📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت ششم
دوباره راه افتادیم.
برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم.
کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت.
تا شب یککله رفتیم.
امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم.
خیلی خسته بودم.
خیلی.
اما هیچ کس از حرکت باز نایستاد.
هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم.
وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.»
فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است.
سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند.
خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیلهامان، دولادولا جلو میرفتم.
توی آن تاریکی، همهاش این طرف و آن طرف را نگاه میکردم.
میترسیدم یکدفعه تیراندازی شود.
پدرم دستم را محکم گرفته بود.
ساکم دست یکی از فامیلها بود.
مقداری که رفتیم، پشت صخرهای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.»
کمی که استراحت کردیم،لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!»
وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت.
توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم.
فکر میکردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است.
آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.»
پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که میرویم، هزار برابر بهتر از روستای خودمان است. بلند شو، دخترم... بلند شو!»
سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بیفایده است. سرنوشتم دست خودم نبود.
دوباره راه افتادیم.
از آنجا به بعد، از روستاها میگذشتیم.
مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند.
حتی به ما نان و آب هم میدادند.
لباسهاشان رنگارنگ و قشنگ بود.
از دیدن لباسهاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود.
وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم.
یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغالهام کرهل.
تا شب راه رفتیم.
جلوتر، سوسوی چراغها را دیدم.
نزدیک نیمهشب بود و خوابم میآمد.
خسته بودم.
تا آن وقت، اینقدر راه نرفته بودم.
وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است.
همه چیزش برایم جالب بود.
با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه میکردم.
به نظرم قشنگ میآمد.
پاهایم درد میکرد و از خستگی داشت میشکست.
خسته بودم و دعا میکردم زودتر برسیم.
از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.»
خسته و کوفته بودیم.
زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد.
زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود.
پسر کوچکی هم بغلش بود.
پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد.
وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر.
آن زن از ما پذیرایی کرد.
بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود.
وقتی نشستیم، مرتب میآمد دور و بر من و میرفت.
با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم.
اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری میکردم، نمیتوانستم بغضم را پنهان کنم.
با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم.
زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت.
دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم.
به زور توانستم چیزی بخورم.
خوابم میآمد.
بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم.
صبح که از خواب پا شدم، تمام لباسها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن.
لباسهای من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند.
بهخصوص لباسهای من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند.
خارها را یکییکی میکندم و نگاه میکردم.
پیش خودم میگفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوهزین تا اینجا با من آمدهاند تا تنها نباشم.
گریهام گرفته بود.
یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم.
پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند.
اکبر مرتب به پدرم میگفت یک روز دیگر آنها میرسند و میآیند تا فرنگیس را عقد کنند.
فامیلها میآمدند و میرفتند تا عروس را تماشا کنند.
پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس میشوی!»
اصلاً خوشحال نبودم.
در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را میفهمیدم.
چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟
آنجا همه برایم غریبه بودند.
فقط پدرم همراهم بود.
بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمیگردد. آن وقت چه کار کنم؟
سعی کردم با فکر اینکه میخواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم.
به خودم میگفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت میکنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچهها برایت شادی میکنند و دست میزنند.»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📚فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت هفتم
سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم میآمدم، میدیدم تمام صورتم پر اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یکنفس بالا میرفت، فرنگیسی که شبها تو تاریکی میایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ کس را نداشت. تنهای تنها بودم من.
پدرم، هر بار به من میرسید، سرش را پایین میانداخت و به فکر فرو میرفت. میدانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، میخواست خوشبخت شوم. او را که اینطوری میدیدم، دلم برایش میسوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، میگفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.»
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید، به گریه میافتاد. یک بار وسط هقهق گریهاش گفت: «فرنگ... کاکه... میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردهام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آنها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسکبازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافۀ تکتکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم.
با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانهوار به در میکوبید؛ فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب میآمد.
مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگینخان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگینخان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه میکند؟ چطور آمده بود و میخواست چه کار کند؟
همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگینخان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگینخان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشهای بست. گرگینخان لباسهایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!»
گرگینخان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگینخان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!»
گرگینخان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و تکیهاش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگینخان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جملهاش، یک بار تکرار میکرد: «خجالت نمیکشی؟ دخترت را آوردهای به خاک اجنبی و میخواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمدهام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را میدهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبیها نیست. ناموس ما را دست عراقی میدهی تو مرد؟»
پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمیزد. گرگینخان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن.
فامیلها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه میکردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف میزنیم.»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۳
_کادو خریدن سخت نیست😊😊_
_اینکه چطوری به طرف بفهمونی گرون خریدیش سخته😅😂_
*به نام خدای دوستدار محبت بین انسانها*
*سلام*
*پیامبر رحمت صلي الله عليه و آله*
*الهَدِيَّةُ تورِثُ المَوَدَّةَ ، وتُجَدِّدُ الاُخُوَّةَ ، وتُذهِبُ الضَّغينَةَ.*
*هديه دادن، دوستى به بار مى آورد ، برادرى را تازه مى سازد و كينه را مى زدايد.*
*(بحار الأنوار : ج۷۷، ص ۱۶۶)*
*انسان بنده ی محبت است. یکی از بهترین شیوه های ابراز محبت و ایجاد محبت، هدیه دادن است. ارزش هدیه به قیمت آن نیست. به اصل این کار و شیوه آن بستگی دارد. سال نو و بهار طبیعت را بهانه ی ایجاد بهار، در دلهای اقوام و آشنایان قراردهیم و با هدیه دلها را به هم نزدیک کنیم.*
--------------
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۴
_از خواستگار پرسیدن :_
_دستت کج نیست؟_
_گفت هرگز._
_معتاد نیستی؟ گفت خدا اون روز رو نیاره.🤭_
_پرسیدن چشمت دنبال ناموس مردم نیست؟ گفت بمیرم ولی دزد ناموس نشم.😬_
_پرسیدن دست بِزن نداری؟
گفت بشکنه دستم اگه همچین کاری بکنم😱_
_هر چی از رذایل اخلاقی پرسیدن، تکذیب کرد._
_آخرش پرسیدن تو هیچ خصلت بدی نداری؟_
_گفت: فقط دروغ می گم 🤥😐😂😂😂_
*به نام خدای بیزار از کذب*
*سلام*
*خداوند راستگو فرمودند:*
*يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ.*
*ای کسانی که ایمان آورده اید تقوای الهی پیشه کنید و خود را در گروه راستگویان قرار دهید (مبادا در زمره دروغ گویان قرار بگیرید)*
*(سوره برائت آیه ۱۱۹)*
*برخی گفتهاند مقصود از گروه راستگویان پیامبر و اهل بیت علیهم السّلام است که از همه راستگوتر بودند. به راستی این دروغ تا کنون کدام معضل را از ریشه حل کرده که انسانها به آن توجه میکنند. گفتن حقیقت و به گریه انداختن یک فرد بهتر از دروغ گفتن و لبخند بر لبان آن فرد آوردن است. یادمان باشد هیچگاه به کسی که به ما اعتماد دارد، دروغ نگوییم وهیچگاه به کسانی که به ما دروغ گفته اند، اعتماد نکنیم. هرگاه شخصی حتی یک دروغ بگوید، دیگران به تمام حرفهای راست او نیز شک میکنند. چگونه ممکن است دروغ بگوییم و توقع اعتماد داشته باشیم. دروغ یک راهحل موقتی برای یک مشکل دائمی است و دشمن صادق و راستگو بهتر از دوست دروغگو است.*
---------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📒📗📘📒📗
📚فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت هشتم
اما بعد از یک ساعت، گرگینخان با چشمهای سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.»
پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود، فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردهام اینجا. کسی که قرار است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس اینجا خوشبخت میشود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم...»
گرگینخان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمیپرستی. اگر بپرستی، چطور دخترت را به مملکت بیگانه میدهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمیگردانم و احدی نمیتواند جلویم را بگیرد... فرنگیس دختر ماست، نه عراقیها.»
در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو.»
فامیلها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را اینجا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگینخان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگینخان چنان فریاد میکشید که کسی جلودارش نبود.
تمام بدنم از فریادهای گرگینخان میلرزید. گرگینخان، جلوی چشم همه، از پشت یقهام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هر کس جلویم را بگیرد، یک گلوله حرامش میکنم.»
وقتی حرف میزد، به اسلحهای که به کمر بسته بود، اشاره میکرد. لحظۀ حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. میخواهیم برگردیم خانۀ خودمان.»
دستم را دور کمر گرگینخان حلقه کردم و اسب راه افتاد. قلبم تند میزد. دلم برای پدرم میسوخت. ایستاده بود و بیصدا ما را نگاه میکرد. میدانستم روی حرف گرگینخان نمیتواند حرفی بزند.
گرگینخان، اسب را به تاخت در میان کوچههای تاریک خانقین میبرد. من به شدت تکان میخوردم، اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگینخان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمیگردم.
توی راه، خوب به گرگینخان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قویهیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او میترسیدند. پسرعموی پدرم بود و خودش شش تا بچه داشت.
توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از اینکه بچههایش را با دنیا عوض نمیکند. میگفت: «فرنگیس، تو مثل بچۀ خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمیروی. فقط یک جوری من را خبر کن.»
نمیدانستم چطوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالاخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانۀ ما آمد و از من خواست تو را برگردانم. بیچاره مادرت، داشت از غصه دیوانه میشد. آنقدر هم قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت تا کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی، عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم.
توی راه، همهاش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم.
راهی را که با پا رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آنجا که رد شدیم، ایستادیم. گرگینخان لبخندی زد و گفت: «اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد، فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلومان را بگیرد.»
بعضی جاها آنقدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگینخان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشتهام، گلونیهایم است، خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را میبینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ... فرنگ برگشت»
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📒📗📘📒📗📘
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت نهم
زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دورهاش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد میزد و اشک میریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد
پسر عمو از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان میگریست. گرگینخان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!»
مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگینخان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت این طور محکم بغلم نکرده بود. گریه میکرد و روله روله میگفت.
مردم، هم گریه میکردند و هم میخندیدند. گرگینخان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت:
بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانهمان شلوغ بود. مردم میآمدند و میرفتند. دوستانم دورهام کرده بودند و با شادی میپرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟
من هم با خنده جواب میدادم: «نه، آمدهام توی ایران عروسی کنم!»
گرگینخان که قیافۀ زار مادرم را میدید، مرتب میگفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچهات برگشته. شاد باش.»
بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچهام نزدیک من است، هیچ سختگیری نکنم.»
گرگینخان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربهاء و مهریه و این چیزها نمیگیری.»
مادرم دائم بغلم میکرد و میبوسید. هی میپرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه کار کردی؟ پدرت چی گفت؟»
همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم میگفت در این چند روز لب به غذا نزده و همهاش گریه میکرده. لازم به گفتن نبود. از چشمهایش میشد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس.
گرگینخان یکی دو روز خانۀ ما ماند.
به فامیل گفته بود میمانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم. مادرم میترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود.
بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچهها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگینخان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی غُرغُر
کرد و بعد به اتاق دیگر رفت.
مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به خدا اینجاخوشبختتر میشود.
نذر کردهام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاریاش بیاید، نه نگویم. هر کس که میخواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان.
شب پدرم آرامتر شده بود. مردم روستا به خانهمان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی میگفت. همه میخواستند او را آرام کنند.
صبح گرگینخان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچههایم منتظر هستند. خیلی وقت است نبودم. من میروم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.»
پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگینخان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.»
بعد به گریه افتاد. گرگینخان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.»
همۀ مردمی که برای بدرقۀ گرگینخان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.»
گرگینخان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچهها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همانطور که روی اسب نشسته بود، گفت: فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!»
روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگینخان رفت و من او را مانند فرشتهای میدیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد میرفت.
پایان فصل اول
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ...
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۵
استاد گفت فرق شما با من اینه که من واسه علم درس میخونم، شما واسه نمره !! 😔😁😳
گفتم هر کس برای رسیدن به چیزی که ندارد تلاش میکند ...😂😁😜
گفت زیبا بود ، خودت درستو حذف کن😂😂😂😭😭
*به نام خدایی که نعمت علم را بیشتر از دیگر نعمتها به رخ بندگانش کشیده و اهمیت آن را با این به رخ کشیدن بیشتر نشان داده است.*
*سلام*
*امیرالمؤمنین علی علیه السلام*
*الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ*
*گرانبهاترین میراثى که انسان از خود به یادگار مى گذارد علم و دانش است*
*نهج البلاغه بخشی از حکمت ۵*
*در مقام مقایسه بین برتری علم و ثروت؛ از دیدگاه عالمترین مردمان حضرت علی علیه السلام، علم از هرلحاظ بهتر است زیرا:*
*-علم تو را حفظ میکند اما مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی؛*
*-دانشمندان دوستان بسیاری دارد ولی ثروتمندان دشمنان بسیار*
*- ترس از سرقت ثروت وجود دارد اما هیچ ترسی برای دزدیده شدن علم نیست..*
*بنابراین بهترین ارث علم است*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ...
@salonemotalee
📗📒📘📗📒📘📗
📗فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل دوم
اشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس در کودکی
🖋قسمت دهم
🔹🔹🔹🔹🔹
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال ۱۳۴۰ در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر ۳۲ طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد ۱۳۳۸ است، ابراهیم ۱۳۴۲
، جمعه ۴۶، لیلا ۴۷، ستار ۴۹، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال ۵۳.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم. وقتی او هم به من میگفت هاوپشت، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان میداد. هر وقت نگاهش میکردم، لذت میبردم. همیشه بلوز سفید میپوشید و انگار نور از صورتش میبار
ید. تیغ به صورتش نمیزد. میگفت حرام است. گاهی وقتها که ریشش را کوتاهمیکرد، دست زیر چانهام میگذاشتم و روبهرویش مینشستم. آینۀ کوچکی توی دستش میگرفت و قیچی را آرامآرام دور ریشش میچرخاند و من با دهان باز به او نگاه میکردم. خوشم میآمد من و پدرم روبهروی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه میکرد، میگفت: «براگمی...»
آنقدر این کلمه را دوست داشتم که دلم میخواست هزار بار آن را به من بگوید
🖋ادامه دارد
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۶
غمگینم😔😞
خالی بستم ....
دارم میترکم از خوشی 😂
فقط دیدم مد شده، گفتم منم بگم
لامصب بدجور کلاس داره!!!!!
بذار يه بار ديگه بگم:
غمگینم😔😞😂😂
*به نام خدای خالق نشاط و شادی*
*سلام*
*خداوند مهربانتر از مادر می فرمایند*
*وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَهً ضَنْکاً*
*هر کس از یاد خداوند روی بگرداند، زندگی سخت و دشواری خواهد داشت*
*قرآن کریم سوره طه آیه ۱۲۴*
*چه كسى را می توان يافت كه مدعى باشد نيازمند به شادى نيست؟ اصلاً اساس جهان هستى و پديده هاى آن به گونه اى طراحى شده اند كه در آدمى شادى ايجاد كنند. بهار با طراوت، صبح پر لطافت، طبيعت با ظرافت، آبشارهاى زيبا، گلهاى رنگارنگ، ديدار دوستان، ازدواج و پيوند و محبتهای انسانی و ...، همه شادى آور و مسرّت بخش است. شادى نياز اساسى و ضرورى انسانها است. یاد خدا بهترین شیوه شاد زیستن و ترک آن موجب زندگی غمبار است. این نشاط در زندگی ناشی از آرامش روانی است که با یاد خدا حاصل میشود خداوند میفرماید: «أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» همانا با یاد خدا دلها آرامش مییابد.*
*تبیین روان شناختی این مسأله آن است که یاد و ذکر خدا فرد را از اموری که برای او استرس و فشار روانی ایجاد میکند، باز میدارد و سبب میشود که به جای توجه صِرف به لذتهای دنیوی به تقویت رابطه با خدا و تقرُّب به او توجه کند و چون خود را در مسیر رشد و تکامل معنوی احساس میکند، از زندگی لذت میبرد. برخی انسانها نشاط را در دوری از خدا جستجو می کنند و گاهی به صورت موقت شاد می شوند ولی پس از مدتی دوباره غبار غم بر وجوشان می نشیند. بنابراین یکی از راههای اصلی دستیابی به نشاط بیشتر در زندگی آن است که همیشه و در هر حال به یاد خدا باشیم.*
*همان بهتر كه دائم شاد باشيم*
*ز هر درد و غمى آزاد باشيم*
*به خوش رويى و خوش خويى در ايام*
*همى رو تا شوى خوش دل در انجام*
*اگر خوش دل شوى در شادمانى*
*بماند شادمانى، جاودانى*
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📗📘📒📗📘📒
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل دوم
🖋قسمت یازدهم
ان موقع ها هر کدام از بچهها که دعوا میکردند یا میخواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان میبردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی میدیدم بچهها از چیزی میترسند، خندهام میگرفت.
کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی میکردیم. بچهها میترسیدند، اما من نمیترسیدم. آنها را به قبرستان میبردم و ساعتها همانجا مینشستیم. چیزهایی را که از بزرگترها شنیده بودم، برایشان تعریف میکردم
بچه ها که میترسیدند، مسخرهشان میکردم.
دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی میکردند. هر بچهای یک عروسک دستساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم میخواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچهها نگاه میکردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.»
با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو میتوانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.»
به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.»
با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوبها بلندتر و محکمتر بود که شد تنهاش و قسمت باریکتر و کوتاهتر، شد دو تا دستهایش
نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکهپارچههایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگلتر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم!
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچهها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید
اسمش را را چی میگذاری؟»
نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم...
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شبها کنار خودم میخواباندمش.
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺 امروز : یکشنبه
🌞 ٧ فروردین ۱۴٠١ هجریشمسی
✝️ ٢٧ مارس ۲۰٢٢ میلادی
✍ مرگ #ریچارد_نلسون_فرای شرقشناس و ایرانشناس یهودی آمریکایی و مروّج نظریهٔ #اسلام_ایرانی که ریشهٔ نظریهٔ انحرافی #مکتب_ایرانی بود (٢٠١۴م)
✡ #ریچارد_فرای_و_اسلام_ایرانی
1⃣ #ریچارد_رورتی پس از سفر به ایران و چندی پیش از مرگش در مصاحبهای با روزنامهٔ ایتالیایی کوریره دلاسرا که تیرماه ١٣٨۶ منتشر شد، نتایج ملاقاتهایش با سیاستمداران #اصلاحطلب، دانشجویان و نویسندگان را تشریح میکند. رورتی با تأکید بر اینکه «ملیگرایی، تنها پادزهر اسلامگرایی در ایران است» میگوید:
👈 «در پیامد دیدارهایی که در تهران با دانشجویان داشتم این نظر در من تقویت شد که این کشور نیز قادر خواهد شد اشراقگرایی اسلامی را در آیندهای نهچندان دور در دستور کار خود قرار دهد و اولین گامها را در جهت دموکراسی بردارد…
#ملیگرایی تنها پادزهر در مقابل #اسلامگرایی است و اشراقگرایی اسلامی بهزودی در ایران پا خواهد گرفت…
نیروهای #سکولار ایران چارهای به جز جستجوی مخرج مشترکهای دیگری بر پایهٔ ملیگرایی ندارند…
فکر میکنم که نظرات من از این جهت برای برخی از روشنفکران ایرانی جالب توجه است که با عقاید یورگن هابرماس همخوانی دارند و به دنبال تأیید طرح وی مبنی بر دموکراسی میهنپرستانه هستند.
در کشورهایی چون جمهوری اسلامی ایران که حکومت در اختیار #مذهبیها قرار دارد، نیروهای سکولار برای مقابله با کسانی که سعی دارند #مذهب را به وجه مشترک جامعه تبدیل کنند، چارهای به جز جستجوی مخرج مشترکهای دیگری بر پایهٔ #ملیگرایی ندارند،
زیرا نسبتگرایی و گذشته از ریشههای ملی، هرگز نخواهند توانست در مقابل #مذهبگرایی قد علم کنند.»
2️⃣ این نظریهٔ ریچارد رورتی شامل گونهای از «اشراقگرایی اسلامی» است که بر پایه مخرج مشترکی از ریشههای ملی – باستانی بنا شده است.
3️⃣ ایدهٔ رورتی دقیقاً مبتنی بر همان عناصری است که #ریچارد_فرای در کتاب «عصر زرین فرهنگ ایران» به واکاوی و بسط آن تحت عنوان «اسلام ایرانی» پرداخت.
4️⃣ نظریهٔ «اشراقگرایی اسلامی» ریچارد رورتی و «اسلام ایرانی» از سوی برخی مقامات ارشد دولت دکتر محمود احمدینژاد با عنوان #مکتب_ایرانی ترویج شد و به بحثهای دامنهدار و پرالتهابی در سطح محافل فکری و سیاسی انجامید.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
✡️ متن کامل مقالهٔ «ریچارد فرای و اسلام ایرانی» در چند قسمت از فردا در "سالن مطالعه محله زینبیه"
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستا، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۷
_یه روز ی گروه میرن برای کوهنوردی که یک روز تا بالا رفتن از کوه طول میکشه👨🦯_
_در حال بالا رفتن یه نفر که لکنت زبون داشت ، هی میگفت:_
_چ چ چ چ چ چ_
_وقتی رسیدن نوک کوه گفت چادر یادمون رفت😬_
_همگی برگشتن که چادرو بیارن_
_دوباره یارو گفت_
_ش ش ش ش ش_
_رسیدن پایین گفت شوخی کردم😐😂_
_میگن هنوز دارن دنبال جنازش میگردن🤭😂😂😂_
*به نام خدای شوخطبعان حدنگهدار*
*سلام*
*امام صادق علیه السلام:*
*مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إِلَّا وَ فِيهِ دُعَابَةٌ*
*هيچ مؤمنى نيست كه شوخى در طبع او نباشد*
*الکافی، ج۲، ص۶۶۳*
*یکی از ریشه های شادی و نشاط شوخ طبعی و استفاده از مزاح هایی است که در آن گناهی رخ نمی دهد. البته توجه داشته باشیم که این اخلاق حسنه به افراط کشیده نشود و حد میانه رعایت شود، وگرنه شأن و منزلت شخص پایین می آید و حتی سخنان جدی اش بی ارزش میشود.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
44.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کامل روایت دیدار و گفتوگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب در قالب مستند #غیررسمی_۴
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#ریچارد_فرای_و_اسلام_ایرانی
◀️ قسمت اول
ریچارد فرای کیست؟
در سال ۱۳۷۶، وزارت اطلاعات با انتشار کتابی با عنوان «هویت» درباره «ریچارد فرای» دست به افشاگری زده است. در صفحه ۱۳۱ این کتاب که در ۳۷۵ صفحه توسط «انتشارات حیان» به چاپ رسیده، اینگونه آمده:
«ریچارد فرای چندی پیش به دعوت و تلاش برخی روشنفکران داخلی به ایران سفر کرد و در طول اقامت خود در تهران با استفاده از برخی عناصر ناآگاه اقدام به جمعآوری گسترده اطلاعات محرمانه کرد.
ریچارد فرای که همکاری بهظاهر علمی او با سیا امری آشکار است در این سفر تا آنجا پیش رفت که حتی برای جذب برخی مدیران اجرایی و آموزشی کشور اقدام کرد که البته این تلاش با برخی هوشیاریها ناکام ماند».
همانگونه که مشاهده میشود براساس خبر آشکاری که از سوی وزارت اطلاعات منتشر شده، «ریچارد فرای» یک همکار (بخوانید جاسوس) سازمان سیا آمریکاست که در پوشش ظاهری علمی و با نزدیک شدن به افرادی که ادعای روشنفکری دارند، نسبت به جمعآوری اطلاعات محرمانه از ایران مبادرت ورزیده است.
فرای در کنار جاسوسی، به جعل تاریخ ایران نیز روی آورده بود بهنحوی که کتاب قابوس نامه (که به کاپوس نامه فرای معروف شد) به جهت انتشار برخی جعلیات و اباطیل راجع به ایران، به شدت زیر سوال رفت و مجتبی مینوی در آن باره مطالبی را منتشر نمود. (کاپوس نامه فرای، تمرینی در فن تزویرشناسی، نامه بهارستان، دفتر پنجم، ص ۱۶۸)
این جاسوس یهودی آمریکایی در حوزه فکری و نرمافزاری توانسته بود ذهن برخی مدعیان ایراندوستی و باستانگرایی را معطوف به خود کند و با تاریخسازی جعلی از گذشتهای کهت کمتر اطلاعاتی پیرامون آن در دست است، خود را بهعنوان یک ایرانشناس و شرقشناس معرفی کرده بود.
در کنار این مسأله، روابط مشکوک وی با سرشاخههای فتنه و انحراف نیز نشان از تحرکات پشتپرده سیاسی او میداد. روزنامه کیهان درباره رابطه «محمد خاتمی» بهعنوان یکی از سران فتنه با «ریچارد فرای» مینویسد:
«تعامل این دو از هنگام به قدرت رسیدن اصلاحطلبان در دوم خرداد ۱۳۷۶ شتاب بیشتری گرفت و ایدههایش درباره «تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران باستان» یکی از پارادایمهای غالب در حیطه «ایرانشناسی» و تحقیقاتِ علوم انسانی بهشمار میرفت، چنانکه سال ۱۳۸۲ رئیسجمهور خاتمی در پیامی بهمناسبت بزرگداشت ریچارد فرای در دانشگاه کلمبیا بر این نفوذ صحّه گذاشت. خاتمی ۸ سال پیش در اولین سفرش به نیویورک برای سخنرانی در مجمع عمومی سازمان ملل، فرای را در بوستون دید و سال پایانیِ ریاستش بر دولت اصلاحات با همکاری ایرج افشار یزدی جشن مفصلی را برای تجلیل از او ترتیب داد.»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل دوم
🖋 قسمت دوازدهم
زمستانها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار میشد، سیاهچادر میزدیم. زندگی زیر سیاهچادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانهمان میشد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت میبردم
بهار را زیر سیاهچادر زندگی میکردیم. زیر سیاهچادر، بیشتر میتوانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاهچادر را کنار خانههامان، روی بلندی درست میکردیم.
برای زدن سیاهچادر، اول زمین را صاف میکردیم و سنگ و کلوخ آن را برمیداشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی میکندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاهچادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ میزدیم. طنابها را از یک طرف به میخها و از طرف دیگر به قلابهای سیاهچادر وصل میکردیم. چند ستون زیر سیاهچادر میزدیم و سیاهچادر را بالا میبردیم.
وقتی سیاهچادر بلند میشد و میایستاد، زیر لب صلوات میدادیم. سیاهچادر مثل آدمی میشد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش میکردم، فکر میکردم زنده است.
دور سیاه چادر را چهار میخ میزدیم. رختخوابها و وسایل را به دقت داخل سیاهچادر میچیدیم. رختخوابهامان بوی خوبی میدادند؛ بوی تازگی.
رختخوابها را توی موج کُردی میگذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. مادرم دستۀ موجها را خوب میکشید و سعی میکرد رختخوابها را مرتب بچیند. رختخوابها نظم داشتند و هر شب که باز میشدند، صبح زود مادرم آنها را با همان نظم سر جاشان میچید. البته بعضی رختخوابها خیلی کم باز میشدند. این رختخوابها مال میهمانهایی بودند که ما همیشه به آنها حسودیمان میشد. این رختخوابها نو و قشنگ و رنگرنگی بودند.
رخت خوابهای خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخوابهای میهمان را نداشتند.
بعضی شبها، بچههای فامیل زیر سیاهچادر ما میآمدند و با هم میخوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف میکردیم و میخندیدیم. مادرم دائم میگفت: «بخوابید دخترها. چی به هم میگویید اینقدر؟ بس کنید دیگر.»
باز میخندیدیم و گوش نمیدادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه میرفت، به آن میخندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم
مادرم میگفت: «نکند حرف شوهر کردن میزنید.»
دیگر نفسمان بند میآمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمیخندیدیم.
«کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز میکردند و برق میانداختند و داخلش آب میریختند. توی کنه، آب سرد میماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف میکردم. مادرم میگفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان
گوسفندها که میآمدند، شیرشان را میدوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست میکردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه میداد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچههای همسن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقتها هم گوسفندها را به چرا میبردم. وقتی گوسفندها میچریدند، من کلی گیاه کوهی جمع میکردم.نان پختن را دوست داشتم.
🖋ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۸
_دیشب خواب دیدم ۱۸تا ماشین دارم_ 😍
_گریه میکردم که سر سال چطوری میخوام پول بیمه اینا رو بدم !_ 😩😭
_میدونی دست خودم نیست_
_روحم فقیره😞😂😂😂_
*به نام خدای آرامبخش*
*سلام*
*امام رضا علیه السلام*
*لَا تُحَدِّثُوا أَنْفُسَكُمْ بِفَقْرٍ وَ لَا بِطُولِ عُمُرٍ فَإِنَّهُ مَنْ حَدَّثَ نَفْسَهُ بِالْفَقْرِ بَخِلَ وَ مَنْ حَدَّثَهَا بِطُولِ الْعُمُرِ يَحْرِص*
*به خود تلقين تنگدستي و عمر دراز ننماييد؛چرا كه هر كس تنگدستي را به خود تلقين كند بخيل و هر كس به خود عمر دراز را تلقين كند زياده خواه می شود*
*بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۲۱*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#ریچارد_فرای_و_اسلام_ایرانی
◀️ قسمت دوم
کیهان، همچنین پیرامون ارتباط «اسفندیار رحیم مشایی» با «ریچارد فرای» نیز نوشت:
«رابطه ریچارد فرای با دولت نهم بد نبود و پس از ریاستجمهوری خاتمی رفتوآمدهایش به تهران و شیراز و اصفهان ادامه یافت. او خرداد ۱۳۸۴ در اوج رقابتهای انتخابات ریاستجمهوری به ایران آمد و ۶ ماه پس از آغاز به کار دولت نهم در نوزدهمین جشنواره خوارزمی از فرای تجلیل گشت. در همین سفر دیدار مفصل دیگری با محمد خاتمی و غلامرضا اعوانی (رئیس پیشین انجمن حکمت و فلسفه) داشت ولی علیرغم کهولت سنّش آماده حضور فعالتر در پشتصحنه سیاسی ایران میشد؛ چه اینکه فرای مانند هوشنگ امیراحمدی عضو بلندپایه گروه تماس نیوجرسی معروف به نام شورای آمریکا-ایران بود و به واسطه اسفندیار رحیم مشایی کانال ارتباطی مطمئنی را نیز در دفتر رئیسجمهور جدید ایجاد کرد.»
«ریچارد فرای» از دهه ۱۳۳۰ با عوامل مستقیم انگلیس در ایران مانند «اسدالله علم» (نخستوزیر و وزیر دربار) و «شجاعالدین شفا» (معاون یهودیتبار وزیر دربار و ایدئولوگ سلطنت پهلوی) آشنا شد و ضیافتهای متعددی به افتخار این جاسوس انگلیسی آمریکایی برپا گشت.
فرای که پیش از انقلاب همه انرژی خود را معطوف به تبلیغ «تاریخ ایران باستان» و اثبات صحت ادعاهای حقوق بشری «منشور کوروش» کرده بود، پس از انقلاب اسلامی توانست نفوذ خود را در حیاط خلوت دولتهای کارگزاران، اصلاحات و احمدینژاد احیا کند و با انتشار پیام تسلیت توئیتری ظریف به مناسبت مرگش، از ارتباط عاطفی میان وی و وزیر خارجه دولت یازدهم نیز پردهبرداری شد! محمدجواد ظریف در پیام توئیتری خود، در غم فراق «ریچارد فرای» می نویسد:
«درگذشت پرفسور ریچارد فرای عمیقاً اندهگینام ساخت؛ یک دوست واقعی و محقق مسائل ایران. میراث عظیم وی برای همیشه جاودان خواهد ماند. خداوند روحش را قرین رحمت کند»!
رسیدن جریانات فتنه و انحراف در جاسوسی یهودی آمریکایی بهنام «ریچارد فرای» به نقطهی اشتراک، میتواند گرهگشای بسیاری از غبارآلودگیهای فضای سیاسی کشورمان طی سالهای اخیر باشد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور)
📖 فصل دوم
🖋قسمت سیزدهم
مادرم تشت خمیر را کنارش میگذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن میکرد. خمیر درست میکردیم. چوب و چیلی را هم خودمان میآوردیم و توی اجاق میریختیم. بعد خمیر را پهن میکردیم روی ساج و بوی خوش نان توی هوا پخش میشد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست میشدم.
نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزهتر بود. یکی دو تای اول را همینطوری چنگ میزدم و داغ داغ میخوردم. بقیۀ خواهر و برادرهایم که مرا این شکلی میدیدند
شروع میکردند به خوردن نان داغ. بعضی وقتها لب و دهانمان میسوخت. مادرم میگفت: «هول نشوید. انگار صد سال است نان نخوردهاند! مگر قحطیزدهاید؟»
شکممان که سیر میشد، با خمیر شکلهای مختلف درست میکردیم. شکلهایی را که درست کرده بودیم، میپختیم و نگه میداشتیم. اینها اسباببازیمان میشدند. ساعتها با همان خمیرها که پخته بودیم، بازی میکردیم.
در روستا، خیلی وقتها بچهها میمُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکیها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود. شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچکتر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد میکند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟»
مردم آوهزین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش میکوبید و فریاد میزد: «روله... روله...»
باورم نمیشد برادرم مرده. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک، جلوی خانه نشستم. مردم نمیگذاشتند بروم تو. جنازۀ برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمیکردم یک روز یکی از افراد خانوادهام اینقدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود. داشتم از حال میرفتم.
برادر کوچکترم ابراهیم گریه میکرد و کسی دور و برش نبود. با اینکه خودم داشتم از ناراحتی دق میکردم، کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه میکردیم.
زنداییام، ما را که از دور دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانۀ زنداییام رفتم. زندایی چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرفهایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمههای نان و کره را خوردیم و کنار زندایی نشستیم.
مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زنداییام گفتم: «حالا که برادرم مرده، من چطور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.»
برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم میمرد و من میخواستم بدانم چرا. تا مدتها دلتنگ او بودم. جلوی خانه مینشستم و به برادرم فکر میکردم. گریه میکردم.
فقیر بودیم و غذامان ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقتها که خانۀ همسایهها را میدیدم، حسودیام میشد. با خودم میگفتم: «چقدر وسایلشان زیاد است. خوش به حالشان!»
پدرم سخت کار میکرد. توی مزرعۀ دیگران کارگری میکرد.
یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم.»
پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه کارکنم ، زن؟ من و رحیم که توی مزرعۀ مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است. اگر زمین از خودم بود، فرق میکرد.»
دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم میتوانم کار کنم.»
پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.»
خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول میدهم خوب کار کنم.» قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت.
صبح زود با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم. چیزی نگفتم، ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بیسروصدا دنبالش رفتم. کمی جلوتر، برگشت و مرا دید. تعجب کرد. پرسید: «روله، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟»
با التماس گفتم: «به خدا خوب کار میکنم. اگر خسته شدم، برمیگردم.»
دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز ولی خب، اگر میخواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۶۹
این روزا وقتی عصر جدید می بینم یاد تواناییهای خودم میفتم که چقدر حیف شد کسی سراغ ما نیومد فرصت نشون دادن خودمونو پیدا نکردیم😒☺️
میدونید من از شش سالگی خودم میرم دستشویی 💪💪💪
تازه شبها هم پا برهنه میخوابم 👣 💪
حیف این همه توانایی🤦🏻♂
*به نام خدای خالق شادیها*
*سلام*
*امام رضا علیه السلام*
*اجْتَهِدُوا فِي أَنْ يَكُونَ زَمَانُكُمْ أَرْبَعَ سَاعَاتٍ سَاعَةً لِمُنَاجَاةِ اللَّهِ وَ سَاعَةً لِأَمْرِ الْمَعَاشِ وَ سَاعَةً لِمُعَاشَرَةِ الْإِخْوَانِ وَ الثِّقَاتِ الَّذِينَ يُعَرِّفُونَكُمْ عُيُوبَكُمْ وَ يُخْلِصُونَ لَكُمْ فِي الْبَاطِنِ وَ سَاعَةً تَخْلُونَ فِيهَا لِلَذَّاتِكُمْ فِي غَيْرِ مُحَرَّمٍ وَ بِهَذِهِ السَّاعَةِ تَقْدِرُونَ عَلَى الثَّلَاثَةِ سَاعَات*
*كوشش كنيد اوقات شما چهار زمان باشد؛ وقتى براى عبادت و خلوت با خدا، زمانى براى تأمين معاش، ساعتى براى معاشرت با برادران مورد اعتماد و كسانى كه شما را به عيبهايتان واقف می سازند و در باطن به شما خلوص و صفا دارند و وقتى را هم به تفريحات و لذايذ خود اختصاص دهيد و از شادى ساعت هاى تفريح، نيروى لازم براى عمل به وظايف وقت هاى ديگر را تأمين كنيد.*
*بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۲۱*
*لطفا به بخش آخر توجهی ویژه داشته باشید. لازمه همه بخشها شادی و نشاط است*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۷۰
تو خیابون راه میرفتم یکی گفت آقا ببخشید میتونم ازتون یه خواهش کنم؟
گفتم نمیشه و رفتم🚶🏻♂😏
آقازاده ی مغرور بودن واقعا سخته، سه روزه فکرم درگیره چیکار داشت😩😂😂😂
*به نام خدای بیزار از تکبر*
*سلام بر متواضعان ِ دوستداشتنی*
*امیر المؤمنین علی علیه السلام*
*التَّوَاضُعُ زِينَةُ الْحَسَب* ِ
*تواضع زینت آقازادگی است.*
*(کشف الغمه ج۲ ص ۳۴۷)*
*اگر به واسطه انتساب به بزرگی بزرگ شدید در برابر دیگران تواضع و فروتنی کنید که این انتساب با فروتنی زیبا و ستودنی، و با فخر فروشی و تکبر موجب پستی و بی ارزشی خواهد شد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee