صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها 🦋 #قسمت2⃣2⃣ حاج علی زهرا را از آن روزها نجات داد: دوست نداری بری به اونجا؟
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت3⃣2⃣
رها خندید: تقصیر ما پدر مادراست که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه هامون اون قدر افراطی محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام یک مساله ی متقابله!
آیه: اینو باهات موافقم خانوم دکتر!
رها دوباره خندید: اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد!راه نداره!
آیه گفت: پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنون رو بالکن، بچه هارو هم بگو دیگه بخوابن.
رها بلند شد: چشم خواهر بزرگه.
آیه: بی بلا خواهر کوچیکه!
رها لبخندی زد و با دو استکان چای به لیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد:
خلوت کردین لیلی مجنون!
حاج علی: تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدر زن فروش؟
رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت: حالا چرا پدر زن فروش؟
حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم. منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده،فروخت!
رها گفت: تازه آقا مسیح نیومده!وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟
حاج علی پرسید: مسیح رسید بابا جان؟
رها سرش را تکان داد: قبل اومدن مارسید.
حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: پس بریم بخوابیم که صبح زوداینجاست!
زهرا خانوم تصحیح کرد: حلیم به دست اینجاست.
رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند و پشت سرشان در را بست.
******************
هنوز هفت صبح نشده بود که زنگ در به صدا در آمد.ارمیا که معمولا بعد از نماز
نمیخوابید، قرآنش را بوسید و روی میز
کوچک کنار تخت گذاشت
هوا هوای برادرانه های کودکی اش را داشت.
صدرا با غرلند رفت در را باز کرد.حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگیه مهمان شده درته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. در حالی که مریم در آغوشش بود، به یاد آورد...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت4⃣2⃣
مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و درحقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر، کمی دلش زود کار دستِ چشمانش میداد. عروس زیبای مسیح روزهای سختی را گذرانده بود
شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن کوچه خورده بود.
زهرا خانوم بعد آیه، مریم را در آغوش گرفت و بعد از سر سلامتی، گفت: خدا روح مادرتو شاد کنه دخترم. خیلی خوش اومدی. سایه ات سنگین شده ها!الان شوهرتم ببینم میگم، میدونید چند وقته به ما سر نزدید؟
مریم مثل همیشه محجوبانه گفت: شرمندتونم.ما نتونستیم بیایم، شما چرا نیومدید؟ بخاطر ما نه، بخاطر امام رضا میومدید!
اشک چشمان آیه و زهرا خانوم را پر کرد.
رها مداخله کرد: ان شالله به زودی همگی میایم! این زینب سادات ما هم که نازش زیاده، هنوز جواب خواستگاریتونو نداده!ان شالله به زودی واسه عقد محمدصادق و زینب سادات دورهم جمع میشیم.
و آیه فکر کرد به دلیل لِه نشدن دخترش به زینبی کهگفت محمدصادق عجیب شبیه مسیح شده و ترس زینبش همین شباهت عجیب بود...
******
چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند.
مریم کسل و بی حوصله پای تلویزیون نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هر چه بیشتراستراحت میکرد، خسته تر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند و پول در می آورد و شب تا صبح درس میخواند.خودش در عجب بود که چه توانی داشت. نگاهش دور خانه چرخید و حسرت گذشته در دلش جوانه زد.
خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت.
اگر میدانست همانند این روزهایش همه ی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمرده اش کرده بود. مسیح خوب بود. همه چیز خوب بود. به فکر و مادر وخواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تامیتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد، بی احساسی های مسیح بود. مسیح بال نبود، بند بود. مریم را در خانه و پشت اجاق گاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایه ی سرخوش را زندگی کرده بود. مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود. دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند. مسیح خیلی کنترل گر بود و این کنترلگری اش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیه اش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپر مارکت هم نمیتوانست انجام دهد. دیگر اعتماد به نفس نداشت. دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خنده هایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش، دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل گفت تا کسی که رفت و آمد و گفت و گفت وبله را گرفت.
گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است. کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود.
کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشک های آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیه اش را نشانه رود. اما مسیح فقط اشک هایش که هیچ، هق هق ها رو ناله ها و درد هایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت: خودتو اذیت میکنی؟
کمی محبت میخواست. کمی بال و پر...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت4⃣2⃣ مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت5⃣2⃣
روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب سختگیر بود و عجیب حساس آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشکهایش را از پشت تلفن به دامن رفیق این روزهایش ریخت و درد دلش را سبک کرد.
سایه بار و بندیلش را جمع کرد و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد.
سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد
آن روز مریم از درد هایش گفت و سایه راه حل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست.
مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت: بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سرخود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم.
و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد.
مسیح: دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هر کسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره.
مریم دخالت کرد: مسیح!
و مسیح داد زد: ساکت باش!به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هر کس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم!احمق!
بعد رو به سایه ادامه داد: بفرماییدبیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن.
سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیچ وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد.
گه گاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه محمدصادقش بود که مرید مسیح بود وروز به روز بیشتر شبیهاش میشد.
آیه مریم را از آن روزها بیرون کشید:
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت6⃣2⃣
زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه
مریم لبخند تلخی زد: حق داره. محمدصادق خیلی شبیه مسیح شده. حق داره نخواد مثل من بشه.
آیه دست مریم را گرفت: اینجوری نگو قربونت برم.
مریم: حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. دردونه ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... فخری خانم روخدا بیامرزه
رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: خدا رحمتش کنه
حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصلا صحبت میکنیم
مسیح بعد از بوسیدن صورت و دستان ارمیا،در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات ازدنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا دردبرادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود.
یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد و مسیح به یاد آورد.
ارمیا روزهای پایانی خدمتش رامیگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال از خود گذشتگی، سی سال خانه به دوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در دافوس (دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود) گذرانده و پایان نامه اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از دانشگاه عالی دفاع
ملی دوباره دعوت به همکاری شد.
مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت.
همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود. هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت تر حساس تر میشد و دیدار هایشان دورتر و دورتر میشد
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت6⃣2⃣ زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه مریم
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت7⃣2⃣
آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها کری خوانی میکردندو ذوق زده ویراژ میدادند. مسیح خندید و رو به
ارمیا گفت: این جوجه های تازه از تخم در اومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم!
مریم: واقعا؟بهتون نمیاد!
ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کار ها میکردیم.
زینب سادات که وسط نشسته بود،خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با
ناز گفت: مثلاچکارا میکردین؟
ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده!
زینب ذوق زده گفت: بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا...
آیه اعتراض کرد: الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هر چیز الکی قسم ندید!
ارمیا هم ادامه داد: حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن!
زینب بُق کرده نشست و غر زد: چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها...
لب ور چید و دست به سینه ادامه داد: بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره!
صدای خنده در ماشین پیچید.
ارمیا خنده اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم
بیرون آمده بودند دنبالشان بودند. دوخودرو که سرنشینانش همه مرد بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند.
محمدصادق از چراغ رد شد و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش
به ماشین های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد.
اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: بخوابید کف ماشین!
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت8⃣2⃣
همه مات شدند که صدای شلیک باحرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد.
آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند. ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود. آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند.
ایلیا گفت: ماشین بابا بود؟
جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعحب گفتند: دارن تیراندازی میکنن بهشون.
محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: زنگ بزن پلیس!
رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب گران اضافه شد.
ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد هنوز نفس راحت نکشیده بودند که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود.
مسیح گفت: بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب.
دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری اش را در آورد و به سمت ارمیا شلیک کرد...
ارمیا خندید و به مسیح گفت: با چشم باز چرت میزنی امیر؟
مسیح از خاطرات بیرون آمد.
لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد: از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟
صدرا گفت: اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی!آخه مسیح پارسا؟به امیر بودن نمیخوره.
ارمیا گفت: امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده.
مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا
پارسا! اسم این خیلی میخوره؟
ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی وشیرینی ندادی!
مسیح: منم دیگه با زن نشسته شدم!
بعد آهی کشید: جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که...
مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی.الان چطوری غذا میخوری؟
صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد.
ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست.
مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سید محمد باید به بیمارستان باز میگشت صدرا و رها سر زندگیشان و آیه هم کنار
همسر مظلومش
آیه ای که این روزها زیاد خواب سید مهدی را میدید سید مهدی نگران دخترکش.
دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانه ی مادر، نزدیک میشد.
زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه ی آیه اش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شده ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته اش!
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت8⃣2⃣ همه مات شدند که صدای شلیک باحرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣2⃣
زینب ساداتی که کسی اشک های دلتنگی اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی کسی هایش را ندید. زینب ساداتی که باهمه ی پدر بودن های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت.
زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی اش او را بغل کند. بابا مهدی اش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدی اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هر چه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشترفهمید، سخت تر شد. سخت بود و آیه سختی های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها!کاش تو بودی سید!تو بودی، زینبم ته ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود.
اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه مننتونستم جای خالیتو پر کنم
مثل جای خالی تو که نه بامنپر شد، نه با سهمیه ی خانواده شهید پرشد، نه با حقوقت.
جای خالی پدرانه هات رو هیچ کس و هیچ چیزیپر نمیکنه.
مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازهی خواستگاری میدی؟
زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاءالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده.
مریم انشاءللهای گفت و صورت زینب را بوسید.
زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک ها، نگاه بدون برق، همین خستگی های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده ی دست آیه و ارمیا بود.
ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت0⃣3⃣
این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت هایش.
هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید. زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زده ی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود.
سن و سالی از او گذشته بود.انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود اما هنوز هم در نبود آیه، حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچ وقت بزرگ شدنش را ندید.
آیه آن شب شوم را به یاد آورد. همان شبی که همسرش را زمین گیر کرد.همان شبی که بیمارستان پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد
(( به کدامین گناه؟))
آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار، آن شب و تمام گلوله های نشسته در تن ارمیایش!آن شب و دیده ها و ندیده هایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخر السادات بی تاب، سیدمحمد عاجز شده...
شبی که آیه و زینب سادات وارمیا،مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل
بودند. ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوک زده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند. آیه چهار گلوله در تن، زینب دو گلوله در کتف و پهلو، مریم یک گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.
فخرالسادات بالای سرِ زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی ویلچر به دیدن دخترکش برد آیه دست دخترکش را بوییدو بوسید
زینبش تحت تاثیر آرامبخش ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبت های ویژه دل آیه را لرزاند
همسرش همسفرش، روی تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره اش میبارید.
آیه بغض کرد: محمد!ارمیا چرااینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟باید استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد: ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو!
سید محمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد: چی بگم من؟از خدابی خبرا ماشین رو آبکش کردن! پلیس دنبالشونه
آیه میان حرفش آمد: ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم!باز چه خاکی توی سرم شده؟باز چی شده؟
آیه هق هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه تر شد: ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و در آوردنش ریسک بزرگیه.
آیه نگاه اشک آلودش را به همسر مظلومش دوخت...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت0⃣3⃣ این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانش
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت1⃣3⃣
جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چراهمه ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محض دیدن نور، پرکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!توکه مرد بودی! تو که مردانه قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشید روزگار از پس من بر نمی آید...
تو که سایه باشی، در امان احساست زندگی ام را میگذرانم!به سایه ات راضی ام مردمن! فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای ایلیایت!
بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان آرام جانم
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟
جانان بودن را دوست دارم. جانان تو بودن به جانم جان میدهد...
آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟
آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. توقهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود.
خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر بازیگوشن!میترسیدم بلایی سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب میکشم!وضع الانت تقصیر منه!
ارمیا اخم کرد: برای همین خواستم برم آسایشگاه!آیه تقصیر تو نیست!تقدیر منه!تقدیر توئه! ما اینو پذیرفتیم!جانان!من راضی ام به رضای خدا، راضی ام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست!
آیه: تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم!من طاقت از دست دادنت رو ندارم.
زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد: لیلی مجنون، رخصت میدین؟میخوام به باباجونم سلام کنم.
آیه نگاه به سرِِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده زینبش انداخت.
خندید: حالا چرا چشمات بسته است؟
زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد: آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم!
ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند: من گشنمه!خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها!
آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت: ویلچر بابا رو بیار!
ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچرگذاشتند. لحظه ی آخر ایلیا خیلی نا محسوس شانه ی پدر را بوسید.
ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند. پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطوره اش بود...
چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت2⃣3⃣
زینب سادات چند روزی بود که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیت هایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد. گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیت ها بر دوش آیه باشد.
آیهای که شِکوِه نداشت، گلایه نمیکرد،نق نمیزد، قهر نمیکرد. آیه ای که صبور بود، بردبار بود، عاقل بود، درایت داشت.
آیه ای که قرار بودبار زندگی روی دوش ارمیا بگذارد امابار زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید
آیه بود و درخواست های پی در پی مردم.
پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه می آمدند، خواهر زاده ی همسایه ی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه می آمدند. بچه ی خواهر شوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه می آمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ آیه می آمدند.
ارمیا به یاد داشت آن روز را که بعد از مدتها روز جمعه نهار را با هم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند.
زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد: زینب باباتو فکره!چی شده شما حرف نمیزنی؟
زینب سادات پوزخندی زد: ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین!
آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد: این چه طرز حرف زدن
با پدرته زینب؟
زینب بر آشفت و از سر سفره بلند شد: پدر؟کدوم پدر؟ پدر من مرده!این بابای ایلیاست نه من!
چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید: چی میگیزینب؟
ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته!
زینب دوباره صدایش را بالا برد: دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم!دختر تو نیستم!بابای من، بابای خود خواه من،رفت و نگفت روزی که زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه!
رو به آیه ادامه داد: اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آرود؟ چرا وقتی دنیا اوردی منو، چرا منو نکشتی؟چرا تو خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟
آیه هق هق میکرد. آخر، قضیه اش شده بود قضیهی( آمد به سرم از آنچه میترسیدم)
زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصه اش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روز هایی که آیه شکسته بود. همان روز هایی که ارمیاشکسته های آیه را بعد از سید مهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند.
ارمیا رو به آیه گفت: من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت2⃣3⃣ زینب سادات چند روزی بود که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت3⃣3⃣
ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند.
ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت: برو آماده شو بریم.
زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت: همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هر چی تو بخوای.
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت.
مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد: چادرت کو؟موهاتو بکن تو!
زینب سادات گفت: نمیخوام. به تو چه؟
داشت بحث پیش می آمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند.
ارمیا او را شماتت نکرد. ارمیا با لبخند نگاهش میکرد. سه ساعت در راه بودند. زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد.
نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد: الان اومدیم اینجا چکار؟
ارمیا دستش را گرفت و دنبال خودکشید: غر نزن. بیا بریم کارت دارم.
زینب سرخاک پدری نشست که از آن دلگیر بود
فاتحه نخواند،آب وگلاب و گل نریخت. ارمیا قبر را شست و بوسید.
خطاب به سیدمهدی گفت: سلام رفیق! خوش میگذره؟ دخترت رو دیدی؟میدونم سلام نکرده بهت و ناراحتی، دخترت رو لوس کردم!ناز داره!اومدم دوتایی نازشو بکشیم. اونقدر لوسش کردم که تنهایی از پسش بر نمیام! امروز، زینبت از دستت ناراحته!یک چیزایی به من گفتا،اما من میگم از سر دلتنگیه!
آخه میدونی، دل که تنگ میشه، بهونه میگیره.
ارمیا رو به زینب سادات کرد: روزی که مادرت رو دیدم، تازه خبر شهادت پدرت رو شنیده بود.
زینب به میان حرفش پرید: شما هم حتما یک دل نه صد دل عاشق شدید؟
ارمیا لبخند شد: عجله داریا!اومدیم پیش بابات حرف بزنیم!
زینب سادات با اخم گفت: خجالت نمی کشی جلوی بابام میگی عاشق زنش شدی؟
ارمیا لبخندش پر درد شد:به جای نمک پاشی به زخمای من،آروم بگیر وگوش کن. مگه نمیخوای بدونی بابات چرارفت؟
زینب سادات حق به جانب گفت: درباره بابام!نه عشق و عاشقی مامانم بعد بابام!
ارمیا: پس گوش کن.
ارمیا از آن روزهایی که رفتی گفت و زینب نگاهش کرد. ارمیا از زینب کوچکش میگفت که با بابا گفتن هایش دل میبرد و زینب سادات نگاهش ميکرد.
ارمیا از آیه های شکسته گفت از زینب سادات تشنج کرده درآغوشش...
ارمیا لبخند زد و ادامه داد: یک روزی منم مثل تو فکر میکردم چرا رفت؟ چی کم داشت که رفت؟چرا زن و بچه اش را رها کرد و رفت؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت4⃣3⃣
زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟
ارمیا سرش را به تایید تکان داد: آره.فهمیدم شما رو رها نکرد!سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود،فکرش الهی و روحش خدایی بود.
زینبم بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته
صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خندهی تو و بچه هامون بخاطر باباته. بابای تو و خیلیای دیگه رفتن تا تو بخندی عزیز بابا!
زینب سرش را روی سنگ مزارپدر گذاشت:من بابامو میخوام...
صدای گریه و هق هق زینب بلند شد. از ته دل زار میزد و خدا را صدامیزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را میخواست. دلش تنگ بود برای پدری که هیچ گاه آغوشش را تجربه نکرده بود.
ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدرمیخواست، حقش رامیخواست و ارمیا حق را به او میداد.
ارمیا پاکت را روی قبر گذاشت: از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه.الوعده وفا!
زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هق هق کرد...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
دلم خون میشود با اشک هایت جان بابا...
برای دخترکم...
عزیز بابا سلام... جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد.
دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا! دلبندم، تو عزیز ترین هدیه ی خدابه من و مادرت بودی. زیبا ترین لحظه های زندگیمان با بودن تو شکل گرفت.
تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بی تاب وپاهایم را برای رفتن سست میکند.
جانکم!زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست.
بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست...
تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد.من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو.
ِ مزارم بیا و بگو از روزمرگیهاو آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راه من راه تمام شهداست...
به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش...
پدرهمیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت4⃣3⃣ زینب سادات: به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا سرش را به تایید تکان داد:
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت5⃣3⃣
زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون باربود. آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود.
هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه روهم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه!تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
اُمُل! تو رو چه به دانشگاه!
ُصدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت6⃣3⃣
همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند: استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت: چیزی نیست دکتر!بحث آزاده!
صدای خنده ی مجدد بچه ها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردن ها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینی هایی بود که راه انداخته اند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش در آورد و به او داد: چی شده؟
زینب سادات: هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت: حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت: بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت: پس بشینید بحث کنیم!
همهمه ای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلی ها پر شده و بچه ها از کلاس های دیگر صندلی می آوردند. تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را در آورد
و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد،
سپس به رئیس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.
هنوز دقایقی نگذشته بود که رئیس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
آیه: خب بچه ها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد: ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد: بفرمایید
همان پسر شروع کرد: استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟
چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست.
دوما خانوم علوی بدون استفاده ازسهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما ما داریم صحبت میکنیم، و دلیلی برای استفاده از کلمات سخیف نیست.
حرمت ها رو حفظ کنید تا من رو جلوی رئیس دانشکده تون سرافکنده نکنید.
بریم سر سئوال شما، سهمیه! این سهمیه به صورت ٪۵ اضافه بر ظرفیت کل دانشگاهها و مراکز آموزش عالی برای تسهیل ورود فرزندان شهداء، جانبازان بالای ٪۷۰ ،فرزندان جانبازان ٪۵۰ و بالاتر و فرزندان آزادگان در مراکز آموزش عالی در نظرگرفته شده.
این سهمیه پیرو فرمان امام خمینی برای رسیدگی هرچه بیشتر به امور تحصیلی فرزندان شاهد به تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی رسید.
سهمیه شاهد فقط در آزمون سراسری سازمان سنجش اعمال میشه، استفاده کنندگان از این سهمیه جهت قبولی در رشته مورد تقاضا باید حداقل ٪۷۵ نمره آخرین فرد پذیرفته شده سهمیه آزاد برو بدست آورده باشه. مثلا اگر آخرین فرد
پذیرفته شده با نمره ۱۶۰ از ۲۰۰ پذیرفته شده باشد، سهمیه شاهد با نمره ۱۲۰ از ۲۰۰ در همان رشته پذیرفته میشه، همه مشمولین سهمیه شاهد در سهمیه رزمندگان نیز گزینش میشوند.
درواقع استفاده از سهمیه شاهد یک ریسکه. مثال یک دانشگاه، برای رشته
مثال پرستاری، صد نفر رو میگیره، ازصد نفر، پنج نفر از اونایی که سهمیه شاهد رو زدن هستن و بقیه بدون سهمیه.
یعنی نود و پنج نفر! حالا یک نفر با رتبه مثال سیصد بزنه اونجا و پنج نفر از اونایی که بالاتر از اون بوده رتبشون، اون دانشگاه رو زده باشن، با رتبه سیصد حتی پرستاری هم قبول نمیشه!هر صد نفر، پنج نفر!
حالا نظر شخصی من! از اونجایی که این افراد، جان خودشون رو برای رفاه حال شما و حفظ تمامیت ارضی کشور داده اند، پس تحصیل این افراد در بهترین دانشگاه هاتضمین حفظ منابع میشه. بذارید براتون اینجوری مثال بزنم، فردی که سالها برای این کشور جنگیده، زمانی که نوبت به علم و تخصص میشه، هیچ وقت منافع ملی رو به استعمارگران نمیده.
یک جانباز که پزشک شده باشه، احتمال کمتری داره که بره اروپا و آمریکا. یک فرزند شهید، که در سازمانی مشغول به کار بشه، احتمال کمتری میره که اختلاص کنه.
یکی از پسرها بلند شد و گفت: کی گفته؟ مگه آقای... و آقای... نبودن؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت6⃣3⃣ همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی که آیه را میشناخت
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت7⃣3⃣
آیه با لبخند گفت: اگه خوب گوش میدادید میدید که گفتم احتمال کمتری. ما باید تلاش کنیم نیروهای متخصص بخصوص رده های بالای تحصیل، داخل کشور بمونن. ما آموزش میدیم، هزینه میکنیم، موقع برداشت زحمتها و بازگشت توان کشور که میشه، دستمون خالی میمونه و آخر این بچه های جهادی هستن که با سختی و مشقت یک گره از گره
های کشوری باز میکنن.
در ثانی، بچه های شهدا و جانبازهای ما، اگه پدرشون...
یکی از دخترها حرف آیه را برید: بودنم هیچی نمیشدن بچه هاشون! اونا فقط به فکر اینن که بچه هاشون رو زودی شوهر بدن و زن بدن!
صدای خنده بچه ها و آیه ای که با لبخند نگاهشان میکرد: شما خودتون سئوال میپرسید و خودتون نمیذارید جوابتون رو بدم! داشتم میگفتم که اگه پدرهاشون بودند، شرایط رفاهی زندگی و آرامش بیشتری داشتند.
میدونید تمام این بچه ها حاضر هستند که تمام سهمیه هاشون رو بدن به شمایی که پدر دارید اما یک بار دیگه پدر داشته باشن؟یک بار به آغوش پدرشون برن؟ یک بار حتی یک روز دیگه پدر داشته باشن؟ شما نمیدونید شرایط خانواده یک شهید چطوریه!نمیدونید همسرانشون چه حالی میشن، خیلی از افراد در تصادفات جاده ای، بیماری و چیزای دیگه میمیرن، اما حال خانواده ای رو درک کنید که پدر،همسر،برادر یا هر چیزی، رفته و میدونه هر لحظه ممکنه خبر شهادتش بیاد.
تصور کنید مردی رو که جنازش هیچ وقت برنگشت، کسی که با سر رفت و بی سر برگشت. این فرد نه از روی بی احتیاطی خودش رو از بین برده نه از روی دل زدگی دنیا! این فرد، با علم به اینکه ممکنه دیگه برنگرده، دیگه عزیزاشو نبینه میره که عزیزانش، در آرامش و امنیت زندگی کنند. یادتون نره که در تمام دنیا کشته شده های جنگ از ارزش و اعتبار بلایی برخوردارند. یادتون باشه همه کشور ها به کسانی که پنج سال در ارتش خدمت میکنند، تسهیلات زیادی میدن و احترام زیادی براشون قائل
میشن. اینها افرادی هستند که برای شما فداکاری میکنند.
حالا اگه بهتون بگن در آمریکا، به کسانی که در جنگ شرکت کردند، آموزش آکادمیک رایگان و خونه و ماشین و بیمه کامل پزشکی میدن، نظرتون چیه؟ اون
کشور میشه پیشرفته؟اونا میشن عقل کل؟ بیاید به کسانی که برای ما فداکاری کردن، احترام بذاریم.
شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودند شوهرشون میداند؟زنشون میداند؟ حجاب و نماز و روزه، ریش گذاشتن و لباسهای مرتب پوشیدن، دلیل بر عقب افتادگی نیست. این یعنی اعتقادات ما جلوی پیشرفت مارو نمیگیره
این یعنی قرار نیست غرب زدگی بشه دلیل پیشرفت.
من، همسر شهید سید مهدی علوی و مادر زینب سادات علوی، دارم بهتون میگم که همسرم، پدردخترم، یک مرد با ایمان و وطن دوستی بود.
اگه اون و امثال اون نبودند، شما الان پشت این میز و نیمکت ها نبودید.
برید از پدر مادراتون درباره حمله به مجلس بپرسید، برید بگید واقعه اهواز
چی بود. برید تو اینترنت ببینید چقدر دنیا دست به دست هم دادن برای گرفتن استقلال ما
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷سنیه منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت8⃣3⃣
در کلاس همهمه ای برپا شد.
زینب صورتش خیس از اشک بود. آیه
دستش را گرفت و به دنبال خود برد. دانشجوها به دنبالش آمدند. بعضی از ترس اینکه برای تحصیلشان مشکلی پیش نیاید، بعضی محض کنجکاوی و برخی با کینه و لجاجت دشمنی کردن را در خود مشق میکردند...در میانه راه بازگشت به خانه بودند که زینب سادات طلبکارانه
گفت: تو دانشکده ی ما چکار میکردی؟چرا دخالت کردی؟مگه نگفتم دوست ندارم کسی بدونه مادرم استاده دانشگاهه؟الان همه میگن، مادرش براش نمره میگیره از استادا، همه ی استادا توقع دارن بهترین نمره ها رو بیارم!
آیه خونسردانه گفت: بهت گفتم بزن سهمیه شاهد رو، گفتی نمیخوام کسی بفهمه بابا ندارم، بجای اینکه الان پزشکی بخونی، داری پرستاری میخونی! دوست نداری کسی بفهمه مادرت استاددانشگاهه، که کسی نگه نمره برات میگیرن! زینب، منظورت چیه؟از ما خجالت میکشی؟مگه دزد و قاتل و معتادیم؟چه کاری انجام دادیم که از ما خجالت میکشی؟
زینب سادات :بحث خجالت نیست، ببین چکار کردی!همه دانشگاه رو خبر کردی!آبرومو بردی.
آیه: همه ی دانشگاه اونجا جمع بودند، من فقط به رئیس دانشگاه گفتم.
خودتم میدونی تجمع دانشجوها بدون اطلاع رئیس دانشگاه و حراست جرم حساب میشه، غیر قانونیه!بعدشم من آبروتو بردم؟ اونا به تو و پدرت توهین کردن، و تو فقط سکوت کردی!
زینب سادات: اگه نیومده بودی، خودم از بابام دفاع میکردم. من دیگه بزرگ شدم، دست از این کارا بردار مامان!
به خانه که رسیدند، زینب سادات به اتاق خودش رفت. آیه کنار ارمیا نشست: بریم یکم قدم بزنیم؟
ارمیا لبخند همیشگی اش را به لب داشت: اگه شما توان هل دادن اون ویلچر رو داری بریم.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت8⃣3⃣ در کلاس همهمه ای برپا شد. زینب صورتش خیس از اشک بود. آیه دستش ر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣3⃣
آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا، ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور کنار پله ها به کوچه رسیدند. آیه همانطور پایین رفته و از سطح شیب دارکه ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت:
این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته!
ارمیا گفت: نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سرکار تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار میشه رانت و سوءاستفاده و هزارتا چیز دیگه. اگه بگن به خانواده ی پزشکایا مهندسا یا وکلا و هر رشته ای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه
براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیِم
بجایی!
اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا مردم فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟این پنج درصد شده خار چشمشون؟بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه.گاهی میگم خدا!چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحملمیکنی جانان؟
آیه همانطور که ویلچر را هل میداد،بغض صدایش را پس زد: خوشحالم
که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد،
تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا!خوبه که هستی، سنگ صبوری!
وقتی هستی همه چیز خوبه. ما آدما عادت داریم دنبال بهونه باشیم
عادت داریم ناکامی ها و شکست هامون رو تقصیر اینو اون بزاریم
عادت داریم همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگه ای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بنده های خوب خدا! انگار هر چی رنگ وبوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی.حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابون ها و کوچه ها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچه ها و خیابونا، این خونه ها و پارک ها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت...
ارمیا: خوش بحال سید مهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد: بریم حرم؟دیگه راهی نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:خیلی دلم هوس زیارت داشت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت0⃣4⃣
آیه تعجب کرد: پس چرا نگفتی؟
ِ ارمیا:کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای توو بچه هاو پدرمادرت؟
آیه ویلچرا را گوشه پیاده رو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت: کدوم
زحمت؟کدوم بار؟ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از جون و جونیت گذشتی، کار کردی، امنیت ساختی!حالاحرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود،هنوزم هست!تو مرد خونه ای!هنوز حقوق تو داره خرج مارو میده!
بیمه ی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونه نشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟
ارمیا دست آیه را گرفت و گفت: چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم.
آیه به سمت حرم رفت. دلش ازمظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.آیه روی سکوی نشست. اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به آینه ایوان نگاه کرد.
خطاب به ارمیا گفت: روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومیدیم. اومدیم اینجا!روی همین سکو نشستیم!
ارمیا نگاهش دور شد: یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا!همه نگرانت
شدن.
آیه: از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم.
ارمیا: میدونم. اما بی کسی سخت تره! اینو از منی بپرس که عمری، بی کس بودم!
آیه: به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی بر نمیام. زندگی منو کله پامیکنه. من بی تو کم میارم.
ارمیا: صبور باش! تو قوی ترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سید مهدی، خم شدی؛ اما نشکستی.
آیه: اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه!
ارمیا: شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هر چی باشی، عزیزی جانان...
آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو!
ارمیا بلند خندید: امان از دست تو!اصلا من کیف پول همراهم نیست!
آیه آرام به شانه اش زد: خسیس!پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟
ارمیا: خوب آمارمو داریا!
آیه:چی فکر کردی! شوهرخوش تیپ داشتن دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم !حواسم به شوهرم هستِن سرم کلاه نره!
ارمیا بلندتر خندید: بهتر از تو کجا پیدا کنم!
آیه به شوخی گفت: گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی زیرسرت بلند بشه!الانم حواسم بهت هستا!فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم!
ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت: خدا بهتر از تو نیافریده!
آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد: میدونم، اما مردا بد سلیقه هستن، زن خوب که داشته باشن، میرن دنبال بداش که یکم اذیت بشن!خوشی زیاد میزنه زیر دلشون!
ارمیا دیگر واقعا خنده اش گرفته بود: پس خداروشکر علیل شدم افتادم وردلت؟
آیه سری به تایید تکان داد: دقیقا!خدا بهت رحم کرد، وگرنه هر روز بالنگهدمپایی دنبالت میکردم تا بگی کجا بودی!
ارمیا همانطور صورتش رو به بالا بود و آیه اش را نگاه میکرد: چرا لنگه دمپایی؟
آیه مثلا متفکر شد: خب چون همیشه و همه جا در دسترسه
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت0⃣4⃣ آیه تعجب کرد: پس چرا نگفتی؟ ِ ارمیا:کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت1⃣4⃣
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغول سر و کله زدن با مهدی و محسن بود.
صدرا هنوز نیامده بود.
صدای احسان از دم درآشپزخانه آمد: رهایی؟چکار میکنی
رها با لبخند به او نگاه کرد: برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد: آخ جون کشکِ بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت: نزدیک بیست ساله عروس این خانوادم ،هنوز نفهمیدم راز این عشق کشک بادمجون بودن خاندان زند چیه!
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست: اگه فهمیدی به منم بگو.
جای امیر خالی، کاش میومد.از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست: فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهره اش متفکر و پر اندوه بود: دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟الانم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچ وقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند: شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از خودش بگذره!
احسان: پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت!بخاطر مهدی ازخودت گذشتی!
رها: من تقدیر خودم رو پذیرفتم!
احسان: چرا شیدا از خودش نگذشت؟
رها: این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت.
احسان: نخیرم! بخاطر درست تربیت نشدنش بود!لوس و پر توقع! اگه نمیخواست مادری کنه، چرا منو به دنیا آورد؟من مادر میخواستم نه زندانبان! تمام زندگیم خلاصه شده بود تو مهد کودک و مدرسه و کلاس و کلاس و کلاس!
انگار اصلا نمیخواست منو تو خونه ببینه!اگه هم خدایی نکرده خونه بودم، همش میگفت: نکن، بشین، دست نزن، حرف نزن، درس بخون. بعد از یک مدت هم که فقط منو برای پز دادن به اطرافیانش میخواست!
رها: فکر میکرد بهترین کارو برات انجام داده! ببین الان چقدر هنرمندی!
احسان: من دلم بچگی کردن میخواست!من دلم بازی میخواست! برای اون کلاسا هیچ وقت دیر نمیشه، اما دیگه نمیتونم بچگی کنم!
صدای زنگ در آمد و رها گفت: صدرااومد. کمک میکنی میز رو بچینیم؟
شام در میان شوخی و خنده های بچه ها خورده شد. کنار هم نشسته بودند که صدرا رو به رها گفت: امروز مسیح زنگ زده بود.
رها حواسش را به صدرا داد: خیر باشه!
صدرا: میگفت زینب سادات هنوز اجازه خواستگاری نداده و محمدصادق یک لنگه پا معطله!
مهدی دخالت کرد: زینب عمرابامحمدصادق ازدواج کنه!
احسان کنجکاو پرسید: محمدصادق کیه؟
صدرا:برادر مریم خانوم. محمدصادق و زهرا یادت نیست. خیلی اینجا بازی میکردین!
احسان که به یاد آورده بود لبخند زد: یادش بخیر. یادم اومد. حالا چه خبر ها هست؟
محسن اینبار جوابش را داد: عاشق شده، اونم زینب!زینب هم عمرا قبول کنه.
احسان ابرو در هم کشید: زینب اینقدر بزرگ شده که خواستگار سمج داره؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت2⃣4⃣
رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی از مادرا و پسراست!
احسان: حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟
محسن: محمدصادق دیکتاتوره!
مهدی ادامه داد: همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه.
دوباره محسن: زینب میگه شبیه عمو مسیحه.
مهدی: میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره.
محسن: میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن.
مهدی: حق هم داره!با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک تره، اما خیلی شکسته شده!
رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود.
با سکوت آنها رها گفت:
ماشالله اطلاعات!
صدرا: ماشالله به فَک! شما کی خاله زنک شدین؟
مهدی: زینب خواهر ماست!بایدحواسمون بهش باشه!
رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد.
صدای آرام آیه درگوشی تلفن همراهش پیچید: جانم رها جان؟
رها لبخند به لبانش راه یافت: جونت سلامت استاد!خوبی؟
آیه: خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟پسرات خوبن؟این ورا نیومدی!مادرت چشم به راهته!
رها: پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی!
آیه: خیره انشاءلله
رها: آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواب زینب سادات،میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید.
آیه: امانت سیدمهدی هستش. هم من میترسم هم ارمیا!چکار کنم؟پاره تنمه، نفسمه، چکار کنم؟ خود زینبم راضی نیست دلش.
رها: پس به مریم زنگ بزن بگو جوابت منفیه.بگو راه دوره، بگو اخلاق هاشون به هم نمیخوره، بگو دلش با این ازدواج نیست.
آیه نفسش را به شدت بیرون داد: چند بار گفتم. اما آقا مسیح اصرار داره.
رها پیشنهاد داد: به آقا ارمیا بگو باهاش صحبت کنه.
آیه: با ارمیا صحبت میکنم، همین امشب تمومش کنه.
رها: خوبه. ایلیا چطوره؟خوبه؟
آیه: آره خوبه، درساشو میخونه، بیشتر ساعتای درس خوندنش رو تو اتاق ارمیاست، ارمیا ازش درس میپرسه، درس میخونن،گاهی بازی میکنن.باورت نمیشه، ایلیا میشینه منچ و مار پله بازی میکنه، از بچگی از این بازیا بدش میومد!
رها: خدا لعنت کنه اونارو. خدا لعنت کنه.زندگیتون زیر و رو شد بعد از اون اتفاق.
رها به یاد آورد....
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت2⃣4⃣ رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی از م
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت3⃣4⃣
آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس... پنج نفر از عزیزترین هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سید مهدی،کمرسیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت های سیدمهدی...
همه بهوش آمدند جز ارمیا.
رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور امیر ارمیا پارسا و خانواده اش، ترور امیر مسیح پارسا و همسرش.
شایعه با حقیقت در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد:
عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه.
سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات هاشون شدند،همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی رانداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند ،چون تلاششان امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد: میده جان من.میده عزیزم.خدایی ک تورو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت4⃣4⃣
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد.
نگاه زینب به نگاه دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن!
دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت من و بچه ها قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن.
رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گِله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: دلنگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: با بابام حرف داشتم
حاج علی: حرف یا گلایه؟
زینب سادات: شکوایه!
حاج علی: چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: هر دردی درمون داره عزیزم.درمون دل تو هم توکل به خداست.خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده.
زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد.
اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدرخودش نمیشود...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت4⃣4⃣ زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب به ن
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت5⃣4⃣
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود.
بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا.
آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبلِ مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد.
دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این
تمیزیِ وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما...
احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را
بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود.
رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان رانمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود
نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک وعرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست.
بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های
مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی باعشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل،به خواب رفت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷#سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت6⃣4⃣
آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را باحرفهایش میخورد.
دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچ وقت نبود. اما بعد زبانش را گازمیگرفت.
آیه جعبه ای از کمد در آورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست.
زینب سادات آرام گفت: مال منم هست؟
آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد.
برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد.
ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد...
دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر!
آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت. نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه باز نگشته بود. نگران بود، خواست
تماس بگیرد که صدرا گفت: رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم بریم.
ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار.
عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصدبیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد.
یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند و او را به داخل برده و داخل سالن عکس برداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی داشت.
نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: ببخشید خانوم. اشتباه شد.
بعد به در کوبید و گفت: باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن.
از پشت در صدای خنده می آمد و ارمیا غرق در خجالت،
عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: ارمیا
صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: آیه!
دوباره از پشت سرش شنید: برگرد، منم!
ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه اش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست.
آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند.
آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد.
ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخارمیکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت:
زینب بابا چی شده؟
زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: هیچی.
ارمیا دستش را گرفت: بهم بگو
آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواسته ی لبهای زینبش شور میزد.
گاهی باید به دلت بگویی (آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و شیرین میزنی که بر سرم می آید)
بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد. لبهای زینبش لرزید، ایلیا اخم کرد و آیه دل زد...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
رمان#پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت7⃣4⃣
زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی
و به آلبوم اشاره کرد.
بعضی حرف ها گفتنی نیست. همان ایما و اشاره ها، همان جملات هیچ وقت به پایان نرسیده، همان بغض صدا کافیست عالم و آدم را خبر کند.
زینب سادات آلبوم عروسی پدر و مادرش را میخواست.دلش میخواست پدرش را جز در آن قاب عکس روی دیوار و آلبوم کودکی ها و نوجوانی هایش ببیند. دلش میخواست مادرش را کنار پدرش ببیند.
همان که حسرت بود، همان که عقده بود، همان که درد بود.
سکوت گاهی وزنش بیشتر از فریاد است. سکوت گاهی سنگینی میکند روی سیبک گلو، گاهی روی دل، گاهی روی چشم. آن لحظه سکوت وزن داشت. غم داشت.
سکوت هم عالمی دارد.
زینب لب به دندان گرفت و زمزمه کرد: ببخشید
ارمیا به خود آمد و دستش را فشرد و لبخند زد: چیز بدی نگفتی بابا.
بعد به آیه گفت: میری بیاریشون؟
آیه سری به تایید تکان داد. مانتو وروسری اش را پوشید، چادر سر کرد،
از خانه بیرون رفت. با آسانسور به پارکینگ رفته و در انباری را باز کرد. در
میان جعبه ها گشت و آن را پیدا کرد. تمام یادگاری های سیدمهدی...زینب سادات جعبه را به اتاقش برد. مقابلش گذاشت و آرام در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. سجاده پدر را در آورد. در آغوش کشید. اشک صورتش را پر کرد.
نگاهش دوباره با داخل جعبه افتاد. کتاب دعا سیدمهدی هم همانجا بود.
اما چیزی که نگاه زینب سادات را دنبال خود میکشید، شیشه عطری بود که در قاب مقوایی محفوظ مانده بود. آن را با احتیاط برداشت و بو کشید. بوی عطر پدر.چشمهایش را بست و پدر را تجسم کرد. این عطر، رایحه ی دل انگیز پدر را دارد. دلتنگ است عجیب.
آیه وارد اتاق شد. نگاهش به زینب بود که چطور عطر یادگاری پدر را بو میکشد و مدهوش میشود.
آرام شروع کرد: من خیلی کوچیک بودم که بابات اینا اومدن تو کوچه ما.
اون موقع ها مثل الان نبود که بچه ها سرگرمیهاشون انفرادی باشه.
خاله بازیامون هم تو کوچه و دم در خونه هامون بود. تابستون و زمستون، برف و بارون و آفتاب و مهتاب نداشت. از صبح تا ظهر که بریم برای نهار، بعدم که مامان بابا بخوابن و بریم تو کوچه تا شب که جنازمون میومد خونه از خستگی. این برای پسرا شدیدتر بود و دخترا کمتر و محدود تر.
من بیشتر همبازی عمو محمد بودم. مهدی همیشه حواسش بهمون بود.
روزایی که باباش بهش پول میداد تا بستنی بخرن و اون سهم بستنی خودشو میداد به من تا با محمد که بازی میکنیم، بخوریم. خودش که میگفت، از همون روزا، حسش به من فرق میکرد و اونم نمیدونست چه حسیه. فکر میکرد چون خواهر نداره، من براش حکم خواهرو پیدا کردم.
آیه کنار زینبش نشست و آهی کشید: روزای عمرمون گذشت تا یک روز که به خودم اومدم و دیدم همش حواسم به اینه که کی میاد و کی میره.
پسر سر به زیر و محجوب محله. اون روزا سال سوم دبیرستان بودم و مهدی رفته بود دانشگاه افسری، آخر هفته ها منتظر اومدنش بودم. همه محل منتظرش بودن. هیچ روزی غمگین تر از روز فوت باباش ندیدمش.
اون روز خیلی غم داشت نگاهش. دلمو آتیش میزد. خیلی به پدرش وابسته بود. یادمه هفتمه باباش بود که دعوا شد. صدای داد و دعوا توی محل پیچید و بابام تندی رفت بیرون. صدای داد هوار مهدی و محمد میومد. دلم لرزید. یک جورایی صداش پر از خشم و بغض بود. عموش گفته بود مادرشون باید بعد سر اومدن عده اش، عقدش بشه. دو تا برادر اون روز قیامت کردن. آخرم، شر عمو رو از خونه کندن.
تازه کنکور داده بودم و دانشگاه تهران قبول شده بودم که زمزمه پیچید سیدمهدی میخواد زن بگیره. حالم رو اون روزا باید میدیدی. خیلی غصه خوردم.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
رمان#پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت7⃣4⃣ زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی و به آلبوم اشاره کرد. بع
#پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت8⃣4⃣
خیلی شبا گریه کردم. یادمه یک روز که با دوستام رفته بودیم بیرون، وقتی اومدم تو محل، دیدم طبق معمول پسرا سر کوچه نشستن و مشغول حرف زدنن. منم مثل همیشه بدون توجه به اونا، سرمو انداختم پایین و رفتم سمت خونه. همه بچه های محل رو میشناختم، بیشترشون همبازیام بودن.
یک لحظه نگاهم افتاد به در خونه بابات اینا. بابات دم در ایستاده بود. یک لحظه چشم تو چشم شدیم، فوری سرشو انداخت پایین. کوچه برعکس همیشه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود. همه نگاها به من بود. همون شب مامان فخری اومد خواستگاری. همه محل میدونستن سیدمهدی دختر حاج علی روخواستگاری کرده و منتظر اجازه خواستگاریه.
شب عقد کنون بود. عاقد بعد از هزار تا سلام و صلوات رسید به عروس خانوم وکیلم؟ همه ساکت شده بودن و منتظر بودن یکی منو بفرسته گل بچینم! یکهو دوستم سها که از بچه های محلمون بود گفت: کسی چیزی نمیگه؟خودم بگم؟وقتی دید همه منتظرن و از اطراف زمزمه بگو بگو میاد گفت: عروس خانوم دارن برای سلامتی امام زمان ختم قرآن میکنن، بعدشم قراره برن دعای کمیل و جامعه کبیره. تموم که شد هم قرار صد و بیست و چهار هزارتا صلوات به نیت صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای تعجیل در ظهور بفرستن.
عاقد هم بلند شد و گفت: پس هفته دیگه مزاحم میشیم که عروس خانوم کارشون تموم بشه.
زینب سادات خندید: عجب عاقد پایه ای بود.
آیه سرش را به تایید تکان داد: آره، دوست بابا بود دیگه،
بعد سها گفت:
نه حاج آقا، حالا تشریف داشته باشید. عروس خانوم خسته که شد، برای استراحت اومد، بله رو ازش بگیرید.
عاقد نشست و دوباره گفت و گفت تا رسید به وکیلم؟
همه منتظر به سها نگاه میکردن خودشو به شرمندگی زد و گفت: تو رو خدا ببخشید، عروس خانوم اومدن، وسایلشونو جمع کردند و برای حج تمتع تشریف بردن، کاش زودتر میگفتین وکیلم که شرمنده شما نشم. روم سیاه،یک ماه دیگه تشریف بیارید بله رو گرفتید
همه فقط میخندیدن. دو نفری که قرار بود پارچه رو بالا سر ما بگیرن که روده بر شده بودن از خنده، پارچه رو انداخته بودن رو سر ما!
خلاصه، عقد کنونی شده بود اون روز. حیف که سها زود ازدواج کرد، میخواستم برای عمو محمدت بگیرمش!
زینب سادات: چشم زن عمو سایه روشن!
آیه آرام به شانه زینبش کوبید: نگی بهش!عموت رو میکشه. چون سایه هم مثل سها دیوونه بود برای عموت گرفتیمش دیگه.
زینب با ذوق به آیه نگاه میکرد.
آیه دست در جعبه کرد و چند آلبوم کوچک و بزرگ بیرون آورد. عکس ها را ورق میزد و خاطرات آن روزها را برای دخترش دوره میکرد.
آخرین آلبوم را بست و به دخترکش گفت: محمدصادق خیلی پیگیره.
بابات با عمو مسیح حرف زده اما راضی نمیشن. میگن اجازه بدیم خود محمدصادق باهات حرف بزنه شاید راضی شدی. بگم بیان یا نه؟
زینب سادات شرمگین شد: من که گفتم نه.
آیه: به من گفتی اما به اونا نگفتی که مامان جان. باید یاد بگیری خودت از حقت دفاع کنی. حرفاشو بشنو،نخواستی بگو نه
زینب قبول کرد...خبر موافقت زینب سادات با خواستگاری محمدصادق
مثل بمب ترکید. مریم و مسیح مهیای سفر میشدند. زهرا که درگیر کودکش بود و آمدنش را تا بله برون به تاخیر انداخت. اما، بی تاب تر از همه محمدصادقی بود که صبرش نتیجه داد. مراد دلش در چند قدمی اش بود و این بی تاب ترش میکرد.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت9⃣4⃣
دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درخانه حاج علی ایستادند.
ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگران خوشبختی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر نداشت.
آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده.
سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش
بیاره!
آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟
سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟!
آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود، کمتر دلنگرانی داشتم.
زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد وحرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته.
آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد.
مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بلاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم!
سید محمد ابرو در هم کشید و ارمیا مراعات برادری اش را با مسیح نکرد.
اصلا جایی که بحث زینبش بود، مراعات نمیشناخت.
ارمیا: کاملا درست میگی، ما حق نداشتیم دخالت کنیم اما اصرارهای شما باعث شد دخالت کنیم و یک جورایی زینب جان رو مجبور کنیم.
سید محمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمد صادق بی قرار روی مبل جابجا شد.
جو سنگین که سنگین تر شد، حاج علی میانه را گرفت زینب سادات را صدا کرد.
زینب که با سینی چای به جمع پیوست، نگاه محمدصادق بیقرار شد و روی زینب نشست. متانت و وقار زینب دل را برده بود. این حجب و حیای ذاتی اش. این لبخند های ملیح...
صدای مسیح، افکار محمدصادق را برید: حالا اجازه بدید بچه ها صحبت هاشونو بکنن، اگه تفاهمی بود ما ادامه بدیم.
صحبت یک ساعتشان آنقدر جواب داد که در میان بهت و حیرتِ جمع،زینب سادات جواب مثبت داد...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷سنیه منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت0⃣5⃣
سیدمحمد کلافه قدم میزد.
ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ارمیایی که سخت در فکر بود. آیه نگاه سرزنش بارش را روی زینب سادات نگاه داشت.
سایه خواست میانجی گری کند: چرا اینجوری میکنید؟ این زندگی خودشه!
آیه عصبی شد: زندگی خودشه؟ پس چرا تا قبل اومدنشون هی میگفت نه؟هی میگفت نمیخوام؟ الان مریم و مسیح فکر میکنن ما دروغ میگفتیم.
سیدمحمد میان حرف آیه آمد: آخه تو با خودت چه فکری کردی؟ خودت میدونی با رفتارای محمدصادق نمیتونی کنار بیای! تو همیشه خودت تصمیم گرفتی، خودت خواستی! تو اینجوری بزرگ شدی! چطور میتونی با کسی زندگی کنی که مثل مسیحه؟
زینب سادات آرام گفت: مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره.
رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه!
ارمیا میانه را گرفت: بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره.
بعد آیه را صدا کرد: آیه جان، میشه بیای؟
سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: کاری داری داداش؟
ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش.
سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت.
ارمیا: بهش سخت نگیر جانان!
آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره!من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم.
ارمیا: زینب داره احساسی تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا
کلمه خام میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه. نمیتونه بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه!خودش تصمیم میگیره!میدونم که زینب به زودی از تصمیمش بر میگرده.
آیه: قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا!
ارمیا: اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه های بیشتری میدی.
همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه!
آیه: یک عمر به مردم مشاوره دادم،راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی.
ارمیا لبخند زد: نباشمم تو میدونی چکار کنی!
آیه اخم کرد: جرات داری نباشی؟
صدای خنده ارمیا بلند شد، اما آنقدر آرام بود که دل آیه از مظلومیتش گرفت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت0⃣5⃣ سیدمحمد کلافه قدم میزد. ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ا
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت1⃣5⃣
راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید.
آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟بعد از سه ماه؟حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟
حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده!ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته.
ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچ کس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: آ... یه! آ...
زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: یا حضرت زهرا!حاجی!ارمیا!
آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید.
لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند.
ارمیا ماسک را کنار زد: تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم.
حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن!
ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا.
آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند:
گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم.
آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش.
آیه که رفت ارمیا اصرار کرد تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند.
حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان! چیزی شده؟
ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه.
محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم
ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟
محمدصادق: درستش میکنم.
ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده!
محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم
ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم!
محمدصادق: دخترت؟
ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده.
بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند.
حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد.
آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت.
آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است.
آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷سنیه منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت2⃣5⃣
زینب به یاد آورد...
محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سئولاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید.
زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم.
محمدصادق: بابات؟
زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا.
محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن،بخصوص این چند سال.
اما نگاهشون به هم...
زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود.
محمدصادق: پدر خودت چی؟
زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟
محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟
زینب سادات: بود.
محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟
زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت
محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟
زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم.
محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند.
بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف.
زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم.
محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست.
زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم.
محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم
فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم فرصت میخوام تا عاشقت کنم.
زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان!
آیه زینب را در آغوش کشید و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود.
آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دل قشنگت اینجوری نالان شده؟
زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان.
آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید و منتظر ماند زینبش لب باز کند.
زینب سادات به یاد آورد...
تا دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد.
شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها. زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود. دعواهایشان را دیده بود، قهرهای کوچک و بزرگشان، اختلاف نظرهایشان را اما همیشه عشق و احترامی که میانشان بود، حرف اول و آخر را میزد.
زینب ناز بودن را خوب بلد بود و محمدصادق این روزها عجیب شبیه ارمیا بود.
با اصرار های فراوان محمدصادق که به زینب سادات فشار می آورد، تاریخ عقد تعیین شد. از آن روز زینب رفتارهای عجیب محمدصادق را دید...
آن روز زینب در راه خانه مشغول صحبت با محمدصادق بود. کوله اش روی دوش و گوشی را با دست دیگر گرفته و چادرش را با دست دیگر گرفته بود.
زینب سادات: امروز مامان کلاس نداشت، باید با اتوبوس برم.
محمدصادق:عمو چطور اجازه میده؟
زینب سادات متعجب پرسید: اجازه چی؟
محمدصادق: اینکه زنش بیرون کار کنه.
زینب سادات خنده آرامی کرد: همونطور که تو اجازه دادی.
محمدصادق: خب من تو رو جایی میذارم که تایید شده باشه. هر جایی اجازه نمیدم.
زینب سادات حرفش را به شوخی گرفت و گفت: حتما بابا هم تایید کرده دیگه.
محمدصادق: کار مامانت خیلی در ارتباط با مرداست. این با شرایط فعلی عمو جالب نیست.
زینب سادات از مادرش دفاع کرد: کار منم در ارتباطه. حتی بیشتر از مادرم! تازه مامان همیشه میدونه چطور با مردها رفتار کنه.
محمدصادق: عمو خیلی بی خیاله. بهتره یکم زندگیشو سفت بچسبه.
زینب سادات: منظورت چیه صادق؟
محمدصادق: آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد ازبابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق و ازدواج مجدد بیفتد.
زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن
محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد و برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی.
زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.
ادامه دارد