#قسمت_بیست_وهشتم
کوچ غریبانه💔
-آخه طبع همنشین در من اثر کرده خاله
جون. متوجۀ نگاه تحقیر آمیزم شد.هنوز لبخندش را داشت.بی اعتنا به او با فهیمه مشغول صحبت شدم:-چه
خبر؟واسه سال جدید ثبت نام کردی؟-آره دیروز رفتم.اتفاقا چند تا از دوستای تو رو هم دیدم،اومده بودن نتیجۀ
امتحانای تجدیدی رو بگیرن.چه قدر احوالتو پرسیدن.وقتی گفتم عروسی کردی کلی جا خوردن.هم تبریک گفتن
هم گله کردن که چرا دعوت شون نکردی.راستی عکس های عروسی رو گرفتین؟-خبر ندارم.ناصر گفت:
-هنوز
حاضر نشده.فکر کنم یه دو هفته ای طول می کشه.هر وقت گرفتم سر راه میارم شما هم ببینید.دلم نمی خواست
حرفی از مراسم عروسی بشنوم:-بابا چه طوره؟چرا با شما نیومد؟دلیل نیامدنش را می دانستم.در تمام این سال ها
هیچ وقت میانۀ او با شوهر خاله خوب نبود و به ندرت به منزل او رفت و آمد می کرد.
-این روزا خیلی
گرفتاره.معمولا تو خونه کم می بینیمش.هر وقت هم بیاد اخماش توهمه.مامان صحبتش را با خاله ناتمام گذاشت و به
طرف ما برگشت:
-کجا اخماش تو همه بنده خدا؟خوب هر وقت از سرکار میاد خسته است.شما هم انتظارای بیخود
دارین.فهیمه دست آموز خوبی بود و فوری شصتش خبردار شد که نباید زیاد حرف بزند
.-راستی فهیمه جون دستت
درد نکنه،اتاقو خیلی مرتب چیده بودی.توی این چند روز منتظر بودم ببینمت ازت تشکر کنم.-جدی خوشت
اومد؟می ترسیدم سلیقۀ منو نپسندی.اون روز حول و ولا داشتم نفهمیدم چیکار کردم بیا بریم یه دور دیگه اتاقو
ببینم.بهانۀ خوبی بود که با هم خلوت کنیم.مامان گفت:-فهیمه زیاد طولش نده می خوایم یه سر بریم پیش خانوم
سرهنگ لباستو پرو کنی.خاله معترض شد:-ای بابا مهری کجا می خوای بری هنوز نیومده؟در سربالایی پله ها جواب
مامان را نشنیدم.دست فهیمه توی دستم بود.با فشاری به آن پرسیدم دیگه چه خبر؟نگاهی بینمان رد و بدل شد.انگار
این زبان گویاتر بود.-دیروز اومده بود جلوی دبیرستان...انگار از خیلی قبلش اونجا منتظر بود.موقع برگشتن
دیدمش.اومد جلو سلام کرد.
پرسیدحتما می دونی واسۀ چی اینجا وایسادم؟(گفتم)آره می دونم،ولی از کجا می
دونستین من امروز میام واسه ثبت نام؟(گفت)نمی دونستم،با خودم قرار گذاشتم این قدر بیام این جا وایسم تا
بالاخره شما رو ببینم...حالش چطوره؟می دونستم اون اینهمه انتظار کشیده که همینو بپرسه.شرمنده شدم که از تو
هیچ خبری نداشتم.گفتمنمی دونم،از شب عروسی تا به حال ندیدمش مامان نمی ذاره بریم اونجا،ولی اگه موضوع
خاصی پیش می اومد حتما خبرش به ما می رسید.(نگاه عجیبی بهم کرد و گفت)باورم نمی شه!تو چطور می تونی
نسبت به خواهرت این قدر بی تفاوت باشی؟!مگه نمی دونی اون الان در چه شرایطیه؟محمد برام تعریف کرد که اون
شب لعنتی چه حالی داشته.چرا فردای اون شب نرفتی سراغش؟مانی جز تو کسی رو نداره...(دیگه نمی تونست
حرف بزنه.بغض کرده بود.دستپاچه شده بودم.تا به حال مسعود و به این حال ندیده بودم.گفتم)حق با شماست من
اشتباه کردم باید هر جوری شده به یه بهانه ای می رفتم پیشش .حالا قول می دم همین فردا برم دیدنش؛قول می
دم(یه کم به خودش مسلط شد و گفت)رو قولت حساب می کنم.هر وقت رفتی دیدنش،اگه احیانا از من پرسید،بهش
بگو کم کم به این وضع عادت می کنم.بگو نمی خواد غصۀ منو بخوره،من هرچی سرم بیاد حقمه.حق یه آدم ترسو
بیشتر از این نیست.اگه من اونقدر شهامت داشتم که خودمو تحویل می دادم،مانی مجبور نمی شد خودشو فدایی
کنه.بهش بگو شرمنده شم،شرمنده که زندگیشو به باد دادم؛هرچند که این شرمندگی دردی رو دوا نمی
کنه...(صداش آهسته شد مثل کسی که داشت با خودش حرف می زد!بعد این نامه رو داد که بدم به تو و منگ و بی
حواس سرشو انداخت پایین و رفت؛انگار نه انگار که داشت با من حرف می زد
#قسمت_بیست_نهم
کوچ غریبانه💔
پاکت تا خوردۀ نامه را با کمی ترس و عجله از کیفش بیرون آورد و قبل از این که کسی سر برسد آن را به دستم داد
و با دلسوزی گفت:تو رو خدا گریه نکن،الان دوباره چشمات قرمز می شه مامان اینا می فهمن یه خبری شده کاسه
کوزه ها سر من می شکنه.
-باشه گریه نمی کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی هر وقت ازش خبری گرفتی بیایی بهم بگی.نمی دونی دلم چه
قدر واسش تنگ شده.اگه فقط می تونستم یه دقیقه از دور ببینمش...
-خودت می دونی که نمی شه.تازه دیگه چه فایده؟حالا که کار از کار گذشته همون بهتر که یواش یواش فراموشش
کنی.
-خیال می کنی به همین سادگیه؟اگه ممکن بود به خاطر خودش فراموشش می کردم ولی...
-مگه نگفتی گریه نمی کنی تو رو خدا بسه دیگه.
-دست خودم نیست فهیمه،اگه این اشکا نیاد راه گلومو می گیره خفم می کنه.دیگه بگو...احوالشو چطور دیدی؟از
ظاهرش چیزی نفهمیدی؟
-چی بگم؟انتظار داری چطور باشه؟می دونی چی داره اونو عذاب می ده؟این که تو به خاطر نجات جون اون تن به
این وصلت دادی.از حرفاش پیدا بود که اگه جلوشو نمی گرفتن همون موقع که مامان کیفشو توی کمد پیدا کرد می
رفت و خودشو تحویل می داد که تو مجبور نباشی زیر بار این ازدواج بری.
-می دونم خدا رو شکر که جلوشو گرفتن.با اون اسلحه و اون همه اعلامیه اگه جلوشو نمی گرفتن هم خودشو به
کشتن می داد هم یه عدۀ دیگه رو.حالا لااقل دلم به این خوشه که زنده ست.با این دلخوشی باز می شه این زندگی
نکبتی رو تحمل کرد.
-راستی اخلاق ناصر چطوره؟توی این چند روز اذیتت نکرده؟
-نه الحمدالله بیشتر وقتا پایینه،زیاد به پروپای من نمی پیچه.
-خداکنه این جوری باشه،ولی این زخم گوشۀ لبت یه چیز دیگه می گه.
دستم بی اختیار به سمت برآمدگی گوشۀ لبم رفت:
-این چیز مهمی نیست اگه زخمای قلبمو ببینی می فهمی که این اهمیت زیادی نداره.
-نمی خوام نصیحتت کنم،می دونم دختر عاقل و صبوری هستی اما بعضی وقتا فشار زندگی اونقدر زیاد می شه که
دیگه عقل درست کار نمی کنه.میخوام ازت خواهش کنم زیاد به خودت سخت نگیری.نذار غصه تو رو از پا
دربیاره.راستش امروز که دیدم مرتب و تمیز اومدی پایین خوشحال شدم.سعی کن همیشه ظاهر خودت و حفظ
کنی.توی این خونه کسی واسه تو دل نمی سوزونه پس مواظب باش ناامید نشی و با این شرایط یه جوری کنار بیای.
-دارم همین کارو می کنم.برام دعا کن فهیمه.کنار اومدن با این زندگی خیلی سخته؛بخصوص با مردی مثل ناصر پس
واسم دعا کن که بتونم تحمل کنم.
روبه روی هم نشسته بودیم و دستهایمان در هم مشت شده بود.در چشمانش ناامیدی موج می زد با این حال گفت:
-من مطمئنم خدا کمکت می کنه مانی،تو فقط به اون واگذار کن همه چی درست می شه.
با رفتن مامان و بچه ها با عجله به اتاقم برگشتم.برای خواندن نامۀ مسعود بی قرار بودم.وقتی چشمم به دستخطش
افتاد از به هم ریختگی و آشفتگی نوشته هایش جا خوردم.
سلام مانی چقدر سخته که نمی دونم از کجا شروع کنم.منی که همیشه یه عالمه حرف واسه تو داشتم.
شنیدم اون شب شوم اون شب لعنتی حال خوشی نداشتی؟دلم سوخت که چرا من نبودم تا سنگینی همۀ غمهاتو به
دوش بکشم ،ولی باور کن اون شب حتی نفس کشیدن واسه ام زجر بود...اصلا ولش کن.من چقدر احمقم که دوباره
اون خاطره رو یادت میارم.الان حالت چطوره؟دلم می خواد که بشنوم که خوبی،دلم می خواد بشنوم که منو
بخشیدی،دلم می خواد بشنوم که هنوز مثل سابق...نه ولش کن دارم چرت و پرت می گم.این نهایت خودخواهیه که
بخوام هنوزم...فقط می خوام بشنوم که تو هستی و همیشه هستی و با وجود عزیزت به آسمون تاریک زندگی من
روشنی می دی؛حتی دورادور.
منو ببخش اگه با اون نامۀ کذایی ناراحتت کردم.می خواستم یه جوری کنارت باشم حتی اگه شده توی حروف و
کلمات.
#قسمت_سی_ام
کوچ غریبانه💔
آخ مانی چقدر سخته که توی این دنیای خدا فقط یه دلخوشی،یه امید،یه شادی داشته باشی و ندونسته اونو دودستی
به دشمنت تقدیم کنی...می بینی من با عزیز دلم چه کردم؟
ببخش دیگه نمی تونم چیزی بنویسم.به خدا می سپرمت.مراقب خودت باش و بدون همیشه به یادت هستم و فقط
همینه که می تونه منو به زندگی امیدوار کنه.
***فصل پاییز هم سرد و بی لطف گذشت.احساس محکومی را داشتم که سلولش را به سلیقۀ خود نظافت و تزئین
می کرد.صبحانه،ناهار و شام هر چه جلویش می گذاشتند بدون هیچ اعتراضی می پذیرفت و در عوض این لطف،هر
دستوری را بدون چون و چرا انجام می داد.دشوارترین ساعات این محکومیت با آغاز شب شروع می شد و حضور
ناصر که شکنجه گری ماهر و چیره دست بود.
با شروع زمستان دیگر هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت و فقط گذر روزها را می شمردم؛بخصوص که این اواخر حال
درستی نداشتم.آن روز هم مثل روز قبلش بدحال بودم.چه مرگم شده بود؟نمی دانستم!بعد از ظهر خود را توی بستر
جمع کرده بودم!یک آن دچار تهوع شدید شدم.هجوم محتوای معده
ام را به خوبی حس کردم و اگر با تمام ضعفی که داشتم بموقع به دستشویی فرار نمی کردم حتما روی او بالا می
آوردم.درون دستشویی در حالی که اوق می زدم لحن عصبی و فحشی را که نثارم کرد واضح شنیدم.به هر حال بدحال
تر از آن بودم که عکس العملی نشان بدهم.وقتی با حالی نزار به اتاق برگشتم او رفته بود.خدا را شکر کردم و دوباره
بیحال در بستر دراز کشیدم،اما بویی که از ملحفه ها به مشام می رسید عذاب آور بود.با تمام بیحالی از جا بلند شدم و
ملحفه های زیر و رویمان را در تشت آب خیس کردم.باید این بو را از بین می بردم.
آفتاب به طور مایل می تابید که از پله ها سرازیر شدم.هیچ سر و صدایی نبود.در اوایل بهمن هوا زود به تاریکی می
نشست.باید عجله می کردم و قبل از تاریک شدن هوا به خانه مان می رفتیم.خیال داشتم با اتفاق فهیمه خودم را به
پزشکی نشان بدهم.اگر چند روز دیگر به همین منوال می گذشت دیگر نمی توانستم روی پا بایستم. با ضربه ای به
در شیشه ای راهرویی که به حال منتهی می شد نسرین از انتهای راهرو پیدایش شد.
پرسیدم:
-خاله نیست؟
-نه،با آقا رفته خونۀ الهه.
-ناصر کجاست؟
-همین جاست،داره تلویزیون نگاه می کنه.کارش داری؟
-نه،فقط بهش بگو دارم می رم منزل مامان اینا که با فهیمه برم دکتر،حالم خوب نیست.تو نمی یای بریم پیش
سعیده؟
-نه،دوستم اومده داریم با هم درس می خونیم.
-خوب پس به ناصر بگو مواظب بالا باشه در بازه.خداحافظ.
-خداحافظ،به خاله اینا سلام برسون.
مطمئن بودم ناصر متوجۀ رفتنم شد،اما ترجیح داد به روی خود نیاورد.دیگر چه فرقی می کرد؟به راه افتادم.قدم هایم
سست و ناتوان برداشته می شد.انگار رمقی در تنم نبود.ناچار گر چه مسیر زیاد طولانی نبود،ترجیح دادم سواره این
فاصله را طی کنم.تا از دور چشمم به در کرم رنگ خانۀ پدریم افتاد نفسی راحت کشیدم و قدم هایم کمی قوت
گرفت.دستم که روی شاسی زنگ رفت در خیال سعیده را دیدم که دوان دوان در را به رویم باز می کند و به محض
دیدنم خودش را در آغوشم می اندازد.برای دومین و سومین بار شاسی را فشار دادم،اما در همچنان بسته ماند
#سلام_امام_زمانم
🔸سلام بر عزیزترینی که غریبترین است ...
🔸سلام بر مهربان ترینی که تنهاترین است ...
🔸سلام بر صبورترینی که محزونترین است ...
🔸سلامی از ما که بیقرار و چشم براهیم ...
🔸سلامی به شما که امید و پناه و قرار ما هستید ...
#حدیث
💠امام حسين عليه السلام :قوى ترين كَس در صله رحم كسى است كه با خويشاوند بريده از خود پيوند برقرار كند
📚بحارالأنوار، ۷۴/۴۰۰/۴۱
تا اربعین با شهدا
هر روز به یاد یک شهید ،
سلامی تقدیم سید الشهدا علیه السلام
🏴
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ وَعَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، وَلَا جَعَلَهُ اللّٰهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمْ، السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به یاد از سردار رشید اسلام
شهید #حسین_همدانی
شفیع و واسطه سلام ما بر سالار شهیدان و یارانش باش
🏴🏴🏴
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | شرح حدیث اخلاق از #حضرت_سجاد(ع) توسط حضرت آیتالله خامنهای
▫️ آثار دنيوی و اخروی سخن نیکو:
🔸افزايش رزق
🔹تأخير در اجل انسان
🔸محبوبيت درميان خانواده
🔹ورود به بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای مهم ۴۰ سال قبل شهید دکتر عبدالحمید دیالمه درباره انحراف فکری میرحسین موسوی و زهرا رهنورد
شهید دیالمه دو روز پس از این سخنرانی در هفتم تیر در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید!
شهید دیالمه: جُرم من آن است که حرفهایم را زودتر از زمان میزنم...
✅ تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
recording-20220811-204624.mp3
3.08M
🌷 کمی نزدیک تر شدن به مولا...
🔹 جلسه چهاردهم: امنیت بخش ترین آقای دنیا....
🎙حاج آقا حسینی
🚩 هیات مجازی تنهامسیرآرامش
▪️@IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه انفجاری که یکی از رهبران ارشد طالبان را هدف قرار داد
✍هیئت حاکمه افغانستان برای نجات از دست استکبار و خلاصی از دواعش از جنس شمر و ابن زیاد باید دست به دامن ایران شود تا از هلاکت تدریجی در امان بمانند و الا مضمحل خواهند شد بدون اینکه متوجه باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا اربعین با شهدا
هر روز به یاد یک شهید ،
سلامی تقدیم سید الشهدا علیه السلام
🏴
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ وَعَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، وَلَا جَعَلَهُ اللّٰهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمْ، السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به یاد سردار رشید اسلام
شهید #امیر_حاج_امینی
شفیع و واسطه سلام ما بر سالار شهیدان و یارانش باش
🏴🏴🏴
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••
🔶🔶دعا برای درگذشتگان🔶
و اگر کسی از این دنیا رخت بر بسته باشد،
چه كرامتى از اين بالاتر است كه هديه اى از دعا و طلب آمرزش از تو به برادر مؤمنت رسد و حال آنكه او در زير طبقات خاك خوابيده.
و تأمّل كن كه روح او به چه حد از تو شاد می شود كه اهل و فرزندانش ميراث او را قسمت مىكنند و در مال او عيش و تنعم مینمايند و تو او را در تاريكىهاى شب ياد مىكنى و از خدا آمرزش او را میطلبى و هديه از براى او میفرستى.
💠و پيغمبر خدا- صلّى اللّه عليه و آله- فرمودند كه:
«ميّت در قبر مانند كسى است كه به دريا غرق شده باشد، هر چه را ديد چنگ به آن مىزند كه شايد نجات يابد. و منتظر دعاى كسى است كه به او دعا كند از: فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعاى زندگان نورهائى مانند كوهها داخل قبور اموات مىشود. و اين مثل هديه اى است كه زندگان از براى يكديگر می فرستند. پس چون كسى از براى ميتى استغفارى يا دعائى كرد فرشته اى آن را بر طبقى مىگذارد و از براى ميت مى برد و مى گويد: اين هديه اى است كه فلان برادرت يا فلان خويشت از براى تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و فرحناك مى شود».
کتاب معراج السعاده
صفحه 264 🔶
💠💠
مطالعه روزانه کتاب معراج السعاده و احادیث کتاب جهاد بانفس
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
#دلتنگی
وقتی حالِت خوب نیست...
وقتی از زمین و زمان...
خسته و دلشکستهای...
وقتی سازِ دلت...
کوک نیست؛
دنبالِ راه چارهای!
انگار همهی دَرها رو...
روُ خودِت بسته میبینی و...
دوست داری پناه ببری
به جایی که هیچچیز و...
هیچکسی نباشه!
درد داری و...
دوست داری بالای بلندی
بایستی و...
داد بزنی:
خدایا! کجایی پس؟!
صدامُ میشنوی؟!
و من احساس میکنم...
خدا...
درست توُ همون لحظه و حال...
بهت زُل زده و...
با لبخندی زیبا...
داره صداتُ میشنوه!
و میگه: میدونم دردِت چیه!
دوس دارم صِدام بزنی!
من، اما...
دست خالی صدات نمیکنم!
با این که دلم پُر از دردِ...
آروم و بیصدا میخونم:
یاحمیدُ بحق محمد...
یا عالیُ بحق علی...
یا فاطرُ بحق فاطمه...
یا محسنُ بحق الحسن...
و یاقدیمالاحسان بحق الحسین!
وقتی بغص دلم ترکید با بُردَنِ
آخرین نام...
حالا داد میزنم:
بحق الحسین...
به دادِ دلم برسم؛ خدایا!
•💔
حسیـنجآنﭘݪڪیبھﻫـﻢﺑـﺰﻥ
ڪھﻫـﺪﺍیتﺷـﻮﺩدݪـم
حـࢪﺑـآﻧﮕﺎھتـو
ﺳﭙـࢪﺵࢪآﺯﻣﯿـﻦﮔـﺬآشت 🖤!'
هر روز که عهدم را
با حضرت موعود تازه میکنم
به هنگامهی فراز [اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ]
چشمانم آغشته به اشکِ حسرت میشوند،
که سالهاست در انتظار آن [اَلْغُرَّةَ الْحَمِيدَة]،
آرزوی سرمه کشیدن نگاهِ آن یگانه را
به گوشهی چشمانِ دنیا،
در پشت پلکهایی غبارآلود
به دوش میکشند؛
تا در لحظهای که نزدیکتر از نزدیک است
بیاید و نفسهای دنیا را عطرآگین کند...
#اللهمعجللولیکالفرج
#روزتونمهدوی