eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
927 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۷۹م همۀ مردم و فامیل‌ها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آن‌قدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس می‌رفتیم، به ابراهیم گفتیم: «بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.» ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه می‌کردم و هم می‌خندیدم. دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا می‌توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده‌ایم. دلم برای همۀ کسانی که رفته بودند، تنگ شده بود. عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن‌ها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می‌کردیم و دعا می‌کردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد. چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می‌بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می‌روی؟» خندید و گفت: «همان‌جا که باید بروم.» مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.» ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی‌تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.»‌ هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می‌شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟» بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار می‌آمد و سری می‌زد و می‌رفت. می‌گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.» اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم می‌گذشت. خانۀ پدرم مراسم فاتحه‌خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانۀ پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحه‌خوانی. در مورد برادرم حرف می‌زدند. استکان‌ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم. همان‌جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می‌آمد اینجا و توی آب بازی می‌کرد. کنار چشمه سبزه‌های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرف‌تر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه‌ها و گل‌های کنار چشمه، می‌شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده‌ایم، این همه شهید داده‌ایم، دیگر چه عیدی؟ استکان‌ها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می‌آمد بیرون. پرسیدم: «باوگه، کجا می‌روی؟ سرش را تکان داد و گفت: «گوسفند‌ها را می‌برم ‌بچرند. حواست به میهمان‌ها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.» گفتم: «تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.» سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: «نه. می‌خواهم خودم بروم. می‌خواهم هوایی عوض کنم.» می‌دانستم می‌خواهد برود و گوشه‌ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می‌چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می‌زد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نان‌ها را از روی ساج برمی‌داشتم. رحمان با بچه‌ها توی ده بازی می‌کرد. گاهی بلند می‌شدم و از کنار دریچۀ اتاق، نگاهش می‌کردم. مادرم گفت: «برو به بچه‌ات برس، خودم نان‌ها را برمی‌دارم.» خندیدم و گفتم: «نه، کمکت می‌کنم.» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۹) مقاله نهم چهار دوره متمایز کنش‌گری کشاورزی صنعتی در یک دسته‌بندی، از ابتدای سده بیستم تاکنون کشاورزی صنعتی در سطح جهانی شاهد چهار دوره اساسی بوده است. این دوره‌ها تحت تأثیر شرایط مالی، سیاسی و دانشی بنیادهای ثروتمند آمریکایی – خصوصاً – شکل می‌گرفته و دچار تغییر می‌شده است. این چهار دوره به قرار زیر است: 🔸 از سال ۱۹۰۰ تا قبل از سال ۱۹۴۰ میلادی 🔸 مابین ۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰ میلادی 🔸 مابین ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ میلادی 🔸 از ۱۹۹۰ میلادی تاکنون تشریح سطح، نوع و همچنین گستره اقدامات این کمپانی‌ها در هر دوره، از بخش‌های بسیار خواندنی و جذاب این پرونده است. در ادامه این چهار دوره به‌صورت مختصر معرفی شده است. ◀️ دوره اول(۱۹۰۰ تا ۱۹۴۰): سال‌های بنیان‌سازی و ریل‌گذاری طی چهار دهه ابتدایی قرن بیستم، اقدامات ابرکمپانی‌های آمریکایی در دو حوزه «کنش سیاسی در ساختار قدرت» و همچنین «تربیت دانشی در دانشگاه‌های آمریکا» تعریف می‌شود. در این زمان هنوز از پایه دانشی کافی برای سیطره بر کشاورزی برخوردار نیستند و با سرمایه‌گذاری روی پروژه‌های زیستی از خدمات نهادهایی مانند «بنیاد کارنگی» و «دوپونت» بهره می‌برند. این شرایط بعد از ۱۹۴۰ دچار تغییر می‌شود، به این ترتیب که راکفلرها خود با تأسیس شبکه گسترده نهادهای دانشی، دانشمندان علوم گیاهی جهان را در اختیار می‌گیرند و به این ترتیب هرچه پیشتر می‌رویم همزمان با قدرت گرفتن در این عرصه، نقش بنیادهایی همچون کارنگی در پازل کشاورزی جهان‌روا به نقشی حاشیه‌ای و کم‌رنگ تبدیل می‌شود. راکفلرها در این چهار دهه بسیار فعال عمل می‌کنند؛ بررسی افراد و نهادهای مؤثر این جریان طی این سال‌ها نشانگر اهمیت راهبردی اقدامات این بنیاد است. همکاری نزدیک و مستقیم افرادی چون «ژاکوب (یعقوب) هرار»، «هنری والاس»، «الوین استکمن» و «جرج واشنگتن کارور» و همچنین آغاز به همکاری نورمن بورلاگ با راکفلرها قابل توجه است. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
31.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند پدرخوانده خاندان راکفلر - قسمت چهارم ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- قسمت پنجم ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
... 🖋قسمت چهارم ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و  بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد. در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما  ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم: "عنده ربهم یرزقون" حاج یونس زنگی آبادی در سال ۱۳۴۰ در خانواده‌ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد. پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. سنگ صبور یونس در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت که یتیم شد. پس از پدر؛ مادر خانواده، قمر خانوم،  با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد. یونس نیز برای کمک به خانواده بعد از مدرسه یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند، یا به پسته تکانی می رود و یا در شخم زدن زمین و برداشت محصول به اهالی کمک می کند. او حتی به کار سخت خشت مالی می پردازد تا از نظر مالی در تنگنا نباشند. ارادت او به خانواده و مادرش در سال‌های بعد نیز تداوم دارد. آنجا که وقتی مادر  سکته  می کند ودست، پا و زبانش سنگین می شود؛ حاج یونس، یک ماه، علیرغم زخم ها و جراحت های سخت ناحیه شکم، خودش مادر را به دوش میگیرد و برای مداوا  به کرمان می برد. و حتی زمانی که همسرش از او می خواهد تا این کار را به او بسپارد می گوید: این وظیفه من است.   حاج یونس با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰  لباس سبز پاسداری را رسماً به تن کرد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را‌ به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند. با شکوه‌ترین فراز زندگی او در روز بیست و پنجم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه رقم خورد. او با تأسی از مولایش حسین(ع) و همچون علمدار کربلا ، شهد شیرین شهادت را نوشید و مصداق آیه «عند ربهم یرزقون»  شد. در مورد شهید حاج یونس زنگی آبادی همین بس که سردار قاسم سلیمانی در باره اش گفت: "وقتی حاج یونس در خط بود، انگار نه یک لشکر که چند لشکر در خط بود. او در هر خطی بود احساس می کردم امکان ندارد آن خط شکسته شود" اگر حال و اتصالی حاصل شد التماس دعا -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۴۰ قرآن کریم
۱۲۲ غول چراغ جادو اومده پیشم گفت : یه آرزو بکن گفتم : یه خونه میخوام💪 گفت : اگه اینکار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم😒 خدایی خیلی قانع شدم😂 دقیقا مثل دکتر کاشت مو که خودش کچله و دکتر لیزر چشم که خودش عینکیه.😜😄 *به نام خدای حق مدار* *سلام* *خداوند حق محور در قرآن کریم فرمودند* *وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَـكْـتُمُوا الْحَقَّ وَ اَ نْتُمْ تَعْلَمونَ* *حق را با باطل مخلوط نكنيد، و حقيقت را با اين كه مى دانيد، پنهان نكنيد.* *سوره بقره، آيه ۴۲* *امتياز انسان، به شناخت اوست و كسانى كه با ايجاد شكّ و وسوسه و شيطنت، حقّ را مى‌پوشانند و شناخت صحيح را از مردم مى‌گيرند، در حقيقت يگانه امتياز انسان بودن را گرفته‌اند و اين بزرگترين ظلم است. حضرت على عليه السلام مى‌فرمايد: اگر باطل خالصانه مطرح شود، نگرانى نيست. (چون مردم آگاه مى‌شوند و آن را ترك مى‌كنند.) و اگر حقّ نيز خالصانه مطرح شود، زبان مخالف بسته مى‌شود. لكن خطر آنجاست كه حقّ و باطل، بهم آميخته شده و از هر كدام بخشى چنان جلوه داده شود كه زمينه‌ى تسلّط شيطان بر هوادارانش فراهم شود. البته اگر ما شاهد فریب و جانشینی باطل برای حق باشیم باید دیگران را آگاه کنیم زیرا در جایی که حق و باطل درحال جنگند سکوت کردن جز دفاع از باطل نیست.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150515654164.pdf
8.98M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز شنبه ۲۸ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه هفتم: اثر دعا برای فرزندان دعا برای فرزندان ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۰م یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نان‌ها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: «سیما کجاست؟» بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید: «چی شده؟» مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: «بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.» سیما ‌اخم کرد و گفت: «داشتم بازی می‌کردم.» دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: «من رفتم . می‌پرید و می‌رفت. دمپایی‌هایش این طرف و آن طرف می‌رفت و صدا می‌داد. سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم: «نزدیک عید است. کاش این زیلو را می‌شستیم.» مادرم اخم کرد و گفت: «خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی می‌خواهی دودۀ عید بگیری ؟ گفتم : «نگفتم دودۀ عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.» دیگر چیزی نگفتم. خاک‌ها را با خاک‌انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می‌شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرف‌ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می‌آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم مردم خانه‌ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه می‌دویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می‌پرسیدند: «چه کسی؟» و می‌دویدند. کفش‌هایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک‌نفس دویدم. وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می‌زد. پیراهن سیما خونی و تکه‌تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه‌ها و گل‌های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود. فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.» مردم پس نشستند. وحشت‌زده فقط به سیما نگاه می‌کردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه‌ها دید که چطور نگاهش می‌کنند، صدای گریه‌اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.» وحشت‌زده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست ، فقط کمی ‌زخمی ‌شدی. الآن تو را می‌برم دکتر.» مردم فریاد می‌زدند: «در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.» چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی‌ شده. با احتیاط، دست‌هایم را پایین‌تر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دستم هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: «چی شده؟» نالید و گفت: «داشتم نماز می‌خواندم اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.» باز هم مین. لعنت بر مین! سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکه‌چکه روی لباس‌هایم و زمین می‌ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟» به پدر و مادرم گفتم: «شما‌ها بمانید. من با سیما می‌روم.» مادرم جیغ می‌زد و بر سرش می‌کوبید. رو به مادر زبان‌بسته‌ام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا بر‌گردم.» مادرم یقه‌اش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...» این‌طور می‌خواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر می‌زد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانه‌هایم گذاشتند تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می‌نالید و من مرتب دلداری‌اش می‌دادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟» او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. ‌لباست یک کم خونی است. زخمت کم است. خوب می‌شوی. می‌رویم دکتر.» شروع کرد به گریه کردن. مرتب می‌گفت: «می‌ترسم بهم آمپول بزنند.» بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود بابا داشت نماز می‌خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.» من هم اشک‌هایم راه گرفت. زیر لب دعا می‌خواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رضوان‌الله علیه. قسمت اول 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۲۰) مقاله نهم 🖋قسمت دوم ◀️ دوره دوم(۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰) پیاده‌سازی در یک کشور نمونه (پایلوت مکزیک) در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی، با توجه به توسعه ابزارهای ارتباطی و حمل‌و نقل، شرایطی فراهم شد که مسئولان را به این نتیجه رساند که یک پایلوت برنامه کشاورزی صنعتی را در کشوری در همسایگی آمریکا اجرا کند. این برنامه طی فرآیندی «سیاسی – کشاورزی» در قالب «طرح گندم مکزیک» اجرا شد، و طی دو دهه به نتیجه رسید؛ به‌گونه‌ای که مکزیکی‌ها در ابتدای دهه ۱۹۶۰، بیش از ۹۵ درصد از بذر گندم خود را از انواع پایه‌کوتاه می‌خریدند. این دو دهه از چند منظر شایسته بررسی است: 🔸 آغاز کار علمی منسجم راکفلرها بر ژنتیک گیاهی و کشاورزی 🔸 در این سال‌ها هنوز زیرساخت‌های حمل و نقل برای توسعه کسب و کار راکفلرها به تمامی نقاط دنیا فراهم نیست، لذا مکزیک در همسایگی آمریکا برای این امر انتخاب شد. 🔸 دانشمندان و افراد سیاسی که در چهار دهه ابتدایی قرن بیستم به‌صورت آزاد با این بنیاد فعالیت می‌کردند، غالباً به استخدام بنیاد راکفلر درآمدند. 🔸 موفقیت این پایلوت، به همراه گسترش ابزارهای ارتباطی، راه را برای گسترش به تمام دنیا باز کرد. ◀️ دوره سوم(۱۹۶۰ تا۱۹۹۰) عبور از مکزیک و‌ توسعه راهبردی به سراسر جهان سال‌های دهه ۱۹۶۰، مقطعی مهم و نقطه عطف در برنامه‌های است. این برنامه‌ها با سه هدف زیر ریل‌گذاری می‌شود و تغییر می‌کند: ۱. عبور از پایلوت مکزیک و گسترش سرزمینی رصد فعالیت‌های طی سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ میلادی نشان‌دهنده گسترش شبکه فعالیت‌های این بنیاد توسط همان تیم مکزیک به هند، پاکستان، ژاپن، ویتنام، شوروی، بسیاری از کشورهای افریقایی و همچنین آمریکای لاتین تحت راهبرد «گسترش سرزمینی» است. ۲. عبور از گندم و گسترش اقلام در پی موفقیت «طرح مکزیک»، راکفلرها گسترش ارقام را نیز در دستور کار قرار دادند. در ابتدای دهه ۱۹۶۰، علاوه بر گندم، اقلام اساسی همچون برنج و ذرت در دستور کار این بنیاد قرار گرفت. ۳. سازماندهی شبکه فراملی فنی و دانشی در این سال‌ها تأسیس «تشکیل شبکه فراملی فنی و دانشی»، مانند «ایری»، «سیمیت» و «CGIAR» که اکنون از ۱۵ مرکز اصلی فراتر رفته، با سرمایه‌گذاری هنگفت در دستور کار قرار گرفت. ◀️ دوره چهارم(۱۹۹۰ تا کنون) لایه‌بندی و عمق‌بخشی استراتژیک این جریان جهانی در سه دهه‌ی اخیر، نسبت به دهه‌های پیش از آن، تحولاتی بنیادین را تجربه کرده است. ابرکمپانی‌های آمریکایی طی فاصله دهه ۱۹۹۰ تاکنون، دو راهبرد «عمق‌بخشی استراتژیک» و «لایه‌بندی فعالیت‌ها» را در دستور کار قرار داده‌اند. راه‌اندازی نهادهای فراملی مانند «بنیاد جایزه جهانی غذا» و «خزانه بذر سوالبارد» و همچنین راهبری بنیادها و کمپانی‌های خوش‌نام مانند «بیل و ملیندا گیتس» یا «بایر» جزو سیاست‌های اساسی در این دوران است. ✍ در بخش‌های بعدی پرونده، روایت جذاب این روزهای «طرح جهان‌روای غذا» تشریح خواهد شد. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند پدرخوانده خاندان راکفلر - قسمت پنجم ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- قسمت ششم 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
صفحه ۴۱ قرآن کریم
۱۲۳ بعضی پسرا تو دنیا از هیشکی حرف‌شنوی ندارن جز مربی باشگاشون 🙅‍♂️ بهشون بگه روزی ۳ وعده کود بخور پشت بازو میاری میخورن😂😂 بابا به خدا وعده های خدا راستکی تره اطاعتش کنید و گناه نکنید😄 *به نام عطا کننده تمام خیرات و خوبیها به بشر* *سلام* *خداوند بخشنده در قرآن درخشنده فرمودند* *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِنَّآ أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ (۱) فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ (۲) إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ (۳)* *همانا ما به تو خیر كثیر عطا كردیم. (۱) پس براى پروردگارت نماز بخوان و شتر قربانى كن. (۲) همانا دشمن تو بى نسل و دم بریده است. (۳)* *سوره کوثر* *این سوره که در منزلت حضرت زهرا سلام الله علیها نازل شده نکات زیر را به ما یاد می دهد. ۱. خداوند به وعده هاى خود عمل مى كند. در سوره ی دیگری خداوند به پیامبر وعده داده که آنقدر به تو عطا می کنم تا راضی شوی و اینجا یادآوری می کند که به آن وعده عمل کردیم ۲. فرزند و نسل عطیّه الهى است. (خدا می فرماید ما به تو نسل دادیم) ۳. نعمت ها حتّى براى پیامبر اسلام مسئولیّت آور است. هر نعمتی که خدا به انسان می دهد در برابر آن توقعی نیز خواهد داشت (به تو کوثر دادیم پس نماز بخوان و ....) ۴. در قرآن به نماز یا سجده شكر سفارش شده است. ۵. تشكّر باید فورى باشد. (فصل یعنی بلافاصله که کوثر به تو دادیم نماز بخوان) ۶. نوع تشكّر را باید از خدا بیاموزیم. (نماز و قربانی و هدیه به دیگران) ۷. در نعمت ها و شادى ها خداوند را فراموش نكنیم. ۸. آنچه مى تواند به عنوان تشكّر از كوثر قرار گیرد، نماز است. (نماز جامع ترین و كامل ترین نوع عبادت است كه در آن هم قلب باید حضور داشته باشد با قصد قربت و هم زبان با تلاوت حمد و سوره و هم بدن با ركوع و سجود. مسح سر و پا نیز شاید اشاره به آن باشد كه انسان از سر تا پا بنده اوست. در نماز بلندترین نقطه بدن كه پیشانى است، روزى سى و چهار بار بر زمین ساییده مى شود تا در انسان تكبّرى باقى نماند. حضرت زهرا علیها السلام در خطبه معروف خود فرمود: فلسفه و دلیل نماز پاك شدن روح از تكبر است) ۹. دستورات دینى، مطابق عقل و فطرت است. عقل تشكّر از نعمت را لازم مى داند، دین هم به همان فرمان مى دهد. ۱۰. چون عطا از خداست تشكّر هم باید براى او باشد ۱۱. قربانى كردن، یكى از راههاى تشكّر از نعمت هاى الهى است. (زیرا محرومان به نوایى مى رسند.) ۱۲. هر كه بامش بیش برفش بیشتر. كسى كه كوثر دارد، ذبح گوسفند كافى نیست باید شتر نحر كند و بزرگ ترین حیوان اهلى را قربانی كند. ۱۳. رابطه با خداوند بر رابطه با خلق مقدّم است. ۱۴. انفاقى ارزش دارد كه در كنار ایمان و عبادت باشد. (اول برای خدا نماز بخوان بعد شتر قربانی کن) ۱۵. شكرِ عطا گرفتن از خدا، عطا كردن به مردم است. (وقتی خدا به شما نعمتی عطا کرد شما نیز به بندگانش نعمتی هدیه دهید) ۱۶. نمازى ارزش دارد كه خالصانه باشد، و انفاقى ارزش دارد كه سخاوت مندانه باشد. (برای خدا نماز بخوان و شتر نحر کن) ۱۷. دشمنان پیامبر و مكتب او ناكام و بدون نسل هستند. ۱۸. توهین به مقدّسات، توبیخ و تهدید سخت دارد. (دشنام دهندگان به پیامبر بدون نسل شدند) ۱۹. از متلك ها و توهین ها نهراسیم كه خداوند طرفداران خود را حفظ مى كند. ۲۰. زود قضاوت نكنیم و تنها به آمار و محاسبات تكیه نكنیم كه همه چیز به اراده خداوند است. (مخالفان، با مرگ پسر پیامبر و داشتن پسران متعدّد براى خود، قضاوت كردند كه پیامبر ابتر است، ولى همه چیز برعكس شد.)* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150515754164.pdf
11.53M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز یکشنبه ۲۹ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه هشتم: ویژگی الگوی خوب برای فرزندان‌مان ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۱م انگار جاده انتها نداشت. سر جادۀ اصلی، کسی به طرف ماشین می‌دوید. رحیم بود. نفس‌نفس می‌زد. دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت: برااگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟» چشمش که به من افتاد، فریاد زد: «تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم‌ مواظب بچه‌ها باشی؟ . فرنگیس، به خدا نمی‌بخشمت.» توی ماشین دعوایمان شد. فریاد می‌زد و می‌گفت: «چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچۀ چهارم است، چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفندها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین. داغ بقیه کم نبود؟ این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.» شروع کرد به گریه و ادامه داد: «جمعه بس نبود که آن‌طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار بس نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی؟ فرنگیس، تقصیر توست. آفرین فرنگیس...» فریاد زدم: «چه کنم، برادر... چه ‌کار باید می‌کردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند بچه اند بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟» راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت: «تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است. به امید خدا، بچه خوب می‌شود.» برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه می‌کرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریه‌اش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم: «الان دیگر حرف نزن. بچه میترسد اگر دلت با کشتن من خنک می‌شود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.» برادرم صورتش را توی دست‌هایش قایم کرد، چفیه‌ را روی سر کشید و تا گیلان‌غرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو. دکتر از دیدن سیما وحشت کرده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یک سری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت : «بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.» کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکه‌تکه شده بود. تکه‌های لباسش را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه می‌کرد. تازه دردش شروع شده بود. دکتر آمپولی زد و گفت: «حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلام‌آباد ببرید.» آرام و یواشکی گفت: «نمی‌دانم چه‌کارش می‌شود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلا خوب نیست از چشم‌های دکتر وحشت می‌بارید. گفتم: «تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.» دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکه‌تکه شده بود. قسمتی‌اش هم کنده شده بود. تکه‌های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکۀ کوچک سیاه‌رنگ، توی بدنش فرو رفته بود. همۀ بدنش به سیاهی می‌زد. دست‌های سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد سیما از درد دستم را گاز می‌گرفت. وقتی دکتر بخیه می‌زد، پیشانی‌اش پر از چین و چروک می‌شد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب می‌کشد. بخیه زدنش دو ساعت طول کشید. سیما هق‌هق گریه می‌کرد. من هم اشک می‌ریختم، اما نمی‌خواستم سیما صدای گریه‌ام را بشنود. دستم از جای دندان‌های سیما سیاه شده بود. بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت: «مثل هور (سبد) او را بخیه کردم.» فهمیدم می‌خواهد بگوید که بهتر از این نمی‌توانسته بخیه کند. مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلان‌غرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداری‌ام می‌داد. وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: «آسیب به استخوان هم رسیده. باید او را به بیمارستان اسلام‌آباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمی‌توانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee