📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۹م
همۀ مردم و فامیلها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود.
وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتیم: «بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.»
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا میتوانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زندهایم. دلم برای همۀ کسانی که
رفته بودند، تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه میکردیم و دعا میکردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا میروی؟»
خندید و گفت: «همانجا که باید بروم.»
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.»
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمیتواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.»
هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی میشوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟»
بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار میآمد و سری میزد و میرفت. میگفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانۀ پدرم مراسم فاتحهخوانی بود. چند نفر از فامیل، خانۀ پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکانها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همانجا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه میآمد اینجا و توی آب بازی میکرد. کنار چشمه سبزههای ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرفتر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزهها و گلهای کنار چشمه، میشد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیدهایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه میآمد بیرون. پرسیدم: «باوگه، کجا میروی؟
سرش را تکان داد و گفت: «گوسفندها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.» گفتم: «تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.»
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: «نه. میخواهم خودم بروم. میخواهم هوایی عوض کنم.»
میدانستم میخواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا میچرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین میزد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچهها توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچۀ اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت: «برو به بچهات برس، خودم نانها را برمیدارم.»
خندیدم و گفتم: «نه، کمکت میکنم.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۹)
مقاله نهم
#چهار_دوره_کشاورزی_جهانروای_راکفلر
چهار دوره متمایز کنشگری کشاورزی صنعتی
در یک دستهبندی، از ابتدای سده بیستم تاکنون کشاورزی صنعتی در سطح جهانی شاهد چهار دوره اساسی بوده است.
این دورهها تحت تأثیر شرایط مالی، سیاسی و دانشی بنیادهای ثروتمند آمریکایی – خصوصاً #بنیاد_راکفلر – شکل میگرفته و دچار تغییر میشده است.
این چهار دوره به قرار زیر است:
🔸 از سال ۱۹۰۰ تا قبل از سال ۱۹۴۰ میلادی
🔸 مابین ۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰ میلادی
🔸 مابین ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ میلادی
🔸 از ۱۹۹۰ میلادی تاکنون
تشریح سطح، نوع و همچنین گستره اقدامات این کمپانیها در هر دوره، از بخشهای بسیار خواندنی و جذاب این پرونده است. در ادامه این چهار دوره بهصورت مختصر معرفی شده است.
◀️ دوره اول(۱۹۰۰ تا ۱۹۴۰):
سالهای بنیانسازی و ریلگذاری
طی چهار دهه ابتدایی قرن بیستم، اقدامات ابرکمپانیهای آمریکایی در دو حوزه «کنش سیاسی در ساختار قدرت» و همچنین «تربیت دانشی در دانشگاههای آمریکا» تعریف میشود.
در این زمان #راکفلرها هنوز از پایه دانشی کافی برای سیطره بر کشاورزی برخوردار نیستند و با سرمایهگذاری روی پروژههای زیستی از خدمات نهادهایی مانند «بنیاد کارنگی» و «دوپونت» بهره میبرند.
این شرایط بعد از ۱۹۴۰ دچار تغییر میشود، به این ترتیب که راکفلرها خود با تأسیس شبکه گسترده نهادهای دانشی، دانشمندان علوم گیاهی جهان را در اختیار میگیرند و به این ترتیب هرچه پیشتر میرویم همزمان با قدرت گرفتن #راکفلرها در این عرصه، نقش بنیادهایی همچون کارنگی در پازل کشاورزی جهانروا به نقشی حاشیهای و کمرنگ تبدیل میشود.
راکفلرها در این چهار دهه بسیار فعال عمل میکنند؛ بررسی افراد و نهادهای مؤثر این جریان طی این سالها نشانگر اهمیت راهبردی اقدامات این بنیاد است.
همکاری نزدیک و مستقیم افرادی چون «ژاکوب (یعقوب) هرار»، «هنری والاس»، «الوین استکمن» و «جرج واشنگتن کارور» و همچنین آغاز به همکاری نورمن بورلاگ با راکفلرها قابل توجه است.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
31.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت چهارم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت پنجم
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت چهارم
ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد.
همه جا ظلمات شد.
فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود.
آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد.
در هیات یک آدم، رشید بود.
در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد.
با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت.
ما ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد.
دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم .
و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد.
حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد.
دلم نمی خواست چراغ روشن شود.
دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم:
"عنده ربهم یرزقون"
حاج یونس زنگی آبادی در سال ۱۳۴۰ در خانوادهای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد.
پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود.
سنگ صبور یونس در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت،
یونس دوازده سال بیشتر نداشت که یتیم شد.
پس از پدر؛ مادر خانواده، قمر خانوم، با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد.
یونس نیز برای کمک به خانواده بعد از مدرسه یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند، یا به پسته تکانی می رود و یا در شخم زدن زمین و برداشت محصول به اهالی کمک می کند.
او حتی به کار سخت خشت مالی می پردازد تا از نظر مالی در تنگنا نباشند.
ارادت او به خانواده و مادرش در سالهای بعد نیز تداوم دارد.
آنجا که وقتی مادر سکته می کند ودست، پا و زبانش سنگین می شود؛ حاج یونس، یک ماه، علیرغم زخم ها و جراحت های سخت ناحیه شکم، خودش مادر را به دوش میگیرد و برای مداوا به کرمان می برد.
و حتی زمانی که همسرش از او می خواهد تا این کار را به او بسپارد می گوید: این وظیفه من است.
حاج یونس با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰ لباس سبز پاسداری را رسماً به تن کرد.
تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار #حاج_قاسم سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند.
با شکوهترین فراز زندگی او در روز بیست و پنجم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه رقم خورد.
او با تأسی از مولایش حسین(ع) و همچون علمدار کربلا ، شهد شیرین شهادت را نوشید و مصداق آیه «عند ربهم یرزقون» شد.
در مورد شهید حاج یونس زنگی آبادی همین بس که سردار قاسم سلیمانی در باره اش گفت:
"وقتی حاج یونس در خط بود، انگار نه یک لشکر که چند لشکر در خط بود. او در هر خطی بود احساس می کردم امکان ندارد آن خط شکسته شود"
اگر حال و اتصالی حاصل شد التماس دعا
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۲
غول چراغ جادو اومده پیشم گفت : یه آرزو بکن
گفتم : یه خونه میخوام💪
گفت : اگه اینکار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم😒
خدایی خیلی قانع شدم😂
دقیقا مثل دکتر کاشت مو که خودش کچله و دکتر لیزر چشم که خودش عینکیه.😜😄
*به نام خدای حق مدار*
*سلام*
*خداوند حق محور در قرآن کریم فرمودند*
*وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَـكْـتُمُوا الْحَقَّ وَ اَ نْتُمْ تَعْلَمونَ*
*حق را با باطل مخلوط نكنيد، و حقيقت را با اين كه مى دانيد، پنهان نكنيد.*
*سوره بقره، آيه ۴۲*
*امتياز انسان، به شناخت اوست و كسانى كه با ايجاد شكّ و وسوسه و شيطنت، حقّ را مىپوشانند و شناخت صحيح را از مردم مىگيرند، در حقيقت يگانه امتياز انسان بودن را گرفتهاند و اين بزرگترين ظلم است. حضرت على عليه السلام مىفرمايد: اگر باطل خالصانه مطرح شود، نگرانى نيست. (چون مردم آگاه مىشوند و آن را ترك مىكنند.) و اگر حقّ نيز خالصانه مطرح شود، زبان مخالف بسته مىشود. لكن خطر آنجاست كه حقّ و باطل، بهم آميخته شده و از هر كدام بخشى چنان جلوه داده شود كه زمينهى تسلّط شيطان بر هوادارانش فراهم شود. البته اگر ما شاهد فریب و جانشینی باطل برای حق باشیم باید دیگران را آگاه کنیم زیرا در جایی که حق و باطل درحال جنگند سکوت کردن جز دفاع از باطل نیست.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515654164.pdf
8.98M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه هفتم: اثر دعا برای فرزندان
#سبک_زندگی_اسلامی
#اثر دعا برای فرزندان
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee