💠✨💠
بسم الله الرحمن الرحیم
از آنجا که شرح حال اولیاء خدا باعث بیداری از خواب غفلت می شود هر دوشنبه مختصری از زندگینامه یک ولی خدا تقدیم می شود
معنای یار امام زمان(عج) بودن و مقام و جایگاه این یاران نزد خداوند، در تصور انسان ها نخواهد گنجید
انسان اگر بداند مقام و جایگاه یاری امام زمان(عج) چه میزان است، هر روز برای رسیدن به آن در قنوت نمازهایش، دعا می کند
امام صادق(ع) فرمودند: لو أدرکته لخدمته أیام حیاتی؛ اگر من مهدی(عج) را درک می کردم، تمام عمر، خادمش بودم
حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» از کفعمی آورده است که پیرامون حضرت ولی عصر(عج) همواره افرادی هستند که ماموریت های محوله از سوی حضرت(عج) را انجام می دهند
ترتیب آنها اینگونه هستند که در حلقه اول چهار نفر از اوتاد وجود دارند،در حلقه دوم، هفت نفر از ابدال وجود دارند، حلقه سوم، چهل نفر از نقبا و حلقه چهارم، 360 نفر از رجال الغیب هستند این چهار حلقه پیرامون حضرت مهدی (عج) را گرفته اند
در دعای ام داود می خوانیم: «السلام علی الابدال و الاوتاد»،این یاران همواره و در هر زمانی در کنار حضرت مهدی(عج) هستند
جز حلقه سوم و چهارم شدن، کار سختی نیست و هم اکنون و در دوران غیبت، امام زمان(عج) برای آن حلقه ها یار می گیرند
عمر این یاران، همانند عمر امام زمان(عج) دائمی نیست و هر زمان که یکی از آنها از دنیا رود، از مومنان، جایگزین شان خواهد شد
هر فردی با هر پست و جایگاهی و حتی از انسان های معمولی که تصورش هم نمی شود، می تواند جز یاران خاص حضرت حجت(عج) باشد
شرح منصوب شدن ملامحمدعلی جولای دزفولی
به مقام والای سربازی امام زمان (عج)
او داستاني دارد ، که در دزفول از ثقاب دانشمندان آن شهر شنيده ام و بعد در كتاب « الشمس الطالعه » و كتاب شرح زندگي« شيخ انصاري » ديده ام ، آنها نقل ميكرده اند : آقاي حاج « محمد حسين تبريزي » كه از تجّار محترم تبريز بوده و فرزندي نداشته و آنچه از وسايل مادّي از قبيل دارو و دوا برايش ممكن بوده استفاده كرده و بازهم داراي فرزندي نشده ميگويد
من به نجف اشرف مشرّف شدم و براي قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به « امام زمان » عليه السلام گرديدم ، شب در عالم مكاشفه ديدم، كه آقاي بزرگواري به من فرمودند :
برو دزفول نزد « محمدعلي جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود . من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقيق كردم ، به من او را نشان دادند وقتي او را ديدم ، از او خوشم آمد زيرا او مرد فقير روشن ضميري بود
مغازهي كوچكي داشت و مشغول كرباس بافي بود. به او سلام كردم ، او گفت : عليك السّلام آقاي حاج محمدحسين حاجتت برآورده شد ، من از آنكه هم اسم مرا ميدانست و هم گفت : حاجتت برآورده شده تعجب كردم و از او تقاضا نمودم ، كه شب را خدمتش بمانم.
گفت : مانعي ندارد .من وارد دكان كوچك او شدم ، موقع مغرب ، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خوانديم
به او گفتم : من كه خدمت شما رسيدهام دو مقصد داشتم يكي را فرموديد كه برآورده شد ، دومي اين است كه شما چه عملي انجام دادهايد ، كه به اين مقام رسيدهايد؟
امام (عليه السلام) » مرا به شما حواله ميدهد !!
از اسم و لقب من اطّلاع داريد !!
گفت : اي آقا ، اين چه سؤالي است كه ميكني؟! حاجتت برآورده شده ، راهت را بگير و برو.
گفتم : من ميهمان شمايم و بايد ميهمان را اكرام كني ، من تقاضايم اين است كه شرح حال خودت را برايم بگويي و بدان تا آن را نگويي نخواهم رفت.
گفت : من در همين محل مشغول همين كسب بودم ، در مقابل اين دكان يك نفر از اعضاي دولت بود ، او بسيار مرد ستمگري بود .
سربازي از او و خانه اش نگهداري ميكرد ، يك روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما براي خودتان از كجا غذا تهيه ميكنيد؟
من به او گفتم : سالي صد من جو و گندم ميخرم ، آرد ميكنم ، و نان ميپزم و ميخورم ، زن و فرزندي هم ندارم
گفت : من در اينجا مستحفظم و دوست ندارم ، از غذاي اين ظالم كه حرام است بخورم ، اگر براي تو مانعي ندارد صد من جو هم براي من تهيه كن و روزي دو قرص نان براي من درست كن ، متشكر خواهم بود.
من قبول كردم و هر روز دو عدد نان خود را از من ميگرفت و ميرفت ، يك روز كه نان را تهيه كرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولي او نيامد . رفتم و از احوالش جويا شدم .
گفتند : مريض است ! به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برايش طبيب ببرم . گفت : لازم نيست من بايد امشب بميرم نصفه هاي شب وقتي من مُردم كسي ميآيد و به تو خبر مرگم را ميدهد ، تو بيا اينجا و هر چه به تو دستور دادند عمل كن و بقيه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در كنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دكان آمدم .
نصفه هاي شب متوجه شدم ، كه كسي در دكانم را ميزند و ميگويد : محمد علي بيا بيرون ، من بيرون آمدم ، مردي را ديدم كه او را نميشناختم ، با هم به مسجد رفتيم ديدم ، آن سرباز از دنيا
رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر كنار جنازهاش ايستادهاند.
به من گفتند : بيا كمك كن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببريم و غسل دهيم . بالاخره او را به كنار رودخانه برديم و غسل داديم و كفن كرديم و نماز بر او گذارديم و آورديم كنار مسجد دفن كرديم
سپس من به دكان برگشتم . چند شب بعد ، باز در دكان را زدند ، من از دكان بيرون آمدم ديدم ، يك نفر آمده و ميگويد : آقا تو را ميخواهند با من بيا تا به خدمتش برسيم
من اطاعت كردم و با او رفتم ، به بياباني رسيديم كه فوق العاده روشن بود مثل شبهاي چهاردهم ماه با اينكه آخر ماه بود و من از اين جهت تعجب ميكردم . پس از چند لحظه ، به صحراي لور (كه شمال دزفول واقع شده) رسيديم ، از دور چند نفر را ديدم كه دور هم نشستهاند و يك نفر هم خدمت آنها ايستاده است ، در ميان آنهايي كه نشسته بودند يك نفر خيلي با عظمت بود
من دانستم كه او حضرت « صاحب الزمان(عج) » است ترس و هول عجيبي مرا گرفته بود و بدنم ميلرزيد . مردي كه به دنبال من آمده بود ، گفت : قدري جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ايستادم . آن كس كه خدمت آقايان ايستاده بود ، به من گفت جلوتر بيا نترس من باز مقداري جلوتر رفتم .
حضرت « بقيه الله (عجل الله تعالي فرجه الشريف) » به يكي از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتي كه به شيعهي ما كرده به او بده
عرض كردم : من كاسب و بافندهام چگونه ميتوانم سرباز باشم (خيال ميكردم مرا به جاي سرباز مرحوم ميخواهند نگهبان منزل آن مرد كنند )
آقا با تبسّمي فرمودند : ما ميخواهيم منصب او را به تو بدهيم ، من هم باز حرف خودم را تكرار كردم .
باز فرمودند : ما ميخواهيم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهيم نه آنكه سرباز باشي برو و تو به جاي او خواهي بود.
من تنها برگشتم ، ولي در مراجعت هوا خيلي تاريك بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولايم حضرت « صاحب الزمان(عج) » به من ميرسد و با آن حضرت ارتباط دارم كه منجمله همين جريان تو بود كه به من گفته بودند
نتیجه اینکه
ملاقلی استاد داشت؟؟؟
ملا قلی عبادات سنگین و شاقه انجاممیداد؟؟
ی ادم عوامی بود که فقط ترکگناه و انجام واجبات و نماز اول وقت میخوند و رزق حلال در می اورد و به همین دلیل هم امام زمان عج ایشون رو برای سربازی خودشون انتخاب کردن و جزء رجال الغیب امام شدن
و به جایی رسید که استاد؛ استاد علامه قاضی پیشش شاگردی کرد
کسانی که میگید چرا خدا و امام زمان عج صدای منو نمیشنوه ؟
مگه ماها صدای خدا و امام زمانو میشنویم ؟
مگه این همه خدا بهمون میگه اینگناهو نکن گوش میدیم؟
مگه این همه امام زمان به علما میفرمایند ما تمام اعمال و رفتار شماها رو زیر نظر داریم مگه توجه داریم به حضرت؟
تا گوش به حرف خدا و امام زمان عج ندیم کارمون درست نمی شه
💢💠
#پرسش_و_پاسخ
سوال:
برای زیاد شدن شوق به عبادت در وجودمان چه کنیم❓
پاسخ استاد الهی👇
✳️طبق روایات، عامل اصلی کم شدن میل به عبادت -که شاید منشأ عوامل دیگر هم باشه– میل به دنیاست.
✳️هر اندازه که توجه و عُلقِهی ما به دنیا بیشتر بشه، شیرینی عبادت در نظرمون کمتر میشه.
✳️خداوند بین این دو توازنی برقرار ساخته. مثلا وقتی به زیارت عتبات یا مشهد مشرف میشید، همین دوری موقتی شما از خانه و سایر تعلقاتتون باعث میشه لذت عبادت رو بیشتر بفهمید.
⚫️«حُبُ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِ خَطِیئَهٍ»؛ اگه حب دنیا در وجود انسان غلیان پیدا کنه، معنویات افت میکنه.
لذا خداوند دنیا رو در مقابل آخرت قرار داده؛
اما ما دنیا رو در کنار آخرت میبینیم و به اصطلاح هم خدا رو میخواهیم و هم خرما را.
✳️آیا نمیبینید افرادی که دارای مقامات معنوی و زهد هستن انزوا و دوری از دنیا رو اختیار کردهن و نام و نشانی ندارن⁉️
نمیشه که شما فرد معروفی باشید و همه شما رو بشناسن و به شما توجه داشته باشند، در عین حال، مورد عنایت خدا و ملائکه هم باشید.
انبیاء اینطور نبودهاند.
✳️لذت عبادت با داشتن تعلقات دنیایی سازگار نیست و ما باید بین دنیا و آخرت یکی رو انتخاب کنیم.
البته طبق روایات اگر دنبال آخرت باشیم، دنیایمان هم تامین میشه، اما اگه تمام توانمان رو صرف دنیا کنیم، مسلّماً از آخرت باز میمونیم.
✳️انسان خودش متوجه میشه که آیا فقط دنبال دنیاست یا نه.
یکی از علائمش اینه که نماز در زندگی او امری فرعی میشه؛ یعنی نماز او بدون خضوع، خشوع، وضوی خوب و بکاء هست. وقتی سلامِ آخر نماز را میده، در واقع با تمام افکار دنیایی که در حین نماز به آنها مشغول بوده ، خداحافظی میکنه.
✳️آقایی میگفت ما چیزهایی را که گم کرده بودیم، موقع نماز خوندن پیدا میکردیم؛ چون در نماز حواسمون جمع بود؛ نماز نوری دارد که با آن، اشیاءِ گم شده پیدا میشه. انسان در وجودش حس میکنه که وقتی علاقهاش به دنیا بیشتر میشه، میلش به آخرت کم میشه.
✳️کمترین مقداری که انسان میتونه به وسیلهی آن رابطهاش رو با آخرت حفظ کنه، اینه که روزانه یک جزء قرآن قرائت کنه ، نمازهاش رو در اول وقت بهجا آورد و پانصد صلوات بفرسته.
اگر کسی این سه کار را انجام بده، نوعی ارتباط با آخرت در وجودش باقی میمونه.
💠✨💠
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۷۸ شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم دراوردم. حواسم بود زیاد از حد استفاده ن
🔹 #او_را ... ۸۰
صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،
از خونه دراومدم.
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم!
اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد!
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم!
واقعا شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم!
بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت.
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه.
همشون از ماشین پیاده شدن،
بجز اون،بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود!
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن.
به همه دست دادن و رفتن تو!!
بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !!
با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم!
یعنی اون کارگر ساختمون بود!!!!؟؟؟😧
یعنی چی!؟
ناامیدانه نفسمو دادم بیرون...
انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم!
و حالا....!😒
اما سعی کردم به خودم امید بدم!
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه!
من باید میفهمیدم اون با این وضعش،
این آرامش رو از کجا میاره!
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه!
تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه،
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن!
به وقتش دعوا میکنه،
فقط زمینو نگاه میکنه،
خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه،
و کارگر یه ساختمونه!!
هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام،
ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم!
تا عصر همونجا کشیک میدادم.
کم کم داشت پیداشون میشد.
یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت.
سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون.
همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم،تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم،اگر پیداش نشد بعد برم خونه.
قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید.
روشن کردم و رفتم دنبالش.
خیابونا آشنا بودن برام!!
ماشین رو که نگه داشت،فهمیدم اینجا کجاست!
پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود!
صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن!
بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم
اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم!
بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن!
شاید اینا هم مثل اون،خدا رو دیده بودن!!
این دفعه اومدنش طول کشید!
چندنفر از مسجد اومدن بیرون،
معلوم بود که تموم شده!
اما از اون خبری نبود!
ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم.
خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون!
دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود.
سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه!
صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد!
تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن!!
نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم!
یکی از مردها گفت
" حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ "
صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که بنظرم اون جوون تره بود، گفت
" شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد،
ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! "
باز خندید و صدای خودش اومد
"چه پیچوندنی داداش؟تو که میدونی...."
اون یکی پرید وسط حرفش
"آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه!
شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی!"
باز صداش اومد
"آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من!
مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم؟؟
من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم!
بعدم امام زمان،فداشون بشم،
جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن!
ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه!
اگرم پولی برای من گذاشتید کنار،
بدین به نیازمندای محل!والسلام!
دیگه چه حرفی میمونه؟؟"
اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد
"هیچی حاجی جون!دمت گرم!
چی بگم!"
باهم خداحافظی کردن و رفتن.
داشتم فکر میکردم که یعنی چی!
مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن!!؟
دنبالش رفتم،
وقتی دیدم داره میره سمت خونه ،منم از همونجا برگشتم سمت خونمون!
"محدثه افشاری"
❤️
🔹 #او_را ... ۸۱
فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار!
صبح زود از خونه درومدم،
شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع،چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم.
صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون.
ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم.
احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون!!
این وقت صبح از کجا میومد؟؟!!😳
آه از نهادم بلند شد...!
دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم!
دلم داشت ضعف میرفت...
کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم
هدایت شده از صالحین تنها مسیر
رو از کیفم درآوردم و باز کردم.
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد.
یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید.
دنبالش رفتم،
بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب،
از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران!
کوبیدم رو فرمون و نالیدم:
وای...کارم دراومد!
حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!!😒
بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن!
خواستم برم تو ببینم چه خبره،چی میگن!
ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم.
رفتم جلو اما یدفعه ایستادم.
هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود!
یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین.
اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت!
میخواستمم احتمالا نمیتونستم!!
بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم.
حوصلم داشت سرمیرفت!
کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن.
عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.
بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون.
دوباره افتادم دنبالش،
نمیدونستم کجا میره،
اما معلوم بود خونه نمیره!
افتادیم تو اتوبان تهران،قم!
یعنی میخواست بره قم؟؟😳
دو دل شدم که دنبالش برم یا نه!
من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم!اینم روش!😒
مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم،
بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا!!😳
کلافه غر زدم
-آخه اینجا چراااا...😢
حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم!!
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود.
از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت...
ترسیدم دنبالش برم منو ببینه.
دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم.
اما خیلی هم دور نشد،همون نزدیکا نشست کنار یه قبر
و دستشو کشید روش....
بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود
"یا اباالفضل العباس (ع)"
همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.
بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.
تمام حواسم به حرکاتش بود!
بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت،
صورتش خیس اشک بود!!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد!
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم!
هیچوقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه!
اصلا بهش نمیومد!!
اصلا چه دلیلی داشت گریه کنه...!
اون که مشکلی نداشت!
گیج شده بودم!
نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد...💔
فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود!
خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه!
یه لحظه فکر کردم نکنه...
بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،
با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر!
یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر!!
یه عکس آشنا روش بود...
و یه اسم آشنا!!
"شهید صادق صبوری"!
ماتم برد!
پدرش بود...!!
"محدثه افشاری"
❤️✨
صالحین تنها مسیر
خدایا در این شب زیبا پنجرههای قلبم راخالصانه و عـاشقانه به سویت باز میکنم
تا نسیم رحمتت بر آن بوزد و نوری از عشق تو را برای قلبم به ارمغان آورد
شب بخیر 🌛🌟
🍃 🌺 🍃🌺
بـــــــــسم الله الــــــــــرحمن الــــــــــــرحیم
📖 وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولَىٰ بَصَائِرَ لِلنَّاسِ وَهُدًى وَرَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ
💠 و پس از آنکه اقوام پیشین را [چون قوم نوح و هود و صالح و لوط] هلاک کردیم، به موسی کتاب دادیم که برای مردم وسیله بینایی و هدایت و رحمتی بود، تا متذکّر و هوشیار شوند.
#سوره_قصص_آیه_۴۳
#تفسیر_صفحه_۳۹۱
🔑تا انسان بصيرت پيدا نكند، هدايت نمىشود و تا هدايت نشود، لطف و رحمت الهى را دريافت نمىكند.