eitaa logo
صالحین تنها مسیر
236 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
270 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5922256651275995311.mp3
4.8M
✅ رجز شنیدنی حضرت قاسم 🎤حجت الاسلام 🚩 هیئت مجازی شب ششم محرم ۱۴۰۰ 🏴 @IslamlifeStyles
4_5922256651275995312.mp3
12.63M
🔳 سوزناک 🌴برادر طشت خون را لاله باران کرد 🌴گلوی سرخ عبدالله آهنگ حسن دارد 🎤 🚩 هیئت مجازی شب ششم محرم ۱۴۰۰ 🏴 @IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞فصل چهارم 💘رمان اُسطوره ام باش مادر همچو ستارگان در شب 🌟 نشانم ده راه و رسم عاشقی را 💖 نشانه به نشانه💞 آیه به آیه ... اسطوره ام باش مادر💞 ادامه فصل سوم... دوستان عزیز باماهم همراه باشید💞
صالحین تنها مسیر
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر🌷 #قسمت6⃣ ایلیا داشت با همگروهی هایش خوش و بش میکرد که صدای خواهرش را شن
"رمان 💞 ⃣ دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلاف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود. 💞💞 احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید. به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه. صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن. احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست. صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟ احسان: دیگه خیلی مزاحم شدن. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه. صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت. احسان شوکه شد: فروخت؟ صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده. احسان: ازدواج؟ با کی؟ صدرا از ندانستن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم. احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا! مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت: مادرت فردا آزاد میشه. مهدی با ناباوری پرسید: چطور؟ رضایت داد؟ صدرا گفت: نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه، رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان. مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش. مهدی: عاشقتم بابا! صدرا محکم تر او را بغل کرد: فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به جا میکنم. مهدی از آغوشش بیرون آمد: حالا کجا میره؟ صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طلاق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی! مهدی اخم کرد: من نمیخوام برم. به سمت اتاقش رفت و در را بست. محسن گفت: من نمیخوام داداشم بره. صدرا چشمانش را بست و گفت: منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه. ایلیا کنار صدرا نشست: عمو! صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: جان عمو؟ ایلیا: خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه! مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
"رمان 💞 ⃣ زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا خانم گفت: زود میام مامان زهرا! زهرا خانم غر زد: زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم. زینب سادات خنده بی صدایی کرد: چشم مامان خانم! از پله ها پایین میرفت که صدای بازشدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید. لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: سلام. بااجازه. از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت. زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد. زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت: زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم. کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد. رها آش را نفس کشید و گفت: عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت. احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت: واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟ رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت: آره. دست پخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش. صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه داد: زینب سادات تو خانومی تکه. خدابیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و اهل زندگی تربیت کرده. بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش. رها مخالفت کرد: چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟ احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن. احسان قاشق را از دهانش در ٱورد و گفت: چرا به هم نمیخوریم؟ رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت: زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که ٱزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی! احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت: منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم. شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم. نگاهش را به چشم رها دوخت: رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم. بعد به صدرا نگاه کرد: چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالاحرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید. رها لبخند زد: اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدرنجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست. صدرا گفت: حالاپسرها کجان؟ نمیان شام؟ رها به همسرش نگاه کرد: آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالاپیش ایلیا! صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟ رها بی صدا خندید: آره بخور شکمو. صدرا رو به احسان گفت: خوبه زنی‌بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دست پخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش! احسان بلند خندید: رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولادزره رو نگرفتی. صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: دیروز اومده بود دفتر. قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم. رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم اش میدید که نگران است.... در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه. ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷
السلام‌علیڪ‌‌یا‌ابا‌صالح‌المہدی💙🌱 ♥️ رضایٺ تو... همہ آرزوے من اسٺ لبخند تو... تنہا شاخہ گلے اسٺ ڪہ تمام زمین را بہ یڪ اشاره، گلبــاران مے‌ڪند... شبتون امام زمانی🌹
💖 کندوی باغ هستی بی تو، عسل ندارد بی تو کتاب عاشق، ضرب المثل ندارد گفتاکه بین خوبان،مهدیست،یاکه یوسف گفتم که در دو عالم، مهدی بدل ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 این روزهای ‎: 1️⃣ اول؛ نگران افغانستان هستیم وهمدردی می‌کنیم. 2️⃣ دوم؛ اما نمی‌توانیم مثل سوریه یا عراق ورود نظامی و مستشاری کنیم. چرا؟ چون دولت افغانستان هیچ دعوتی از ما نکرده؛ چون ارتش افغانستان خود حاضر به مقاومت نیست؛ چون عموم مردم افغانستان خود حاضر به دفاع از این دولت نیستند!‏ 🔹پس وقتی نه دولتشان از ما خواسته، نه ارتش و مردم‌شان خود حاضر به مقاومت در برابر ‎ هستند ما دنبال چه برویم؟ 3️⃣ سوم؛ گروه‌های اصیل شیعه افغانستان مثل ‎ ترجیح دادند در دو قطبی طالبان و دولت آمریکاییِ ‎ و عبدالله عبدالله سکوت اختیار کنند. 🔹طالبان هم میداند که جان و مال و ناموس شیعه افغانستان خط قرمز جمهوری اسلامی است و دست درازی نمی‌کند کما اینکه اخبار موثق این را تایید می‌کند؛ لذا هیچ نیازی به ورود ایران نیست. 4️⃣ چهارم؛ منافع ملی و بین المللی ایران در ورود به جنگ داخلی افغانستان نه تنها تامین نمی‌شود بلکه ذبح می‌شود.‏ آمریکایی‌ها و غربگراها سعی کرده‌اند به طُرق مختلف پای ایران یاحداقل ‎ را به این جنگ باز کنند اما هوشیاری جمهوری اسلامی بعلاوه هوشیاری شیعیان افغانستان جلوی این توطئه خطرناک را گرفت. نه دولت کرزای و اشرف غنی برای ما سودی داشت نه ‎طالبان خطری همچون ‎!‏ 🔹ما هم نگران این روزهای افغانستانیم و امیدواریم همه طرف‌های افغانی هرچه سریعتر به راه‌حل سیاسی دست پیدا کنند اما دخالت قدرت‌های خارجی، کار را سخت‌تر می‌کند و شعله جنگ را بیشتر و بیشتر. اگر ایران دخالت کند پاکستان و ترکیه و عربستان هم دخالت می‌کنند و اوضاع پیچیده‌تر می‌شود. 🔸نباید اسیر فضای مجازی و پروپاگاندای برخی جریانات سیاسی شد که نه عرضه جنگیدن دارند و نه اهل ایثار وجان دادن و خون دادن هستند. مدعیان پوچ‌ اندیشی که شعارشان نه غزه نه لبنان بود! حالا برای ‎ و ‎ دل می‌سوزانند! باور نکنید اینها عمری مردم مظلوم ‎ رامسخره کردند! ✅
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اعتراف به شخصیت ناب رهبر معظم انقلاب در صدای آمریکا!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا