KayhanNews75979710412150515254162.pdf
9.71M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۷م
میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحۀ برادرم از دست بدهد.»
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود
مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: «کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چقدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سرِ خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دلدرد امانم را بریده بود. نباتداغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیدهام. این طور درد دارم.
شب بود. اقوام علیمردان از اسلامآباد آمدند دنبالمان. میگفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلامآباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسرعمویم توران گفت: «نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلامآباد بردند
شب به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد.
کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد به دنیا می اید
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند ومن از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرامآرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی اینجاست؟
هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟»
لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.»
اما خواب به چشمم نمیآمد. سرم را برگرداندم و قیافۀ آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود، روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم
دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننهخاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ میخورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
چشم که باز کردم، مادرشوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.»
بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده، فرنگیس؟ حال بچهات که خدا را
شکر خوب است قدمش خیر باشد. مبارک است.»
وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. همعروسم توران هم با اشارۀ ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است.
وقتی دیدم همعروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچهام کنارم نیست.»
همعروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۷)
مقاله هفتم
#سابقه_حضور_راکفلرها_در_ایران
🖋قسمت دوم
مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر درخصوص عمق قرابت و دوستی شاه و خاندان راکفلر میافزاید:
«برادران راکفلر (نلسون، دیوید و جان) بارها در سالهای دهه ۵۰ شمسی به ایران سفر کرده و با شاه و مقامات سیاسی و اقتصادی ایران جلسات پر تعدادی داشتند که حتی تا آستانه انقلاب هم ادامه داشت.
گفته میشد راکفلرها تنها آمریکاییهایی بودند که قرار ملاقاتشان با شاه پیش از سفرشان به ایران هماهنگ میشد.
دیدار با راکفلرها هم از برنامههای ثابت شاه در سفرهایش به آمریکا بود.
از سوی دیگر «هنری کیسینجر» بهعنوان یکی از نزدیکان و مشاوران خاندان راکفلر هم در رایزنی با نمایندگان کنگره از حامیان شاه ایران بود.
زمانی هم که کیسینجر در دوران ریاست جمهوری «نیکسون» و «فورد» بر کرسی اول سیاست خارجی آمریکا نشست، این فرایند بیشتر تقویت شد…
هرچند تلاشهای وی برای ورود شاه به ایالات متحده به ضرر آمریکا و شخص کارتر تمام شد و دانشجویان ایرانی که از ورود شاه به آمریکا عصبانی بودند، سفارت این کشور در ایران را تسخیر کردند.
امری که در ناکامی کارتر در جلب دوباره آراء آمریکاییان تأثیر بسیاری گذاشت.» (۵)
بنیاد راکفلر پس از انقلاب نیز در ایران حضور فعال داشته است.
یکی از مصادیق مهم این حضور، تأمین مالی نهادها و سازمانهای ضدانقلاب با هدف براندازی جمهوری اسلامی بوده است.
برای مثال میتوان به تأمین مالی مستمر نایاک (NIAC) اشاره کرد.
همچنین گروه تلویزیونی «ثریا» در سال ۱۳۹۵، با تهیه برنامه «پدرخوانده» پرده از اسناد متقنِ اقدامات ۱۲ سالهای برداشت که خاندان راکفلر، با تعریف پروژهای با نام «ایران پروجکت» طی دهه ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰ شمسی، با طرفهای ایرانی خود برای نفوذ به سلسلهمراتب حاکمیتی ایران، بارها بهصورت محرمانه دیدار و گفتگو کردهاند. (۶)
این گزارش، تنها اشارهای به پیشینهی حضور خانواده راکفلر در ایران بود.
در گزارشهای بعدی خواهیم دید کار راکفلرها هرگز به این سطح محدود نمیشود.
خواهیم دید این بنیاد تلاش کرده با نفوذ تا بالاترین ردههای سیاسی کشور، منویات سیاسی و اقتصادی خود را پیگیری کند.
بهطور خاص در حوزه «کشاورزی و غذا» خواهیم دید که نقش راکفلرها در تحلیل رفتن کشاورزی ایران و ناپایداری اقلیم کشور، نقشی تعیینکننده و بیبدیل است.
در قسمت بعدی پرونده «جنگ جهانی غذا» فعالیتهای این خانواده در پایهگذاری و تفوق بر کشاورزی صنعتی دنیا را بررسی خواهیم کرد
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee.
هدایت شده از سالن مطالعه
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت دوم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
35.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت سوم
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت دوم
صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم. حتی در حوالی آن ساعت هیچ تماسی ثبت نشده بود.!
از طرفی ۲۵ مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود.
از نظر قانونی اگر زیر ۲۵ مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود.
عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم.
فصول کتاب در حال تکمیل است.
با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم.
روستایی در ۲۰ کیلومتری کرمان.
در جاده زرند.
به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد.
این چه کاری ست که من کردم.
شاید خیال بوده شاید.....
هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد.
سلام علیکم. آقای صفایی؟
علیکم سلام. بله. شما؟
چشمانش پر از اشک شد و گفت:
من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی.
از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت:
بفرمایید برویم منزل.
شما مهمان حاج یونس هستید.
قدمتان سر چشم.
دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!
دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی میشد.
مطمئن بودم عجیبتر هم خواهد شد.
مهمان همسر و فرزندان شهید شدم.
مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند.
وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر میآید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند.
اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم.
سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم.
پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد.
با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده.
مصطفی و فاطمه همزمان گفتند:
چه کبوتر قشنگی!.
مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد.
این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه.
برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم:
پدر شما شهید است.
شهداء زنده اند.
دست پدران شما بسیار باز است.
میتوانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند.
ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت:
هر حاجتی؟
یکه خوردم.
گفتم: تا آن جایی که بتوانند.
البته بستگی به حاجت دارد.
فاطمه گفت:
تنها آرزوی من دیدن پدرم هست.
ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید.
همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است.
خبر در روستا زود می پیچد.
خبر ورود نویسندهای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد.
آقا مرتضی گفت:
خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود.
گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود.
حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است.
دارم کلافه می شوم:
چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟
آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟
حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی
پس چرا خودی به من نمینمایی؟
تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم الله الرحمن الرحیم
۱. اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
۲. اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
۳. درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
۴. مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
۵. در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد.
آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم :
این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد.
گفت:
خط حاج یونس است!
و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
ادامه دارد...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۰
از ابليس پرسيدند؛ چرا از ايران فرار کردی؟ 😳
در پاسخ گفت:
مهارتهای دزدی؛ ريا؛ کلاهبرداری؛ حيله گری؛ دروغ و رشوه خواری را به آنها آموختم و بوسيله اينها کاخ و ماشين و مزرعه و ویلا خريدند و ساختند
بعد بر روی آنها نوشتند: هذا من فضل ربی ... 😐😡
قدرنشناسن! میفهمی! قدر نشناس😐😂😂
*به نام خدای حق خواه*
*سلام*
*امیرالمؤمنین على عليه السلام*
*اَلْحَقُّ طَريقُ الْجَنَّةِ وَ الْباطِلُ طَريقُ النّارِ وَ عَلى كُلِّ طَريقٍ داعٍ*
*حق، راه بهشت است و باطل، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت كننده اى است.*
*نهج السعادة، ج ۳، ص ۲۹۱*
*چقدر این فرمایش حضرت زیباست. گاهی انسانها حق را می فهمند ولی به خاطر دنیا و جاه و مقام حق را پیروی نمی کنند. گاهی انسانها سعی می کنند راه های باطل را حق جلوه دهند و دیگران را به آن دعوت کنند به هر حال همواره انسانهایی هستند که ما را به حق و درستی دعوت می کنند وشیاطینی هستند که ما را به باطل دعوت می کنند و این ما هستیم که باید با عقل بزرگترین نعمت و حجت خدا بر بشر بسنجیم و هرگز از حق فاصله نگیریم. خدایا همه ما را به حق رهنمون باش و ما را از پیروی باطل دور بفرما.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee