🌷👈#پست_۲۹
*_یکدفعه دیگه به خونه ما زنگ بزنی یا پیغوم و پسغوم بدی
ایندفعه به جای در خونتون میام در مدرستون تو که پدر و مادر نداری
جلوی کثافت کاری هاتو بگیرن ...
آیدا ترسیده خجالت زده به زن مقابلش نگاه میکرد
و نگاه دیگش تو کوچه بود که کسی رد نشه
صداشونو بشنوه ..
یکدفعه فکش فشار خورد با ترس چشم درشت کرد
همون زن محکم فکش گرفته بود صدای جرینگ جرینگ النگوهاش تو گوشش بود_
ببین بچه جون پسر من لقمه دهن تو نیست*
صدای بازشدن در اومد
مانلی باذوق به طرف در رفت
_سلام بابا ببین امروز خانممون بهم ستاره داده ..
ذوق ستاره رنگی که بخاطر نوشتن مشق هاش
گرفته بود داشت.
هامون مانلی رو بغل کرد بوسید
_آفرین دخترم ..
نگاهی به مانی کرد که چهاردست پا به طرفش اومد.
خیلی وقت بود خنده های مانلی رو ندیده بود
یا اصلا مانی رو اینطوری در حال بازی کردن ..
نگاهش به آشپزخونه کشیده شد
آیدا با دیدنش سلام آرومی کرد و به طرف مانی رفت بغلش کرد
_اون تخت که گفتی آوردن گفتم تو اتاق مانی نصب کن تخت قبلی رو ببرن!
آیدا سر تکون داد
_،مرسی !
هامون اخم کرد حس کرد آیدا زیادی براش طاقچه بالا میذاره ..
_چته تو؟
آیدا مقابلش ایستاد بعد نگاهی به پشت سرش کرد
که مانلی داشت نگاهشون میکرد لبخند تصنعی زد
_مانلی برو مشق هاتو بنویس
که فردا دومین ستاره رو هم بگیری ..
مانلی به طرف اتاقش رفت
هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد
آیدا با غم گفت:
_مامانت گفته میخواد قبل عقد من ببینه!
جفت ابرو هامون بالا پرید
آیدا با ترس گفت؛
_چرا گفتی بهشون ..
هامون نفس گرفت به طرف اشپزخونه رفت
خیلی بیخیال در قابلمه رو باز کرد
_نمیخواد بری ...یعنی اگرم بخوای بری من نمیذارم..
بعد تکه ای مرغ تو بشقاب گذاشت
_هامون تو رو چه حسابی گفتی میخوایم عقد کنیم ...
حداقل بهشون دلیل شو میگفتی!..
هامون لقمه اش جوید شونه بالا انداخت
_زندگی من به هیچکس مربوط نیست .
بشقابش و روی میز گذاشت برای عوض کردن
بحث گفت؛
_وسایل هاتو آوردی؟
آیدا مانی رو که سرش رو شونه اش گذاشته بود تکون داد
_آره !
وقتی دید هامون با ولع داره غذاشو میخوره گفت:
_زشت نباشه فردا بریم خونشون ؟
هامون چپ چپ نگاهش کرد
_نه مامان دلش برای مانلی تنگ شده مانی رو هم اصلا ندیده ...
مانی انگشتش تو دهنش کرده بود صداهای نافهموم در میاورد
هامون بعد خوردن شامش بلند شد
_این لینک دوربین مهد مانی تو گوشی من نمیخونه چرا ؟
و همینطور به طرف اتاق میرفت آیدا هم پشت سرش میرفت
ولی فکرش حسابی درگیر این بود اینقدر از مادر
هامون خاطره های بد داشت که بعد پونزده سال هنوزم ازش میترسید .
هامون روی تخت نشست و گوشیشو دست گرفت
_ببین من نمیتونم وارد بشم ..
مانی خودش به طرف هامون خم کرد که گوشی رو بگیره ..
هامون بغلش کرد ..
آیدا بی اختیار گفت؛
_میخوای زنگ بزنم به مامانت ..
هامون با تعجب نگاهش کرد
_که چی بشه؟...چه ول نکنی تو !...وقتی گفتم نه یعنی نه ...
آیدا لب گزید
_میگم من بخاطر بچه ها امدم دارم باهات زندگی میکنم...
میگم اصلا زندگی من و تو بهم ربطی نداره ...میگم..
هامون با عصبانیت وسط حرفش با داد پرید
_تو غلط کردی بری این اراجیف به مادر مریض من بگی ..!
آیدا بُهت زده نگاهش کرد که هامون ادامه داد
_بعد این زندگی ننگین یکاره رفتم
دست دختری که پونزده سال پیش دوسش داشتم گرفتم آوردم وسط زندگیم که بگم پرستار بچه اوردم !
واقعا فکر کردی مادر مریضمو نگران زندگیم میکنم ...
من میخوام بهش ثابت کنم زندگی خوبی دارم زنم عاشقمه منم عاشقشم ...
الان خوشبختم تا خیالش راحت بشه ..
بعد تو بری گند بزنی به همه نقشه های من ...
آیدا با چشای درشت شده نگاهش میکرد
_ولی مامانت من به عنوان عروس نمیخواد!
هامون بی حوصله رو تخت دراز کشید
_میخوام فقط فکر کنه من خوشبختم و زندگی خوبی دارم ...
همین .
آیدا مانی رو که تو بغلش چشای خواب آلودش و می مالوند تکون داد_
جالبه تو نگران مامانت نیستی ...
دقیقا میخوای بگی آخرش حرف حرف من شد ...
تو فقط یک خودخواهی هامون پوزخندی زد
_میبینی که همه چی همینطور که من میخوام شده ..
آیدا به طرف در اتاق رفت
_ داری میری برق هم خاموش کن .
آیدا برق خاموش کرد و دروبست تو دلش گفت؛
خبر نداری چه نقشه های دارم برات
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۰
_آیدا جان فایل ویرایش کردی؟
آیدا دستی روی ساعدش میکشه
بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سوراخ اش کرده بودن ..
_آره ویرایش کردم فرستادم واسه خانم مافی ..
هنوزم نگران بود بیشتر از اینکه نگران عصر باشه
که قراره برن محضر نگران شب بود که قرار بود برن خونه مادر هامون ..
حس میکرد ساعت ها چه زود میگذره ..
وارد سالن شد چند تا از مادرها باهاش خوش و بش کردن ...
صدای کر کننده زنگ بلند شد و آیدا درگیر ساماندهی خروج بجه ها از مدرسه شد .
وقتی همکارهاش هم از مدرسه رفتن کامپیوترش خاموش کرد
و وسایلش و داخل کمد گذاشت مانلی نزدیک در خروجی ایستاده بود ..
آیدا کیفش پالتوش تن کرد و کیفش و برداشت
_وای بریم که کلی کار داریم ..
مانلی با خنده دست آیدا رو گرفت
_امروز بچه ها برام دست زدن چون سئوال
ریاضی که سخت بود من تونستم حل کنم ...
بعد با خوشحالی گفت:
_خانممون خیلی مهربونه گفته قراره بهم جایزه بده ..
آیدا ریموت ماشین زد
_افرین دخترم ..ببین درس خوندن چه لذت بخش عزیز دلم ..
مانلی عقب نشست
_اوهوم من مدرسه رو خیلی دوست دارم ..
اها اها آنا که کنارم میشنه بهم یک عکس برگردون داد ..
الان من و آنا دوستیم ؟
آیدا دلش سوخت این بچه حتی یک دوست هم
نداشت با خنده گفت؛
_آره دیگه تو هم میتونی بهش یک هدیه بدی ..
مانلی متفکر به بیرون خیره شد
_نقاشی براش بکشم ..
آیدا مقابل مهد پارک کرد
_آره نقاشی عالیه ..
وارد مهد شد مانی با دیدنش به طرفش چهاردست و پا کرد
_قربونت بشم عزیز دلم ..
بغلش کرد
مربیش کاپشن و کیفش و آورد
_نهارش خورده بهش میوه و شیر هم دادم ..
آیدا کاپشن تن مانی کرد
_مرسی عزیزم دیدم چقدر هم سر خوردن میوه اذیتت کرد ..
ممنونم ..
مربیش لبخندی زد
_همسرتونم امروز وارد لینک شده بودن ..
آیدا از شنیدن اسم همسر لبخند نیم بندی زد
سریع تشکر کرد و مانی رو بغل کرد بیرون اومد
مانی رو روی صندلی مخصوصش گذاشت
یک حال عجیبی داشت نم نم برف شروع به باریدن کرد
مانلی باذوق گفت؛
_خداکنه اینقدر برف بیاد که بتونیم آدم برفی درست کنیم ..
و انگار دعای مانلی زود مستجاب شد
چون تا عصر یک برف سنگین بارید ...
آیدا یک پیراهن مخمل آبی تن مانلی کرده بود
موهاش براش با بابلیس فر کرد اینقدر مانلی ذوق کرده بود که هی با پیراهنش چرخ میزد و میگفت:
_من پرنسس السا هستم ..
آیدا به خودش توی آینه خیره شد
بعد سالها آرایش کرده بود کت و دامن پشمی که چند سال پیش به اصرار ژیلا خریده بود
تن کرده بود یادش اومد که اونجا میگفت:
_اخه این کت و دامن به گرونی به چه دردم میخوره ...
ولی الان پوشیده بود درست روز عقدش ..
_مانلی بیا عکس بگیریم ..
روی مبل نشست مانی و بغل کرد
مانلی هم تو بغلش اومد ...
به چهر های خندان خودشون روی صفحه گوشی
خیره شد عکس قشنگی بود
ته دلش واسه داشتن مانلی و مانی این تردید مزخرفی رو دور کرد .
همون لحظه هامون در باز کرد از دیدن آیدا و بچه ها یکم جا خورد
آیدا گوشی رو روی میز گذاشت و بلند شد
_سلام نهار نخوردی گرم کنم ...
هامون به طرف اتاق رفت
_نه خوردم مرسی دوش بگیرم..
مانلی گوشی رو برداشت
_خانم عکس بگیریم دوباره .
آیدا پوفی کشید
_میشه به من نگی خانوم ..!
مانلی ریز ریز خندید
آیدا لپش کشید
_دوست ندارم بگم آیدا جون ...
آیدا پاپیون روی موهاش درست کرد
_چی دوست داری بگی ..
مانلی نگاهش کرد لب برچید
_شما به مانی میگین جونم مامانی ..پسرم ...
ایدا با چشای گرد شده گفت؛
_خوب به تو هم میگم دخترم ..
مانلی سرش پایین انداخت
_مگه امروز مامان من نمیشین ...
آیدا ذوق زده گفت؛
_دوست داری بگی مامان ؟
مانلی سرش و به معنای آره تکون داد
این حس پیروزی خوشایندی بود براش ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۰ _آیدا جان فایل ویرایش کردی؟ آیدا دستی روی ساعدش میکشه بخاطر یک خون گرفتن کلی سوراخ سورا
🌷👈#پست_۳۲
*چیزی که دستشویی مدرسه پیدا شده یک جنین سه ماه است
خانم مدیر به قدری عصبانیه که درهای مدرسه رو بسته اجازه نمیده هیچ کس پاشو بیرون بزاره ...
آیدا نفس نفس میزد حاله ی اشک چشم های بی فروغش پوشونده بود ..
ناظم با عصبانیت یکی از همکلاسی های آیدا رو از صندلی ته کلاس بیرون کشید
_وای به حالت کار تو باشه !..
دختره گریه کنان میگفت کار من نیست ..
باریکه از خون از زیر میز سرازیر شده بود ...
یکی از بچه ها جیغ کشید ...
خانم خون ..
خانم ناظم بازوی دختره رو ول کرد
و کنجکاو به وسط کلاس اومد همه بچه ها مات نگاه میکردن ..
ناظم نگاهش رد خون گرفت
که به میز سوم رسید آیدا لبهای خشک و ترک خوردش از هم باز بود
. نفس های منقطع می کشید رنگش شبیه میت بود ..
ناظم با بُهت نگاهش کرد ..
که با صدای وحشتناکی آیدا به زمین افتاد*
مانی نق نق میکرد آیدا محتویات سوپ به جا مونده روی صورت مانی رو تمیر کرد
هستی ظرف کریستالی میوه رو مقابلش گذاشت
_مانی رو بده من میوه تو بخور ..
آیدا لبخندی زد
_نه ممنون مانی رو باید بخوابونم ...
هستی بلند شد
_بیا اتاق هامون ...اینجا نمیتونی
بخوابونیش ..
آیدا خوشحال که از زیر بار نگاه های تهمینه خلاص میشه همراه هستی وارد راه رو شد ..
مانی به گردن آیدا چسبیده بود .
هستی بوسیدش
_وای خدا ماشالله از سه هفته پیش خیلی بهتر شده بچه ...
آیدا شیشه شیر روتو دهن مانی گذاشت تکونش میداد
_آره زیر نظر دکتر و رژیم غذایی داره ..
بعد با لذت به مانی خیره شد که چشمهای خوابالودش نیم باز بود با ولع شیشه رو میخورد ..
آروم بوسیدش .
هستی لب گزید
_ببخش اگه مامان باهات سرد برخورد میکنه؟
آیدا نه ای گفت ولی تو دلش انگار رخت میشست از استرس
بوی کباب
بلند شد و پدر هامون بلند گفت:
_هستی میز بچین که شام آماده است ..
هستی رفت آیدا خوشحال شد از پیش کشیدن ناراحتی تهمینه ..
مانی خوابیده رو روی تخت گذاشت ..
به طرف آشپزخونه رفت ....
پدر هامون سیخ های پر از گوشت و جوجه های کباب شده رو تو دست داشت
_اگه یکدفعه کباب حاج صاحبچی رو بخوری دیگه هیچ کبابی به دلت نمیشینه ..
آیدا لبخندی زد
_خیلی ممنون افتادین تو زحمت ..
و کنار هستی بشقاب هارو روی میز چید ..
نگاهش به پذیرایی افتاد که هامون مقابل مادرش نشسته بود مادرش داشت آروم حرف میزد .
آیدا قلبش به تپش افتاد اگه چیزی میگفت ..
وای تمام نقشه هاش نقش برآب میشد ..
هامون متوجه نگاه نگران آیدا شد ...
بلند شد و دسته ویلچر مادرش گرفت اون نزدیک میز غذاخوری آورد آیدا لیوان هارو چید ..
مانلی خوشحال با مهدی پسر هستی به طرفشون دویدن ..
مانلی با ذوق خودش به طرف آیدا رسوند .
_مامان مامان ما آدم برفی درست کردیم ...
آیدا یخ کرد دو جفت نگاه بهش خیره شده بود ..
هامون و مادرش ..هامون یک لنگه ابروش بالا انداخت.
آیدا دستپاچه مانلی رو بغل کرد و کلاه و دستکشش در آورد
_برو دست هاتو بشور ...
ولی سعی کرد نگاهش با هامون تلاقب پیدا نکنه ..
اگه میخواست از نگاه های موشکافانه تهمینه فاکتور بگیره شب خوبی بود
بعد مدت ها احساس خوبی داشت حس داشتن خانواده چیزی که از وقتی یادش میومد هیچ وقت نداشت .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۳
هامون با صدای گریه مانی از خواب بیدار شد
روی تخت نشست و مردد بود
به اینکه بره تو اتاق مانی یا نه ولی یک استرسی از حرف های مادرش اون و مجبور کرد به طرف اتاق بره ..
دید آیدا مانی رو بغلش گرفته و راهش میبره
_چی شده چرا بیداره ؟
آیدا مانی رو تو بغلش جابجا کرد
_نمیدونم فکر کنم سرما خورده یکم تب داره
شایدم از دندونش ؟
هامون دست به کمر ایستاد به آیدا خیره شد
همیشه تو خونه راحت بود ولی هیچ وقت تو این دوماه اون با پیراهن کوتاه خواب ندیده بود
_بدش من برو بخواب !
آیدا کلافه مانی رو تو نَنوش گذاشت
_نه خودم بالای سرش باشم بهتره ...
تب های بچه ها خطرناکه احتمال تشنج داره ..
بعد پیشانیش ماساژ داد
هامون پوزخندی زد دست به سینه از بالا با غرور نگاهش کرد
_الان داری ادا در میای !
آیدا مکث کرد با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
_چی داری میگی؟
هامون لبش یکوی بالا داد
_که ببینم چه مادر فداکاری !
آیدا با حرص نگاهش کرد
_من احتیاج به دیده شدن تو ندارم ...
هامون چشم ریز کرد
_پس چرا نمیری بخوابی مگه فردا مدرسه نداری؟
آیدا پوفی کشید
_مرخصی میگیرم ...
مانی می برم دکتر ..تو برو بخواب فردا باید بری شرکت ..
بعد از درد پیشانیش و ماساژ داد
هامون با اخم بهش گفت؛
_چته؟
آیدا هی آروم راه میرفت مانی رو تکون میداد
_از بیخوابی میگرنم گرفته ....
هامون یک حس عجیبی پیدا کرد واقعا واسه
یک تب ساده درد میگرن و به جون خریده یا داره فیلم بازی میکنه؟
دستش به طرفش دراز کرد
_بدش به من ...
برو یک قرصی چیزی بخور بخواب؟
آیدا بی حوصله گفت؛
_نه چیزی نیست !
هامون دندون رو هم سابوند
_پس دیدی اداست!
آیدا یکدفعه از کوره در رفت
_آره اداست ...
دوشب پیش که دل درد داشت بیدار بودم تو خواب بودی هم ادا بود ..
هفته پیش هم که شکلات دادی و خوابش نمیبرد
تا خود صبح باهاش بازی میکردم ادا بود ..
تازه چند شب پیش مانلی کابوس دیده بود۲ نصف شب جاش خیس کرده بود
بردمش حمام اینقدر بغلم گرفتم آروم بشه هم ادا بود ..
هامون با همون اخم گفت:
_واسه چی کابوس ببینه ..
آیدا مانی رو تو نَنوش گذاشت و تکونش داد
_خواب مامانش دیده بود که برگشته ..
هامون نوچی کرد و رو برگردوند
_اون دیگه برنمیگرده ..
یعنی برگرده همچین براش دارم تا با یک اسکولتر از خودش فرار نکنه ..
آیدا ته دلش انگاری آروم گرفت ولی پشت چشمی نازک کرد با بی رحمی گفت؛
_اشتباه از خودت بود ...
هر کسی رو نباید به عنوان عمو و دوست به خونت راه میدادی !
هامون سئوالی نگاش کرد
_عمو؟
آیدا دستش رو روی دهنی که خمیازه کشید گذاشت
_آره ..همون که به عنوان عمو سعید میومد خونتون ...
مانلی میگفت!
چشای هامون از این درش تر نمیشد
_چی؟...گفته عمو سعید میومده ؟
آیدا لب گزید حس کرد چیزی رو که نباید میگفته،
با کنجکاوی گفت ؛
_مگه راحله با سعید فرار نکرده ؟
هامون گیج بلند شد
آیدا ادامه داد
_خودت که میدونستی عمو سعید میاد خونتون ..
مانلی گفت ..
هامون از اتاق بیرون رفت و آیدا به طرفش دوید ..
نزدیک اتاق مانلی دست هامون گرفت
_چکار میکنی؟
هامون با صورت سرخ شده نگاهش کرد
_میخوام بپرسم جریان عمو سعیدش چیه؟
آیدا خودش مابین سینه هامون ودر قرار داد
_دیونه شدی ...
ساعت ۳نصف شب بیدارش کنی که بپرسی جریان عمو سعید چیه ...
کم کابوس میبینه بچه ...
حالا که رفتن گورشون گم کردن !
هامون دست روی بازوی آیدا گذاشت
_من تنها سعیدی که میشناسم و مانلی بهش میگه عمو ...
الان ور دل من تو شرکت داره راست راست میچرخه ..
هیچ جا نرفته ..
کل جیک و پوک زندگی من میدونه ..
رفیق چندین ساله منه ..
میفهمی آیدا !
آیدا با بُهت نگاهش کرد
_شاید ..شاید .یک سعید دیگست !
هامون سر تکون داد
_درست بگو مانلی چی گفته؟
آیدا از اون فاصله نزدیک حس میکرد نفس های آتشین که هامون از خشم میشه یک هرم گرم تو صورتش میخوره
_گفت عمو سعید میومد خونتون ..
میگفت مامانش و عمو سعید تهدیدش کرده بودن
چیزی به تو بگه تو مدرسه معلمش اذیتش کنه ..
اها اها ...گفت یکدفعه اومده بود به تو گفته ...
راحله هم گفته سعید اومده سشوار درست کنه ..
هامون چشم بست تکیه به دیوار داد و سُر خورد
آیدا هول زده گفت:
_پس راحله با کی رفته؟
هامون چنگ به موهاش زد
_یک خری به اسم فرامرز ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۴
*من پرونده تورو خوندم ...
با اینکه معدلت بالا بود ولی اونا چاره ای نداشتن اخراجت کنن ...
آیدا خجالت زده سرش و پایین انداخت ..
ننه نچ نچ ای کرد _
حالا شما اسم شو بنویسین
این مدرسه تا بتونه درسش تموم کنه..
مدیر مدرسه نگاهی به آیدای افسرده و رنگ پریده تو فرم مدرسه کرد ...
_مادر جان بهتره ببرین مدرسه شبانه ..
هیچ مدرسه ای این اطراف ثبت نامش نمی کنه ..
ننه بلند شد چادرش زیر بغلش داد ...
_هی هی ...آیدا هن بلند شد پرونده اش از روی میز برداشت ...
ننه با غُر و لُند گفت:
_اگه خواهر و فامیلشون بودیم که زود اسم تو مینوشتن چون بی کس و هیچی نداریم هی هی ..
غصه نخور ننه خدا بزرگه!....
آیدا ته دلش به حال ننه پیری که با قامت خمیده اومده بود
التماس مدیر و معاون میکرد سوخت تو دلش گفت یکروز به من افتخار میکنی*
با گلاب سنگ قبر ننه رو شست و گل هارو روی خاک گذاشت ...
خاله مهین هیکل تپلش روی صندلی جا به جا کرد
و کتاب دعاشو مقابل صورتش گرفت
_یادم رفته عینکم بیارم ..
آیدا مانی خواب از بغل ژیلا گرفت
_خاله دستتون درد نکنه اومدی!
مهین نگاهی به آیدا کرد
_وا خاله مگه میشه سالگرد ننه یادمون بره ..
بعد به مانی خیره شد
_حالا واقعا از زندگیت راضی؟
آیدا خندید
_آره واقعا فکرش نمیکردم همه چی آروم و خوبه؟
ژیلا چپ چپ نگاهش کرد
_توی بی معرفت نمیخوای یک شیرینی بدی ...
خوبه الان دو ماه زنش شدی ..
آیدا کلاه مانی رو درست کرد
انگار روی دیدن علیرضا رو نداشت که تو این مدت وقتی فهمید عقد کرده حتی دیگه زنگ هم نزدن .
خاله مهین پیشدستی کرد و گفت:
_ وظیفه ماست که مهمونی بدیم حالا هم آخر هفته تشریف بیارید باغ ماهم ببینیم این شازده سوار براسب شما رو ..
آیدا یخ کرد
_فکر نکنم هامون بتونه بیاد ولی من بچه ها میایم ..
مرسی خاله ..
بلند شد ظرف حلوایی که درست کرده بود تعارف بقیه کرد .
وقتی خونه اومد دید ماشین هامون تو پارکنیگِ ..
در باز کرد هامون طلبکارانه نگاهش کرد
_کجا بودی تا این وقت شب ؟
آیدا با چشای گرد شده ساعت نگاه کرد
_ساعت ۸شب تو ترافیک !
هامون بلند شد مقابلش اومد
آیدا مقنعه مدرسه اش در آورد کلاه و کاپشن مانی ...
توضیح داد
_امروز سالگرد ننه بود رفتیم سر خاکش ...
مانلی با خوشحالی پرید وسط حرف آیدا
_امروز یک دوست جدید پیدا کردم اسمش ریما دختر خاله ژیلا ...
بعد یک اوریگامی کشتی نشون هامون داد
_ببین خاله ژیلا برامون درست کرد ..
هامون همینطور خیره آیدا رو نگاه میکرد
آیدا کاپشن تن مانلی رو در آورد
_برو دخترم لباس هاتو در بیار ..
بعد مدرسه رفتم خونه دوستم حلوا پختیم و با خاله میهن رفتیم سر خاک ننه تا اومدیم تو ترافیک شب شد ...
همین ..
هامون نفس گرفت
_چرا گوشیت خاموشه؟
آیدا گوشی رو از تو کیفش در آورد .
_اوه شارژش تموم شده .
هامون روی کاناپه نشست ..
_فکر نکن بچه ها بهت میگن
مامان ..خبریه!!! ...
یا با مهریه ای که داری میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی ؟
آیدا با خشمگفت:
_تو لعنتی از چی میترسی؟ من که شب و روز جلوی چشتم ...
هامون مقابلش ایستاد به فاصله خیلی نزدیک
_از تو میترسم ...
از آیدای که بهش نمیاد اینطور عاقلانه زندگی کنه ...
تو هنوز سنی نداشتی که پر از شور و وسوسه بودی ..
چطور باور کنم قرار نیست دست از پا خطا کنی .
آیدا پوزخندی زد
_واقعا الان مشکلت منم؟ ...
بیخیال! ..
من مثلا میخوام چکار کنم ؟ بچه هارو بدزدم ..کجا ببرمشون ؟
بعد سینی حلوا که نصفه مونده بود از روی کانتر بداشت
_بیا چای بریزم با حلوا بخوریم ..
خدابیامرزه ننه رو ..ولی تو نمیفهمی واسه کسی که هیچ وقت خانواده نداشته ..
داشتن خانواده چه نعمتیه !
هامون با همون اخم روی کاناپه نشست
تلوزیون روشن کرد ولی تو سرش حرف های
آیدا تکرار میشد بهش سوءظن نداشت ولی
دلش نمیخواست فکر کنه بهش اطمینان داره ..بهش خیره شد
که سینی چای و حلوا رو روی میز گذاشت
مانی رو بغل کرد شیشه شیر بهش میداد ...
نگاهش کرد یک پیراهن حلقه کوتاه آبی پوشیده بود موهاش بالای سرش جمع کرده بود
آرایش نداشت فقط ته مونده رژ روی لب هاش بود ..
.به صفحه تلویزیون خیره شد
یاد روزی افتاد که حس کرد این دختر ریزه میزه تو لباس مدرسه چقدر براش خواستنی بود ..
ولی وقتی افتاد تو دور کار کردن و پول در آوردن اون حس های مضخرف دوست داشتن براش فقط مسخره بازی بود .
آیدا همینطور که به تلویزیون خیره بود گفت:
_خاله مهین واسه آخر هفته مارو باغ شون دعوت کرده ..
منم گفتم تو کار داری نمیای ...من و بچه ها میریم ..
هامون چشم ریز کرد
_خوبه ..از جانب منم تصمیم میگیری ...
آیدا پوف کلافه ای کشید
_میگم مهمونی رو کنسل کنه !
هامون لبش یکوری بالا رفت
_نه چرا کنسل بگو هممون میریم مثل یک خانواده.....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#پست_۳۴
به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد
_دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا بود ژینا بود اون و ببینم .....
آیدا ترسیده بهش زل زده بود اومدن
هامون با وجود علیرضا یعنی نقش برآب شدن تمام نقشه هاش
***
برای بار هزارم موهاش درست کرد به موهای رنگ خورده اش نگاه کرد
پشیمون شده بود که رنگ کرده
حداقل کاش بعد امشب این مهمونی این کار میکرد ...
دوباره با شونه اونارو حالت داد .
مانلی با پیراهن تنش گیره هاش مقابل آیدا گرفت
_موهاتون خوشگل شده ..
آیدا لبخند نیم بندی زد و موهای مانلی رو از بالا بافت سر هر بافت حلقه های رنگی رنگی میزد ..
به ساعت نگاه کرد هفت شب بود .
نفس گرفت و بلوز و شلوار مشکی خردلیش پوشید ..
کرم زد و سر ته ارایشش یک رژ بود .
لباس ها وسایل مربوط به مانی رو جمع کرد .
دوباره به ساعت نگاه کرد شماره ژیلا رو گرفت
_سلام عروس خانم ...کجایی چرا نمیای ..
آیدا پرسید
_کی اومده ..
صدای تق تق کفش اومد و بعد تق در
_اومدم تو اتاق ...همه اومدن ..
مامان چند جور پلو و خورشت درست کرده
بعد با خنده گفت ؛
_ اوه عمه برات یک کادو عیونی گرون گرفته همه لباس نو هاشون پوشیدن تا جناب شازده رو ببینن ..
آیدا نفس گرفت
_علیرضا هست؟
ژیلا مکث کرد
_نه هنوز که نیومده ...
فکر کنم نیاد ..میشناسیش که ..
همون لحظه در باز شد و هامون وارد شد
آیدا باشه ای گفت تلفن قطع کرد .
مانلی خوشحال خودش نشون هامون میداد
_ببین موهام ..
هامون بوسیدش نگاهی به سراندر پای آیدا کرد به طرف اتاقش رفت
_من الان حاضر میشم ..
آیدا مانی رو بغل کرد و رو کاناپه نشست انتظار به به و چه چه نداشت
ولی دلش میخواست حداقل یک چیزی واسه تغییر موهاش میگفت
و حاضر شدن هامون یک ساعت طول کشید
آیدا پوفی کشید
_هامون ...تا خود باغ خاله مهین فقط دوساعت راه ها شام دعوتیم نه سحری ؟
قبل از آمدنش بوی عطر فرانسویش اومد
آیدا یک لحظه از دیدن هامون جا خورد
کت و شلوار مارک فیت تنش و کفش های و پالتوی چرم و ته ریشی که خیلی کوتاه تر شده بود ..
نگاه ازش گرفت سعی کرد بی اعتنا باشه .
پالتوش تنش کرد
برعکس شب های بهاری اواخر اسفند ماه شب سردی بود هامون خونسرد رانندگی میکرد
بعد از اون شبی که رفتن خونه مادر هامون دیگه هیچ وقت مثل خانواده کنار هم نبودن ...
از صدای بوق بوق باز شدن در آیدا به خودش اومد ..
هامون وارد گل فروشی شد ..
نفس گرفت حس میکرد هامون تمام قدرت میخواد عرضه اندام کنه ..
سریع برای ژیلا تایپ کرد
"علیرضا اومده ؟
ژیلا استیکر پوزخند😏 براش فرستاد و تایپ کرد
"نه امشب گفته جایی دعوت و نمیاد ...
بیاین دیگه مردیم از گرسنگی از عصر مامان میز چیده نمیذاره کسی بهش چپ نگاه کنه "
آیدا نفس راحتی کشید و تایپ کرد
"ما تا نیم ساعت دیگه اونجاییم"
بوی گل های تزیین شده تو سبد یک حال خوبی داشت ...
هامون پاکت باقلوا رو با سبد گل عقب گذاشت
آیدا باخودش فکر کرد چی میشد
همون پونزده سال پیش باهم ازدواج میکردن این وسط این کینه و نفرت و انتقام بوجود نمیومد ..
اینقدر فکرش درگیر بود که نفهمید کی تو کوچه بزرگ باغ خاله مهین رسیدن
درخت های بلند سرمازده بیرون زده بودن از دیوارهای باغ
_کدوم خونست ؟
آیدا آروم گفت:
_خونه در قهوه ای ..
یک حس عجیب ته دلش نشست
هامون بوق زد و حمید رضا داداش کوچیکه علیرضا در باز کرد ..
ماشین داخل رفت ..
خاله مهین و عمه به استقبالشون اومده بودن ..
هامون مثل جنتلمن سبد گل و به عمه داد و آنچنان با خاله مهین احوال پرسی کرد
که انگار هزار سال میشناستش ...
آیدا دندونی روی هم سابوند ...
کیف مانی رو برداشت
_آیدا اوه اوه ماشین ..
لعنتی شوهر نکردی نکردی الان رسما زدی به هدف ..
لاکچری لعنتی ..
آیدا از حرف های حمید رضا که دستش وتوی جیب کاپشنش کرده بود
زیر زیرکی میخندید ..خندش گرفته بود
وارد سالن شدن که آیدا شوکه شد
علیرضا روی مبل نشسته بود داشت نگاهش میکرد .
آیدا دستی دور کمرش گرفته شد به نیم رخ هامون خیره شده بود
به علیرضا که از حرص فکش منقبض شده بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷#پست_۳۴ به آنی آیدا بهش خیره شد هامون ادامه داد _دوست دارم این خاله مهین تو و اون کی بود ژیلا ب
🌷#پست_۳۵
*ننه هن هن کنان فرش و لول میکرد ...
آیدا هم وسایل و بار وانت میکرد ...
ماشین خاله مهین توی کوچه پیچید
ژیلا براش دست تکون داد ..
خاله مهین تا رسید چادرش به کمرش بست و به پسری که با اخم پشت رُل نشسته بود
گفت _زن دایی بیا کمک کن گاز بزاریم داخل ..
ژیلا نزدیک آیدا شد _این همون پسر عمم علیرضاست که تو بیمارستان هامون زد ،
همون که دکتره ...
آیدا زیر زیرکی به علیرضا نگاه کرد ..
_مگه میدونه من واسه چی بیمارستان بودم؟ ...
ژیلا گلدون بزرگ مصنوعی رو برداشت ..
_آره بابا موقعی که میبردنت بیمارستان مامان جریان براش گفت؛
چون دکتره گفت شاید دوستی چیزی تو بیمارستان داشته باشه ...
آیدا از خجالت شالش و جلو کشید ..
علیرضا یک کارتن برداشت به ننه گفت ...
_کار خوبی کردید دارید از اینجا میرید ...
ننه با غصه به دورتا دور خونه نگاه کرد ..
_بعد چل سال ننه سخته ...
خاله مهین آینه قدیمی رو برداشت ...
_واه چیه ننه این خونه در دیوارش داره میریزه ..
خونه جدیدتون هم محله اش بهتره هم یک اپارتمان نقلی نزدیک خودمون هم هست *
آیدا مانی رو تو بغل گرفته بود به ظرف کریستالی پر از میوه خیره شده بود ...
اینقدر فکرش آشفته بود که حتی نمی تونست به سؤال های عمه جواب بده ..
ژیلا آروم در گوشش گفت؛
_حواست کجاست ..
عمه سه دفعه پرسید شام بکشن ؟
آیدا با تعجب سر بلند کرد
_باعث زحمتِ ..
عمه یک خواهش میکنمی گفت و رفت
ژیلا پوزخندی زد
_از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجه ..
تابلو حتی خود علیرضا فهمید اینقدر که زنگ زد امشب بیا بیا !
آیدا نگاهی به هامون کرد که بین آقایون نشسته بود
داشت با طمانینه باهاشون صحبت میکرد ..
نیم نگاهی به علیرضا کرد که دست به سینه فقط به اون خیره شده بود .
آیدا لب گزید
مانی رو بغل کرد و وارد اشپزخونه شد ..
خاله مهین مانی رو بوسید
_قربون پسرم بشم ..
بیا بیا خاله شام بچه رو بده سیر بشه سر سفره اذیتت نکنه ..
آیدا چند قاشق پلو ریخت کمی خورشت روش با پشت قاشق له کرد
ستاره خواهر ژیلا یک تکه شیرینی تو دهنش انداخت
_وای آیدا چقدر شوهرت با کلاس و جنتلمنِ ...
من که کیف کردم ..مبارکت باشه ..
خواهر علیرضا نیش خندی زد
_ولی دوتا بچه داره ..
خیلی سخته هرچی باشه آیدا رو مامان خودشون نمیدونن ..
خاله مهین همینطور که سبد های سبزی رو پر میکرد
نفس گرفت و گفت؛
_اوووه مادر آیدا فولاد آب دیده ..
سختی براش معنا نداره ..
بعدم بچه هاش آیدا رو خیلی دوست دارن .
عمه هم ادامه داد
_از هر نظر خیلی هم خوبه ...
آیدا باید بچه هاش با دیده منت قبول کنه ..
ماشالله آیدا فهمیده شرایط خودش و میدونه ..
و یک نیش خند بود که زد .
آیدا ظرف مانی رو برداشت روی مبل نشست و بهش غذا داد ..
همه در رفت و آمد چیدن میز شام بودن ...
خاله مهین سنگ تموم گذاشته بود و
این برای آیدا خیلی با ارزش بود
میتونست نیش و کنایه بقیه رو بشوره ببره ..
شوهر خاله مهین همه رودعوت به شام کرد ..
همهمه ای شد همه به ترتیب نزدیک میز شام شدن ..
ژیلا به آیدا اشاره کرد
_بیا دیگه سرد میشه برای خودت غذا بکش ..
آیدا صورت مانی رو تمیزکرد
_باشه دیر نمیشه ..
داشت به مانی شام میداد که یک بشقاب غذا مقابلش روی میز گذاشته شد ..
آیدا به علیرضا خیره شد که بشقاب گذاشت بدون حرف رفت ..
بغض کرد بعد سه ماه ته دلش یک حس پشمونی انگار جونه زد ..
هامون کنارش نشست ظرف بزرگ که محتویات همه پلو خورشت های موجود روی میز بود مقابلش گذاشت
_عزیزم از همش برات کشیدم ..
نوشیدنی چی میخوری؟
آیدا لبخند نیم بندی زد حس میکرد
همه توجه شون به اونِ ...آروم گفت:
_لیموناد ...
همون لحظه مانلی از بازی دست کشیده بود
به طرف آیدا اومد
_مامان لطفا برام غذا میکشی ...با ریما میخوایم تو اتاقش بخوریم ..
هامون بشقاب غذای که علیرضا آورده بود برای مانلی گذاشت ....
اونم خوشحال رفت .
آیدا حتی سرش بالا نیاورد که بخواد علیرضا رو نگاه کنه یک حس شرمندگی بیچاره وار تو وجودش بود .
تا اخر شام هم هامون از کنارش جم نخورد و دم به دقیقه بهش سرویس میداد و هواشو داشت ..
آیدا بعد تشکر به بهانه خواب مانی رو تو اتاق برد .
از شدت سردرد
چشاش تار میدید
دست هاش یخ کرده بود و میلرزید
نمیتونست شیشه شیر مانی رو درست کنه ...
یکدفعه نگاهش از پشت شیشه در تراس مشترک اتاق ها به علیرضا افتاد که داشت نگاهش میکرد ..
همنطور ساکت و زل زده
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۶
*_این مدرسه جدیدتون خوبه؟ آیدا دوباره مقنعه اش جلو کشید سعی کرد
به پسر عمه ژیلا که ازش خیلی بزرگتر بود یکدفعه وسط راه مدرسه سبز شده بود نگاه نکنه..
آروم جواب داد_آره ...
_از ژیلا پرسیدم رشته تون چیه براتون کلی کتاب کنکوری آوردم ...
آیدا دوباره آروم تشکر کرد سعی کرد به راهش ادامه بده....
علیرضا مقابلش پیچید جلوی راهش و سد کرد
_دوست دارم هر کمکی از دستم برمیاد بگین براتون انجام بدم ...
آیدا بهش خیره شد پسر مهربونی دیده میشد ولی آیدا از این حس حقارتی که به گلوش چنگ انداخته بود سر تکون داد
_نه ممنون ...علیرضا با لبخند گفت
_حساب اون پسره رو هم رسیدم اگه مزاحمت شد به خود من بگو ...
آیدا دندون روهم سابوند
_به تو چه مربوطه به چه حقی رفتی زدیش به تو چه !
داداشمی ؟بابامی؟ چکارمی؟ ...
فکر نمیکنی اون پسره چی برداشت میکنه
باخودش یکدفعه از کجای زندگی آیدا سردر آوردی که واسش شاخ و شونه میکشی ...
برو گورتو گم کن ..
یکدفعه دیگه ببینمت به خاله مهین میگم اذیتم میکنی ..
علیرضا با اخم گفت:
_دختره دیونه هنوزم دوسش داری؟
آیدا بی ملاحظه جیغ کشید
_به تو چه؟ یکی از همسایه ها از روبه رو میامد و آیدا راهش گرفت ...
_من میدونم چی شده همه چیزُ...اونم چیزهای که فقط من میدونم!!..آیدا ایستاد ..یخ کرد *
نوای موزیک آرومی بود آیدا مانی خواب بغل گرفته بود تمام فکرش کشیده میشد
به خاطرات تلخ که مثل جام شوکران که چندین سال نوشیده بود و مزه تلخش هنوز کامش تلخ کرده بود .
هامون هم ساکت بود .
_وقتی با منم بودی با این پسره رابطه داشتی؟
آیدا پوزخندی زد
_بعد پونزده سال ...انتظار داشتم اون موقع بپرسی ؟
هامون بدون اینکه نگاهش کنه فرمون پیچید
_برام دیگه مهم نبودی!
آیدا یک لنگه ابروش بالا انداخت با بدجنسی گفت:
_یعنی الان مهمم؟
هامون بدون اینکه چشم از خیابون بگیره گفت:
_نه..
آیدا سکوت کرد ...ماشین توی پارکینگ متوقف شد ..
هامون ماشین و خاموش کرد آیدا به طرفش جرخید
_نه پونزده سال پیش و نه الان نه هیچ وقت دیگه ای من با علیرضا هیچ رابطه ای نداشتم ..
کار اون زمان و بذار رو حساب ترحم و دلسوزی واسه یک دختر زخم خورده ...
برامم مهم نیست باور کنی یا نه !
کلاه مانی رو سر کشید و بغلش کرد
_مانلی دخترم پاشو رسیدیم .
هامون چپ چپ نگاهش میکرد ..
تمام زندگی آیدا رو شخم زده بود هیچ نقطه تاریکی ندیده بود ..
سیاهی شب به روز زده بود و هامون اطاق باز روی تخت دراز کشیده بود به سقف زل زده بود ...
اینکه هیچ وقت راحله رو دوست نداشت خودش سرزنش میکرد که حس میکرد مسبب به گند کشیدن زندگیش خودشِ ...
ولی آیدا ...
صدای گریه کردن مانی اومد و لالای خوندن آیدا ..
به نظرش یک تفسیر مسخره بود که راحله بچه های خودش نمیخواست و آیدا اینطور مادرانه کنارشون بود ...
****
_آیدا خداکنه اداره فردا رو تعطیل کنه!
آیدا لبخندی زد امسال عید خیلی دوست داشت چون خانواده داشت کلی با مانلی تغییر دکراسیون داده بودند
و خونه و اتاق هارو مرتب کرده بودن حتی کلی عصرها باهم خرید رفته بودن لباس عید خریده بودن
یک لذت عجیبی که تا حالا نداشت...
_من که مشکلی ندارم تعطیل هم نکردن مهم نیست ..
همون لحظه مدیر اومد تو اتاق
_خانم صوفی مادربزرگ یکی از بچه ها اومده
برای دیدن نوه اش لطفا با اولیاش هماهنگ کنید
آیدا بلند شد
_مادر بزرگ کی اومده اینجا نوه اش ببینه!
خوب بره خونشون ؟
مدیر نچی کرد
_مادر بزرگ این دختره مانلی صاحبچی ...
مادر مامانش ...میگه باید نوه ام ببینم !...
منم شک کردم واسه همون گفتم با اولیاش تماس بگیرید ...آیدا ماتش برد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۷
آیدا به سالن نگاه کرد یک خانم چادری ایستاده بود
داشت با معاون دیگه حرف میزد
از استرس شماره هامون با موبایلش گرفت .
_الو
یک لحظه یادش اومد تو دفتره سریع از در پشتی بیرون رفت
_الو سلام ..
صدای متعجب هامون اومد
_چی شده؟
آیدا نفس گرفت
_یک خانم اومده میگه مادربزرگ مانلی..
صدای چی بلند هامون شنید
_مدیر هم گفته با تو هماهنگ کنم !
آیدا ملتمسانه گفت؛
_تورو خدا بیا ..
هامون نفس گرفت
_میام الان ..
صدای عصبانی مدیر تو سالن پیچید
_خانم صوفی!
آیدا گوشی رو تو جیب مانتوش گذاشت به طرف سالن رفت .
آیدا خودش بیخبر گرفت
_بله بفرمایید؟
نیم نگاهی به زن مقابلش کرد یک چادر خیلی شیک سرش بود انگشترهای دستش برق میزد ..
و نگاه پر غرور از بالا اون زن لرزه به تنش آورد
_ایشون مادر بزرگ مانلی هستن و اومدن نوه شون ببین ..
لطفا مانلی رو بیارید
آیدا خیلی خونسرد با لبخند به زن مقابلش
سلام کرد
_سلام خیلی خوش آمدین ...
و بعد به طرف مدیر نگاه کرد
_لزومی نداره با والدینشون هماهنگ بشه؟
مدیر بهش چشم غره رفت
زن پوزخندی زد
_منظور از والدین شما نیستی عزیزم ..
هر هرزه ای نمیتونه جای مادر وبگیره عزیزم ..
آیدا یخ کرد ..
زن رو به مدیر کرد که هاج و واج آیدا و زن نگاه میکرد
_ازتون گله دارم ...
دخترم میگفت این مدرسه یک مدرسه خیلی خوبه ...
به آقای شمشیری رئيس آموزش منطقه سفارش کرده بودم
یک مدرسه خوب و مدیر و معاون خوب واسه نوه گلم سفارش بدید ...
تعجب میکنم شما نباید یک هرزه رو معاون خودتون میکردید !
مدیر اخم کرد
_ فکر کنم اشتباه شده ...
خانم صوفی بهترین پرسنل ما هستن ..
آیدا حس ضعف شدید کرده بود انگار این آبرو ریزی ها دقیقا شبیه گذشته بود
زن پوزخندی زد و ادامه داد
_این خانم غیر این مدرسه یک شغل دیگه هم داره ...
غیر مدیر معاون و دفتر دار هم با صدای بلندش نزدیک اومدن ..
زن تحقیرانه گفت:
_ایشون از مسافرت رفتن دختر من سواستفاده کردن و خودش چسبونده به داماد من .....
شب ها میره خونه دخترم تخت دامادم گرم میکنه ..
بعد با حالت افسوس گفت؛
_معلمی شرافت داره ...
تو لیاقت این شغل نداری ...
تو یک زن خیابونی هرزه تن فروش جات سر چهار راست نه مدرسه که مکانش مقدسِ ..
آیدا حتی پلک هم نمیزد ..
صدای هین هین بقیه رو میشنید ..
مدیر با عصبانیت گفت؛
_شاید سوتفاهم شده ..
و برای رفع رجوع گفت:
_بفرمایید بریم اتاق من ..بفرمایید .
زن دوباره نیش خودش زد
_نه خانم سوتفاهم نشده ..
ایشون میگردن دنبال مردهای پولدار زیر پاشون میشنن ...
رفتم اداره آقای شمشیری هم به حراست اداره ابلاغ کرده امروز و فرداست اخراجشون کنن ..
مدیر وارفته به آیدا نگاه میکرد
بعد چادرش باز بسته کرد
_الانم پرونده نوه ام بدید میخوام یک مدرسه بهتر ببرم ..
مدیر نوچی کرد
_خانم لطفا بیاید حرف بزنیم ...فکر میکنم هنوز
زن وسط حرفش پرید
_من حرفی ندارم گفتنی هارو گفتم ...
شوهرم گفته سریع پرونده رو ازتون بگیریم ..
میخواد نوه ام بفرسته پیش دخترم ..
آیدا بلاخره به حرف آمد
_شما این حق ندارین ...سرپرست مانلی به پدرش نه شما ..
زن پوزخندی زد
_مثل اینکه یادت رفته پدرش داماد کیه؟...
آیدا نفس نفس میزد از عصبانیت
خانم مدیر به تند رویی گفت:
_خانم صوفی بهتره بیاین اتاق من الان زنگ تفریح ..
بعد با خواهش و تمنا و اصرار زن رو برد داخل اتاق مدریت ..
همکارهای آیدا دورش گرفتن
_چی میگفت آیدا این زنه ...
یکی دیگشون سریع گفت:
_اوه اوه اینم مثل دخترش ...وای دخترش پارسال یادته سر معلم کلاس اول چه بلایی سرمون آورد ..
حتما باهات چپ افتادن زیر آب تو زدن ..
آیدا یخ کرده روی صندلی نشست تند تند
شماره هامون میگرفت
همکارش یک لیوان آب براش آورد
صدای زنگ تفریح اومد هیاهوی بچه های داخل سالن پیچید همون لحظه در مدرسه زده شد و هامون وارد مدرسه شد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۳۸
هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد .
یکی از معاون ها نزدیکش رفت
_سلام آقای صاحبچی ...مادر خانومتون تو دفتر مدیر هستن ..
هامون از شلوغی و سرو صدای بچه ها اخم کرد
_لطفا بگین خانم صوفی بیاد .
همکار آیدا ابرو بالا انداخت به طرف دفتر رفت ..
به آیدا که از شدت ضعف و سردرد دست هاش روی صورتش گرفته بود روی صندلی نشسته بود خیره شد
_این بابای دختره مانلی اومده ..
آیدا از شنیدن این حرف از جا پرید
همکارش مشکوک گفت؛
_تو باهاش در ارتباطی ؟ ...آره آیدا ...پس حرف های مادربزرگه راسته ؟
همون موقع صدای زنگ پیچید .
آیدا به طرف سالن رفت که هامون گوشه سالن ایستاده بود ..
با دیدنش بغض کرد .
به طرفش رفت ..
هامون با دیدن رنگ پریده آیدا گفت:
_چی شده؟
آیدا لب گزید
_مامان راحله اومده ...یک حرف بار من کرد ..
ولی مهم اینکه میگه میخواد مانلی ببره ؟..
اشک هاش بی اختیار میچکید
_میگه میخواد بفرسته پیش راحله .
هامون دندون روهم سابوند
_کجاست الان ..
آیدا به طرف دفتر مدیریت رفت و در زد ..
مدیر با دیدنش با روی برافروخته و عصبانی گفت ؛
_خوب شد اومدین حقایق جدیدی برام افشا شد .
آیدا بی توجه گفت؛
_آقای صاحبچی اومده !
زن پوزخندی زد
_عرض نکردم خدمتتون..
مدیر عصبانی به آیدا نگاه کرد
قامت هامون پشت سر آیدا پیدا شد و مدیر به احترامش بلند شد
_سلام آقای صاحبچی خیلی به موقع رسیدید ..
هامون به مادر راحله نگاهی کرد
_سلام خانم وفایی !
مادر راحله رو برگردوند
_دیگه برای دیدن نوه ام باید بیام مدرسه ...
مدیر سریع گفت:
_ایشون اومدن مانلی رو از این مدرسه ببرن ..شما این اجازه رو میدین ؟
هامون با همون خونسردی ذاتیش یک لنگ ابروش بالا انداخت
_چرا این مدرسه خیلی خوبه؟
مادر راحله به آیدا اشاره کرد
_نه تا وقتی که پرسنلش به جای تعلیم و تربیت کارشون هرزگی و از راه به در کردن مردهای زن دار باشه ...
آیدا که همینطور کنار در ایستاده بود لب گزید
خانم مدیر به طرفش نگاه کرد
_نمیخوای چیزی بگی آیدا ...
سکوت تو یعنی حرف های این خانم واقعیت داره!
هامون از توی جیب بغل پالتوش شناسنامه اش روی میز گذاشت
_خانم صوفی همسر شرعی و قانونی من هستن ..
مدیر با بُهت سریع شناسنامه رو برداشت
صفحه دومش نگاه کرد
مادر راحله با حرص رو به آیدا گفت؛
_خدارو خوش نمیاد که با رفتن یک مسافرت بچه من زندگیشون و اینطوری از هم بپاشی ..
چکار کردی که عقدت کرده ...
هامون با اخم گفت:
_مسافرت!!!!ا...شما که بهتر از من میدونین زن شوهر دار بدون اذن شوهر نمیتونه مسافرت بره ...
مادر راحله نگاه از هامون گرفت
_بچم افسرده بود ...
حالش دست خودش نبود ...
ولی دلیل نمیشه هنوز قدمش خشک نشده بری زن بگیری!.
هامون بلند شد
_من سه بار از دادگاه عدم تمکین گرفتم ..
دادگاه خودش به من حق ازدواج داد ...
من نمیخوام چیزهای بگم که فقط تُف سر بالاست ...
دیگه ام حق ندارین به همسر من توهین کنین ..
همینکه ایشون اینقدر خانم هست که ادای حیثیت نکنه که تو محل کارش این آبرو رویزی رو راه انداختین
دلیل خوبی میشه که دیگه اینجا نیاین ..
.
میخواین نوه هاتون ببینین ،قدمتون سر چشم تشریف بیارید منزل ...
بعد به طرف مدیر رفت
_من از مدرسه و کادرتون کاملا راضیم و اصلا نمیخوام دخترم جای دیگه ببرم ...
لطفا تحت هر مورد مشابه ای حتما با من تماس بگیرید وگرنه مسئولش خودتونید ...
خیلی ممنون خدانگه دار
و خواست بره که نگاهش به آیدا افتاد و دوباره به طرف مدیر رفت
_آها در ضمن ...همسرم میخواست به شما بگه که من ازشون خواهش کردم فعلا این جریان سِکرت بمونه ...
از ایشون دلخور نباشید ..
مدیر نگاهی به آیدا کرد و نه خواهش میکنم آرومی گفت؛
هامون به طرف آیدا رفت
_تو ماشین منتظرم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۸ هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد . یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...م
🌷👈#پست_۳۹
آیدا با یک ببخشید به طرف دفتر معاونین رفت ..
همکارهاش دورش کردن
_چی شده جریان چیه ؟
آیدا از استرس دستهاش میلرزید ..
همون موقع نگاهش از پنجره شیشه ای به رفتن مادر راحله خورد و اومدن مدیر به اتاق..
_وای آیدا جون ببخشید تو رو خدا ..من زود قصاوت کردم ..
بعد دستهای لرزون آیدا رو گرفت
_چرا نگفتی به من دختر جون ...
آیدا لب گزید
_شوهرم بخاطر ترس از خانواده همسر سابقش گفت چیزی نگم ..
همکارش گفت؛
_شوهرت؟
مدیر سری تکون داد
_آره جریان داره ...آقای صاحبچی شوهرشِ ...
این خانم هم مادر زن سابقشِ اومده بوده آبروی آیدا رو ببره ..
عجب زنی بود وای خدا ...
رو یک پا وایستاده بود پرونده نوه اش میخواست کلی هم میگفت شوهرم سفارش کرده سفارش کرده ..
آیدا ترسیده نگاهش کرد
_میشه... میشه من برم خونه ...
مدیر برای دلجویی گفت؛
_آره برو عزیزم ...شوهرتم منتظره ...فردا هم روز آخرِ نمیخواد بیای ...
بعد به معاون دیگه گفت؛
_مانلی رو از کلاسش بیار ..
مانلی وقتی دید همه دور آیدا جمع شدن با نگرانی گفت:
_چی شده ؟
آیدا با دیدنش بغض کرد و دستش دراز کرد تا بغلش کنه
مانلی با تردید نگاهی به معاون و مدیر کرد
وقتی آیدا دماغش بالا کشید و گفت:
_بیا مامان جون ..
با خوشحالی به آغوشش خزید ..
_چی شده مامان ؟
آیدا بوسیدش ....
_کیفت و آوردی ؟
مانلی سر تکون به معنای نه
_برو وسایل تو جمع کن از خانم تون خداحافظی کن میریم خونه ..
بابا بیرون منتظره ..
وقتی مانلی رفت همکار آیدا گفت:
_بهت میگه مامان؟
آیدا بلند شد و وسایلش داخل کیفش گذاشت
_آره ..
کامپیوترش خاموش کرد و با همکارهاش خداحافظی کرد
دست مانلی رو محکم گرفته بود وقتی از مدرسه بیرون آمد ماشین هامون دید به طرفش رفت .
_ماشینم چکار کنم ..
هامون اخم کرد
_فردا میگم بیارنش ..بیا بریم کلی کار دارم ..
آیدا در ماشین باز کرد یک ماشین بنز مقابلشون پارک کرد ..
هامون پوفی کشید ...
مادر راحله عقب نشسته بود مرد راننده پیاده شد به طرف هامون آمد
_خانم میخوان باهاتون صحبت کنن ..
آیدا ترسیده به هامون نگاه کرد که از ماشین پیاده شد و به طرف مادر راحله رفت ..
مانلی با تعجب گفت؛
_این مامان جونِ !
آیدا به عقب برگشت
_اومده بود شما رو با خودش ببره!
مانلی پر اخم گفت؛
_نه مامان ...خونشون حوصله ات سر میره همش باید آروم و ساکت باشی به چیزی دست نزن
هامون کلافه سوار ماشین شد آیدا پر استرس پرسید
_چی شد؟
هامون راهنما زد و از ماشین بنز دور شد
مشخص بود کلافه و عصبی ..
آیدا ته دلش میجوشید دوباره پرسید
_چیزی گفته؟
هامون نفس گرفت
_میخواد عید بچه ها پیشش باشن !
آیدا ترسیده نگاهش کرد
هامون ادامه داد
_هر سال عید راحله میرفت سفر اجازه نمیداد مانلی رو ببرم خونه مادرم میبردش اونجا ...
الانم گفته عید بیارشون همینجا ..
هم مانلی هم مانی
آیدا دستک کیفش تو دستش فشار میداد
_اون بخاطر تنهایی بچه ها بود ایشون لطف کردن ...
الان که من هستم ...
هامون مقابل مهد نگه داشت بی حوصله گفت؛
_چه میدونم ...حالا بزار عید بشه!
آیدا نا امید از ماشین پیاده شد ..
تو ذهنش همش میگفت هامون یک چیزی شنیده که کوتاه اومده ..
مربی مهد با دیدن آیدا کاپشن مانی رو تنش کرده بود
مانی با دیدنش خندید دندون موشی هاش نمایان شد
آیدا بغض کرد...دست های مانی که طرفش دراز شده بود گرفت
مربی با خنده گفت؛
_چه زود امدین ...
حتما روز آخری هیچ کس نیومده مدرسه..
آیدا مانی رو محکم بغل گرفته بود .
مربی ساک مانی و همراه با پک به آیدا داد
_این پک هفتسین رو پیش دبستانیهامون درست کردن واسه مانی جان ...
امیدوارم سال خوبی داشته باشید ..
آیدا بغض کرد میتونست بهترین سال عمرش باشه اگه مادر راحله گند نمیزد .
کلاه مانی رو سر کرد و سوار ماشین شد ..
هامون هم کلافه بود ..
آیدا با تردید گفت؛
_میخوای اصلا بریم خونه من ...
میگیم رفتیم مسافرت ..
هامون چپ چپ نگاهش کرد
_لزومی نمیبینم ...من خودمم عید نیستم ..
بهتره برن اونجا ..
آیدا نفس گرفت وقت بدی بود که هامون افتاده بود رو دور لجبازی ..
_ببین من نمیدونم هر سال واسه عید برنامه ات چی بوده ..
نمیخوام از برنامه هات تو رو بندازم ..
میخوای بری خارج کشور میخوای استراحت کنی ..
کار و شرکت داری هرچی داری من قول میدم لطمه ای به برنامه هات نخوره ..
فقط بزار من با بچه ها باشم ...
کاری به تو هم نداریم ..
هامون چیزی نگفت آیدا دوباره با
التماس گفت :
_مانلی خونه مادربزرگش دوست نداره
بهش خوش نمیگذره ..
مانی به من وابسته است تازه جون گرفته ..
هامون پشت چراغ قرمز ایستاد ..
نگاهی به مانلی کرد که صندلی عقب بق کرده نشسته بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۰
_من هر سال میرم ییلاق ویلا بابا اینا این
رسم از بچگیمون بوده
که تعطیلات عید همه خانواده بابا و عمه ها عموهام اونجا جمع میشیم
سال های اول راحله میومد بعد دیگه هر دفعه به بهانه ای نیومد و خودش میرفت مسافرت ...
به آیدا نگاه کرد
_ اگه میخواین بیاین باید تا فردا عصر آماده باشید ...
صدای آخ جون مانلی بود که به گردن هامون چسبید و بوسیدش..
آیدا نفس گرفت ته دلش نمیدونست چجوری خداروشکر کنه ...
مانی رو محکم بغل گرفت
_آره تا فردا آماده میشیم ...
البته میدونست با وجود مادر هامون قصه یک جور دیگه حکایت میشه ...
*پسر عموی شهاب ازت خوشش آمده ...
آیدا چپ چپ دوستش نگاه کرد کلاسورش روی پاش گذاشت..
_پسر عموی شهاب اگه مثل خود شهابِ
میخوام صدسال از من خوشش نیاد ...
دوستش خندید
_نه بابا خیلی آدم حسابی و خانواده باکلاسی دارن ...
شهاب خیلی از خانواده فامیل هاشون میگه ..
پسر عموش هم خیلی خوشتیپ و پولداره ...
خری قبول نکنی !...
آیدا با اخم گفت:
_حالا کجا من دیده ؟...
دوستش چشمکی زد ...
_همون که باحال دعوا کردی ...
آیدا به آنی سرخ شد یاد پسری افتاد که بهش گفته بود کوچولو و بغلی ...
رو برگردوند ...
_نمیخوام من حوصله این کارهارو ندارم
درس ام مهمتره دوسال دیگه کنکور داریم ...
دوستش مقابلش ایستاد
_ولی هامون خیلی از تو خوشش اومده حیف ها...*
_مامان پیراهن پف پفیم بپوشم ..
آیدا پیراهن رو از دست مانلی گرفت و تو چمدون گذاشت
_نه تو ماشین خراب میشه رسیدیم اونجا موقع سال تحویل بپوش ..
زیپ چمدون بست
مانلی عروسکش بغل کرد
_دوستام همیشه میگفتن میرفتیم مسافرت ...
الان ما چمدون بستیم یعنی میریم مسافرت؟
آیدا لب گزید از اینکه میدید این بچه حتی معنی سفر هم نمیدونه چیه
_آره دیگه ..
بعضی ها با هواپیما میرن ...
بعضی ها جاهای خیلی دور میرن ..
گاهی هم یکی مثل ما قرار با ماشینشون یک روستا خوش آب هوا برن .
مانلی خوشحال رو تخت نشست
_پارسال الناز رفته بود ترکیه واسه دوتا از بچه ها تیشرت آورده بود..
پارسال که دوستم نبود ولی امسال دوستم شده منم براش تیشرت سوغاتی بیارم ...
آیدا خنداش گرفت گفت؛
_سوغاتی که تیشرت نیست ..
سوغاتی چیزهای مخصوص همون شهر یا کشور ..
ما میریم روستا اونجا صنایع دستی زیاد داره
میتونی واسه دوستات سوغاتی بیاری ..
مانلی رو تخت دراز کشید
_واسه همه بچه بیارم ..
شاید یکی مثل من تا حالا مسافرت نرفته باشه دلش بسوزه ..
آیدا پتو روی مانلی کشید و اون ونوازش کرد
_دختر مهربونم ...
میتونی واسه همه کلاستون سوغاتی بخری ..
بوسیدش
_حالا بخواب که فردا کلی کار داریم ..
مانلی از ذوق خندید
_اینقدر خوشحالم خوابم نمیبره ..
آیدا کتاب داستانش بهش داد
_بخون ...تا خوابت ببره ..
مانلی معصومانه گفت؛
_خداکنه چشامو ببندم وقتی باز کردم تو راه سوار ماشین باشم ...
آیدا بوسیدش از اتاق بیرون اومد
کمی تنقلات داخل ظرف های در دار ریخت
فکرش حسابی مشغول بود
با حرف مانلی غرق خاطرات بچگیش شده بود ..
روزهای که در حسرت داشتن یک خانواده بود ..
حسرت رفتن مسافرت ..
حسرت داشتن مادر و پدر ..
آهی کشید ...
چقدر شبیه مانلی بود .
کلافه روی صندلی آشپزخونه نشست..
در باز شد و هامون وارد خونه شد وقتی هنوز
آیدا رو بیدار دید با تعجب گفت؛
_چرا نخوابیدی؟
آیدا دستکش فر دست کرد کیک از فر بیرون آورد
_دارم وسایل فردا رو آماده میکنم ..
هامون پوفی کشید روی صندلی نشست
_برنامه تغییر کرده!
آیدا ماتش برد
هامون ادامه داد
_احتمالا فردا صبح راه بیفتیم بابا نمیتونه تو شب رانندگی کنه ..
آیدا لبخندی زد
_چه زود دعای مانلی برآورده شد
هامون یک تکیه از کیک رو با چاقو برید
_چطور؟
آیدا دست به کمر تکیه به کابینیت داد با لحن طلبکاری گفت؛
_واقعا هامون چرا اینقدر در حق این بچه ظلم کردی ؟...
این بچه نمیدونست اصلا مسافرت چیه ..
اینقدر خوشحال بود خوابش نمیبرد ..
هامون اخم کرد
_همه چیز دست من نبود!
آیدا با حرص و مسخره بازی گفت؛
_توجیح شدم ...!
بعد نشست کنار هامون با نرمش گفت؛
_من به راحله کاری ندارم چه کرده یا نکرده ...
ولی حرفم با تو ...
اینهمه صبح تا شب و شرکت داری زحمت میکشی واسه کی آخه ..
مگه غیر اینه واسه آینده بچه هات ..
هامون با همون اخم گفت:
_الان من شدم پدر بی مسؤلیت ..
تو شدی زن بابای مهربون !
آیدا بغض کرد
_هامون تو نمیفهمی نداشتن خانواده چقدر سخته ...
هامون بلند شد همینطور که دکمه های بلوزش باز میکرد به طرف اتاقش رفت
_چمدون منم بستی؟
آیدا چشم درشت کرد
_نه ..
هامون وسط راه به طرفش برگشت عصبانی نگاهش کرد
_پس چی میگی من همه چی رو حاضر کردم
آیدا کیک تو ظرف گذاشت و به دنبال هامون به اتاقش رفت
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور