eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ هر روز ، صبح زود ، زیارت میکنم تو را تا روبروی گنبدتان میدهم سلام هرجا که صحبت از تو شد و ذکر خیر تو دستم‌به‌سینه عرض ادب کردم و احترام من چیز قابلی که نبودم بدون تو اما میان صحن تو شدم صاحب مقام ما رعیتیم و حضرت اربابِ جان تویی یکدم قدم گذار ، سر مردم عَوام یک روز عاقبت وسط صحن با صفات جان میدهم میان همان شور و ازدحام 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
مداحی آنلاین - پنجره فولاد تو دارالشفای عالمینه - مهدی سروری.mp3
5.88M
پنجره فولاد تو دارالشفای عالمینه از سخای بی‌حسابت کل ایران زیر دینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 | حضرت آیت الله خامنه‌ای ۱۴۰۳/۷/۴ : حکم قطعی شرعی این است که بر همه واجب است تلاش کنند و کمک کنند فلسطین را و  مسجدالاقصی را برگردانند به مسلمانان و به صاحبان اصلی‌اش. 🇮🇷
. حکم جهاد از این واضح ‌تر ؟ بسم الله ❤️ این حکم حضرت آقا واجب عینی هست چون فرمودن «بر همه واجب است» این حکم صریح ولی فقیه بر همه واجب است مسلمانان و مقلدین با هر توان و بضاعت بسم الله ... 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هشدار رهبر انقلاب به نفوذ دشمن در دستگاه‌ها: مسئولان وزارت علوم و بهداشت مراقبت کنند https://eitaa.com/mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت شصت دو روز گذشت، و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت  شصت_ویکم هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.حاج آقا سمت مبل ها رفت و به حاج محمود و افشین گفت: _بفرمایید بنشینید. حاج محمود بعد از تعارف کردن به حاج آقا و بعد از اینکه حاج آقا نشست، نشست.حاج آقا به افشین اشاره کرد که بشینه.افشین گل و شیرینی رو روی میزگذاشت و نشست.امیررضا هم کنار پدرش نشست. حاج محمود به حاج آقا گفت: _این بود پسری که اون همه ازش تعریف کردید؟!! -من از وقتی آقا افشین رو میشناسم،پسر خیلی خوبیه. -شما چند وقته میشناسینش؟ -یک ساله.ولی بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه،انگار سالهاست باهاشون رفاقت نزدیک داره.افشین برای من از اون آدم هاست. -ما مدتها قبل از شما شناختیمش.بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه انگار سالهاست باهاشون پدر کشتگی داره.این پسر برای ما از اون آدمهاست. -نمیدونم قبلا افشین چکار کرده که شما اینقدر ناراحتین، ولی هرچی که بوده،الان توبه کرده. امیررضا با پوزخند گفت: _توبه ی گرگ مرگه. حاج محمود به امیررضا گفت: _یا ساکت باش یا برو تو اتاقت. دوباره به حاج آقا نگاه کرد و گفت: _حرف شما برای من قابل احترامه ولی من نمیتونم به این پسر اعتماد کنم.اون آدمی که من شناختم بخاطر رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکنه،حتی اینکه مثلا توبه کنه ...از نیت واقعی آدمها هم فقط خدا خبر داره...حالا شما میفرمایید توبه کرده،خیلی خوبه،خداروشکر.منم براش دعا میکنم.ولی حاج آقا من نمیخوام دخترم به کسی فکر کنه که براش یادآور سخت ترین روزهای زندگیشه.. از نظر من این بحث همینجا تمومه..بفرمایید میوه میل کنید. حاج آقا نفس ناراحتی کشید و به افشین گفت: _چیزی میخوای بگی؟ افشین تا اون موقع سرش پایین بود. بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: _آقای نادری،من بهتون حق میدم .. بخاطر روزهای سختی که برای شما و خانواده تون به وجود آورده بودم،ازتون معذرت میخوام..واقعا شرمنده م.. میدونم شما هم بهم حق میدین که به دخترتون علاقه مند شده باشم... حاج محمود عصبانی گفت: _حرف دهن تو بفهم. دیگه صداش میلرزید: _چشم..هرچی شما بگین...اگه میتونستم. اگه میتونستم فراموش شون کنم الان با وجود این همه شرمندگی،اینجا نبودم. امیررضا بلند شد و با خشم و نفرت گفت: _شرمندگی تو به درد ما نمیخوره.نه شرمندگیت، نه توبه کردنت.اگه واقعا میخوای ببخشیمت،از اینجا برو.یه جوری برو که دیگه هیچ وقت نبینیمت. حاج محمود آرام ولی محکم گفت: _امیر برو تو اتاقت. -ولی بابا... -امیر امیررضا عصبانی به اتاقش رفت.حاج محمود به حاج آقا گفت: _اینکه من با امیررضا تند صحبت میکنم معنیش این نیست که با حرف هاش مخالفم.ولی من عادت ندارم به مهمانم بی احترامی کنم یا از خونه بیرونش کنم.درواقع من نمیخوام بخاطر یکی دیگه به شما و لباس شما بی احترامی بشه.شما هم نیتت خیر بوده ولی گفتم که این بحث از نظر من تموم شده ست. حاج آقا با مکث بلند شد وگفت: _بزرگواری شما به من ثابت شده ست.ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد.با اجازه تون ما دیگه رفع زحمت میکنیم. حاج محمود هم ایستاد و گفت: _از امیررضا هم ناراحت نشین... -نه.برادره و نسبت به خواهرش تعصب داره.خیلی هم خوبه. به افشین گفت: _داداش جان،بریم. افشین همونجوری که سرش پایین بود،بلند شد،خداحافظی کرد و رفت. تمام صحبت های حاج محمود و حاج آقا و افشین و امیررضا رو فاطمه و مادرش از آشپزخونه شنیدن. هیچکس حرفی به فاطمه نگفت... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت  شصت_ودوم هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت. افشین و حاج آقا سوار ماشین شدن و حرکت کردن.افشین خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.حاج آقا گفت: _افشین جان،مطمئن باش خدا حواسش بهت هست. افشین تو دلش گفت حواست به من هست؟ با اینکه خیلی بدم، تا حالا خیلی کمکم کردی.ولی ازت میخوام بازم کمکم کنی..خدایا من فاطمه رو میخوام،یه کاریش بکن.. سرشو برگردوند و از شیشه به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.حاج آقا هم خیلی ناراحت بود. با خودش گفت کاش اصرار نمیکردم بره خاستگاری.ولی تا کی میخواست نره. بالاخره که باید میرفت. افشین رو به خونه ش رساند، و میخواست پیشش بمونه ولی افشین نذاشت.دوست داشت تنها باشه.اما حاج آقا نگرانش بود.گفت: _باشه ولی هروقت تماس گرفتم جوابمو بده.اگه جواب ندی،میام ها. -چشم،خیالتون راحت باشه. رفت تو حیاط و درو بست.مدتی توحیاط نشست بعد رفت تو خونه ش.قرآنی که فاطمه بهش داده بود،برداشت.اتفاقی باز کرد.آیه هفتاد و یک سوره فرقان اومد. *مگر آنانکه توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند،که خدا بدی هایشان را به خوبی ها تبدیل میکند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.(۷۰) و هر که توبه کند و کار شایسته انجام دهد قطعا به صورتی پسندیده و نیکو به سوی خدا باز میگردد(۷۱) از این همه لطف و مهربانی خدا، شرمنده شد.روی زانو هاش افتاد و خیلی گریه کرد. سه بار تا صبح حاج آقا باهاش تماس گرفت ولی هربار با پیامک میگفت، خوبم. یک هفته گذشت. فاطمه بعد از شیفت کارآموزی بیمارستان،سمت ماشینش میرفت.یکی سلام کرد.سرشو برگرداند.افشین بود که سرش پایین بود و به فاطمه نگاه نمیکرد. به روبه روش نگاه کرد و رسمی گفت: _سلام. -چند دقیقه وقت دارید؟ عرض مختصری دارم. -من عادت ندارم تو خیابان با نامحرم صحبت کنم. -میدونم..ولی من چاره دیگه ای ندارم. خیلی هم وقت تون رو نمیگیرم. -نه. دو قدم رفت،افشین گفت: _منو میبخشید؟ بخاطر گذشته. فاطمه ایستاد ولی برنگشت. -باشه. میخواست بره که افشین گفت.... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸