7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
بیانات مهم امروز رهبر انقلاب دربارهی دور اخیر مذاکرات برای رفع تحریمها
#سلامتی_فرمانده_صلوات
شرح دعای افتتاح، جلسه 5.mp3
7.24M
#شرح_دعای_افتتاح
استاد #پناهیان ؛ جلسه ۵
فرازهایی از #دعای_افتتاح ابتدا ما را اهل امید و حسن ظن به خدا میکند، تا در مرحله بعد برای فرج دعا کنیم.
#رمضان ؛ #دعای_افتتاح
🔹 اسْتَخْلِفْهُ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفْتَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِ
🔆 خدایا امام زمان را جانشین خود روى زمین گردان
صالحین تنها مسیر
#شرح_دعای_سحر بحث در رابطه با «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهائِکَ» بود و تقاضاي نور بهاء و
#شرح_دعای_سحر
وقتي انسان رب خود را فراموش کند، هر حادثه اي را مستقل مي بيند، در آن حال وقتي مشکلي برايش پيش مي آيد خدا را از ياد مي برد در صورتي که بايد آن حادثه و مشکل را صورتي از ربوبيت خداوند بنگرد.
مگر اين طور نبود که حضرت امام خميني(رض) آن وقت که تبعيدشان کردند بيشتر به مقصدشان که سرنگوني رژيم شاهنشاهي بود رسيدند تا آن وقتي که در ايران بودند و مشغول درس و بحث؟ حضرت اباعبدالله(ع) اين را خوب مي فهمند که با شهادتشان ربوبيت حق بيشتر به صحنه مي آيد و نتيجه اي که مي خواهند زودتر و بهتر عملي مي شود.
به همين جهت هرچه به عصر عاشورا نزديک مي شوند بيشتر اميدوارند.
حضرت مي خواهند آينه ي تمام نماي حضرت حق باشند و اين در کربلا به خوبي نمايان شد. همين طور که گوهر حضرت يوسف(ع) در چاه بيشتر به نمايش آمد و اين که چگونه آن حضرت در سخت ترين مراحل، نظرشان تماماً به حق است.
حضرت يوسف(ع) در چاه و زندان يوسف شدند، چون ديدند چگونه ربّ در چنين شرايطي در صحنه است.
وقتي حادثه اي برايتان پيش آمد قبل از هر چيزي متوجه باشيد که پروردگار عالم از اين طريق مي خواهد با رفع حجاب ها خود را بنماياند، در اين صورت هرچيزي را به حق ديده ايد و نه مستقل.
در غذايي که جلويتان هست رزاق بودن او را ببينيد ولي بيش از نظر به رزّاق، به ربوبيت حق منتقل شويد.
اگر به ربوبيتش منتقل شديد رزاقيت او هم در منظرتان مي ماند. اما اگر در رزاقيت او متوقف شديد از ربوبيت او محروم مي شويد.
در دعاي سحر اسمائي را مدّ نظر قرار مي دهيد که شما را به اسم اعظم نزديک مي کند.
ابتدا به اسم بهاء نظر مي کنيد که به معني حُسن و زيبايي است و زيبايي عبارت است از «وجود» و وجودِ خالص همه ي زيبايي است و از منظر نورِ اسمِ «بهاء» به ساير اسماي الهي نظر مي کنيد که امکان ارتباط با آن ها سهل تر است.
مي گوييد: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ» خدايا از تو نور بهاءات را مي خواهم که با آن نور بر من نظر کني که همه ي مطلوب من همان حُسن و کمال است که در سراسر عالم نمايان است و حجاب انانيت من نمي گذارد با آن روبه رو شوم و تو را طوري بنگرم که من از تو راضي شوم و تو از من.
@saLhintanhamasir
#دلنوشته
#آیه_طلائی_جزء_پنجم
✨پروردگار مهربانم چگونه شکر گویمت برای هر آنچه که به من ارزانی داشتی
من نبودم
هیچ بودم
و تو اراده کردی که باشم
می دانم که من طلبی از تو ندارم
که هر چه هست لطف توست
می توانستی مرا نیافرینی
🐑🐐🐖🐪🐓🌵🎄🍃🍀
میتوانستی مرا حیوان یا گیاه خلق نمایی
اما رخصتم دادی تا اشرف مخلوقاتت شوم
اما من چه زود یادم رفت 😔
اینهمه نعمت را ندیدم
و فقط به نداشته هایم نالیدم
نعمت های تو را وا نهادم
و به داشته های ناچیز خودم بالیدم
یادم رفت که هرچه دارم از توست
این آیه قرآنت را فراموش کردم که " هر آنچه در آسمانها و زمین است از آن توست "
🚫به هوشم
🚫به بیانم
🚫به مال و فرزندانم
🚫به زیبایی و توان جوانیم
غره شدم
و چشمم به دنبال داشته های دیگران و این عروس هزار داماد دنیا سیری نداشت
و همه وجودم طلب شد
صاحب دنیا را وا نهادم و به طلب دنیا عقبایم را ز کف دادم 😭
و تو چه مهربانانه این عاصی طغیانگر را نگریستی و صبورانه منتظر پشیمانیم نشستی
تا همچو امروزی با اشک ندامت به دامنت پناه آرم
که فهمیدم 😭
دانستم که دستهایم خالیست
فقیرم
فقیر تو هستم
و هر آنچه هست از توست
ببخش بنده ی نادان فقیر خود را که تو دانا و داری عالمی
چشمهای نعمت بین مرا بگشا ای مهربان ترین مهربانان 🤲
✍ صالحه کشاورز معتمدی
صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت0⃣2⃣ درچیدمان خانه هیچ سلیقهای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خا
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت1⃣2⃣
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهاییهایش، خدای عاشقانههایش...
سلام را که داد، سر سجاده نشست.صدای نمازی خواندن پدر را میشنید.
به یاد آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالاچندبار گرسنه مونده!
-هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد
مَردش بلند خندیدصبحانه خوردند،او و مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند
َ کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقهاش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت.
آهی کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانهاش بود... دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش. ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاهها نگران شد.
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و صدای حاج علی که گفت "انالله و انا الیه الراجعون..."
حاج علی سکوت کرد و بعد آهسته گفت: _باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلاً از اول میدانست
این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشتهی حاج علی در این دنیا برس!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفتهی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونهشونم.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت2⃣2⃣
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
_اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتورسواریاش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانهی سیاهپوش آیه رفتند. همسایهها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و همهمه... بوی عزا بود... بویی محرّم بود انگار!
آیه اشکهایش را ریخته بود، گریههایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسهی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گل بخرد! دسته گل زیبایی ازگُلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسرمیکشید. همسرش به خانه میآمد...
بعد از دو هفته به خانه میآمد، همنفساش میآمد... بیا نفس! بیاهمنفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانهات. خانهای که تو گرمای آنهستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانههایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصهات کنی!
رها کنارش بود، تمام ثانیهها؛ حتی لحظهای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظهای که غذایش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام
لحظهها خواهرانه خرج آیهاش میکرد.
َ
مردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه میافتد روی زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟
شبهای جمعه کسی به دیدارش میآید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست.
کمی آن سوتر، مردجوانی به همسرش نگاه میکرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشتههایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش.
لحظهای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!"
چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خوردهاش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیرهاش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشهای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود...عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت چیزی در اینمرد برایش عجیب بود.
آرام به کنار ارمیا رفت:
_تو چرا اینجایی؟
_خودمم نمیدونم.
_دلم برای زنش میسوزه!
_دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشت و قدرشو ندونسته.
_از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟
ادامه دارد...
نویسنده: 👇
🌷#سنیه_منصوری