..
از دیدن خودم توی آینه حس خوبی داشتم ..
فریده چادر گیپورشو سر کرد ..
_چه عجب عمه صفی عقلش کشید
خانواده حاج آقا رو هم وعده بگیره ..
این حاج آقا خانواده اش برای من عذاب بودن ..
بلاخره نزدیک غروب رسیدیم خونه عمه صفی ..
در خونشون باز بود ماشین های زیادی پارک بودن ..
یک عالمه کفش تو درگاه در بود ..
شوهر عمه صفی رو دیدم که مهمان هاش خوش اومد میکنه ..
به من فریده هم اشاره کرد بریم بالا ..
ولی من تمام نگاهم به خونه محمد رضا بود کاش حداقل بیرون می ایستاد ..
کل پذیرایی عمه صفی سفره چیده شده بود ..
با ظرف های زولبیا بامیه ...
سبدهای پلاستکی شبیه برگ که توش سبزی بود روش یک تیکه پنیر ..
خونه داشت شلوغ میشد مهمان های زیادی هم نشسته بودن ..
مامان خیلی شیک لباس مرتب پوشیده بود چادرش رو به کمرش بسته بود چشاشو سورمه زده بود ..پیاله های شله زرد رو توی سفره می چید ..
تا من و فریده رو دید با چش و ابرو به بالا نشین پذیرایی به حاج خانم که کنار دختراش نشسته بود اشاره کرد
فریده سریع چادر در آورد به طرفشون رفت ..
من مهلا رو دیدم و به طرفش اومدم
مهلا از ذوق بغلم کرد در گوشم گفت؛
_اومده ها حواست باشه ...
یکدفعه بازوم سوخت .
مامان ویشگونم گرفت
از زیر دندون های چفت شده اش گفت؛
_برو سلام کن ..
مهلا باغم نگاهم کرد ..
به زور به طرف حاج خانوم رفتم ..
و تا من دید گل از گلش شکفت
_سلام دختر خوشگلم ..
و روی من بوسید ..
دختراش هم با اِفاده و پشت چشمی نازک کردن ..
با اکراه بهشون سلام کردم و دقیقا بر عکس من فریده هی قربون صدقشون میشد ..
چادر و مانتوم تو اتاق در آوردم ..
و نزدیک افطار بود کلی جمعیت اومده بود ..
سینی استکان چای و نعلبکی ها رو به مهمان ها تعارف میکردم ..
و مهلا هم ظرف های بزرگ سوپ رو از پشت در می گرفت و به دست بقیه میداد ..
توی ظرف های بیضی شکل ملامین پلو خورشت خوش رنگ لعاب قیمه ریخته بودن ...با کلی سیبزمینی ..
اینقدر خم و راست شده بودم و حس ضعف داشتم تا نشستم یک بامیه تو دهنم گذاشتم که مهلا صدام زد
_فتان ..بیا..
بلند شدم یکدفعه بدون مقدمه گفت؛
__دیس ته دیگ رو از دایی بگیر ..
منم بدون حجاب تا در باز کردم از دیدن محمد رضا مات شدم ..اونم شوکه شد
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۲۳
حتی پلک هم نمیزد ...
یکدفعه صدای شوهر عمه اومد که محمد رضا هول و دستپاچه دیس داد به دستم گفت؛
_برو برو برو ...
منم انگار تازه از شوک اومدم بیرون ..
سریع رفتم داخل ..
خواهر شوهر عمه صفی دیس ازم گرفت ..
یک لحظه نگاهی به همه کردم ..حس میکردم همه فهمیدن چی شده ...ولی اونا در حال خوردن غذا بودن ...
نفسم بالا نمیومد ..با ترس به مامان نگاه کردم که داشت پارچ های استیل داخل سفره میذاشت ..
انگار اونم نفهمیده بود و من داشتم سکته میکردم کسی فهمیده باشه .
یکدفعه نگاهم به مهلا افتاد که به من نگاه میکرد ریز ریز میخندید ..
از خجالت لب گزیدم ...
وارد آشپزخونه شدم ..
خانجون تا من دید دستمو کشید
_وای ننه ضعف کردی ..چه رنگت پریده ..
عمه صفی همون لحظه اومد تا من دید چشم گرد کرد
_چی شده ..؟
خانجون به زور تو حلقم آب قند ریخت .
عمه صفی بلند مامان صدا کرد .
مامان تا من دید محکم رو صورتش کوبید
_چی شده مادر ...
عمه صفی هی دستمو فشار میداد ..
_یخ کرده ..
خانجون هم هی زیر لب یک چیزی میخوند و دور من فوت میکرد
_چشش زدن بچه رو ...
مامان تابی به ابروش داد
__خوب عروس حاجیه دیگه ...!
خانجون حرصی پوفی کشید
بلاخره تونستم تکونی به خودم بدم از زیر دست پاشون بیرون بیام
_نه خوبم ...فقط گرسنمه ..
عمه صفی ..بشقاب پلو مقابلم گذاشت
_بخور عمه ...
چند قاشق تو دهنم گذاشتم ولی هر دفعه یاد محمد رضا که می فتادم دوباره ضربان قلبم میرفت بالا..
وقتی همه چی عادی شد عمه و بقیه از آشپزخونه رفتن اونوقت مهلا با همون نیش بازش ا مد تو ..
_دیدیش ؟
با عصبانیت گفتم
_کوفت دیدیش ..سکته کردم ..
بلند خندید
_ولی خدایی داشتی میمردی ....
یکدفعه بغض کردم ...
_دعوام کرد ...
مهلا چشم گرد کرد
_چی؟
با غم گفتم
_بهم گفت بروتو ...
اشکم چکید و دماغمو بالا کشیدم
_حتما خوشش نیومده از من ...
مهلا به زور جلوی خنده اش گرفت زد تو سر من ..
_خاک تو سرت ترسیده یکی از مردا ببینه تو رو واسه همون گفته برو ...
حرف مهلا آبی بود رو اتیش تردید هام ..
سفره افطار جمع شد ...
میوه و چای تعارف مهمون ها کردیم..چند تا قیلون هم برای خاله پیرزن های فامیل چاق کرده بودن ..
ظرف های دسته دسته رو هم نوبتی خانم های فامیل میشستن...
کم کم مهمون ها رفتن ...
شوهر عمه و دو سه تا از مردهای فامیل یالله گویان اومدن داخل ..
شوهر عمه اومد تو آشپزخونه گفت؛
_دخترا برین پایین ظرف های کثیف جمع کنید ..
مهلا سریع گفت؛
_الان من فتان میریم ...
از خوشحالی سریع تشت های بزرگ برداشتیم رفتیم ..
هنوز اول پله ها بودم که با چیزی که دیدم شوکه شدم ..
بابا و حاج آقا داشتن با محمد رضا حرف میزدن..
محمد رضا دست به سینه ایستاده بود و سر پایین ....حاج آقا هم تسبیح چوبی دستش هی با حرف هاش و تکون های دستش بالا پایین میرفت ..
بابا هم گردن کج هی سر تکون میداد ..
بقیه پله ها رو پایین اومدم ..
آروم سلام کردم ..
محمد رضا با اخم و سر پایین بدون اینکه نگام کنه یک جواب سلام مصلحتی داد..
قلبم میکوبید صدتا فکر و خیال تو ذهنم بود یعنی چی دارن بهش میگن ..یا خدا ...نکنه درباره منِ ...نکنه رابطه ما رو فهمیدن ...
به کوچه نگاهم افتاد
دیدم ماشین خارجی حاج آقا رو که حاج خانوم دختراش نشسته بودن ..
سریع به طرف خونه رفتم ..
مهلا نگاهی به من کرد
_چرا میذاری واسه خاطر فریده ...زن دایی واسه تو هم ببره و بدوزه ..
مهلا در کامل باز کرد ..
سفرها هنوز پهن بود کلی ظرف ها روی هم تلنبار ...
مهلا دهنش و کج کرد
_کارمون در اومد ..
اروم ظرف هارو دسته دسته تو لگن میذاشتم ..نگاهم به دور تا دور خونه بود ..
باورم نمیشد تو خونه محمد رضا ..محمد رضا اینجا از خواب بیدار میشه ..غذا میخوره ..کتاب میخونه ..راه میره ..نفس میکشه ..انگار همه جا عطر محمد رضا بود ..
کل تشت پر شده بود تا اومدم بلند کنم ..
_اونا سنگینه بلند نکن ...
آنچنان به طرف صدا برگشتم که گردنم درد گرفت ..
محمد رضا بود
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست۲۴ با اخم تشت بلند کرد .. مهلا هول زده گفت؛ _بزارین تو حیاط .. تا رفت از بغض لب گزیدم ..
🌺👈 #پست_۲۵
_فتانه ..فتانه ..
هنوز نگاهم به نگاه محمد رضا گره خورده بود..
سریع محمد رضا از اتاق بیرون رفت ..
کلافه جاروبرقی رو روشن کردم ..
دلم میخواست بمیرم ...اشک هام گُر گُر میریخت .
همهمه صداها بود من بی اعتنا به فرش جارو میکشیدم ..
یکدفعه جارو خاموش شد ..به عقب برگشتم..
مامان با اخم تشر زد
_دو ساعت دارم صدا میکنم ..
سرمو پایین انداختم و شیشه نوشابه های که کنار دیوار بود برداشتم
_نشنیدم ..
مامان کنجکاو نگاهم کرد ..
_بسه دیگه ...خونه مردم سابوندین ..
بعد زیر لب غُر زد
_صفی هم واسه خود شیرینی از بچه های من کار میکشه ...
بعد اومد تو پذیرایی بلند داد زد
_فریده با فتانه بیاین بالا میخوایم بریم ..
اون شب دیگه محمد رضا رو ندیدم ...حتی وقتی عمه صفی ما رو واسه سحری نگه داشت ..برای اون یک سینی از پلو خورشت کشید و برد پایین ..
........
صبح سپیده زده بود و من هنوز خوابم نبرده بود....
کاش بهش نمیگفتم دوسش دارم ..
غلطی زدم ..
اگه حرف های فریده درست باشه ...من رو فقط واسه خوشگذرونیش بخواد چی ..
سرمو زیر پتو کردم
بی انصافی بود وقتی حتی به من دست نزده بود ...تهش چی من دوسش دارم ...
اینقدر فکر و خیالهای باطل کردم که خوابم برد ..
****
چند روز گذشت بخاطر ماه رمضون دیگه محمد رضا رو ندیدم ..حتی تلفن هم نکرد ...
منم انگار یک جورایی غرورم جریحه دار شده بود ..
حتی وقتی خونه کسی نبود دلم نخواست بهش زنگ بزنم..
کارم شده بود فقط گریه کردن و افسوس خوردن ..
روزهای وحشتناکی بود ..
اونقدر بدون سحری روزه میگرفتم که همه صداشون در اومده بود ..
اونطرف اتاق نشسته بودم و کتابم روی پام بود ...
خانجون تره های توی دستش دوتا کرد ...تو سبد سبزی ها ریخت ...از بالای عینکش نگاهم کرد و سری تکون داد .
بعد پچ پچ وار به بابا که سرش تو اتو بود با پیچگوشتی بهش ور میرفت ..
_این دختره یک چیزیش شده ..حالا هی توو زنت خودتون بزنین کوچه علی چپ ..
بابا برگشت نگاهی به من کرد
_خوبه که این چیزیش نیست ..
خانجون لا الله الهی زیر لب گفت؛
_روح الله... ای دختره دلش به وصلت نیست ..میخواد درس بخونه ...این بچه رو پاسوز طمع زنت نکن ...
آهی کشیدم ..کی باورش میشد درد من چیه ..
بابا پیچ اتو رو سفت کرد
_تهش چی باس عروس بشه ..!
اشک تو چشام نیش زد ..
مامان از تو آشپزخونه بیرون اومد ..
_راستی جریان این پسره چی شد ...قراره بیاد خواستگاری دختر صفی ..
بُهت زده به بابا و خانجون نگاه کردم ..
بابا با اخم هی دست رو فرش میکشید دنبال پیچ بود ..یک پیچ هم گوشه لبش گفت ..
_خواستگاری چکار چی ..شما زن ها هم دنبال حرفید ...خوشتون میاد ..دینمبلو دینبو ...راه بندازید ....!
سرم گیج میشد ...گوشام داشت سوت میکشید ..
خانجون با طعنه ادامه داد
_ای مادر نمیدونم کی حرف انداخته تو دهن این مردم ...گرچه بدم نمیاد همچین جوون رشیدی دومادم بشه ..
مامان اِیشی گفت؛
_دوماد های شما یک سرو گردن بالاترن ..آرزو به دل نمیمونید والا ..
حس میکردم دارم بالا میارم ..
انگار همون دو قاشق سوپ هم سر دلم مونده بود..
مامان سبد سبزی هارو برداشت
_صفی میگفت ..بابای پسره از تهرون اومده ...
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۲۶
*
آفتاب بی جون ظهر بود..معلم تاریخ داشت درس میداد ..بچه ها چرت میزدن ...ضعف روزه همه رو گرفته بود ..
بلاخره زنگ خورد ..
سلانه سلانه ...کوچه بعد مدرسه یک باجه تلفن بود ...وسوسه شدم بهش زنگ بزنم ..ولی خوب چی داشتم که بگم ..الان سه روز که باباش اومده ...
راه خونه رو پیش گرفتم ..نکنه همه حرف و حدیث ها خیال باطل ..باباش همینجوری اومده ..
هوا داشت تاریک میشد دلم میخواست کل این راه تا خونه اندازه دنیا کش بیاد ..
از دور یک نفر دیدم که چقدر شبیه اش بود ولی خوب خیلی هارو تو خواب و بیداری شبیه اون میدیم ..
هوا تاریک و روشن بود ..
هرچه اون آدم نزدیک میشد بیشتر قلب من میکوبید ..
_سلام ...
تا صداشو شنیدم ..چشام پر از اشک شد .
لبخندی زد
_خوبی شما خانوم ..
با تردید به کوچه دراز و خلوت نگاه کردم ..
_زیاد نمیمونم ...بابام باید برسونم ترمینال ....دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت ...
بالاخره تونستم حرف بزنم .
_باید برم خونه ...دیرم میشه ..
سر تکون داد ..
_باشه حتما ..فقط میخواستم بهت بگم ...
صدای اذان بلند شد ..
با استرس گفتم
_دیرم شده ..
لبخندی زد
_منم خیلی دوست دارم ..
قلبم ایست کرد ..
بعد گفت؛
_برو ...خانواده ات نگران میشن ..
نمیتونستم دل از اون چشم های جادویی بکنم ...یک قدم عقب گذاشتم ..
دو قدم ..
و به طرف انتهای کوچه دویدم ..صدای اذان از همه جای محله پخش میشد ..
قلبم تند تند میکوبید ...کوچه ها خلوت بود
اینقدر تند میدویدم که ناخوادگاه زمین خوردم ..
درد تو کل پام پیچید ..
از شدت زمین خوردنم ..شلوارم پاره شده بود ....زانوم میسوخت ..خیسی خون حس میکردم ..
آروم لنگون لنگون راه میرفتم ..سر کوچه مون مامان دیدم زیر تیر چراغ برق ایستاده بود چادر رنگی شو از سرما جلوی دهنش گرفته بود ..
با دیدنم با حرص گفت:
_ذلیل مرده کجا بودی ..چه دیر اومدی ..
وقتی تو روشنایی پامو دید هینی کشید
_چکار شدی تو ..
منو هل داد به طرف خونه ..
از پنجره خونه دیدم همه سر سفره افطار بودن ..
مامان شلینگ آب از روی زمین برداشت ..
_شلوارتو بزن بالا ..کفشتم در بیار ..
شلوارم بالا تا دادم ..
ساق پام خون ازش شره کرده بود ..
مامان شیر آب باز کرد ..
_بیا پاتو بشورم ..فرش نجس نکنی ..
وای وقتی آب یخ روی پام ریخت تا مغز سرم درد گرفت و یخ زد ..
از دردش گریه کردم ..
بعد مامان با پره چادرش پامو خشک کرد
_بیابروتو ..
وارد خونه شدم ..
محجوبانه سلام کردم ..
خانجون با دیدنم ..چشم درشت کرد
_چی شدی ؟
و سریع تو استکان یکم شکر ریخت .
کنار سفره نشستم
_سرم گیج شد ..فکر کنم ضعف روزه بود ..
_بیا ننه بخور ..پس واسه همون دیر رسیدی .
سر تکون دادم
و روزه ام با دروغ باز کردم ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺
🌷👈#پست_۲۷
*
با حرص پیراهن تن کردم ..
_من که گفتم نمیام ..
مامان چش غره رفت
_بی خود کردی ...پریشب حاج خانم صدبار سراغ تورو گرفت ..
موهامو محکم از پشت بستم ...روسری مشکی رو سرم کردم ..
پریشب شب احیا بعد مدت ها تونستم به بهانه درس تو خونه بمونم بقیه برن خونه حاج آقا مراسم احیا ..
و چقدر یک دل سیر تونستم با محمد رضا حرف بزنم ...
واسه امشب هم کلی به دلم صابون زده بودم که مامان گفت مرده هم باشی باس بیای ..
چادرم سر کردم ..
همون موقع تلفن زنگ خورد ..
وای قلبم تند تند میزد ..
مامان با غُر گفت چادرش جمع کرد زیر بغلش
_باز کی خروس بی محل ...
تلفن برداشت الو گفت ..
من داشتم سکته میکردم ..
مامان با عصبانیت گفت:
_لالی چرا حرف نمیزنی ..
لب گزیدم ...از ترس نفس نفس میزدم ..حتما محمد رضا بوده ...فکر کرده هیچ کس خونه نیست و همه رفتن ..
مامان با عصبانیت تلفن کوبید رو شاستی اش ..
بعد رو کرد به ما ..
_زود باشید ...
فریده هنوز به گیره نگینی رو موهاش ور میرفت ..
مامان برق پذیرایی رو خاموش کرد
_زود باشید ..آتیش به جون گرفته ها ...
و من با بغض کفش پوشیدم و تمام نگاه آخرم به تلفن بود ...
بابا داداش کوچولوم بغل گرفته بود و دم در بود
وقتی تا دم در رسیدیم دوباره صدای زنگ تلفن شنیدم ..
با هول گفتم
__مامان تلفن زنگ میزنه ...برم جواب بدم ..
مامان اخم کرد
_لازم نکرده ...در قفل کردم ..راه بیفتین دیره ..
و صدای تلفن تو گوشم هی میپیچید ..
......
مراسم دعا شروع شده بود ..
حاج آقا تا مارو دید بلند گفت؛
_مسعود مادرت صدا بزن ..
و نگاهم رفت پی پسری که بلوز مشکی پوشیده بود قد بلند بود ..
از دور حاج خانم دیدم که هن هن کنان هیکل تپلش و تکون میداد تند تند به طرف ما میومد .
با خوشحالی گفت؛
_خوش اومدین ..
بعد نگاهش از فریده و مامان به من افتاد ..
دست رو سینش گذاشت
_قربونت برم مادر منور کردی ...چه عجب ما روی ماه تو رو دیدیم ..
مامان و فریده جلو رفتن روبوسی کردن ..منم با اکراه جلو رفتم به رسم ادب سلام ورو بوسی کردم ..
بعد حاج خانم نگاهی به پشت سرش کرد ..
همون لحظه مهمون های دیگه هم رسیدن ..
حاج خانم گشاده رو گفت؛
_خوش اومدین خوش اومدین .
بعد آروم به مامان گفت؛
_ببخشید تو رو خدا ..این مسعود آقای مهندس ما خیلی سر به زیره ...
مامان لبخند خود شیرینی زد
_ماشالا ..آقان ...
حاج خانم سر تکون داد
_غلامتونن ...
بعد نگاهی به من کرد
_اگه میشه یکدقیه این دختر خوشگل من با مسعود برن اتاق انبار خرماهارو بیارن ..این پسر ما ببینه این دختر خوشگلمون رو ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۸
یخ کردم ..
مامان انگار یکم جا خورد
_خواهش میکنم ....
با التماس مامان رو نگاه میکردم ..وای خدایا بگه نه ..
_برو دخترم ...
صدای آروم فریده رو شنیدم که گفت؛
_خوشبحالت ..
اون پسر دور ایستاده بود سرش پایین بود ..
حاج خانم که گفت؛
_قربونت برم مادر برو .
پسر نگاهی به من کرد ..
با تکون دست مامان که من از پشت هول میداد به جلو رفتم ..
انگار به مسلخ گاه میرفتم ..
پسره جلوتر راه افتاد ..
صدای حاج خانم میشندیم که میگفت
_هرچی بهش میگم مامان فتانه جان از خوشگلی و خانمی رو دست نداره ..هی میگه من که ندیدمش ..ماشالا اینقدر که این دختر محجوبه ..
صداشون هی دور تر میشد و نشنیدم مامان چی جواب داد ..
پشت سرش به اون طرف حیاط بزرگ و پر از درخت های لخت سرمازده رفتم ..
دیگه صدای دعا هاهم کم شده بود ..
یکدفعه به عقب برگشت ...
میخ سر جام ایستادم ..
اینقدر تاریک بود که فقط برق نگاهش میدیم ..
نفس شو محکم فوت کرد ...بخار از دهنش خارج شد ..
دوباره راه افتاد ..چندتا اتاق انتهای ردیف درختها بود ..
مقابل یک اتاق ایستاد و در باز کرد ..
منم دم درگاه اتاق ایستادم ..
برق روشن کرد و تو رفت ..
_بیاین سینی های حلوا رو بهتون بدم ..
کفش هامو در آوردم ..
یک فرش کهنه وسط اتاق بود و دیس های حلوا و خرما روی سفره ای که پهن شده بود و چند کارتن خرما هم کنار اتاق ..
یک دیس حلوا از روی زمین برداشت ..
به طرفم اومد ..
زل زده نگاهم میکرد ..چشم های عسلی و روشنش می درخشید ..
ناخوادگاه چادرم جلو کشیدم ..
دلم نمیخواست ببینتم...چشم بستم ..نگاه مهربون محمد رضا پیش نظرم بود ..
چادرمو اینقدر جلو کشیدم ...که صورتم دیده نشه..نمیخواستم به عشقم خیانت کنم ...
دیس حلوا رو گرفتم ..
وقتی سر بلند کردم ..
پوزخندش و دیدم ...
حس حقارت ..حس درماندگی ...و بدترین حس های دنیا رو داشتم ..
سریع دیس رو گرفتم و به طرف در رفتم ..تا خود خونه تند تند راه میرفتم ..
حتی پشت سرمم نگاه نکردم ..قلبم تند میزد ..من الان باید تو خونه میموندم و نجواهای عاشقانه محمد رضا رو از پشت تلفن میشنیدم ..نه نگاه حقارت بار این آدم ..
سعی کردم نگاه آخرش یادم بره ولی انگار خنجری بود که به قلبم خورده بود ..
نزدیک که شدم دیدم عمه هم به جمع حاج خانم و مامان اضافه شده ..
حاج خانم من دید
دیس از دستم گرفت
_قربون دستت مادر ..
عمه هم یکدفعه گفت؛
_ای وای منم یک دیس حوا نذری پختم یادم رفته ..الان میگم آقا مجتبی بره بیاره ...
حالم بد بود ..
حاج خانم با سرخوشی نگاهم کرد
_بفرمایید تو ....
مامان با لبخند پیروزمندانه ای به من نگاه کرد ..
لحظه ای که خواست بره تو چادرش گرفتم
_مامان حالم بده ..حس میکنم دارم غش میکنم ..
مامان آروم گفت؛
_هیس زشته ..
دیدم عمه به طرف شوهرش رفت ..
_مامان تو رو خدا بزار با شوهر عمه صفی برم ..
مامان چشم درشت کرد
_خاک به سرم همین یک کار مونده ..
اشک هام چکید
_تو رو خدا مامان اینجا غش کنم ..نمیگن عروس آینده اشون یک دختر غشی ..
مامان دندون رو هم سابوند
_تو غلط میکنی غش کنی ..
دستشو گرفتم
_ببین چه یخم...میدونی ..از حال میرم ..
مامان لب گزید ..
_الهی بمیری سقط شی راحت بشن از دستت ..
آخ این یعنی میتونم برم ..
بی اختیار دستشو ول کردم و به طرف عمه صفی رفتم ..
_ببخشید عمه میشه آقا مجتبی منم با خودش ببره خونتون ..حالم خوب نیست ..
عمه نگران نگاهم کرد
_بمیرم عمه آره برو ...برو ...اینجا باس تا سحر بمونی حالت بدتر نشه ..
مامان هنوز اومد دنبالم که منصرفم کنه سوار ماشین شدم ..
وقتی ماشین استارت خورد ..
انگار خدا بهم دوتا بال داد که بتونم پرواز کنم ..
شوهر عمه صفی با خنده گفت؛
_خوبی بابا جان ..میخوای برات یک چیزی بگیرم رنگت پریده ..
نوچی کردم
_نه ..مرسی ..
یعنی وقتی رسیدیم سر کوچه اشون ..
دیگه اشک هام بی محابا می ریخت ..هی تند تند اشک هامو پاک میکردم ..
آقا مجتبی ماشین نگه داشت ..ماشین محمد رضا هم پارک بود کنار دیوار خونه ..
اقا مجتبی زنگ آیفون زد
_مهلا باباجان همون دیس حلوا نذری رو بیار ..
بعد من از ماشین پیاده شدم ..
نزدیک درگاه در ایستادم ..
مهلا رو دیدم تو راه پله که با دیدنم گیج نگام میکرد ..
_تو اینجا چکار میکنی ..
بعد آقا مجتبی دیس ازش گرفت
_حالش ناخوش شد تو مجلس ...مهلا بابا یک آب قند چیزی بده بهش ..
و در بست و رفت ..
مهلا گفت؛
_بیا بالا ..
سر تکون دادم
اشاره به در خونه محمد رضا کردم
_هست ..
مهلا از راه پله خودش خم کرد
_نمیدونم ..ولی صداش میومد که به بابا میگفت قراره بره کلانتری ...
به طرف در رفتم
مهلا آروم خفه گفت:
_کجا داری میری؟
در خونه اشون زدم ..
تو دلم دعا میکردم باشه ..
یکدفعه سایه رو اونطرف شیشه های مشجر در دیدم ..
در باز شد ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۲۹
محمد رضا با لباس فرم نظامیش بُهت زده نگاهم میکرد ...
کنترل اشک هام دست خودم نبود.
_من اون آدم نفرت انگیز مغرور دوست ندارم ..
محمد رضا با اخم نگام کرد ..
هق زدم
_ازش متنفرم ..
با پشت دستم اشک مو پاک کردم
_میخوان ...میخوان ..من مجبور کنن زنش بشم ..
محمد رضا آرنج مو گرفت
_بیا تو ..
بعد به مهلا که مثل عروسک بی حرکت پشت سر من بود گفت:
_لطفایک آب قند براش بیارید ..
من بیچاره وار روی صندلی کنار آشپزخونه نشوند
_قربون اون اشک هات برم ..قشنگ توضیح بده ..
دماغمو کشیدم بالا
_من مجبورکردن باپسره تنها باشم ..
قشنگ صدای دندون رو هم سابوندنش شنیدم ..
برای یک لحظه پشیمون شدم کاش نمیگفتم ...
_غلط کردن ...مگه بابات نبود..
با نوچی سر بالاانداختم
_رفته بود مردونه ..
دوباره گریم بیشتر شد هق زدم
_پسره همش نگام میکرد ..
همون لحظه مهلا با یک لیوان اومد
محمد رضا بلند شد پشت به ما کنار پنجره رفت
_گره روسری شو شل کن راحت نفس بکشه ..
مهلا چشم آرومی گفت روسریمو باز کرد ..
یکم از آب قند بهم داد
دوباره با ناله گفتم
_پس فردا شب مجبورم میکنن برم ..
صدای لا الاالله اله محمد رضا رو شنیدم .
مهلا تند گفت؛
_بمون خونه ما نرو ..
دوباره شیون کردم
_مامانم رو که میشناسی جنازه مو میبره ..
مهلا با حرص گفت؛
_همه آتیش ها از گور اون فریده است ..
از طبقه بالا صدای تلفن اومد .
مهلا سریع به طرف پله ها دوید ..
محمد رضا مقابلم ایستاد
_اینجوری گریه نکن ..روانی میشم ..
این حرف هاش انگار بدتر زخم به دلم میزد .
بی صدا اشکم چکید با بغض گفتم
_دوسش ندارم ..
با درد چشم بست ..
دستمو گرفت ..
چقدر دست هاش گرم بود ..
_تو چرا اینقدر یخی آخه ..پاشو قربونت بشم ...ببرمت بالا ...الان یکی نیاد باز شر بشه ..
بعد زیر بغلم گرفت و بلندم کرد ..
چادرم با یک دستش جمع کرد
_خوشگل خانم چادر می پوشه دلبری کنه ..
لبخند بی جونی زدم.
آروم پشت سرم از پله هابالارفت..
به در زد ..
مهلادر باز کرد
محمد رضا گفت؛
_مواظبش باش ...فکر کنم فشارش پایینه ..یک چیز براش بیار بخوره.
مهلاسر تکون داد
_باشه الان..
دم در ایستاده بود و نگام میکرد ..
_همه چیرو درست میکنم ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۰
***
درست کردن اوضاع از نظر محمد رضا مصادف شد با یک هفته نبود اون .
و دقیقا هر روز پیغام و پَسغام های حاج خانم واسه خواستگاری و عقد و صدتا برنامه دیگه ..
کتاب زیست کوبیدم روی زمین ...اینقدر این مطلب خونده بودم که رسما تعداد نقطه هاش رو حفظ بودم ..
امروز یا فردا عید بود ...
دیگه به این باور رسیده بودم از من خوشش نمیاد.
مامان رفته بود مسجد ختم قرآن ....
که یکدفعه صدای اذان پخش شد .
خانجون نگاهی به ساعت کرد
_وا چه وقت اذانه ...
زنگ در خونه رو زدن ..
تا در باز کردم..پسر همسایه رو دیدم
که هیجانزده بلند میگفت عید شده عید شده ..
تو کوچه همهمه بود ..
زن های همسایه اومده بودن بیرون ..
خانجون چادر به سر اومد
_چه شده ننه ..
از دور زن همسایه جلو اومد
_مبارک باشه نماز و روزه هاتون قبول ..
و شروع به صحبت کردن منم دوباره وارد خونه شدم تلوزیون که روشن کردم .
دیدم یک گل گوشه تصویر انداختن
آهنگ شاد گذاشتن .
در یخچال که باز کردم ...صدای تلفن اومد ..حتما عمه صفی میخواد تبریک عید بگه ..
یک تیکه زولبیا تو دهنم انداختم و تلفن برداشت ..
_الو ..
_سلام عزیزم .
با شنیدن صدای محمد رضا شهد شیرین زولبیا تو گلوم پرید ..
به شدت سرفه میکردم
_چی شد ...خوبی ...
نفس گرفتم
_سلام ...عیدت مبارک ..
_همچنین ...میتونی صحبت کنی ..
سرکی به حیاط کشیدم ..خانجون هنوز دم در حرف میزد .
_آره ...نبودی این مدت ..
_تهران بودم ...دلم برات تنگ شده بود ..
سیم تلفن دور انگشتم تاب دادم
_منم ..
مکث کرد
_خبرهای خوب دارم ..قراره تمام دلتنگی هامون تموم بشه ..
همون لحظه صدای مامان شنیدم
سریع گفتم
_مامانم اومد خداحافظ ..
مامان در باز کرد ..
با خوشحالی گفت:
_قرعه کشی ختم قرآن به من افتاده ..
تلفن تو دستم بود .
بعد نگاهی به تلفن کرد
_کیه تلفن ؟
اونجا به خودم اومدم ..
_هیچی اشتباه گرفته بود .
مامان چادرش در آورد
_قراره من رو با یک همراه مجانی ببرن
زیارت حضرت معصومه ...ده روزه است ..
تلفن رو از دستم گرفت
داشت برای بابا میگفت
و من هنوز تو شوک حرف آخر محمد رضا بودم ..قرار بود تموم بشه دلتنگی ها چجوری!
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۲
اتوبوس رفت ...
و تو این ده روز خدا عالم چی میشد .
عمه تعارف کرد بریم خونه شون ..و بابا هم قبول کرد ...
وقتی نزدیک در خونه رسیدیم ..
یکدفعه شوهر عمه صفی گفت؛
_دیروز عصر دوباره بابای همسایه اومده ..
عمه صفی شونه بالا انداخت ..
__حتما واسه تعطیلات اومدن ..
همون لحظه در باز شد و مرد بلندی با موهای جوگندمی خیلی شیک و مرتب بیرون اومد .
عمه صفی و شوهر عمه با ادب و احترام باهاش احوالپرسی کردن .
پشت سرشون بابا هم موتورش نگه داشت و سلام داد ..
شوهر عمه با اشاره به بابا گفت:
_برادر خانمم هستن جناب کامیابی ...تازه بنده خدا خانم شون رفتن قم زیارت ..
بابای بیچاره دستی به موهاش کشید
_سلام قربان ..
مرد با دیدن بابا لبخنده گنده ای زد
_بله بله رضا جان وصف شما رو زیاد کرده ...دلتنگ اهل عیال نباشید ..
منم کمک خانجون کردم پیاده شدم .
اون آقا با ادب جلوتر اومد به خانجون سلام کرد ...
با خوشرویی گفت؛
_والده شما هستن ...
و نگاه مرد به من افتاد .
عمه صفی سریع گفت:
_دختر داداش هستن ..
نگاه مرد طولانی شد
خجالت کشیدم زیر لب سلام کردم رو به من گفت:
_من پدر محمد رضا هستم .
قلبم ایستاد ..
دقیقا به من گفت ...یا خدا
تمام خون انگار از قلبم به صورتم پمپاژ کرد سرخ شدم ..
پدر محمد رضا با لبخندی نگاه از من گرفت .
عمه صفی تعارف کرد .
پدر محمد رضا سر تکون داد
_عصر خدمت میرسیم ..با محمد رضا جان ..
و بعد دستش به طرف بابا برد
_ان شالله جناب شما رو هم ببینیم عصر ..تا براتون از فواید نبودن خانم ها و لذت زندگی بگم ..
با حرفش همه خندیدن ..
و من داشتم واقعا پس می افتادم...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۳
عمه مشکوک به من نگاه کرد ..
بعد همگی بالا رفتیم ..
مهلا از دیدنم ذوق کرد ..من رو کشون
کشون به اتاقش برد با ذوق گفت:
_وای چه خوب که اومدی اینجا ...می تونی محمد رضا رو ببینی ...
با ترس گفتم
_فکر کنم محمد رضا یک خیال هایی داره .
چشم درشت کرد
_یعنی چی ..
همون موقع تلفن زنگ خورد عمه جواب داد
از احوالپرسی هاش فهمیدم بابای محمد رضاست ..
دستمو جلو دهنم گرفتم
_مهلا فکر کنم عصر میخوان بیان خواستگاری ..
مهلا بلند خندید
_دیونه شدی خواستگاری چی ؟
صدای عمه اومد
_قدمتون سر چشم ...بعله هستن..
از استرس پشت در نشستم
_به خدا ...اینا نقشه محمد رضاست .
مهلا هم انگار استرس به جونش افتاد .
_یا خدا ...اگه مامانت بفهمه چی ؟
بعد صدای عمه اومد
_داداش قراره آقای کامیابی عصر بیاد
خواستگاری ..
صدای شوهر عمه اومد
_جدی میگی صفی ..
بابا با خوشحالی گفت؛
_مبارک باشه صفی پسر خوبیه ..
عمه خندید
_واسه فتانه میخوان بیان خواستگاری ..
سکوت شد
یکدفعه بابا گفت:
_نه تورو خدا صفی ...لیلا بفهمه همون راه نرفته قم بر میگرده ..
خانجون غُر غُر کرد
_تو چی افسارت دست زنته ..هرجا دلش بخواد داره تو رو میکشه ...
صدای بابا اومد
_همه میدونن فریده و فتانه برای پسرای حاجی اند ..
خانجون یک لا الله الهی گفت؛
_ننه جان نه به بار نه داره هنوز
خواستگاری هم نیامدن ..
ما شیرینی جواب بله دختراتم نخوردیم ..واسه چی نقل زبون مردم انداختی شون ..
عمه گفت:
_حالا عصر بیان ..اینا آدم های خوب دنیا دیده ایند ..
شوهر عمه هم گفت:
_من جای تو بودم روح الله جان دخترمو میدادم به این جوون ..رشید و رعنا و کار خوب دولتی ...چی میخوای دیگه ..
بابا مِن مِنی کرد
_خوب ..خوب ..چی بگم ...اصلا نمیدونم ننه و باباش کین ..
شوهر عمه صفی گفت:
_بابای پسره واسه خودش تو تهران کسیه ...
آقای نوبخت املاکی میگفت از آشناهای دورشونه ،که خونه رو معامله کرد ...گفته بابای پسره ..مهندس شرکت نفتِ ...از قدیمی ها ..اصل و نصب دارن ...
بابا دیگه چیزی نگفت
عمه صفی گفت:
_حالا بزار داداش عصر بیان بیشتر میفهمیم ..
بعد صدای بلندش اومد
_مهلا بیا سفره نهار پهن کن ..
و مهلا که همینطور به من زل زده بود بلند گفت؛
_الان میایم ..
_فتان ...اگه میخوای زن عشقت بشی الان وقتشِ ...مامانت بیاد عمرا بزاره تو بهش برسی ...
بغض کردم ..
_میگی چکار کنم ..؟
مهلا در باز کرد و آروم گفت:
_اون بیچاره که داره میاد
خواستگاریت ..تو هم یک تکونی به خودت بده ...حداقل ..به بابات بگو همین میخوای ...
و بعد رفت بیرون ..
و من ماندم ساعت های که زود عصر میشد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۴
*
نهارو زیر نگاه کنجکاو عمه خوردم ..
سریع ظرف هارو با مهلا به آشپزخونه بردیم ..
مایع ظرف شویی رو روی توری ریختم ..
مهلا آروم گفت؛
_چرا پس چیزی نمیگن عصر مراسم خواستگاریه ..؟
ته دلم آشوب بود ..
تند تند بشقاب های ملامین کفی میکردم ..
صدای خانجون اومد
_صفی یک دستمال بده سفره رو تمیز کنم ..
عمه اومد تو اشپزخونه ..در کشوی کابینت کشید ..همینطور که سرش تو کابینت بود گفت؛
_مهلا برو یک دستمال از روی بند رخت بیار ..
مهلا نگاهی به من کرد ..
و من فهمیدم الان حتما سر صحبت باز میکنه ..خدایا چی بگم ..
عمه نگاهی به من کرد
_عصر همسایه پایینی مون قرار بیاد خواستگاری ..
نفس گرفتم
_خودت عمه جان خوب میدونی خواستگاری کیه؟
خانجون همون موقع هن هن کنان اومد تو آشپزخونه ..
_گفتی صفی بهش ؟
به خانجون نگاه کردم ..
_ننه ما فقط گفتیم بیاد چون زشت بود مهمان حبیب خداست ..
ولی میدونی مادرت بفهمه خون به پا میکنه ...تو هم یک چای بیار تو مجلس من خودم بهشون میگم جوابت منفیه ..
میخوای درس بخوانی ...
قلبم وایستاد
به عمه نگاه کردم ..
یک لنگه ابرو شو بالا انداخت
_میدونی که عید قراره عقدت کنن واسه پسر حاجی ..
لب گزیدم ..شاید به قول مهلا الان وقتش بود
_ ...من میخوام درس مو بخونم ...
خانجون اخم کرد
_مگه خواسته توه ..
بشقاب زیر شیر اب گرفتم
عمه زل زده بود به من
_پس به مهمان های امشب هم همین بگو ...
به عمه نگاه کردم
_ من دلم نمیخواد عروس حاجی بشم ...
خانجون پر حرص سر تکون داد
_زبون داشته باش ننه ...بگو به مادرت ...حیف تو درست خوبه ..
عمه پوزخندی زد
_ولی دلش میخواد عروس آقای کامیابی بشه ..
خانجون چشم درشت کرد
_ننه مادرت مارو از شهر بیرون میکنه بفهمه ..
شیر آب بستم
_تو رو خدا اگه مامانم منو به زور عروس پسر حاجی کنه خودمو میکشم ..
خانجون زد روی دستش
_خاک به سرم ..
اشک هام راه گرفت
_تو رو خدا عمه ...خودتون میدونید محمد رضا پسر بدی نیست ...
خانجون هی پشت دستش میکوبید
_ساکت باش دختر گیس بریده ..
بلند بلند گریه میکردم
_تو رو قرآن خانجون ...من نمیخوام زن پسر حاجی بشم ..
مامانم واسه خاطر فریده میخواد به زور من عقد پسر کوچیکه کنه ..من نمیخوامش ..
عمه با همون اخم گفت؛
_تو این پسر رو میخوای ؟
عمه و خانجون به من خیره شدن ..
خجالت کشیدم
سرمو پایین انداختم
_آره ...خیلی ..
خانجون به صورتش زد
_خدا مرگم بده ...
عمه کلافه گفت:
_میخوای با مادرت چکار کنی؟
تمام التماس مو تو نگاهم ریختم
_عمه من اون پسر ایکبیری حاجی دوست ندارم ..به خدا خودمو میکشم ..
خانجون هی زیر لب استغفرالله میگفت
عمه دست به سرش گرفت وسط ذکر گفتن های خانجون پرید
_اینجوری اون زن داداش همه مارو میکشه ...
بعد صدای شوهر عمه صفی اومد که گفت:
_صفی من برم میوه و شیرینی بخرم ....
چیزی دیگه ای نمیخوای ..
و عمه صفی رفت بیرون ..
سریع خودمو تو بغل خانجون انداختم
__قربونت برم خانجون ...تو رو خدا بابامو راضی کنید ..
خانجون روی شونه من میزد و با حرص گفت؛
_اون ننه فولاد زره چکارش کنیم ..ننه ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#پست_۳۵
عمه یک چادر سفید خیلی خوشگل سرم کرد و گفت؛
_توکلت به خدا باشه ....
و اون روز کلی خانجون و عمه و شوهر عمه با بابا تو آشپزخونه صحبت کردن ...
و من از وقتی زنگ خونه خورد فقط دارم التماس به خدا میکنم ....خدا خودش باید درست کنه ..
صدای صحبت هاشون می شنیدم ..
که آقای کامیابی داشت درباره وضع اقتصادی و آب و هوا حرف میزد ..
بلاخره عمه گفت؛
_فتانه جان چای میاری ...
توی آینه کوچیک جاکبریتی آشپزخونه نگاهی به خودم کردم ..
یک روسری قرمز از روسری های مهلا سر کرده بودم ...با اون چادر سفید ،حس میکردم مثل میت سفید شدم ..
سینی استکان های طلایی که عمه از تو دکور خونش برداشته بود دست گرفتم .
تا وارد پذیرایی شدم ..نگاهم روی سبد گل بزرگ خشک شد بعد به طرف مهمان ها رفتم ...
اقای کامیابی با لبخند نگاهم کرد
_سلام ..
سینی رو به طرفشون گرفتم
اونم استکان کمر باریک تو پایه طلایی رو با نعلبکیش برداشت
_سلام دخترم ..
به شوهر عمه و بابا هم تعارف کردم .
تا اومدم به طرف خانجون بگیرم
خانجون اشاره به طرف محمد رضا کرد .
قلبم محکم میکوبید ..بلاخره جرات کردم به طرفش نگاه کردم .
پاشو روی هم انداخته بود خیلی آروم و راحت انگار یک مهمونی ساده بود و به من خیره شده بود و یک لبخند روی لب هاش بود .
اروم سلام کردم .
چای برداشت و آروم پلک هاش روی هم فشار داد .
این کارش خوب میدونستم هر وقت میگفت دوست داره بعدش پلک هاش روی هم فشار میداد ..
اشک تو چشام نیش زد ..
کنار عمه نشستم ..
بابای محمد رضا گفت؛
_من دو تا بچه بیشتر ندارم ...خدا به من دوتا نعمت داده ...یک پسر اهل صالح و موفق و یک دختر مهربون ...
همیشه هم شاکر خدا هستم ...و میخوام نعمت سومم هم شما از طرف خدا به من هدیه کنید ...داشتن یک عروس محجوب و خانم .
خانجون از هم از حرفهای بابای محمد رضا کیفور شد و گفت؛
_زنده باشی پسرم ...
بابا هم بنده خدا با دهن نیمه باز به عمه صفی زل زده بود تا اون از حرف زدن نجات بده ...
عمه سریع گفت ؛
_خانم والده آقا محمد رضا نیستن ؟
یک لحظه اخم های بابای محمد رضا تو هم رفت ..محمد رضا سریع گفت؛
_مامان ناخوش اند ...حالا ان شالله میرسن خدمتتون ..
بعد بابای محمد رضا به بابا گفت؛
_اجازه میدید این دوتا برن یک گوشه حرف هاشون بزنن ...
بابا به خانجون نگاه کرد
عمه گفت ؛
_بله حتما ...فتانه جان برین اتاق ما .
پر از تردید بلند شدم ..
بابای محمد رضا با خنده گفت؛
_تا این دوتا میرن باهم به تفاهم هاشون برسن ..
ما هم احوالی از آقا روح الله بپرسیم که معلوم خیلی دلتنگ والده بچه ها هستن ...
بابا بیچاره از اینکه آقای کامیابی اینطور مجلس دست گرفته بود گیج شده بود...و فقط هی میگفت خواهش میکنم ...
وارد اتاق شدم ..عطر محمد رضا زودتر از خودش وارد اتاق شد ..
و در بست ..
با یک قدم بزرگ خودش به من رسوند و بازوم کشید ..منو محکم تو بغلش گرفت ....
مات شدم..انگار دنیا ایستاد ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور