eitaa logo
صالحین تنها مسیر
223 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋 🔴 ویژگی های منتظران واقعی 🔵 امام کاظم علیه السلام در مورد ویژگی های منتظران واقعی و شیعیان مؤفق در زمان غیبت فرمودند: 🌕 طوبی لِشیعَتِنَا، المتَمَسِّکینَ بِحَبلِنا فی غیبَه قائِمِنَا، الثّابِتینَ عَلی مُوالاتِنا وَالبَراءَه مِن أعدائِنا، اولئِک مِنّا ونَحنُ مِنهُم، قَد رَضوا بِنا أئِمَّه، ورَضینا بِهِم شیعَه، فطوبی لَهم، ثُمَّ طوبی لَهُم، وهُم وَاللَّهِ مَعَنا فی دَرَجاتِنا یومَ القیامَه 🔹 خوشا به حال شیعیان ما، که در زمان غیبت قائم ما عجّل‌اللّه‌فرجه به رشته ولایت ما چنگ می زنند و بر موالات ما ثابت و استوار و در برائت و بیزاری از دشمنان ما پابرجا و محکم می مانند. آن ها از مایند و ما از آن هاییم. آن ها ما را به امامت برگزیده اند و به پیشوایی ما راضی هستند و ما آن ها را به عنوان شیعه خود برگزیده ایم و به عنوان شیعه خویش پسندیده ایم. خوشا به حال آن ها، باز هم خوشا به حال آن ها، به خدا سوگند آن ها در روز قیامت با ما و در کنار ما هستند. 📚 کمال‌الدین و تمام النعمة، ج ۲ ص ۳۶۱ 💎اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب الکبری سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
ناحلہ قسمت_صدونود_وهشت اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر ص
ناحلہ قسمت_صدونود_ونه دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان. منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد‌‌... ___ برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم. سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم. ریحانه اومد تو اتاق و +بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن . به قول داداش هنوز که چیزی نشده. این محمد ما لیاقت شهادت نداره . خیالت تخت هیچیش نمیشه. _کاش اینجور باشه که تو میگی! از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت. +تا کی میخوای اینجا بشینی؟ بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن . _باشه تو برو میام. +دیر نکنی از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی  میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن! تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده. عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم. ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش... انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت. با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه... تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست... مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش  خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه. بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت. ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب! فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح. فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت! محمد نشست رو مبل،چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش... خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم _ببخش اگه مخالفت کردم. بخدا فقط ترسیدم از اینکه... دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _شهید شدی شفاعتم میکنی؟ +لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟ تازه،شما که نیاز به شفاعت نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم _خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم ‌ +نمیخوام بمیرم که ای بابا _خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو اوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم _خب اقا محمد دهقان فرد،شهید زنده چه احساسی داری؟ دستشو گذاشت رو صورتش و گفت +عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم _نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟ دستش رو گذاشت زیر چونش و بعد از چند ثانیه گفت +اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی. البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد... خب دختر گل بابا،نفس بابا حرفشو بریدم و _اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته! عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
ناحلہ قسمت_دویست +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی "یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بزار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن . _خیلی خودشیفته شدیاااا +به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم. یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود . تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟ برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم +دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی... +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی... +چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟ _چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی" +اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد . لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم! +وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام! _جانم؟ +اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام... سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم: _اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب... اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه. چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت. با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم. برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن: +یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ _اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو جنگ نرم لباس جهاد تن زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نزار آب تو دلش تکون بخوره. نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم خیره نگاهش میکردم که صدای اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه اروم ترخوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانماز هارو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم. در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست . به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم. خوابِ شبِ زینب ارامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود. تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن...
ناحلہ قسمت_دویست_ویک با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم _هیس زینبم هیس تو رو خدا آروم باش،چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟ بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون _وای بیدار شدی؟ به زینب نگاه کردم و ادامه دادم: _از دست تو بچه ی حرف گوش نکن محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه. کارش که تموم شد به اتاق برگشت. دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت .لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد،تلفنش رو برداشتم و دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد. با دقت گوش میکردم که گفت: محمد: _الو علی: +سلام _سلام چطوری؟ +خوبی؟ _خوبی چه خبرا؟مخلصم +ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا... _نه بابا کجا بیای؟ بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم. +میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه... _نه دفعه بعد ایشالله،باشه +ببین فقط یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن _چیو بدم؟ +میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم اینا بیارن _چه کاری؟ +بنویسی امضا کنی که این شخص... این جانب فلانی !!!خب؟ _خب؟ +تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی _چیکار کنم؟ +بنویسی که تهعد میکنم،که اگر شهید شدم فقط منو شفاعت کنی بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه _باشه باشه. +یادت نره عا؟فقط امضا کنیو... _باشه باشه +یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده... _باشه باشه +اره کاری نداری؟ _نه قربانت خداحافظ +خداحافظ تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست.زینب یکم اروم گرفته بود . _الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟ +اره دیگه _پس برای منم بنویس +چی؟ _همین که میخوای واسه داداشت بنویسی. +اینکه شفاعت میکنم؟ _اره دیگه خندیدو گفت +شهیدم کردین رفتا،چشم! _چشمت بی بلا زندگی.فقط یه چیزی... +چه چیزی؟ _اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه،زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام نگاهم کرد و بلند بلند خندید . +خدا نکنه. جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد. _قربان شما +فاطمه جان ساعت چنده؟ _نزدیک هفت +اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم. _خیلی زود داری میری،سلام منو به خانوم برسون +چشم. شلوارش رو که پوشید از اتاق بیرون رفت.با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم. ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم رو مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.پایین کاغذ و امضا کرد و گفت بدم به علی اقا. +دیگه سفارشت نکنم،برو خونه ی مامان اینا.ببخشید فرصت نیست وگرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت . _نه نمیخواد +خیلی مراقب خودت و این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا .برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنم تو رو خدا مراقب باش.یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی . دوباره گریم گرفته بود . زینب هم دوباره شروع کرد به گریه کردن.دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره. دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش شاگردی کنم،با وجود همه ی ماموریتا و دوری هایی که از هم داشتیم،ولی دوری این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود . من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم . استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده وشنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره،ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم . قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه،میخواد وجودشو از خودش جدا کنه ،محمد تنها همسرم نبود. اون عضوی از وجودم بود.به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه . محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت +نباید اینجوری ناراحت باشی .هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی . بهم نزدیک شد و دستمو گرفت +خودت میدونی که چقدر عاشقتم... .دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد. واسه طرز نگاه کردنش،واسه عطرتنش واسه مدل راه رفتنش،واسه طرز حرف زدنش،واسه خندیدنش دوتا دستمو گذاشتم جلو صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. منو بیشتر به خودش فشرد ولی چیزی نگفت. نمیخواستم رفتن واسش سخت شه ولی واقعا دست خودم نبود چشام از گریه تار شده بود.
ناحلہ قسمت_دویست_و_دو اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم. روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم شه.خیلی سخت بود . انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه. زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد . رفتم تو اشپزخونه ویه سینی برداشتم دستام میلرزید.سینی رو روی اپن گذاشتم،یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم.یه قرآن با ده تومن پول تو سینی گذاشتم. محمد نشست رو مبل و با زینب بازی میکرد.رو به روشون نشستم.محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت: +بَ بَ تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد محمد: +ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی،شیرین زبون من مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد.گوشیشو جواب داد +سلام ... +جانم؟کجایی؟ دم در؟ ... !چشم چشم اومدم یاعلی با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد . +اومدن دنبالت؟ _اره بچه رو داد به من،پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت. یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم .باهم رفتیم تو اسانسور .یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت.تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.از اسانسور خارج شدیم . با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد . بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه قبل اینکه بلند شه ،با لبخند برگشت سمتم .زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم +زینب مامانی، بابا رو بوس کن زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب و بوسید و گفت _مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد _هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم.دیگه سفارش نکنما،تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم .محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت +چشم خانومم چشم چرا خودت و اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم،خوبه؟ _بله.فقط مواظب باش اسیر نشی . الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانک و تیر و ترقه .تو رو خدا با ماهم فکر کن که بدون تو میمیریم +خدا نکنه.چشم چشم،امر دیگه ای؟ _نه فقط خدا به همرات جان دلم... +ممنوم بابت همه ی خوبی هات خداحافظ _خداحافظ... روزای نبودش به سختی میگذشت، شاید هم اصلا نمیگذشت . انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت.به امید یک ساعت خواب با آرامش سر رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد .دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم. بیشتر از همیشه دلتنگش بودم. بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد .انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بیرون بپره.ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به در و دیوارای اتاق آزار دهنده بود .بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشیدم و دورش پتو پیچیدم گذاشتمش تو کالسکه.جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم . در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون. با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت. قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم.میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه. فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت . کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم،وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بگیرم و توش خوراکی پر کنم . زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن . رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود . بلند گفتم : _عجب غلطی کردم اومدم بیرون محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود میخواستم بشینم و زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت. با دیدنش سر جام خشکم زد . انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد. این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید نگام به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماش رو بسته بود با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.بچه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کالسکه که گفت : +خیلی گریه میکرد دلم نیومد بزارم برم.گفتم بایستم تا مامان باباش بیان نمیدونستم شمایید وگرنه...
ناحلہ قسمت_دویست_و_سه آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم _لطف کردین ممنون. با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم: _عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟ مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: +سلام دارن خدمتتون . دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت! تو این شرایط!شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه. +با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش،ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد .سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم.میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت: +تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستم و گفتم _اهان. من دیگه باید برم دیرم شده . ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار. اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در.به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردم و ازدر خارج شدم . ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود. چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه. ذهنم بشدت درگیر شده بود.چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده ؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده. مثل همیشه جذاب بود داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم .کل راه فکرم درگیر مصطفی بود ‌.وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود.بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم. تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد .بغلش کردم و رفتم بالا تو اتاق خواب .با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.یکم باهاش بازی کردم .بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم ، بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش. _ زینب تب و لرز کرده بود.با ریحانه بردیمش بیمارستان.تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم. دلم واسه دیدنش پر میزد. حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.خیلی استرس داشتم. انگار تو دلم رخت میشستن . گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و هر آن منتظر یه تماس بودم.عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم . ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حال و هوام رو تغییر بدن فایده ای نداشت. خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم.به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم بالا . به بچه دارو دادم و خوابوندمش. تلویزیون و روشن کردم و روی مبل نشستم . همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد. با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم. ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدم و رد تماس دادم که  وقتی محمد  زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه.خواستم گوشی رو پرت کنم رو مبل که دوباره زنگ خورد ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم. سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساش رو بشنوم و جون تازه بگیرم،که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنم و هزار بار واسش بمیرم.نفسامو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه. با صدای سلامش دلم ریخت. انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم بشکنه و اشکم در بیاد. سعی کردم خودم رو کنترل کنم گفتم _سلام عزیز دلم، خیلی منتظر بودم +خوبی فاطمه جان ؟ _الان که صداتو شنیدم عالی +قربونت ،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟ زینبِ بابا چطوره؟ _خوبیم همه. دعاگویِ شما،زینب هم خوبه خدارو شکر +کجاس؟خوابه؟ _اره تازه خوابوندمش،خودت خوبی؟ کجایی؟ +منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو _به به +راستی فاطمه _جانم؟ +امروز رفتیم زیارت جات خالی صداش قطع و وصل شد _چی؟نشنیدم +میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش _اها قربون تو،چه خبر ازاونجا ؟ +هیچی.والا خبرا دست شماست _اخه الان خبر خودتی خندیدکه به شوخی گفتم _شهید که نشدی...؟ لحن صحبتش تغییر کرد +شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ... از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم _هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه، به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد _به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه +اینجوری از پا میافتی... _ولی آخه من دوستت دارم محمد، دوستت دارم... +موضوع همینه دیگه عزیزم،باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی !
ناحلہ قسمت_دویست_و_چهار گریه ام به هق هق تبدیل شده بود . _محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم،محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن ، با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه.محمد برگرد زودتر،زینب خیلی دلتنگی میکنه.قسمت میدم زود برگرد _چشم عزیزم اروم باش،قول میدم زودتر برگردم +قول میدی؟ _اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم،نگران نباش. میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم +میتونی زینب و بیدار کنی؟ _نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه +خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم،دلم واسش یذره شده _واسه من چی؟ +شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته،خیلی وقته که رفته! _محمد خیلی عاشقتم! صداش رو اروم کرد و گفت +من بیشتر _چیکار میکنی؟ +نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم. _چقدر قشنگ +راستی ریحانه خوبه؟ _اره خوبه. دلش واست خیلی تنگ شده. همچنین مامان بابا +به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا،حلالیت بگیر ازشون _اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟ +اره اره خیالت راحت _خیلی خب،حالا دیگه حلالت کردم. میتونی با خیال راحت شهید شی با صدای بلند زدزیر خنده _شام خوردی؟ +نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم. _اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی _بله دیگه میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم +زینبم بیدار شد؟ _اره انقدر لجباز شده که نگو +دختر باباست دیگه،میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه خندیدم و _بله شما راست میگی +اره _راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی +چشم _قربونت،خیلی مراقب خودت باش +چشم _چشمت بی بلا. تونستی بازم زنگ بزن . نگران میشم +چشم ،امر دیگه ای ندارین؟ _نه عزیزم .برو شامتو بخور +چشم _اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم +مواظب خودتون باشین.به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم. اگه کاری نداری خداحافظ _خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش +چشم خداحافظ _خداحافظ و صدای بوق قطع تماس... زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود .انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم.انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم.کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت ‌.از خود اذان صبح یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه . رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود.تازه حمومش هم کرده بودم . عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه. مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد ‌ درو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم .کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش. چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین . بعد از قفل کردن در، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون تمام مدت زینب بغل ریحانه بود . ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده . داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم . ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردم و مشغول شدم سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش هارو تمیز کردیم بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم . زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود. هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد .رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم . +دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه _قربونت نوش جان،میگم ریحانه +جانم؟ _اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته خندیدو +تو پارک دیگه؟اره چطور؟ _اومد خونه چیزی نگفت؟ +نه چیزی که نگفت، ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی .چندین بار تعریف کرد و خندیدیم.تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت. خندیدم و چیزی نگفتم ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود . از خستگی نای پلک زدن نداشتم با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول شدیم....
ناحلہ قسمت_دویست_وپنج به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم _میگم ریحانه +جانم؟ _امروزچندمه؟ +بیست و سوم _عه؟ +اره چطور؟ _ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره +ای بابا اسیر میشی که _اره به خدا خسته شدیم +چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی _اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش _الو +سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر _خوبم بابا جون صبح شمام بخیر +کجایی عزیزم؟ _خونه خودم +چرا نمیای اینجا؟ _چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه +اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا _الان؟ +اره هرچی زودتر بهتر _چشم +قربونت خداحافظ _خداحافظ بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من _بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم +چیکار ؟ _نمیدونم نگفت +وا _اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟ +نمیدونم _پس زودتر بخور بریم ببینیم‌چی شده +باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه _چرا؟ +یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟ _مدارک چی؟ +مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم _عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده‌. +عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه. دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟ _به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله +اها پس خدارو شکر _میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟ +هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم _اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی..خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم..! +محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد _اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم. +گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟ _اره! با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی هستی اره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبی ستاره چشمش ظهور خواهد کرد مرا ز غربت این کوچه دور خواهد کرد... طلوع می‌کند از سمت آسمان مردی نگاه پنجره را غرق نور خواهد کرد...
💠خداوند تبارک و تعالی: 🌺«و به زنان با ایمان بگو چشمهای خود را (از نگاه هوس‌آلود) فرو گیرند و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را - جز آن مقدار که نمایان است - آشکار ننمایند و (اطراف) روسری‌ های خود را بر سینه خود افکنند (تا گردن و سینه با آن پوشانده شود) و زینت خود را آشکار نسازند مگر برای شوهرانشان یا پدرانشان یا پدر شوهرانشان یا پسرانشان یا پسران همسرانشان یا برادرانشان یا پسران برادرانشان یا پسران خواهرانشان یا زنان هم‌ کیششان یا بردگانشان [=کنیزانشان‌] یا افراد سفیه که تمایلی به زن ندارند یا کودکانی که از امور جنسی مربوط به زنان آگاه نیستند و هنگام راه رفتن پاهای خود را به زمین نزنند تا زینت پنهانیشان دانسته شود (و صدای خلخال که بر پا دارند به گوش رسد) و همگی بسوی خدا بازگردید ای مومنان، تا رستگار شوید» 📚قرآن کریم، سوره النور، آیه ۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌ زندگی، در سختی‌ها و در حضوری جهادگونه معنا پیدا خواهد کرد... ‌‌ ❤️ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺۲۱ تیرماه، در مسجد گوهرشاد چه گذشت؟ تیرماه سال ۱۳۱۴، مردم مشهد در اعتراض به سیاست‌های ضد اسلامی رضاشاه در مسجد گوهرشاد تجمع کردند. صبح روز بیست و یکم نیروهای نظامیِ حکومت پهلوی با حمله به مسجد، مردم را به رگبار بستند. سیدمحمدعلی شوشتری، نماینده‌ی مخصوص رضاشاه در آستان قدس که خود شاهد این واقعه بوده در خاطراتش می‌نویسد: شوفر سردار ساعد می‌گوید: آنچه کشته بود را ما حمل کردیم و بردیم زیر باغ خونی؛ بالغ بر یک هزار و ششصد و هفتاد نفر بودند. مسئولین شهرداری نیز می‌گویند: کامیون و اتومبیل‌هایی که جنازه‌ها را حمل می‌کرد، شمرده یاداشت کردیم، تعداد ۵۶ کامیون بود که در اغلب این کامیون‌ها صدای ناله‌های زخمی‌ها هم شنیده می‌شد که التماس می‌نمودند: برای رضای خدا، ما زنده‌ایم! منبع: خاطرات سیاسی سیدمحمدعلی شوشتری (خفیه‌نویس رضاشاه)، ص ۸۰ تا ۸۵ 🖊️عماد داوری دولت‌آبادی | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شعر زیبا در محضر رهبر انقلاب باموضوع کشتار گوهرشاد و حجاب تقدیم شما رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه 😭 ۲۱ تیرماه، روز عفاف و حجاب | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فایده اصلی حجاب همان جمله روانشناس فرانسوی است که می‌گوید اگر زنان غرب می‌دانستند زنان مسلمان در قالب فرهنگ عفاف و حجاب، جرعه جرعه بندگی خدا می‌نوشند و در خلوت انس با خدا قرار گرفته و تمرین تقوی می‌کنند، هرگز آنها را به خاطر حجابشان سرزنش نمی‌کردند... روز عفاف و حجاب بر شما مبارک @saLhintanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا ابد باب الرضا در حکم باب الحاجت است این حرم دارالشفایش هم بدون نوبت است زیر دین هر کسی رفتم سرم منت گذاشت در عوض شاه خراسان سفره اش بی منت است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 عنایت ویژه امام زمان (عج) به خانمی که به خاطر حفظ حجاب هفت سال از خانه بیرون نیامد 🔵 مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (علیه السلام) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.   در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (علیه السلام) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»   بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.» 📚 شیفتگان حضرت مهدی (عج) ، ج ۳ص ۱۵۸ 🌕 ۲۱ تیرماه روز عفاف و حجاب گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عالی - حجاب_6007971352256973271.mp3
5.12M
🎙/ تاریخچه حجاب و دلایل حمله به حجاب از زبان استاد حجت الاسلام عالی ♦️ بمناسبت ۲۱ تیرماه روز بزرگداشت عفاف و حجاب