25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 خداوند متعال زائر امام حسین (ع) است
▪️امام صادق علیه السلام فرمودند : خداوند متعال در هر شب جمعه با فرشتگان و انبياء و اوصياء به زمين هبوط كرده و حسین علیه السلام را زيارت مىكنند.
وَ اَللَّهُ يَزُورُهُ فِي كُلِّ لَيْلَةِ جُمُعَةٍ يَهْبِطُ مَعَ اَلْمَلاَئِكَةِ إِلَيْهِ وَ اَلْأَنْبِيَاءُ وَ اَلْأَوْصِيَاءُ
📕کامل الزیارات ج ۱ ص ۱۲۲
دلم می تپد برای اربعینت😔
#روضه
#اربعین
#شب_جمعه
صالحین تنها مسیر
نرگس: قسمت (۲۴۱) #دختربسیجی ساعتها گذشت و پرد ه ی اتاق خونه ی امیرحسین نه تنها کنار نرفت که حتی
آهو:
قسمت(۲۴۲)
#دختربسیجی
زندگی... رو نمی... خوام... وقتی.... قراره تو.... کنارم نباشی!
با بدحالی و سرفه های پی در پی روی زمین و روی یک پام زانو زدم که آرام با
نگرانی روبه روم نشست و گفت : خواهش میکنم برو! تو هر لحظه داره حالت
بدتر میشه!
به چهر ه ی نگرانش نگاه کردم و توی اوج بدحالی لبخند زدم و گفتم : تو نگران منی.....
_اگه بگم نگرانتم خیالت راحت میشه؟! آره من نگرانتم و ازت میخوام هنوز که
حالت بدتر از اینی که هست نشده از اینجا بری!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : آرام! من وقتی از اینجا میرم که مطمئن بشم تو برای همیشه مال منی و کنارم میمونی!
_تو رو خدا بس کن آراد! چرا چیزی رو ازم میخوای که ......
من که حالا به سرفه های بی امانم معده درد هم اضافه شده بود و با هر بار سرفه
کردن سوزش شدیدی رو توی معده ام احساس می کردم، دستم رو جلوی
دهنم گرفتم و روی زانوم بیشتر خم شدم.
آرام که حرفش رو نصفه رها کرده بود با ترس گفت : آراد! حالت خوبه؟
به کف دستم که خونی شده بود نگاه کردم و آرام با ترس و نگرانی بیشتری گفت :
چی به روز خودت آوردی؟!
دستم رو مشت کردم تا خونی که نمیدونستم به خاطر سینه ی خرابم یا معده ی
داغونم از گلوم خارج شده دیده نشه و آرام از جاش برخاست و خواست به سمت
خونه بره که گوشه ی چادر رنگیش رو گرفتم و او با تعجب نگران نگاهم کرد و گفت
: بزار به امیر حسین بگم بیاد و تو رو به دکتر ببره.
چادرش رو توی دستم فشار دادم و گفتم : من هیچ کجا نمیرم!
دوبار ه سر جاش نشست و گفت : خواهش میکنم! بزار برم تو اصلا حالت خوب
نیست.
_اگه خیلی نگرانمی و میخوای که برم بگو که هنوز هم دوستم داری و می خوای
کنارم بمونی! بگو که من رو بخشیدی و میخوای به این جدایی پایان بدی!
_آراد! الان وقت مناسبی برای این جور حرفا نیست!
_پس! من همینجا میمونم تا وقت مناسبش برسه!
کلافه به من که از درد به خودم می پیچیدم و سرفه می کردم نگاه کرد و گفت :
باشه قبوله! هر چی که تو بخوای! تو رو خدا بزار به امیر حسین بگم بیاد! تو هر
لحظه داره حالت بدتر میشه!
از ته دل لبخند زدم با درد به چشماش خیره شدم و گفتم : چی قبوله؟
_هر چی که تو بخوای!
آهو:
قسمت (۲۴۳)
#دختربسیجی
_من می خوام که تو بگی که من رو بخشیدی و میخوای برای همیشه کنارم
بمونی!
_باشه می گم!
_الان بگو!
کلافه نفسش رو بیرون داد و بعد بستن چشماش گفت : قول میدم تا آخر عمر
کنارت بمونم!
گوشه ی چادرش رو رها کردم و او با عجله به سمت خونه دوید و لحظه ا ی بعد به
همراه امیرحسین و مادرش از خونه خارج شد و به سمتم اومد.
به کمک امیرحسین که زیر بغلم رو گرفته بود از جام برخاستم و به سمت ماشین
رفتم و قبل نشستنم توی ماشین به چهر ه ی نگران آرام که در ماشین رو برام باز
کرده و منتظربود توی ماشین بشینم نگاه کردم و گفتم : نگران نباش! من حالم
خوبه!
نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت و بعد اینکه من توی ماشین نشستم
امیرحسین در ماشین رو بست و خودش پشت فرمون نشست .
با بی حالی به تصویر آرام توی آینه ی بغل نگاه کردم که هر لحظه ازم دورتر میشد تا اینکه ماشین توی خیابون اصلی پیچید و دیگه نتونستم ببینمش!
کلافه به قطر ه هایی که از سرُ ِِسرُمُم می چکید و خیال تموم شدن نداشتن نگاه
کردم که امیرحسین وارد اتاق اورژانس شد و با خنده گوشیش رو نشونم داد و
گفت : باز هم آرام بود! این صدمین باره که از وقتی اومدیم زنگ زده و حالت رو
پرسیده! من دیگه خسته شدم این دفعه که زنگ زد دیگه خودت باید جوابش
رو بدی!
به غر زدنش خندیدم که گوشیش دوباره زنگ خورد و او گوشی رو به طرفم گرفت
و گفت : بگیر خودت جوابش رو بده تا ببینه حالت خوبه و دست از سر من
برداره!
گوشی رو از دستش گرفتم و منتظر نگاهش کردم که با تعجب گفت :چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
_تو نمی خوای بری بیرون یه هوایی بخوری؟!
_خیلی پررویی آراد!
_میدونم!
امیرحسین با لبخند معنی داری از اتاق خارج شد و من جواب تماس آرام رو دادم و
بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
صداش توی گوشم پیچید که گفت: امیرحسین مگه دستم بهت نرسه من میدونم با تو! خودم میکشمت... گوشی رو روی من قطع میکنی؟!
خندیدم و گفتم : تو دستت به من برسه من خودم فداییت میشم!
قسمت(۲۴۴)
#دختربسیجی
_آرام نمی خوای حرف بزنی ؟
_ببخشی فکر نمی کردم تو جواب بدی!
_ناراحتی از اینکه من جواب دادم؟!
_نه!
_پس چرا با شنیدن صدام لحنت عوض شد؟!
_آخه انتظار نداشتم تو جواب بدی و یه جورایی شوکه شدم.
_پس یعنی الان خوشحالی؟
_حالت چطوره؟ الان بهتری؟
_با شنیدن صدات خوب شدم؟
_من جدی پرسیدم!
_من هم جدی گفتم!
دکتر بهم گفت یه خانومی که این روزا شدید دلتنگشم بهم کم محلی می کنه
و دوای درد من محبت اون خانومه!
_خب پس خداروشکر که خوبی!
_می خوای گوشی رو به امیرحسین بدم؟!
_نه! لازم نیست من فقط می خواستم حال تو رو بپرسم.
_ آرام! بعد مدتها امشب آروم و خوشحالم و تو تنها دلیل این آرامشی!
_.........
_آرام تو نمی خوای چیزی بگی؟
_حرف برای گفتن زیاد دارم ولی الان وقت حرف زدن نیست!
_باشه! پس من مزاحمت نمیشم و بی صبرانه منتظر رسیدن زمان مناسب
برای حرف زدن می مونم.
_پس فعلا خداحافظ!
_آرام! لطفا دیگه بهم نگو خداحافظ من دوست ندارم تو هیچ وقت ازم خداحافظی
کنی!
_من هم از خداحافظی خاطره ی خوشی ندارم پس فعلا شب بخیر.
_شب بخیر آرامم!
میلی برای قطع کردن تماس نداشتم ولی او زودتر از من تماس رو قطع کرد.
بعد مدتی که از قطع تماس گذشت امیرحسین دوباره به اتاق برگشت که گوشیش
رو بهش برگردوندم و ازش تشکر کردم و گفتم : میدونستی که میخواد دعوات
کنه و گوشی رو به من دادی ؟
نگاهش غمگین و جدی شد و به جای جواب دادن به سئوالم گفت : آرام توی این
مدت خیلی اذیت شد، اون اوایل که نمی دونستیم قضیه از چه قراره و
توی تنهایی و ناراحتی رهاش کردیم و سرش غر زدیم به بعد هم که فهمیدیم او
خواست که تنها باشه و ما دور و برش نباشیم.
توی روزهای بدحالیم که مجبور بودم روی ویلچر بشینم آرام همیشه کنارم بود و
نذاشت من کمترین احساس ناراحتی و تنهایی بکنم ولی من توی این مدت نتونستم
حتی یه لبخند بی جون روی لبش بیارم.
می خوام بگم آرام این مدت خیلی تنها بود!
آراد! تو دیگه تنهاش نذار و خیلی مراقبش باش.
همین الان بهت بگم که آرام دیگه اون دختر سابق نیست او حالا یه دختر زجر کشیده و زخم زبون شنیده است پس ممکنه رفتارش با اون کسی که تو قبلا می شناختی فرق کرده باشه!
او بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز به توجه و محبت داره پس اگه میتونی با
ِ
آرام
ساکت و آروم و متفاوت با آرام قبل از جدایی تون کنار بیای و دوستش داشته باشی
ازش بخواه که برگرده!
قسمت (۲۴۵)
#دختربسیجی
_من و آرام امتحان سختی رو پس دادیم و من کابوس وحشتناکی رو پشت سر
گذاشتم!
آرام هر چقدر هم تغییر کرده باشه باز هم برای من همون آرامیه که وجودش بهم
آرامش میده و نبودش داغونم میکنه!
لبخند محوی ر وی لب امیرحسین جاخوش کرد و پایین پام و روی تخت نشست
و من فکر کردم چرا انقدر امیرحسین با برادرش تفاوت داره!
با نگاه کردن به صورت مردونه اش فکرم رو به زبون آوردم و گفتم : تو و محمدحسین
با هم برادرین ولی یه دنیا فاصله بین رفتارتون دیده می شه! واقعا جالبه!
_ محمدحسین با تو اینجور سخت گیرانه رفتار میکنه وگرنه با بقیه از منم گرم
گیرتره!
_بهش حق می دم که ازم عصبی باشه شاید اگه من هم جای او بودم همین رفتار
رو می کردم.
_میدونی؟ محمدحسین برا اولین بار و توی دوران دانشجوییش عاشق یه
دختر پولدار شده بود و دختره هم بهش قول ازدواج داده بود!
اونا حتی تا مرز ازدواج و نامزدی هم پیش رفتن که بابای دختره، دخترش رو برای
ادامه ی تحصیل فرستاد کانادا و به
محمدحسین گفت اگه واقعا دخترش رو میخواد باید منتظرش بمونه تا برگرده،
پنج سال طول کشید تا دختره برگشت و توی این پنج سال محمدحسین حتی به
هیچ دختر دیگه ای فکر نکرد و هر چقدر هم مامان دختر خوب بهش پیشنهاد داد
او گفت نمیخواد و می خواد منتظر دختره بمونه تا اینکه دختره برگشت و به
محمدحسین گفت دیگه نمیخوادش و کلی او رو به خاطر وضع اقتصادی پایین
تر از خودش تحقیر کرد.
از اون روز به بعد دیگه نظر محمدحسین نسبت به آدمای پولدار به کلی عوض
شد و یه جورایی میشه گفت با دیدنشون به یاد دختره میوفته برای همین هم
وقتی تو از آرام خاستگاری کردی جلوت وایستاد و از جمله اینکه کار تو و آرام به
جدایی رسید و چیزی که
ازش میترسید و خودش تجربه ی سختی ازش داشت برای آرام هم رقم
خورد!
برای همین هم براش سخته که دوباره بخواد آرام رو به دست تو بسپاره!
با اومدن پرستار به اتاق، امیرحسین دیگه حرفی نزد و پرستاره مشغول در آوردن
سوزن سرم از دستم شد و در همون حال گفت :این ِسرُ ُُم به خاطر ضعف و بی
حالیتون بود! شما باید برای وضعیت معده تون حتما به پزشک متخصص
مراجعه کنین.
بی توجه به توصیه اش آستین لباسم رو پایین دادم و جلوتر از امیرحسین و به
دنبال پرستار از اتاق خارج شدم.
*از جو شلوغی که آوا و آرزو و آیدا توی سالن به وجود آورده بودن فاصله گرفتم و برای جواب دادن به تماسی که از سر شب برای سومین بار زنگ می زد پا به اتاق
قسمت آخر
#دختربسیجی
خوابی گذاشتم که زمین و روی تخت دو نفره اش پوشیده شده بود از گلبرگای رز
قرمز!
در اتاق رو پشت سرم بستم و جواب شمار ه ی ناشناس رو دادم:
_الو...
_سلام....
از شنیدن صدای خالی از احساس پرهام شوکه شدم و نفسم رو کلافه و عصبی
بیرون دادم و جوابی ندادم که پرهام خودش ادامه داد: امشب بهت زنگ زدم تا هم
بهت تبریک بگم و هم برای همیشه ازت خداحافظی کنم و اینکه بگم آرام از
حالا به بعد برای من زن داداشه درست مثل اولی که با هم ازدواج کردین!
_خوشحالم که این رو می شنوم! بابت تبریک و کادویی که فرستاده بودی هم
ممنون.
_آراد من توی این مدت فهمیدم آرام از اونی که من فکر می کردم هم بیشتر
عاشق توئه و بیشتر از قبل بهت حسادت کردم!
البته نه به این خاطر که تو رو از خودم بهتر بدونم نه! بلکه به این خاطر که تو خانمی
با وقار و عاشق رو توی زندگیت داری و من ندارم!
خانمی که با همه ی دخترای که دور و برمون رو گرفته بودن فرق میکرد و بر خلاف اونا دنبال چیزی فرا تر از هوس بود چیزی شبیه عشق!
_شاید تقصیر ما بوده که همچین دخترایی دورمون رو گرفته بودن.
_شاید! خب دیگه من تا از پرواز جا نموندم باید برم! خداحافظ رفیق!
_کجا میخوای بری؟
_یه جایی زیر همین آسمون... امریکا!
_تا چه مدت اونجا می مونی ؟
_معلوم نیست شاید برای همیشه و شاید هم برای چند سال.
_باشه! برو به سلامت برات بهترین رو آرزو میکنم.... خداحافظ!
_سلام من رو به زن داداش هم برسون! خداحافظ ...
تماس رو قطع و کلافه به تصویر خودم با کت و شلوار دامادی توی آینه ی میز
آرایش نگاه کردم.
من از پرهام دلگیر و عصبی بودم ولی راضی به نبودنش و زندگی کردنش توی یه کشور غریب هم نبودم.
من سالها با پرهام رفیق فابریک بودم و یه جورایی او رو برادر خودم می دونستم و
حالا هم از رفتنش خوشحال نبودم و میدونستم ممکنه یه روزایی دلم هواش رو
بکنه.
عجیب بود که دیگه صدایی از داخل سالن نمیومد و خونه رو سکوت فرا گرفته
بود.
چشم از آینه گرفتم و از اتاق خارج شدم و با دیدن خونه ی خلوت، رو به آرام که توی لباس عروس و وسط سالن وایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد پرسیدم :
پس بقیه کجان؟!
_رفتن دیگه!
بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گره کراواتم رو شل کردم و به سمتش
رفتم که دستاش رو پشت سرش قائم کرد و نگاهش رو به زمین دوخت.
مقابلش وایستادم و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم : بعد مدتها امشب
آرومم آرام!
امشب که تو عروسمی و توی لباس سفید عروس می درخشی!
توی این شب قشنگ می خوام بهت بگم که من عاشق ترین و خوشحال ترین
مرد این شهرم!
دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!...
با لبخند به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بو سیدم.
«پایان»
کاش باور میکردم
که لحظه لحظۀ زندگی من،
در مقابل چشمان توست تا این قدر گرفتار دام غفلت و چاه معصیت نمیشدم!
😔
هنوز باور نکردهام تو تجلی اسم بصیری و گناهان مرا میبینی.
هنوز باور نکردهام که تو تجلی اسم سمیعی
و حرفهای ناروای مرا میشنوی
و هنوز باور نکردهام که تو تجلی اسم خبیری
و از هر آنچه در درونم میگذرد باخبری.
🔰🔰🔰
اگر باور میکردم، به مقام عصمت هم که میرسیدم، جای شگفتی نداشت.
به این باور محتاجم، مرا به آن برسان!
شبت بخیر تجلی نامهای خدا!
✨🌙
#جمعههایانتظار
🍂بازهم جمعه وچشمان به ره مانده ی ما...
باز هم حسرت دیدار رُخت بر دلها...
🍂بازهم ندبه و اشکی که زچشمان ریزد...
همره ناله که ای یوسف زهرا باز آ...
🍂باز هم مصلحت غیبت از انظارت...
صبر تا جمعه ی دیگر که چه آید برما...
🍂همه یعقوب صفت منتظریم ای یوسف...
لطف کن از پس آن پرده غیبت بدر آ...
🍂دشمنانت همه براهل ولا طعنه زنند...
چشم دشمن به ظهورت صنما کور نما...
🍂آخرین حجت حق روی زمینی مولا...
تو بیا تا که شود عدل الهی بر پا...
#اللهمعجللولیکالفرج
کـردم از عـقل سؤالی که مـگر ایـمان چیست؟✨
عقل برگوش دلم گفتکه ایمان #ادب است. 🌷
آدمیـزاد اگر بیادب است آدم نیست
فرق مابین بنیآدم وحیوان ادباست
✍سعدی
#اَللهُمَ_لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
☫
❣الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج. 💐 ⃟🕊
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸عقل را جدی و جدی و جدی بگیرید!🔸
💡 چه طور شما #قرآن را دو دستی و بااحترام می گیرید؟ چه طور وقتی #حرم حضرت معصومه (س) میروید، عقبعقب بر میگردید تا پشتتان به ضریح نباشد؟ این #عقل خودتان را هم جدی بگیرید. وقتی فهمیدید چیزی بد است، سرسری نگیریدش. اگر عادت کردید به متابعت عقل، آن وقت یک #استادی مثل آقای بهجت گیرتان می آید و دستتان را می گیرد. دنبال پیدا کردن امثال آقای بهجت، نرو. فایده ندارد. در عوض این عقلی که خدا به تو داده را جدی بگیر.
💡اینهایی که زیاد #استخاره می کنند، [عقلشان ضعیف میشود]. به عقلت رجوع کن! خودت میتوانی فکر کنی، اما به جای فکر کردن، استخاره می کنی! به جای مشورت کردن، استخاره می کنی! خدا استخاره را داده برای #تعطیل_فکر و مشورت؟! برای اینکه با خودت بگویی: «من که می توانم استخاره کنم، چرا مشورت کنم»؟!! مثلاً می خواهد زن بگیرد؛ بدون مشورت، استخاره میکند! خب همین، کار دستش می دهد.
💡اول #مقلد_عقلت باش. اگر عقل تو، دست تو را نگیرد و به امام زمان(ع) نرساند، هیچ عالِمی نمی تواند این کار را برای تو بکند. #واسطه بین تو و امام زمان، این عقل تو است. البته از عقل نپرس چرا نماز ظهر چهار رکعت است. چرا صبح دو رکعت است؟ چرا رکوع؟ چرا سجود؟ عقل می گوید به من چه؟! من برای این کار نیامدم.
💡در #دوستانت هر کسی که دیدی متابعتش نسبت به عقلش بیشتر است، دوستیات را با او تداوم بده. بیشتر کن. فاصلهات با هر کدام از دوستهایت به اندازه فاصله آنها با عقلشان باشد.
💡 خیلی عقل را #جدی بگیرید. عقل را #جدی بگیرید. عقل را #جدی بگیرید.
سید بن طاووس به فرزندش محمد مینویسد؛
🔸مبادا فکر کنی #امام_زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف به دعای تو محتاج است،
🔸هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است،
🔸این که میگویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است،
🔸و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده میشود،
🔸زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بستهای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست،
🔸به احترام او باب اجابت به رویت گشوده میشود و آنگاه خود و همهی کسانی که در حقشان دعا میکنی بر خوان احسان او مینشیند و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی میشوید، چون خود را به او مرتبط کردهاید!
📚 فلاح السائل، سید بن طاووس
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
اهمیت استقلال فکری
درخت تا درخت است، حیات دارد، زنده و سبز است، هم به حال خودش سودمند است، هم به حال دیگران، اما همین درخت وقتی که بریده میشود، دیگر چوب میشود، چوب که شد، هر اتفاقی، دیگه سود و نفعی به حال خودش ندارد، منفعتش را دیگران میبرند. ابزار دست دیگران میشود. از آن، دستهی چاقو و داس میسازند، دستهی بیل و کلنگ و تبر میسازند، نردبان میسازند پا میگذارند رویش میروند بالا.
به حال دیگران مفید است، اما به حال خودش نه، رشد و تعالی هم ندارد که هیچ، روز به روز هم پوسیدهتر میشود، خوب هم که استفاده کردند، آتشش میزنند و هیزم میشود.
پ.ن: این داستان حکایت حال کسانی است که #استقلال_فکری ندارند و ربات و بردهٔ_مجازی هستند. دشمن تا جایی که بتونه از این دسته افراد سوهءاستفاده میکند و وقتی مهرهٔ سوخته شدن، آنها را نابود خواهند کرد.
#مصطفی
🌷
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کار فاخر دیگر ...
چه زیبا ابعادی از مهدویت و محبت به امام عصر (عج) را به تصویر کشیدهاند.
ماشاءالله ...
دههزار دهه هشتادی و نودی
قول میدم مث آرمان علیوردی من پایکار باشم
«سلام فرمانده ۲» در آستانه نیمه شعبان منتشر شد
#سلام_فرمانده۲
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
💐 دل امام حسين(ع) برای پیامبر(ص) تنگ میشد، به حضرت علیاکبر(ع) نگاه میکرد 💐
📝 رهبرانقلاب: امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهرهى پیامبر، به صورت خاطرهى بىزوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حد بلوغ مىرسد، مىبیند که چهره، درست چهرهى پیامبر است؛ همان قیافهاى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم. ٧٧/٢/١٧
🌹 انتشار به مناسبت سالروز ولادت باسعادت #حضرت_علی_اکبر (علیهالسلام) و #روز_جوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ولادت با سعادت سرو باغ احمدی آينه ی محمدی حضرت علی اکبر(ع) و روز جـوان مبـارک🎉