#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت دوم
صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم. حتی در حوالی آن ساعت هیچ تماسی ثبت نشده بود.!
از طرفی ۲۵ مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود.
از نظر قانونی اگر زیر ۲۵ مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود.
عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم.
فصول کتاب در حال تکمیل است.
با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم.
روستایی در ۲۰ کیلومتری کرمان.
در جاده زرند.
به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد.
این چه کاری ست که من کردم.
شاید خیال بوده شاید.....
هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد.
سلام علیکم. آقای صفایی؟
علیکم سلام. بله. شما؟
چشمانش پر از اشک شد و گفت:
من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی.
از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت:
بفرمایید برویم منزل.
شما مهمان حاج یونس هستید.
قدمتان سر چشم.
دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!
دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی میشد.
مطمئن بودم عجیبتر هم خواهد شد.
مهمان همسر و فرزندان شهید شدم.
مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند.
وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر میآید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند.
اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم.
سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم.
پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد.
با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده.
مصطفی و فاطمه همزمان گفتند:
چه کبوتر قشنگی!.
مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد.
این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه.
برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم:
پدر شما شهید است.
شهداء زنده اند.
دست پدران شما بسیار باز است.
میتوانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند.
ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت:
هر حاجتی؟
یکه خوردم.
گفتم: تا آن جایی که بتوانند.
البته بستگی به حاجت دارد.
فاطمه گفت:
تنها آرزوی من دیدن پدرم هست.
ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید.
همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است.
خبر در روستا زود می پیچد.
خبر ورود نویسندهای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد.
آقا مرتضی گفت:
خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود.
گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود.
حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است.
دارم کلافه می شوم:
چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟
آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟
حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی
پس چرا خودی به من نمینمایی؟
تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم الله الرحمن الرحیم
۱. اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
۲. اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
۳. درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
۴. مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
۵. در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد.
آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم :
این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد.
گفت:
خط حاج یونس است!
و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
ادامه دارد...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۰
از ابليس پرسيدند؛ چرا از ايران فرار کردی؟ 😳
در پاسخ گفت:
مهارتهای دزدی؛ ريا؛ کلاهبرداری؛ حيله گری؛ دروغ و رشوه خواری را به آنها آموختم و بوسيله اينها کاخ و ماشين و مزرعه و ویلا خريدند و ساختند
بعد بر روی آنها نوشتند: هذا من فضل ربی ... 😐😡
قدرنشناسن! میفهمی! قدر نشناس😐😂😂
*به نام خدای حق خواه*
*سلام*
*امیرالمؤمنین على عليه السلام*
*اَلْحَقُّ طَريقُ الْجَنَّةِ وَ الْباطِلُ طَريقُ النّارِ وَ عَلى كُلِّ طَريقٍ داعٍ*
*حق، راه بهشت است و باطل، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت كننده اى است.*
*نهج السعادة، ج ۳، ص ۲۹۱*
*چقدر این فرمایش حضرت زیباست. گاهی انسانها حق را می فهمند ولی به خاطر دنیا و جاه و مقام حق را پیروی نمی کنند. گاهی انسانها سعی می کنند راه های باطل را حق جلوه دهند و دیگران را به آن دعوت کنند به هر حال همواره انسانهایی هستند که ما را به حق و درستی دعوت می کنند وشیاطینی هستند که ما را به باطل دعوت می کنند و این ما هستیم که باید با عقل بزرگترین نعمت و حجت خدا بر بشر بسنجیم و هرگز از حق فاصله نگیریم. خدایا همه ما را به حق رهنمون باش و ما را از پیروی باطل دور بفرما.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515354162.pdf
11.01M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
شرح صحیفه. جلسه ۱.m4a
16.16M
#شرح_صحیفه_سجادیه
شرح و تفسیر دعای ۲۴
جلسه اول
درخدمت استاد سیدعلی حسینیآملی
سهشنبه ۱۷ خرداد
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
شرح صحیفه. جلسه ۲.m4a
10.67M
#شرح_صحیفه_سجادیه
شرح و تفسیر دعای ۲۴
جلسه دوم
درخدمت استاد سیدعلی حسینیآملی
سهشنبه ۲۴ خرداد
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه چهارم: زبان تربیت
#سبک_زندگی_اسلامی
#زبان_تربیت
نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۸م
دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت: «لازم بود با این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی میمردی.»
آرام گفتم: «چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.»
دکتر عینکی بود. ورقهای دستش گرفت و گفت: «خدا به تو و بچهات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچهات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خوردهای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمیکرد. برایت داروهای تقویتی مینویسم که بخوری.»
دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایهها و فامیل مواظب بچهام بودند و همعروسم بچهام را شیر میداد. خودش هم بچۀ کوچک داشت. توی این مدت، از چشمهای مادر شوهرم میترسیدم. میترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: «روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچارهاش نزده.»
وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید: «چه شده، فرنگیس؟»
اشک میریختم، ولی گفتم: «هیچی. فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر. زودتر ببر.»
بعد آرام، طوری که فقط خودش بشنود، ادامه دادم: «نمیخواهم بیشتر از این شرمندۀ مادرت باشم. نمیخواهم بیشتر از این به او دروغ بگویم.»
حالم بد بود. از یک طرف برای بچهام ناراحت بودم، از طرفی برای برادرشوهرم که شهید شده بود و از سوی دیگر مادرشوهرم هم توی اتاق، کنار من بستری بود. حالش اصلاً خوب نبود. دکتر گفته بود تا حالش خوب نشده، چیز ناراحت کنندهای به او نگوییم.
وقتی دکتر گفت میتوانم بروم، انگار دنیا را به من دادند. آفتابِ صبح اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی به بیرون از اتاق نگاه کردم. درختهای لخت توی حیاط، انگار خیلی قشنگتر از قبل شده بودند. چند نفر تکوتوک از حیاط رد میشدند.
رویم را که برگرداندم، مادر شوهرم لبخند زد وگفت: «رفتی بیرون، حواست به بچه باشد. مواظب خودتان باشید. گاهی هم سری به خانۀ من بزن.» گفتم: «چشم. به امید خدا، شما هم برمیگردید و میآیید کمک من.»
مادرشوهرم با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «فعلاً که جای ترکشها چرک کرده. ولی به امید خدا میآیم. دلم میخواهد نوهام را زودتر ببینم.»
لباسهایم را با کمک علیمردان جمع کردم. شوهرم نسخۀ داروها را از دکتر گرفت. وقتی برای خداحافظی صورت مادر شوهرم را بوسیدم، دلم گرفت. دستش را گرفتم، همان دستی که روی قلب قهرمان گذاشته بودم. گفتم: «مادر، تو تاج سر مایی. عزیز مایی. زودتر خوب شو و برگرد. منتظرت هستیم.»
همعروسم که کنار مادرشوهرم بود، خندید و گفت: «حالا تو برو، من میمانم و با مادر برمیگردم.»
مادرشوهرم چهل شب در بیمارستان ماند. بعد او را به خانۀ برادرش بردند. برادرش به سختی و به مرور، ماجرا را به او گفت..
قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیستودو سالش بود. عروس را از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زنها و مردها جمع شدیم و با یک مینیبوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبتهایی که همۀ مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصهها کم میشد. پدرم از خانوادههایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم وبله را از خانوادۀ عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم.
میدانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم.
آن وقتها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همۀ دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدتها، مردم نفسی کشیدند.
برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همهاش دعا میکردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۸)
مقاله هشتم
#گیاهشناس_یهودی_در_ایران_چه_میکرد؟
اشاره
در قسمتهای قبلی، تغییرات در آرایش قدرت با محوریت کمپانیهای آمریکایی بررسی شد.
سپس چند شماره به معرفی اصلیترین کنشگران «کشاورزی صنعتی» یعنی راکفلرها اختصاص داده شد.
از مهمترین راهبردهای ابرکمپانیهای آمریکایی برای تسلط بر کشورهای دنیا طی ۱۲۰ سال اخیر، «تسلط بر دانش و علوم نوین» بوده،
و همچنین فعالیتهای دانشی در عرصه علوم بینرشتهای نیز از ابتدای «قرن بیستم» در دستور کار آنها قرار داشته است.
چه اینکه تسلط بر «حیات گیاهی» سرزمینهای مختلف، مستلزم تسلط بر ابعاد گوناگون حیات بود که بهوسیلهی دانش «ژنتیک گیاهی» محقق میشد.
گزارش جالبِ پیشِرو، پیشینهی یکصدسالهی اقدامات صهیونیستها برای شناسایی ابعاد «حیات» در «فلات ایران» را روشن میکند.
◀️ میکائیل زهری
بیایید داستان دستبردن در کشاورزی و گیاهشناسی دنیا را از اقدامات «میکائیل زُهَری» (۱) آغاز کنیم. (۲)
وی یهودی مارکداری است که در سال ۱۸۹۸ در روستایی در مرز لهستان و اوکراین فعلی چشم به جهان گشود.
در سال ۱۹۲۰ از طرف بریتانیا به سرزمین فلسطین تحت قیمومتِ انگلستان (۳) فرستاده شد.
میکائیل زهری در فلسطین گنجینههای ژنتیکی گیاهی کل غرب آسیا [خاورمیانه] – با محوریت فلات ایران – را جمعآوری و شناسایی کرد و دانشنامه بسیار مهم «پایههای جغرافیای گیاهشناسی خاورمیانه» (۴) را منتشر نمود.
وی همچنین در سال ۱۹۳۱، به اتفاق الکساندر ایگ (۵) و نائومی فینبرن داثان (۶) «باغ ملی گیاهشناسی اسرائیل» (۷) را در کوه اسکوپوس، تأسیس کرد.
متعاقب تشکیل اسرائیل، زهری در سالهای ابتدایی دهه ۱۹۵۰، در رشته گیاهشناسی در دانشگاه عبری اورشلیم به تدریس پرداخت؛
در ادامه جایزه اسرائیل (۸) در علوم مرتبط با حیات (۹) در سال ۱۹۵۴ به او اعطا شد.
وی در سال ۱۹۶۳، اولین دانشنامه جامع درباره گیاهشناسی سرزمین ایران را با نام «درباره ساختار جغرافیای گیاهشناسی ایران» (۱۰) منتشر کرد!
دانشنامه گیاهان کتاب مقدس (۱۱) آخرین کار علمی میکائیل زهری است که کمی پیش از مرگش در سال ۱۹۸۳ منتشر شد.
پس از میکائیل، فرزندش دانیل زهری (۱۲) نیز راه پدر را ادامه داد و به یک گیاهشناس برجسته و «متخصص پرورش گیاهان ماقبل تاریخ» تبدیل شد.
از آثار دانیل میتوان به سری کتابهای ارزشمند «تقسیمات گیاهان ماقبل تاریخ» (۱۳) اشاره کرد.
بنابراین روشن است که صهیونیستها، تمرکز جدی و راهبردی بر شناسایی گونههای گیاهی را حداقل از ابتدای قرن بیستم بهصورت نظاممند و جدی در دستور کار قرار دادهاند.
در قسمت بعدی پرونده بهصورت اجمالی ادوار تاریخی این برنامه، و روششناسی اقدامات آنان طی ۱۲۰ سال گذشته معرفی خواهد شد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
35.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت سوم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
31.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت چهارم
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت سوم
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا
می زد و فرزندانش بابا بابا می کردند. من که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر می کردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟
آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم. نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم:
بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است، اما تو که راوی منی، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند....
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم : دریغا...
بعد از شام مجلس را با حضور #حاج_قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.
آقای خوشی گفت: اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی شهید آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مطصفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن. حتی یک لحظه. که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ...
ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۱
-واسه کسی بمیر که واست
-تبـــــ🤒
-لت بخره.📱📱😍
-خب تب کنه که چی بشه ؟؟؟؟🤕
-واست آب و نون میشه ؟؟؟🤪
-یه کم واقع بین باش..😁😂
یوسفم واسه فرعون از هوشش استفاده کرد که بهش خدمت کردند تب نکرد.😍😍
به نام خدای عزت بخش
سلام
خداوند منان در قرآن کریم می فرمایند
وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذلِکَ مَکَّنّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ
و کسی از مردم مصر که یوسف را خرید، به همسرش گفت:مقام او را گرامی دار (او را به دید برده، نگاه مکن) امید است که در آینده ما را سود برساند یا او را به فرزندی بگیریم. و اینگونه ما به یوسف در آن سرزمین جایگاه و مکنت دادیم (تا اراده ما تحقق یابد) و تا او را از تعبیر خواب ها بیاموزیم و خداوند بر کار خویش تواناست، ولی اکثر مردم نمی دانند.
سوره یوسف آیه ۲۱
*جمله ی شاید بتوانیم او را به فرزندی قبول کنیم در دو مورد در قرآن به کار رفته است: یکی در مورد حضرت موسی وقتی که صندوق او را از آب گرفتند، همسر فرعون به او گفت: این نوزاد را نکشید، شاید در آینده به ما سودی رساند. و دیگری در اینجاست که عزیز مصر به همسرش می گوید: احترام این برده را بگیر، شاید در آینده به درد ما بخورد. آری، به اراده ی خداوندی، محبّتِ نوزاد و برده ای ناشناس، چنان در قلب حاکمانِ مصر جای می گیرد که زمینه های حکومت آینده ی آنان را فراهم می سازد.*
*از این آیه می توان نکات زیر را به دست آورد.*
۱. بزرگواری در سیمای یوسف نمایان بود. تا آنجا که عزیز مصر سفارش او را به همسرش می کند.
۲. زن در خانه، نقش محوری دارد.
۳. اطرافیان و آشنایان را به نیکی با مردم دعوت کنید. (عزیز مصر به همسرش گفت یوسف را احترام کن)
۴. در معاملات آینده نگر باشید. (یوسف را خریدند به امید این که در آینده به آنان سود برساند)
۵. با احترام به مردم، می توان انتظار کمک و یاری از آنان داشت.
۶. دلها به دست خداوند است. مهر یوسف، در دل خریدار نشست.
۷. تصمیم های مهم را پس از ارزیابی و آزمایش و مرحله ای اتّخاذ کنید. (اوّل یوسف را به عنوان کمک کار در خانه، کم کم به عنوان فرزند قرار دهیم)
۸. فرزندخواندگی، سابقه تاریخی دارد.
۹. عزیز مصر فاقد فرزند بود.
۱۰. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. (برادران او را در چاه انداختند و او امروز در کاخ مستقر شد)
۱۱. زیردستان را دست کم نگیرید، چه بسا قدرتمندان و حاکمان آینده باشند.
۱۲. علم و دانش، شرطِ مسئولیّت پذیری است. (اگر کسی بدون علم و دانش لازم مسئولیت کاری را قبول کند خائن است)
۱۳. بیشتر اوقات پایان تلخی ها، شیرینی است.
۱۴. اراده غالب خدا، یوسف را از چاه به جاه کشاند.
۱۵. آنچه را ما حادثه می پنداریم، در حقیقت طراحی الهی برای انجام یافتن اراده ی اوست.
۱۶. چه بسا حوادث ناگوار که چهره واقعی آن خیر است.(یوسف در ظاهر به چاه افتاد، ولی در واقع قرار است عزیز مصر شود)
۱۷. مردم، ظاهر حوادث را می بینند، ولی از اهداف و برنامه های الهی بی خبرند. (آخر آیه می فرمایند مردم نمی دانند)
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515454163.pdf
11.08M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه پنجم: آموزش والدین
#سبک_زندگی_اسلامی
#آموزش_والدین
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۹م
همۀ مردم و فامیلها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود.
وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتیم: «بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.»
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا میتوانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زندهایم. دلم برای همۀ کسانی که
رفته بودند، تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه میکردیم و دعا میکردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا میروی؟»
خندید و گفت: «همانجا که باید بروم.»
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.»
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمیتواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.»
هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی میشوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟»
بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار میآمد و سری میزد و میرفت. میگفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانۀ پدرم مراسم فاتحهخوانی بود. چند نفر از فامیل، خانۀ پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکانها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همانجا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه میآمد اینجا و توی آب بازی میکرد. کنار چشمه سبزههای ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرفتر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزهها و گلهای کنار چشمه، میشد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیدهایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه میآمد بیرون. پرسیدم: «باوگه، کجا میروی؟
سرش را تکان داد و گفت: «گوسفندها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.» گفتم: «تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.»
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: «نه. میخواهم خودم بروم. میخواهم هوایی عوض کنم.»
میدانستم میخواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا میچرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین میزد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچهها توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچۀ اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت: «برو به بچهات برس، خودم نانها را برمیدارم.»
خندیدم و گفتم: «نه، کمکت میکنم.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee