استاد پناهیان هستند
گوش بدین ضرر نکردین در باره حجاب و ( کسایی که با برهنگی حاکمیت شیطان رو بجای خدا قبول کردن و میشن و جایگاه ابدیشون جهنمه
🔴 حجاب ؛ قانون و پلیس
🔹 در قرآن خداوند در آیههای ۳۰ و ۳۱ سوره نور و درباره حجاب ظاهری در آیههای ۵۳ و ۵۹ سوره احزاب تعیین تکلیف نموده است. بیتردید #حجاب، ضروری دین هست و رعایت آن واجب شرعی است. به ابعاد دینی و شرعی آن پرداخته شده است و باید مستمراً با ادبیات متناسب با مخاطب تبیین شود. در این پست بنا ندارم به ابعاد آن بپردازم و میخواهم به جنبه قانونی مقابله با بیحجابی بپردازم.
🔹 ممکن است فردی بگوید من اعتقاد دینی ندارم یا حتی اقلیت دینی هستم و نمیخواهم رعایت کنم و با این نگاه، نسبت به اقدام مهم پلیس در مقابله با بیحجابی معترض باشد و آن را نپذیرد لذا پاسخی حقوقی را در دفاع از عملکرد پلیس ضروری میدانم.
🔹 اینجا همانند قوانین رانندگی است. فرد با هر اعتقاد و دین و مذهبی میبایست قانون رانندگی را رعایت کرده و به آن احترام بگذارد. قانونگذار هم به پلیس اجازه داده که با قانون شکن برخورد و جریمه کرده یا حتی خودرو را توقیف کند. لذا در زمینه حجاب از منظر حقوقی باید به چند نکته مهم توجه کرد:
🔺۱. در مورد جرم بودن کشف حجاب: در تبصره ماده ۶۳۸ قانون مجازات اسلامی، موضوع کشف حجاب به عنوان مصداق بارز عدم رعایت حجاب اسلامی، #جرمانگاری شده و در جرم بودن آن شکی نیست بیحجابی از جرائم مشهود است.
🔺۲. طبق ماده ۴۵ قانون آئین دادرسی کیفری، #جرم_مشهود تعریف و تبیین شده و وظایف و اختیارات ضابطان مقرر گردیده است. کشف حجاب، جرم مشهود است و ضابطان که مهمترین آنها #پلیس است، موظف به ورود مستقیم در جهت مقابله با مجرم و اسباب جرم هستند پس پلیس قانوناً وظیفه مقابله با جرم بیحجابی را دارد و قانون چنین اختیار بلکه وظیفهای را برای پلیس تعیین کرده است. در اصل این مسأله نباید تردید داشت.
🔺۳. پس برخورد پلیس با بیحجابها کاملاً قانونی است و پلیس در طرح جدید، در حال برخورد با قانونشکنان است. طبعاً اصل بر #تذکر و ارشاد است مگر فردی به رعایت قانون بیتوجهی کند که حتما طبق ضوابط با #قانونشکن برخورد میشود.
🔺۴. برخی بیحجابی را با عبور از چراغ قرمز مقایسه میکنند گویی یک تخلف عادی در چهار راهی رخ داده و پلیس باید او را جریمه کند. این مقایسه اشتباه است. حتی اگر بخواهیم مقایسهای هم بکنیم باید بگوییم بیحجاب کسی است که در یک اتوبان بزرگ که همه با سرعت در حال حرکتند او یکطرفه میرود. یعنی هر لحظه بزرگترین خطر را برای خود و همه رانندگان ایجاد خواهد کرد. این خطر فقط متوجه آن فرد نیست بلکه همه کسانی که در آن محیط هستند را تهدید میکند. اینجا فقط با تذکر یا جریمه مشکل را حل نمیکنند بلکه بلافاصله او را متوقف و جهت را درست میکنند.
🔺۵. اما نکته مهمتر اینکه توجه کنیم که حدود ۴۰ نهاد و دستگاه در زمینه حجاب مسئولیت دارند و آخرین حلقه آن پلیس است که در صورت عدم تاثیرگذاری سایر اقدامات روی یک فرد و قانونشکنی علنی، موظف به برخورد با جرم مشهود است. در اینجا سایر دستگاهها باید پاسخ دهند که چرا وظایف خود را انجام نمیدهند تا کار به برخورد سخت کشیده شود؟!! این بهمعنای دفاع از برخی خطاهای اندک در روش برخورد نیست و پلیس نیز باید رعایت حداکثری را در مقابله بکند اما اصل اقدام پلیس بلحاظ قانونی درست و قابل دفاع است.
#حجاب (6)
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
#مولایمن
🌱بهار از پشت چشمان تو ظاهر میشود روزی
زمین با ماه تابانت، مجاور میشود روزی...
🌱تو باقیماندهی حقی،به زیتون و زمان سوگند
تمام عصرها باتو، معاصر میشود روزی...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_2🌹 #محراب_آرزوهایم💫 کمی سرش رو بالا میاره، لبش رو به دندون میگ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_3🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تلفن رو قطع میکنم. به سرعت سوار یک تاکسی زرد رنگ به سمت خونه حرکت میکنم.
نفس عمیقی میکشم و کلید میندازم و در رو باز میکنم.
یک راست میرم توی زیرزمین و به هانی زنگ میزنم تا لباسهام رو بیاره. بعد از تعویض لباس، ذهنم رو آروم میکنم و آماده میشم برای رفتن، باید ثابت کنم که مامانم تنها نیست و یک دختر داره که همه جوره پشتشه.
پلهها رو یکییکی بالا میرم و داخل خونه میشم. به محض اینکه متوجه حضورم میشن از جاهاشون بلند میشن و سلام میکنن.
با نگاهی کوتاه همه رو از پیش چشم میگذرونم. مامان و خاله مریم که کنار هم نشستن با یک روحانی و یک آقا پسرِ تقریبا بیست و پنج_بیست شیش ساله.
بعد از سلام و احوالپرسیای کوتاه لبخندی میزنم و میگم:
- با اجازهتون من میرم کمک هانیه جان.
خاله در جوابم میگه:
- راحت باش گلم.
سریع خودم رو از اون مخمصه خلاص میکنم و میرم توی آشپزخونه. تا میرسم هانیه آوار میشه رو سرم.
- دیدیش؟
خداروشکر که از توی پذیرایی دید نداره واگرنه آبرویی برام نمیمونه.
خیلی بیتفاوت جواب میدم.
- نه متاسفانه من مشکل بینایی دارم، آره دیگه کور که نیستم.
- خیلی خب حالا توام.
هانیه که متوجه میشه حوصله حرف زدن ندارم، مجبور میشه که ساکت بمونه اما تعجب و فوضولی بیش از حدم نمیزاره ساکت بمونم.
- هانی؟
- هوم؟
- ماشاءالله مامانم جوون پسند شدهها.
- آره ماشاالله قیافهشون اصلا به سنشون نمیخوره.
- خیلی دوست داری میتونیم تورو بدیم بهشون، هوم؟
- چــــــــــــــی! دخترهی بیادب.
- چیه خوب جوون به این رعنایی.
- واستا ببینم کجاش برا من جوونه؟
- همهش.
- نخیرم برای مامان خانوم شما جوونه نه برای من.
- چی میگی تو؟!
چند ثانیهای با بهت نگاهم میکنه و یکدفعه بلند میزنه زیر خنده.
- واستا ببینم تو کلا داماد رو اشتباه گرفتی.
- هیــــــــس، صدای خندهت رو بیار پایین همه فهمیدن، درست حرف بزن ببینم چی میگی.
- وای نرگس خیلی خنگی، اون آقاهه که عمامه داره خاستگار مامانته نه اون یکی، اون پسرشه.
از گافی که میدم، به شدت سرخ میشم، سینی استیل چاییها رو بر میدارم و توی پذیرایی میرم. کارم که تموم میشه روی مبل قدیمی کنار مامان میشینم، پا رو پا میندازم و میگم:
- خب حاج آقا یکم از خودتون بگین.
نگاه سنگین خاله روی خودم، حس میکنم و سعی میکنم ساکت شم، تصمیم میگیرم به انتخاب مامان احترام بزارم و دخالتی نکنم!
توی تمام مدتی که صحبت میکنن به قاب عکس بابا محسنم روی دیوار خیره میشم، خیلی دلم گرفته! امروز باید برم پیشش، همیشه کمکم میکنه آروم بشم.
تنها صدایی که به عنوان آخرین حرف میشنوم.
- کی بریم محضر؟
بدون اینکه نگاهم رو از قاب عکس بگیرم آروم لب میزنم.
- سه روز دیگه سالروز ازدواج امام علی و حضرت فاطمهست!
همه حرفم رو تایید میکنن اما تنها مامان متوجه نگاهم میشه و حال و هواش عوض میشه.
حرفها که تموم میشه، کمکم رفع زحمت میکنن. تا میخوام برم توی اتاقم که مامان صدام میکنه و میگه:
- بریم پیش بابات؟
نگاهم از فرط خوشحالی میدرخشه و پیشنهادش رو قبول میکنم.
لباسهام رو با یک دست لباس مشکی عوض میکنم و چهارتایی میریم بهشت رضا. چند دقیقهای سر خاک بابا محسنم میشینم.
- حالا که اومدیم، سر خاک بقیه هم بریم.
هانیه و خاله با بلند شدن از جاشون حرفش رو تایید میکنن.
- میشه من چند دیقهی دیگه هم بمونم؟
- باشه پس منتظرمون باش برمیگردیم.
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_4🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با لبخندی جوابشون رو میدم و کمکم ازم دور میشن. روی خاکهای کنار قبرش میشینم، سرم رو روی سنگ سرد سفیدش میزارم و شروع میکنم باهاش حرف زدن.
- صدام رو میشنوی بابایی؟ منم نرگست، خوابی یا بیدار؟ میدونی چی شده نه؟ میدونی چقدر دلم گرفته؟ میدونی میخوام همیشه همینجا پیشت بمونم؟ میشه بزاری منم کنارت بخوابم؟ آخه دلم برای آغوش گرمت تنگ شده.
حدود نیم ساعت بیمحابا اشک میریزم و با بابا محسنم درد و دل میکنم.
از دور میبینمشون، از جام بلند میشم و رو به بابا محسنم میگم:
- قول میدم همه جوره پشت مامانم وایستم، تنهاش نزارم و همراهش باشم. میدونم توهم بهم قول میدی که کمکم کنی تا بتونم تحمل کنم.
سوار پراید نوک مدادی هانیه میشیم. همه ساکت هستن و جو خیلی سنگین شده و این وضع آزارم میده، برای عوض شدن حال و هوای همه میگم:
- مامان کی بریم خرید؟ فردا؟ یا پس فردا؟
گونههاش رنگ میگیره و میگه:
- خرید چی؟
- خرید برای عروس خانم خوشگلم.
همهشون زیر خنده میزنن. هانیهم همراهیم میکنه:
- نرگس راست میگه خاله. حالا از کجا بریم بگیریم؟
خاله مریم در ادامهش میگه:
- یکی از دوستهای من مزون داره، فردا بریم اونجا؟
مامان همچنان با لپهای سرخ شدهش ساکته. دستم رو، رو شونهش میذارم و با لبخند عمیقی که نشانهی رضایت و خوشحالیمه میگم:
- بریم مامانم؟
هانیه طبق معمول فضای احساسیم رو خراب میکنه و میگه:
- عروس زیر لفظی میخواد.
مامانم عین دخترهای هیجده ساله جوش میاره و میگه:
- عه، دخترا اذیتم نکنین دیگه.
حس قشنگی بهم دست میده. بعد از سه سال دوباره خندههای واقعیش رو میبینم، میدونم هنوز بابا رو دوست داره و هیچ وقت بابا جونم رو فراموش نمیکنه اما حاج آقاهم بدجوری دل مامان ملیحهم رو با خودش میبره.
تنها چیزی که تحمل رو برام سخت میکنه اینه که دیگه نمیتونم زیاد مامانم رو ببینم، باید خونه دایی مهدی برم و زندگی کنم.
به ایده خاله سر راه میریم و شیر پستهای نوش جان میکنیم، تا میرسیم خونه شب میشه و خسته و بیرمغ روونه میشم سمت اتاق. احساس آرامش میکنم چون بعد از مدتها میتونم مامانم رو خوشحال ببینم و همین برام کافیه.
- خدایا لبخند مادرم همیشگی...
***
ده دقیقهای میشه که جلوی مزون منتظر خاله مریم و هانیه وایستادیم. مامان هعی راه میره و غر میزنه.
- من که هی میگم نمیخواد بریم تو هی اصرار که بریم فلانه، بریم بصاره، آخه من از دست تو چیکار کنم؟
برای اینکه به دل نگیره با شوخی و خنده میگم:
- هیچ کار مامان جان دارین عروس میشین از دست منم راحت میشین دیگه.
- کی بشه عروسی تو رو ببینم؟
- شما فعلا بزار من عروست کنم بعدش بیا من رو بدبخت کن.
تا میاد سمتم و میخوام اشهدم رو بخونم همون موقع هانیه جلوی پامون ترمز میزنه. بلاخره این بچه یک کار درست تو زندگیش انجام میده.
از داخل ماشین برام شکلک در میاره.در آن واحد نظرم عوض میشه و با حالت عاجزانه ای میگم:
- خدایا این بچه رو شفا بده، حیفه.
- عه نفرمایین شما که در اولویتین.
خاله در حالی که از ماشین پیاده میشه میگه:
- از دست شما دوتا که مدام مثل موش و گربه میافتین به جون هم.
- ازتون ممنونم که از لفظ سگ و گربه استفاده نکردین خاله جان.
- خواهش میکنم خاله جان بلانسبت.
با مامانم میخندن و داخل مزون میشن.
منتظر هانیه میمونم، از ماشین پیاده میشه، سقلمهای تو پهلوم میزنه و میگه:
- الآن مثلا طبیعی کرد؟
- نه سزارین کرد، خنگ خودم انقدر حرف نزن بیا بریم بالا.
هانیه و خاله کلی لباس انتخاب میکنن اما مامان جون سخت پسندم همه رو رد میکنه. همینطور که لباسها رو زیر و رو میکنم یک لباسی مختص خودش پیدا میکنم. دستش رو میکشم و لباس رو بهش نشون میدم. یک پیراهن بلند حریری که تا روی پاها میرسه با آستینهای بلند و بالا تنهی تمام گیپور.