eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
927 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه ۴۵.mp3
4.73M
شرح و تفسیر خطبه ۴۵ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌ ۱۲ تیر مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از مهدی هاشمی
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام گزارش گردش مالی صندوق قرض‌الحسنه امام هادی علیه‌السلام شهرک شهید زین‌الدین آدرس گروه جهت پیوستن و دریافت اطلاعات در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/2839740595C1a25e6a078
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۳م از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.» علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو!» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.» با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.» دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.» سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟» یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.» مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آنجا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی‌بوسی به سمت گیلان غرب می‌رفت. سوار شدم. همه مرد بودند. با تعجب به من و بچۀ روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد: «یا ابوالفضل...» پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشۀ جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشۀ جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد: «بروید پایین... خودتان را نجات دهید.» با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آن‌ها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آن‌ها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.» دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه ‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.» چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، از پشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کنارۀ کوه رسیدم جماعت وحشت‌زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنۀ کوه می‌دویدند. نظامی‌هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالا رفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۳۳) مقاله چهاردهم 🖋قسمت دوم ایده جدید واکسیناسیون کودکان که در سال ۱۹۹۰ شکل گرفت، مشارکت بین بنیاد راکفلر و سازمان‌های بین‌المللی بود که در این زمینه فعال بودند. خود بنیاد راکفلر این ایده را یک «مدل اولیه» معرفی می‌کند (۵) و درباره آن می‌نویسد: «ابتکار واکسن کودکان (CVI) که در سال ۱۹۹۰ آغاز شد، چنین ایده‌ای را عرضه کرد.CVI تلاش مشترکی بین برنامه توسعه سازمان ملل متحد (UNDP)، صندوق کودکان سازمان ملل متحد (یونیسف)، سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و بنیاد راکفلر بود که با شرکای خصوصی و دولتی – شامل آژانس‌های دولتی، دانشمندان و تولیدکنندگان واکسن – انجام می‌شد. CVI به‌عنوان یک مدل اولیه از یک مشارکتCVI دولتی و خصوصی، به ارائه خدمت پرداخت.» (۶) این تاریخچه هدف این «مدل اولیه» را «تهیه واکسن‌های خوراکی تک‌دوز» معرفی می‌کند که اهداف خاصی را دنبال کند؛ و مراحل آن را این‌گونه تشریح می‌کند: «هدف نهایی CVI، ایجاد واکسن تک‌دوز خوراکی بود که برای کودکانِ کشورهای در حال توسعه به‌آسانی در دسترس باشد. واکسن ایده‌آل آن است که کودکان را در برابر بیماری‌های عمده‌ی دوران کودکی حفاظت کند و به‌راحتی به نوزادان تزریق شود. علاوه بر این واکسن‌هایی که در کشورهای در حال توسعه استفاده می‌شوند باید به‌آسانی حمل شوند و قادر به حفظ کارآیی بدون استفاده از سرمایش باشند. CVI یک استراتژی تدریجی برای توسعه این واکسن تک‌دوز را تصویب کرد، هر هدف منتظر بخش قبلی می‌ماند. این اهداف میانی شامل موارد زیر است: ۱. بهبود واکسن‌های موجود ۲. توسعه واکسن‌های جدید ۳. ترکیب واکسن‌ها ۴. بهبود تولید واکسن، کنترل کیفیت و تضمین دسترسی واکسن در سراسر جهان.» (۷) راکفلرها در ادامه بخشی از کمک‌های ملی خود به این برنامه را توضیح می‌دهند و در عین حال لزوم ورود بازیگران جدید را با دلیل «کمبود منابع مالی» لازم ارزیابی می‌کنند. این سایت می‌نویسد: «بنیاد راکفلر ‌به‌عنوان یکی از حامیان اصلی CVI، کمک قابل توجهی به اهداف این برنامه کرد؛ این بنیاد در سال ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵، به ترتیب ۱.۳ و ۱.۲ میلیون دلار به منظور حمایت از برنامه‌های پژوهشی واکسن و سایر فعالیت‌های مربوط به توسعه و توزیع واکسن‌های کودکان در کشورهای در حال توسعه اختصاص داد؛ با وجود این مشارکت، CVI همچنان با کمبود مالی مواجه بود.» (۸) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۴ قرآن کریم
۱۳۶ حیف نون عاشق فرشته میشه فرشته میگه: ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم...!😊😔 حیف نون میپرسه چرا...!؟😳 فرشته میگه: آخه من آدم نیستم حیف نون میگه: تو فکر کردی من آدمم😂😂😂 *به نام خدای حافظ سر* *سلام* *امام کاظم علیه السلام* *سه گروه در روزى كه سايه‌اى جز سايۀ خدا نيست در سايۀ عرش خدا قرار مى‌گيرند: مردى كه برادر مسلمانش را زن بدهد و يا خدمتكار در اختيار او بگذارد و يا سرّى از او را پنهان كند.* *ثَلَاثَةٌ يَسْتَظِلُّونَ بِظِلِّ عَرْشِ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- يَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظِلُّهُ رَجُلٌ زَوَّجَ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ أَوْ أَخْدَمَهُ أَوْ كَتَمَ لَهُ سِرّاً.* *وسایل الشیعه ج۲۰ ص ۴۶* *عجیب است مهربانی انسانی و حفظ آبرو که این همه روایات به ما توصیه می کنند کمک به همنوع حفظ اسرار و حفظ آبروی آنان از مهمترین توصیه های انسانی دین مبین اسلام است* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149525269207.pdf
10.59M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز سه شنبه ۱۴ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۴م سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کنارۀ کوه گرفتم و خودم را ‌بالا کشیدم. یک‌دفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می‌کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی‌ که می‌خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینی‌بوس افتاده بود. مردم سعی می‌کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشن پایین جاده، گلۀ گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می‌آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی ‌احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می‌آمد. ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو... خالو.» دایی‌ام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت: «دختر، روله، اینجا چه ‌کار می‌کنی؟ آمده‌ای توی دل آتش چه ‌کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!» هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد وعصبانیت گفت: «فرنگیس، خدا خانه‌ات را آباد کند، با پای خودت آمده‌ای که بمیری؟» با بغض گفتم: «خالو، خانه‌ام...» حرفم را قطع کرد و گفت: «رحم به بچه‌ات نیامد؟ حالا می‌خواهی چه ‌کار کنی؟ برو توی دل صخره‌ای پناه بگیر.» پرسیدم: «تو چرا اینجایی؟» به گله اشاره کرد و گفت: «نمی‌بینی؟ گلۀ گوسفندم را آورده‌ام. باید ببرمشان جای امن. نمی‌خواستم گلۀ گوسفندم دست دشمن بیفتد.» هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع‌بع می‌کردند و وحشت‌زده از این طرف به آن طرف می‌دویدند. هر چه سعی می‌کرد آن‌ها را جمع کند، نمی‌توانست. فریاد زدم: «خالو، مواظب خودت باش.» هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب‌هاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بع‌بع گوسفندها. بمب پشت بمب می‌بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم. نمیدانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگ‌های درختچه‌ها همه خاک‌آلود بودند. دلِ کوه تکه‌تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده‌اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی‌ام روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان دو نیم شده بودند. بعضی‌هاشان داشتند جان می‌کندند و روی خاک‌ها و آسفالت جاده دست و پا می‌زدند. دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند سهیلا را بغل کردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می‌کشید. من هم جیغ می‌کشیدم. از آسمان تنۀ درخت و شاخه‌های شکسته و خاک روی سرم می‌بارید. هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار می‌خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت‌ها و گوسفندها و آدم‌ها می‌خورد و آن‌ها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخه‌های درختان بلوط به زمین می‌افتادند. خودم را زیر تخته‌سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می‌زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخۀ درخت و گرد و غبار می‌بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، ‌چشمم را باز کردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه می‌کند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازه‌ای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده است. سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشۀ گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی‌ بودند و انگار داشتند با چشم‌هاشان التماس می‌کردند. یک لحظه یکی از آن‌ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درخت‌ها تکه‌تکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم‌کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم.. حالش خوب بود و داشت گریه می‌کرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک‌های روی صورتش را کنار زدم. تمام لباس‌هایش خاکی بود. دایی‌ام داشت از کوه بالا می‌آمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی‌ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی‌ بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم‌ برداشته.» خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✡ خاطرهٔ هاشمی رفسنجانی از برتری ٩ بر ١ «دکتر مرندی» بر «بیل گیتس»!! 📚 ٢ تیر ١٣٧٨ در خاطرات هاشمی رفسنجانی ✍ "دکتر [علیرضا] مرندی، وزیر سابق بهداشت[، درمان و آموزش پزشکی] آمد. خوشحال است، از تعلّق جایزهٔ سازمان ملل به او، به‌خاطر در ایران در دورهٔ مسئولیت او گفت: نامزد دیگر، [بیل گیتس]، رییس مایکروسافت بوده كه سالی یک میلیارد دلار هم به سازمان ملل کمک می‌کند كه فقط یک رأی از ده رأی را داشته و مرندی نُه رأی را و از وضع بد اقتصادی و فرهنگی و سیاسی کشور، به‌خصوص از وضع دارو و بیمه و بیکاری، اظهار نگرانی کرد." ✡ ما خودمان مرندی‌مذگان داریم، بیل گیتس می‌خواهیم چه‌کار؟!!! 🔹 روز ١٣ فروردین ١٣٧٨ (٢ آوریل ١٩٩٩)، کمیتهٔ جایزهٔ جمعیت سازمان ملل، دکتر وزیر پیشین بهداشت، درمان و آموزش پزشکی جمهوری اسلامی ایران را به‌عنوان برندهٔ «جایزهٔ جمعیت» در آن سال انتخاب کرد! این جایزه روز ٢٠ خرداد همان سال (١٠ ژوئن ١٩٩٩)، طیّ مراسمی، به دکتر مرندی اهدا شد!! 🔹 این کمیته، همه‌ساله جایزهٔ ویژه‌ای تحت عنوان به یک نفر و نیز یک سازمان یا نهاد متخصص و فعال در امور جمعیتی که در پیشبرد و توفیق برنامه‌های جمعیتی کشور خود، نقش به‌سزایی ایفا کرده‌اند، اعطا می‌نماید. 🔹 موفقیت!! جمهوری اسلامی ایران در تدوین و اجرای برنامه‌های جمعیّتی، طیّ یک دههٔ منتهی به اهدای این جایزه، که مورد تأیید و حمایت نهادهای ذیربط سازمان ملل به‌ویژه قرار داشت، دریافت جایزه در آن سال را ممکن ساخت. 🔹 اعطای جایزه به دکتر مرندی، به‌خاطر تلاش ویژهٔ وی طیّ بیش از یک دهه در زمینهٔ تدوین، پیشبرد و اجرای سیاست‌های در کشور و تأثیر آن سیاست‌ها بر کاهش جدّی نرخ رشد سالانهٔ جمعیت در کشور صورت گرفت. 😱😱😱😭😭😭 -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۵ قرآن کریم
۱۳۷ یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻳﺤﺎﺕ ﺭﻭﺯﺍﻧﻢ ﺍﻳﻨﻪ که: ﺗﻮ مترو ﻳﻬﻮ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﺸﻢ😐 ﻣﻠﺖ ﻛﻪ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﻴﺎﺭﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺻﻨﺪلی خالی 🏃🏻‍♂️ ﺍﺯ ﺟﻴﺒﻢ ﻣﻮﺑﺎﻳﻠو ﺩﺭ ﻣﻴﺎﺭﻡ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ 😎😂😂 ی حالی میده ملت اسکل میشن که نگو😂😂😂 *به نام خداوند مهربان* *سلام* *امام سجاد علیه السلام* *کَفُّ الأَذى‌ مِن کَمالِ العَقلِ وَ فیهِ راحَةُ البَدَنِ عاجِلاً وَ آجِلاً* *خودداری از آزار و اذیت دیگران، از علائم کامل شدن عقل است و در دنیا و آخرت، موجب آرامش بدن انسان است. (در دنیا آرامش و اعتبار انسان را در پی دارد و در‌ آخرت از عذاب الهی ایمن می کند)* *الکافی (ط - الإسلامیة)، ج‏۱، ص۲۰* *برخی از انسانها میوه نیستند ولی کرمو شده اند و همواره دیگران را آزار می دهند. آنان اولا با آرامش خود بازی می کنند و ثانیا خود را فرومایه و پست به دیگران معرفی می کنند. بیاییم و از هم اکنون دست از آزار اطرافیان خود بکشیم و لذت مهربانی و ادب را به کام خویش بچشانیم* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149525369207.pdf
10.78M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۱۵ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۵م دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم‌ برداشته.» خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.» با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه‌ خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...» طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله‌کنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.» گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین‌جا بمان. زخمی ‌شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟» انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ‌ور و آن ‌ور را نگاه می‌کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی‌ داشتند زخمی‌ها را جمع می‌کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی‌ که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی ‌شدی؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی ‌نیستم. حالم خوب است.» سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمی‌داند زخمی ‌است!» دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.» ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی ‌بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد. ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دو تا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده ام گوشم وزوز می‌کرد و سرم گیج می‌ رفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمی‌توانستم باور کنم. ماشین ‌می‌رفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.» ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی ‌فکر کردم کجا هستم و چه ‌کار باید می‌کردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد می‌کرد سهیلا توی بغلم بی‌حال بود. خانوادۀ زن‌برادرم در کفراور بودند. به خانۀ آن‌ها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب می‌پرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی‌ شده‌ای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه می‌کردم و «رو، رو» می‌گفتم و می‌نالیدم. نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی‌اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد می‌زدند و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. همه در حال دویدن بودند. صدای ضدهوایی‌ها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوه‌ها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلوله‌های ضد‌هوایی بالا می‌رفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک‌دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله‌اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۳۴) مقاله چهاردهم 🖋قسمت سوم حتی تاریخچه خود سایت «بنیاد بیل و ملیندا گیتس» نیز از سال ۱۹۹۷ عقب‌تر نمی‌رود، و آغاز کار را «متأثر شدن خانواده گیتس از مقاله‌ای درباره سلامت مردم فقیر دنیا» معرفی می‌کند؛‌ در حالی که تاریخچه سایت راکفلر از ورود رسمی گیتس‌ها به این برنامه لااقل از ۱۹۹۴ پرده بر‌می‌دارد. این تضاد بین روایت‌ها، به‌وضوح نشان می‌دهد برنامه مشارکت گیتس از مدتی قبل از ۱۹۹۴ آغاز شده بود. سایت بنیاد راکفلر آغاز به‌فعالیت این بنیاد را ۱۹۹۴ می‌داند و درباره تشکیل یک سازمان نوین با همراهی بیل گیتس در «بلاجیو»ی ایتالیا در سال ۱۹۹۹ می‌نویسد: «بنیاد بیل و ملیندا گیتس در سال ۱۹۹۴ شکل گرفت و یکی از نخستین اهداف آن، تمرکز بر تلاش‌های جهانی ایمن‌سازی بود. تبلیغات درباره بنیاد جدید و برنامه‌های تأمین مالی آن، توجه بیشتر و فرصت‌های جدید مالی را به ارمغان آورد. نشست بانک جهانی در بلاجیو در سال ۱۹۹۹ شامل کارمندان ارشد راکفلر، بنیاد گیتس، سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و یونیسف بود. شرکت‌کنندگان نتیجه گرفتند که نیاز به جایگزینی CVI با یک سازمان جدیدتر و با ارتباط نزدیک‌تر به پایه‌گذاران آن وجود دارد. از این ایده، اتحاد جهانی واکسن و ایمن‌سازی (GAVI) در سال ۲۰۰۰ شکل گرفت.» (۱۰) با وجود این‌که راکفلرها گرداننده اصلی زمینی بودند که خانواده گیتس را در عرصه واکسیناسیون و غذا وارد کرد، در سایت «گاوی»، از میان سازمان‌های شرکت‌کننده در آن کنفرانس در ایتالیا، فقط از راکفلرها اثری نیست! در حالی که سایت بنیاد راکفلر خود را یکی از اسپانسرهای متعهد GAVI می‌داند؛ و این سازمان را بخشی از ابتکارات عملیاتی در دست اقدام بنیاد راکفلر می‌شمرد که در این زمینه‌ها باید فعال باشد: ۱. کمک‌های مالی برای تحقیقات جدید واکسن ۲. مطالعه در زمینه روش‌های توزیع واکسن ۳. روش‌های تثبیت و پایدارسازی ۴. ارتقاء سطح همکاری‌ها از طریق جلسات مشاوره و جذب مشارکت عمومی / خصوصی. (۱۱) به نوشته‌ی سایت بنیاد راکفلر، برای رسیدن به این اهداف، GAVI یک استراتژی چهار بخشی ایجاد کرد که شامل موارد زیر است: ۱. سرعت بخشیدن به استفاده از واکسن‌های نامطلوب و جدید. ۲. تقویت سیستم‌های بهداشتی که واکسن را ارائه می‌دهند. ۳. افزایش بودجه برای واکسیناسیون و ایجاد چنین برنامه‌هایی پایدار است. ۴. بازار؛ طوری‌که واکسن‌ها در سطح جهان، برای فقرا مقرون به‌صرفه و مناسب باشد. (۱۲) و در نهایت سایت بنیاد راکفلر این برنامه‌ها را در ادامه برنامه‌های خود می‌داند که از ابتدای قرن بیستم آغاز شده بود، و در ادامه متودولوژی و روش اجرای بدیع برنامه را نیز – با ارجاع به برنامه‌های سابق خود – بیان می‌کند؛ این سایت می‌نویسد: «به دنبال مدل بنیاد راکفلر که در اوایل قرن بیستم با «کمپین‌های کرم قلابی» شروع شد، GAVI نیاز به همکاری کامل دولت‌هایی دارد که تصمیم به شرکت در این برنامه دارند. تعهد شامل ایجاد کمیته‌هایی می‌شود که بتوانند کار سازمان‌های غیردولتی و همچنین دولت و نمایندگی‌های سازمان ملل و تولیدکنندگان واکسن محلی را هماهنگ کنند.» (۱۳) در ادامه‌ی پرونده به برنامه مشترک راهبردی دیگری از بیل گیتس و بنیاد راکفلر در موضوع کشاورزی و غذا خواهیم پرداخت. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۶ قرآن کریم
۱۳۸ *به نام خدای خالق امام باقر* *با سلام و ادب و تسلیت شهادت جانسوز مولا امام باقر علیه السلام محضر مبارکتان* *امام باقر علیه السلام فرمودند* *همه جنبندگان زمین، حتی ماهیان دریا، بر جوینده دانش درود می‌فرستند.* *إِنَّ جَمِيعَ دَوَابِّ الْأَرْضِ لَتُصَلِّي عَلَى طَالِبِ الْعِلْمِ حَتَّى الْحِيتَانُ فِي الْبَحْرِ.* *بصائر الدرجات، ج۱ ص۴* *خداوند متعال از میان مومنین کسانی که علم دارند را درجات افزونی داده نسبت به دیگران و می فرماید: یَرفَعُ اللهُ الذینَ آمَنُوا مِنکُم وَ الذینَ أوتُوا العِلمَ دَرَجَاتٍ علم و تقوا دو بالی هستند که انسان می تواند با آنها تا بیکران پرواز کند. ارزش هر انسان با میزان علم و تقوا و با چگونگی به کارگیری علم و دانش معین می شود. علم و دانش، آگاهی و معرفت او را به جایی می رسانند که حتی فرشتگان هم بدان دست نمی یابند. هر چه دانایی انسان بیشتر شود، نقش رهبری او در زندگی پر رنگ تر می شود. بسیار اتفاق افتاده که با دیدن شخصی و یا صحبت کردن کسی، به دانش وی پی برده اید. این مسئله بیانگر این نکته است که هر دانشی که انسان فرا می گیرد در رفتار او نمود پیدا می کند و از کردار بسیاری از افراد می توان به میزان علم آنها پی برد. در ارزش علم همین بس که خداوند متعال در سوره زمر ایه ۱۱ می فرماید: «قُل هَل یستَوی الذَّینَ یعلَمُونَ و الذین لا یعلَمُونَ …؛بگو آیا کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابر هستند؟…» این استفهام انکاری است یعنی هرگز برابر نیستند. یادگیری و کسب علم همزاد بشر است؛ خداوند نیز به این نکته در قرآن اشاره فرموده آنجا که می فرماید: «و عَلَّمَ ادَمَ الاَسماءَ کُلَّها…؛ و یاد داد به آدم همه نام ها را …» عزیزان فرزندان خویش را بر علم و دانش و ملکه تقوا تشویق کنید و در این زمینه هر چه می توانید آنان را جهت دهید و برای این مسیر هزینه کنید* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee