فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت سی و چهارم
همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان میداد و اشک چشمش را پاک میکرد. آفتاب داغ به سرمان میتابید و خستهتر و تشنهترمان میکرد. باید صبر میکردیم. چارۀ دیگری نداشتیم.
نیمهشب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان میآید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی میآید. تفنگ هم دارد.»
مادرم توی تاریکی چشمهایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟»
رو به زنها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخرهها.»
یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یکدفعه آن کسی که میآمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.»
صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. برادرم بود که به طرف ما میآمد.
مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.»
زنها با شادی به مادرم میگفتند: «چشمت روشن.»
نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود!
وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که میخندید، فریاد زد: «عدسی میخورید؟!»
میخندید و میآمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را میبوسید و گریه میکرد. بعد من بغلش کردم. فقط میگفتم: «براگم... براگم ابراهیم.»
بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشمهای ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد.
ابراهیم میخندید. مادرم او را ول نمیکرد. فقط میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.»
بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! میبوسید و میگفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.»
پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟»
اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقیها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم
ادامه دارد ...
---------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۲ - صهـبا.mp3
18.52M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه دوازدهم
● موضوع: توحید و نفی طبقات اجتماعی
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#کعب_الاحبار
🖋قسمت سوم
کعبالاحبار شاگردان فراوانی در میان مسلمانان تربیت نمود.
نظیر ابوموسی اشعری، ابوهریره، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و…
برخی از سران صحابه نیز برای وجاهت کعب تلاش میکردند. [۱۵]
برخی از صحابه در مسائل فقهی خود، از او استفتا میکردند!
بهعنوان نمونه:
درحالیکه ابوذر (غریبانه) در گوشهای از جلسهی دربار آنان نشسته بود، خلیفه سوم از کعب پرسید:
«ابا اسحاق! اگر زکات مال داده شود، بدهی دیگری در آن وجود دارد؟»
کعب گفت: «خیر.»
ابوذر برخاست و با عصایش به صورت کعب کوفت و گفت:
«یهودیزاده! تو چنین گمان میکنی که غیر از زکات، حق دیگری در اموال مردم نیست؟! مگر خداوند نمیگوید: “آنها دیگران را بر خود مقدم میدارند، حتی اگر خودشان محتاج باشند”؟ مگر خداوند نمیگوید: “آنها بهخاطر محبت خداوند، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر میدهند”؟ مگر خداوند نمیگوید: “بخشی از اموال آنها حق گدایان و محرومان است”؟…» [۱۶]
پیشگوییها و حکمتهای! کعبالاحبار در میان افراد سرشناس نیز بسیار طالب داشت.
نمونههایی از پیشگوییهای کعب، در لابهلای مطالب این مجموعه ذکر شده است.
در آینده نیز دربارهی نقش پیشگوییهای کعب در مرگ سران خلافت، سخن خواهیم گفت.
عبدالله بن زبیر نیز ادعا داشت: «هرآنچه را در حکومتش به آن رسیده، قبلاً از زبان کعب شنیده بود.» [۱۷]
حجاج بن یوسف پس از کشتن عبدالله بن زبیر، در خزانهی او نامهای از پیشگوییهای کعب پیدا کرد. [۱۸]
همین تسخیر قلوب سران صحابه و سرشناسان جامعه بهوسیلهی کعبالاحبار باعث شده بود تا نگاهی سرشار از عظمت به او را در میان افراد جریان باطل شاهد باشیم.
معاویه دربارهی کعب عقیده داشت:
«ابودرداء و عمروعاص، هردو از حکیمان هستند و کعب، یکی از عالمان است. پیشِ او دانشی همانند میوهی پر خاصیت و مفید است، هرچند ما دربارهی او زیادهروی کردیم!» [۱۹]
ابودرداء هم دربارهی وی معتقد بود: «پیش کعب، علم فراوانی وجود دارد.» [۲۰]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۳۵م
مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دستها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوانها را به خانوادههاشان برگردان.»
ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخوردهام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.»
تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشتهاید؟!»
بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس، غذاتان را هم جا میگذارید؟»
با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را میکردی.»
ابراهیم گفت: «وقتی به آوهزین رسیدم، دیدم کسی توی خانه نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نانها هم همان وسط بود. قابلمه و نانها را برداشتم و راه افتادم.
سرو رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباسهایش کثیف و پاره بودند.
همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچهها نان را توی قابلمه فرو میبردند و آب عدسی چکهچکه از نانهاشان میچکید. همه دست توی یک قابلمه میکردند و فقط نان و آب عدس میخوردند. بقیۀ زنها و بچهها هم با ما سهیم شده بودند.
همانطور که داشتیم نان و عدسی میخوردیم، ابراهیم بنا کرد به تعریف آنچه دیده بود: «الان نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستادهاند. همۀ نیروها توی گورسفید دارند میجنگند. مردم گیلانغرب همه تفنگ دست گرفتهاند و دارند میجنگند. راستی، فرنگ، عسگر بهبود را میشناسی؟»
اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیدهام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دستهاش به طرف عراقیها میرود. صفر خوشروان و علیاکرم پرما هم دارند دسته تشکیل میدهند. همه دسته درست کردهاند و دارند میروند به جنگ عراقیها.»
تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچهها را به تو میسپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمیگردد. نگران نباشید.»
وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دو تایی مواظب خودتان باشید!»
دلدل کردم، ولی بالاخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای ناکرده اگر بلایی سرتان بیاید، همه از پا درمیآییم.»
ابراهیم پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آنقدر روی یک صخرۀ بلند ایستادم تا سایهاش توی تاریکی گم شد. به طرف تانکهای عراقی میرفت. دلم میخواست میرفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقعها که بچه بود. مثل آن وقتها که بچههای بزرگتر را اذیت میکردیم. چه زود بچگیمان تمام شده بود!
دوباره هر کس گوشهای دراز کشید. روی همان صخرۀ سنگی، رو به گیلانغرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف میرفت و از آن طرف به این طرف میآمد. میدانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته شود. روی سنگها نشستم تا صبح شد.
با طلوع خورشید، دوباره بمباندازیها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی، میآمدند و میرفتند. از صبح، بچهها بهانۀ نان میگرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمیآورد. فقط بچهها که تحملشان تاق شده بود، حرف از نان و غذا میزدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند
مرتب نق میزدند و به مادرم میگفتند که گرسنهشان است. کمکم صدای زنها هم درآمد.
همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبهرویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، میآیی برویم خانه کمی وسیله بیاوریم؟»
سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آمادهام.»
پدرم میدانست نمیترسم. زنها همه با تعجب نگاهم میکردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول میدهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۳ - صهـبا.mp3
18.11M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه سیزدهم
● موضوع: تاثیرات روانی توحید
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#کعب_الاحبار
🖋قسمت چهارم
ب. پایبندی ویژه به یهودیت
کعبالاحبار عموماً کارهای خود را مستند به کتابهای بنیاسرائیل میکرد.
این مطلب از مطالعهی سیرهی کعب، کاملاً آشکار است.
رأسالجالوت به مسلمانان میگفت:
«هرآنچه کعب برایتان بهعنوان پیشگویی از تورات نقل میکند، دروغ است.
اینها همه کلماتی است که از پیامبران بنیاسرائیل و حواریان آنها به او رسیده است، همانند روایاتی که از پیامبرتان و اصحابش به شما رسیده است.» [۲۱]
طبق گزارشی، کعبالاحبار هنگام مرگش، تورات تغییرنایافتهای را که پیش خود داشت فرستاد تا در میان دریا بیندازند! [۲۲]
کعب، ذوقربات را که از یهودیان ساکن یمن بود، بهعنوان «اعلم الناس» به معاویه معرفی کرد و وقتی ذوقربات به دمشق آمد، به رسم یهودیان به یکدیگر احترام گذاشتند!
کعب برای توجیه کار خود به آیهی «وَ إِذَا حُییتُمْ بِتَحِیةٍ فَحَیوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا… هرگاه به شما تحیّت گویند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید، یا (لااقل) به همانگونه پاسخ گویید!» [۲۳] استناد کرد!
کعب حتی در تلاوت قرآن، ابتدا تورات را میخواند به این استناد که خداوند تورات را پیش از قرآن نازل کرد! [۲۴]
کعب یکبار که به ایلیاء آمده بود، ده یا دوازده دینار به یکی از بزرگان یهود رشوه داد تا صخره سلیمان را به او نشان دهد.
سپس گفت:
«سلیمان بر این صخره سه دعا کرد که دوتای آنها مستجاب شد و امیدوارم سومی آنها در قیامت مستجاب شود… و سومین خواستهی او این بود که هرکه به نیّت نماز به این مسجد بیاید، تمامی گناهانش آمرزیده شود.» [۲۵]
از دیگر سو، او نگاهی منفی به مدینه داشت، بهگونهای که شریح بن عبدالله میگوید:
«نامهای از کعب خواندم که در آن آمده بود: مدینه گرفتار مصیبتی خواهد شد که مردم در حالیکه شهر به ذلّت کشیده شده، آن را رها میکنند؛ شهر بهگونهای متروکه میشود که روباه و سایر حیوانات، در کوی و برزن آن کثافت میکنند و کسی جلودارشان نیست!» [۲۶]
کعب، برعکس مدینه، نگاهی سراسر عظمت به «شام» داشت
بهگونهای که حتی عقیده داشت:
«چهل سال پیش از تخریب شام، زمین ویران خواهد شد تا آنجا که حتى رعد و برق نیز در هیچکجا غیر از شام، رخ نخواهد داد!» [۲۷]
گزارشهای فراوانی از کعب در قداست و عظمت منطقهی شام را میتوان در کتاب «تاریخ مدینة دمشق»، ملاحظه نمود.
برخی از نویسندگان یهودی نیز، او را مهمترین و تأثیرگذارترین مُهرهی یهود در بین مسلمین معرفی کرده و نوشتهاند:
«لقد کان بعد اسلامه کأنه لم یترک دین اجداده، لأنه کان ینظر الى الاسلام بالعین الیهودیه» [۲۸]
او در ادامه مینویسد:
«با اینکه کعب یهودی بودن خود را مخفی نمیکرد و در بین مردم تورات میخواند و از تلمود خبر میداد، باز شیخالعلمای اسلام بهحساب میآمد.» [۲۹]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت ۳۶م
معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپهها، آرامآرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد میشدیم. خمیدهخمیده میرفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرندهها از توی مزرعه میآمد. به چپ و راست نگاه میکردیم و قدم به قدم پیش میرفتیم. گاهی کنار تختهسنگی میایستادیم و جلو را نگاه میکردیم
به اولین خانههای آوهزین رسیدیم. روستا ساکت و بیسروصدا بود. انگار عراقیها توی روستا نبودند. کمی به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زنهای همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش لاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغهها گوشم را آزار میداد. فقط صدای آنها میآمد.
خانهمان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همة چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بیصاحب شده، خانۀ عزیزمان.»
شروع کردم زیرلبی خواندن. اشکی را که گوشۀ چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاقها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم میچرخم، گفت: «فرنگ بس
است. زود باش. میترسم الآن سر برسند. چه کار داری میکنی تو، روله؟»
روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس میگیریم. نمیگذارم خانۀ ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشۀ حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد
به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بارِ سنگین بردارد.
آرامآرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم.
نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستیراستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و میخواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم
ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیام جلوی چشمم آمد. اگر دیر میجنبیدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود.
به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی.
سرباز عراقی، هولهولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعرهام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
راهپیمایی روز قدس
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه قدس مرد جنگ میخواهد...
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۴ - صهـبا.mp3
15.49M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه چهاردهم
● موضوع: فلسفه نبوت
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#کعب_الاحبار
🖋قسمت پنجم
برخی از نویسندگان یهودی نیز، کعب را مهمترین و تأثیرگذارترین مُهرهی یهود در بین مسلمین معرفی کرده و نوشتهاند:
«لقد کان بعد اسلامه کأنه لم یترک دین اجداده، لأنه کان ینظر الى الاسلام بالعین الیهودیه» [۲۸]
او در ادامه مینویسد:
«با اینکه کعب یهودی بودن خود را مخفی نمیکرد و در بین مردم تورات میخواند و از تلمود خبر میداد، باز شیخالعلمای اسلام بهحساب میآمد.» [۲۹]
در برابر، جواد علی دربارهی کعب مینویسد:
«من باور نمیکنم که آنچه در کتابهای تاریخ و تفسیر بهنام کعبالاحبار آمده است، تماماً از زبان کعب صادر شده باشد، بلکه ممکن است روایت دیگران باشد که به زبان او بستهاند.»
او همچنین در ادامه میگوید:
«احدی به کعب، تألیفی نسبت نداده، بلکه تمام آنچه به وی منسوب است بهصورت شفاهی و سماع بوده، و بسیاری از آنها اندیشههای اسرائیلی هستند که در تورات و تلمود و دیگر کتابهای یهود آمده است و برخی از آنچه به او نسبت دادهاند، مجعول و ساختگی است.» [۳۰]
ج. جامعهپذیر کردن یهودیت
کعبالاحبار آنگاه که میدان رزم را فراهم دید، به ترویج اسرائیلیات در میان مسلمانان و شاگردانش و از جمله ابوهریره پرداخت. او ذبیح، در ماجرای حضرت ابراهیم (ع) را حضرت اسحاق میدانست؛ نه اسماعیل! [۳۱]
کعب، به کسانی که به ملاقاتش آمده بودند سفارش کرد:
«وقتی بیتالمقدس رفتید، صخره را میان خود و قبله قرار دهید!» [۳۲]
د. تحریف حقیقت
در ضمن ماجرایی میان کعب و یکی از بزرگان یهود بهنام نعیم، چهلودو نفر از احبار یهود مسلمان شدند!
معاویه، که این اتفاق در زمان خلافت او رخ داده بود، نام این عده را در دفتر بیتالمال ثبت کرد. [۳۳]
روشن است که ورود چنین حجمی از بزرگان یهود به جامعهی مسلمانان، آنهم در منطقهی «شام» که زیر سلطهی «اسلام اموی» بهسر میبرد، چه عواقب و پیامدهای شومی خواهد داشت.
کعب رسماً بهدنبال تحریف معارف اسلامی بود.
شخصی پیش عبدالله بن مسعود آمد و گفت: «برادرتان کعب سلامتان رساند و اینگونه بشارت داد که آیهی “بهیاد بیاور پیمانی را که خداوند از اهل کتاب گرفت که حق را برای مردم بیان کنند و مخفی نسازند” دربارهی شما نازل نشده است!»
عبدالله هم پاسخ داد: «تو هم به او سلام برسان و بگو این آیه زمانی نازل شد که تو یهودی بودی!» [۳۴]
بهگفتهی عکرمه، یکبار که روایتی عجیب از کعبالاحبار را برای ابنعباس نقل کردند، عصبانی شد و سه بار گفت:
«کعب دروغ گفته است. او تلاش دارد اسرائیلیات را وارد اسلام کند… خدا این حبر را بکُشد که چقدر نسبت به خداوند، گستاخ است!» [۳۵]
در کلمات برخی از بزرگان غیرشیعه نیز، نکات تأملبرانگیزی دربارهی کعب به چشم میخورد. بخاری میگفت:
«کعب هرچند از راستگوترین محدثان از کتاب (تورات) است، ولی دروغ نیز میگوید.» [۳۶]
ابنکثیر نیز دربارهی کلمات کعب معتقد است:
«کعب، کلمات گذشتگان را با تمام آمیختگی و نادرستی و تحریف و تبدیلهایی که داشت، نقل میکرد. از اینرو برخی از نقلهای وی، با حقیقت تفاوت فراوانی دارد که بیشتر مردم متوجه آن نمیشوند.» [۳۷]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سلیمانی، از خرمشهر تا فلسطین
فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت ۳۷م
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خونآلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود.
پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار میکنی؟ ولشان کن،
فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید
امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آنقدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد داییام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.
پدرم، با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم
دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یکبند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگها و تبر را بردار.»
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.»
کمکم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تاییمان، پر شده بود از خون.
پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد.
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن.»
مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ همقطارش، که توی چشمه افتاده بود نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همۀ اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همهاش به من التماس میکرد و میگفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان، بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس میکند. وقتی یاد کشتهشدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفه اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختهام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلندبلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش میآیند. ما را بمباران میکنند
همه مان را میکشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای اینها میسوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee