طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۴ - صهـبا.mp3
15.49M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه چهاردهم
● موضوع: فلسفه نبوت
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#کعب_الاحبار
🖋قسمت پنجم
برخی از نویسندگان یهودی نیز، کعب را مهمترین و تأثیرگذارترین مُهرهی یهود در بین مسلمین معرفی کرده و نوشتهاند:
«لقد کان بعد اسلامه کأنه لم یترک دین اجداده، لأنه کان ینظر الى الاسلام بالعین الیهودیه» [۲۸]
او در ادامه مینویسد:
«با اینکه کعب یهودی بودن خود را مخفی نمیکرد و در بین مردم تورات میخواند و از تلمود خبر میداد، باز شیخالعلمای اسلام بهحساب میآمد.» [۲۹]
در برابر، جواد علی دربارهی کعب مینویسد:
«من باور نمیکنم که آنچه در کتابهای تاریخ و تفسیر بهنام کعبالاحبار آمده است، تماماً از زبان کعب صادر شده باشد، بلکه ممکن است روایت دیگران باشد که به زبان او بستهاند.»
او همچنین در ادامه میگوید:
«احدی به کعب، تألیفی نسبت نداده، بلکه تمام آنچه به وی منسوب است بهصورت شفاهی و سماع بوده، و بسیاری از آنها اندیشههای اسرائیلی هستند که در تورات و تلمود و دیگر کتابهای یهود آمده است و برخی از آنچه به او نسبت دادهاند، مجعول و ساختگی است.» [۳۰]
ج. جامعهپذیر کردن یهودیت
کعبالاحبار آنگاه که میدان رزم را فراهم دید، به ترویج اسرائیلیات در میان مسلمانان و شاگردانش و از جمله ابوهریره پرداخت. او ذبیح، در ماجرای حضرت ابراهیم (ع) را حضرت اسحاق میدانست؛ نه اسماعیل! [۳۱]
کعب، به کسانی که به ملاقاتش آمده بودند سفارش کرد:
«وقتی بیتالمقدس رفتید، صخره را میان خود و قبله قرار دهید!» [۳۲]
د. تحریف حقیقت
در ضمن ماجرایی میان کعب و یکی از بزرگان یهود بهنام نعیم، چهلودو نفر از احبار یهود مسلمان شدند!
معاویه، که این اتفاق در زمان خلافت او رخ داده بود، نام این عده را در دفتر بیتالمال ثبت کرد. [۳۳]
روشن است که ورود چنین حجمی از بزرگان یهود به جامعهی مسلمانان، آنهم در منطقهی «شام» که زیر سلطهی «اسلام اموی» بهسر میبرد، چه عواقب و پیامدهای شومی خواهد داشت.
کعب رسماً بهدنبال تحریف معارف اسلامی بود.
شخصی پیش عبدالله بن مسعود آمد و گفت: «برادرتان کعب سلامتان رساند و اینگونه بشارت داد که آیهی “بهیاد بیاور پیمانی را که خداوند از اهل کتاب گرفت که حق را برای مردم بیان کنند و مخفی نسازند” دربارهی شما نازل نشده است!»
عبدالله هم پاسخ داد: «تو هم به او سلام برسان و بگو این آیه زمانی نازل شد که تو یهودی بودی!» [۳۴]
بهگفتهی عکرمه، یکبار که روایتی عجیب از کعبالاحبار را برای ابنعباس نقل کردند، عصبانی شد و سه بار گفت:
«کعب دروغ گفته است. او تلاش دارد اسرائیلیات را وارد اسلام کند… خدا این حبر را بکُشد که چقدر نسبت به خداوند، گستاخ است!» [۳۵]
در کلمات برخی از بزرگان غیرشیعه نیز، نکات تأملبرانگیزی دربارهی کعب به چشم میخورد. بخاری میگفت:
«کعب هرچند از راستگوترین محدثان از کتاب (تورات) است، ولی دروغ نیز میگوید.» [۳۶]
ابنکثیر نیز دربارهی کلمات کعب معتقد است:
«کعب، کلمات گذشتگان را با تمام آمیختگی و نادرستی و تحریف و تبدیلهایی که داشت، نقل میکرد. از اینرو برخی از نقلهای وی، با حقیقت تفاوت فراوانی دارد که بیشتر مردم متوجه آن نمیشوند.» [۳۷]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید سلیمانی، از خرمشهر تا فلسطین
فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت ۳۷م
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خونآلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود.
پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار میکنی؟ ولشان کن،
فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید
امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آنقدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد داییام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.
پدرم، با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم
دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یکبند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگها و تبر را بردار.»
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.»
کمکم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تاییمان، پر شده بود از خون.
پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد.
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن.»
مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ همقطارش، که توی چشمه افتاده بود نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همۀ اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همهاش به من التماس میکرد و میگفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان، بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس میکند. وقتی یاد کشتهشدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفه اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختهام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلندبلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش میآیند. ما را بمباران میکنند
همه مان را میکشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای اینها میسوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۵ - صهـبا.mp3
17.56M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه پانزدهم
● موضوع: بعثت در نبوت
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت اول
زید بن ثابت بن ضحاک (۱)،
در سال یازدهم قبل از هجرت در شهر مدینه متولد شد؛
اما در مکه رشد و پرورش یافت
هنگامی که شش ساله بود پدرش در جنگ «بعاث»، جنگی که پیش از هجرت پیامبر به مدینه بین دو قبیلهی اوس و خزرج اتفاق افتاده بود، کشته شد. (۲)
او بعد از هجرت پیامبر به مدینه، دوباره به مدینه بازگشت.
بنا بر گفتهی بیشتر منابع، جنگ خندق اولین جنگی است که زید بن ثابت در آن حضور یافت. (۳)
زید یکی از افراد تأثیرگذار جبههی نفوذ است.
وی اهل مدینه و از مردمان قبیلهی بنینجار و از تیرهی بنیغانم بود. (۴)
همانگونه که ذکر شد، پدر زید، «ثابت» بوده که از انصار خزرج و مادرش «النوار» دختر مالک بن صرفه نیز از قبیلهی خزرج بوده است.
دربارهی پدر و برخی از مشخصات زید، اختلافاتی در منابع به چشم میخورد.
بعضی او را فرزند ثابت بن خلیفه اشهلی که از صحابه و از قبیلهی اوس بوده، دانستهاند. (۵)
برخی دیگر وی را فرزند ضحاک اشهلی میدانند که از منافقان و جاسوسان یهود بود. (۶)
مادر مطلقه زید، النوار بنت مالک از عدی بن نجار، با عمرو بن حزم ازدواج کرد. (۷)
ناپدری زید، عمرو بن حزم، قدری قابل توجه است. برادر او، عمر بن حزم، توسط ناذر یهودی، همانند یک یهودی تربیت یافت؛
وقتی که ناذر از مدینه اخراج شد، عمرو نوجوانی یازده ساله بود که با آنها رفت و در ضمن، یکی از پسران زید با دختر عمرو بن حزم ازدواج کرد. (۸)
ناپدری زید بهعنوان یک فرد ماهر در امر سحر شناخته میشد (۹) و سحر بعد از جادو بود که در میان یهودیان مدینه رایج بود. (۱۰)
زید بهعنوان متخصص در امر محاسبه تقویم، مورد توجه واقع شده است؛(۱۱)
چرا که مهارت خود را از اساتید یهودی خود فرا گرفته بود. (۱۲)
زید به برخی علوم ممنوعه مختص به یهودیان راه داشت که اثر آن را در برخی اقدامات ویژهی او، مانند محاسبه تقویم میتوان دید.
این علوم در صدر اسلام در بین مسلمانان مرسوم نبود؛ از این جهت، افرادی مانند زید را در جایگاه ویژه و ممتاز اجتماعی قرار میداد که سبب میشد نظرات آنها در امور سیاسی، مورد توجه و قبول مردم قرار گیرد.
زید آنقدر پسر داشت که تنها در ماجرای هجوم لشکر یزید به مدینه، هفت تن از آنها کشته شدند! (۱۳) برای وی ۲۰ پسر و ۹ دختر نام برده شده است. (۱۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee