eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و هشتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/710 فصل نهم من، مهتاب، مین(۸) از ماندن در عقب و شناسایی نرفتن خسته شدم برای چندمین بار با نیروهایی که شبانه با قایق علزم کمین بودند، حرکت کردم اوضاع خط بدتر از قبل بود بچه‌ها تا کمر و حتی در جاهایی تا سینه در گل و لجن بودند نصف شب بود که بمباران شروع شد نه جایی برای چپ و راست شدن بود و نه حتی عقب رفتن محکوم بودیم که بمانیم و تحمل کنیم یک خمپاره ۶۰ کنارم خورد موج پرتابم کرد دستم به ورقه‌ی آهنی سنگری گرفت و از مچ شکافت تا آفتاب نزده باید برمی‌گشتم و گرنه جابجایی در روز امری محال بود مدتی در اورژانس و بیمارستان بودم بعد از بهبودی نسبی دوباره به مقر اطلاعات در جزیره جنوبی رفتم که نامه‌ای به دستم رسید: "حال برادرت امیر وخیم است! خودت را به بیمارستان سجاد در تهران برسان" وقتی از جزیره مجنون و جاده سیدالشهدا به عقب برمی‌گشتم یاد امیر افتادم و اینکه شاید مزد تلاشش را در ساخت این جاده از سید الشهدا گرفته است از اندیمشک با قطار به تهران رفتم فقط به اندازه کرایه تاکسی پول توی جیب داشتم وقتی به بیمارستان رسیدم پدر و مادرم بالای سر امیر بودند مادرم مرا که دید آسمان گرفته دلش ترکید و مثل باران به گریه افتاد با آن لباس‌های خاکی و سروصورت نامرتب دو سه روز کنار تخت امیر ماندم می‌دانستم که دیگر امیر را نمی‌بینم دلم هوای ماندن کنار او را داشت و پایم هوس برگشتن به جبهه در میان راهروی بیمارستان قدم می.زدم که کامل مردی با تندی و عتاب گفت: "تو چه جور بسیجی هستی که آبروی بسیجی‌ها را می‌بری!؟" قاطی کردم جا خوردم مات و منگ پرسیدم: "مگر چه کار کرده‌ام؟!" گفت: "یک نگاه به پشتت بیانداز! تا دیگر اینقدر راحت در این بیمارستان قدم نزنی!؟" راست می‌گفت؛ لباس پوسیده و خاکی جبهه به قدری پاره شده بود که لباس زیر مامان دوزم پیدا بود سرخ و برافروخته شدم رفتم چسبیدم به تخت امیر و دیگر جنب نخوردم چشمان امیر، از فرط درد، به سختی باز می‌شد با همان چشمان نیمه باز و مظلوم نگرانی را در چهره من خواند با صدای گرفته گفت: "علی جان! اگر منتظرت هستند برو." دیگر نتوانست صحبت کند با دست به زیر تختش اشاره کرد خواست چیزی را از آنجا بردارم زیر تشک ۳۰۰۰ تومان پول بود با ناله گفت: "برای تو!" حالا باور کردم که او نه تنها دل و ضمیر مرا می‌خواند بلکه از جیب خالی و شلوار پاره‌ام هم خبر دارد ذوق‌زده پول را گرفتم پیشانی‌اش را بوسیدم با او و پدر و مادر خداحافظی کردم اول یک شلوار خاکی خریدم و سپس عازم اندیمشک و جنوب شدم چند روز در جزیره بودیم که گفتند دوباره باید به سومار برگردیم همدان سر راه جنوب به غرب کشور بود اقتضا می‌کرد که سری به خانه بزنم نصفه شب بود خجالت کشیدم داخل بروم برگشتم و به مسجد رفتم تا صبح با گریه برای امیر نماز خواندم امیر داشت جان می‌داد و دایی هم بیخ گوشش شهادتین می‌گفت که به خانه رسیدم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/718
بر اساس واقعیت قسمت دوازدهم در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی! من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی! مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ... فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد! مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم! زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان... هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند! زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد! جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا... یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم... هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد... خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور! بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه! خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود! اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند! صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟ آقای فاطمی چکار داشت؟! زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی! ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم! زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم! مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد... زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه! رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت! مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست. ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/716
بر اساس واقعیت قسمت سیزدهم بعد هم نگاهی کرد به زینب و همان طور هاج واج گفت: زینب آقای فاطمی از کجا می دانست! زینب لبخندی زد و گفت: خواستگار حضرت عالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچ کدام از بچه ها ندارد از من پرسید! نگاهی کردم به مرضیه گفتم: آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه و بعد با حالت سوالی ادامه دادم خواستگارت پسر خوبی بود؟! با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا می ترسد میت هم به دست تو بدهد! مرضیه دستش را که نمی توانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت: آخر این همه معرف که می تواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی! زینب گفت: خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هر چه لازم بود من گفتم! خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم: چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟ زینب لبخندی زد و گفت: نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم! مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی می گفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم‌‌... همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا می کردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم... از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال می شوند! تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون.‌.. چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق می کند پر از انسان است اما از هیچ کس صدایی بلند نمی شود... قدم زدن میان کاج های بلندی که آسمانش خالی از نفس های انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست! و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر می کند! یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمی توانستم بردارم! یاد حاج قاسم افتادم چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ... با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد! آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم! گفتم: معلوم هست اینجا چه می کنی؟ ترسیدم! لبخندی زد و گفت: نترس عزیزم این سوالی بود که من می خواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت می گردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم می زنی دختر! چشمهایم را درشت کردم گفتم: مرضیه من ده دقیقه هست آمده ام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک... در حالی که لبش را می گزید گفت: بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/717
بر اساس واقعیت قسمت چهاردهم ابروهایم را دادم بالا و گفتم: کارمهم! زیر یک درخت کاج کنار قبری که معلوم بود سالها پیش مسافرش را در خود جای داده نشستیم لحظاتی ساکت بود و چشمهایش به همان قبر ترک خورده مانده بودو مدام دستها‌یش را با همان دستکش های که دستش بود بهم گره می زد و باز می کرد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب منتظرم مرضیه بگو ببینم چی مهم تر از عقدت هست که به من نگفتی و زینب گفت! یک نگاه مستأصل به من کرد و گفت: نمی دونم بگم! نگم! یک خورده چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: مرضیه خوبی! سر کارم گذاشتی خواهر! از حالاتش مشخص بود نگران است با همان حال گفت توکل بر خدا، بالاخره دو تا عقل بهتر از یکی است! فقط باید قول بدهی بین خودمان بماند! لبخندی زدم و به شوخی گفتم: خدارا شکر من را در زمره ی عقلا حساب کردی! نیش خندی زد و ادامه داد: راستش سمیه هفته‌ی قبل که آقای فاطمی خودمان را رساند یادت هست؟خیلی عادی گفتم: آره خوب چرا؟ گفت: بعد از اینکه تو پیاده شدی آقای فاطمی گوشی اش زنگ خورد و با یکی از دوستانش صحبت می کرد خوب من هم که طبیعتا ناشنوا نبودم! از حرفهایشان متوجه شدم خانواده ایی اخیرا به خاطر کرونا پدر را از دست داده اند و الان نه تنها از غم رفتن پدرشان که در وضعیت بد اقتصادی هم به سر می برند. حقیقتا آمدم از آقای فاطمی سوال کنم خجالت کشیدم! این یک هفته دیوانه شدم از بس به این موضوع فکر کردم! بغض گلویش را گرفت... گفت: سمیه غم از دست دادن پدر خیلی سخت است! حالا فکر کن مثل این خانواده با سه بچه در وضعیت بد اقتصادی هم باشی! راستش می خواستم با تو مشورت کنم با توجه به وضعیت کرونا ما مراسم عقد آنچنانی که نداریم به نظرت به نامزدم پیشنهاد بدهم خرج عقدمان را به این خانواده بدهیم قبول می کند!؟ حقیقتا هنوز همدیگر را کامل نمی شناسیم و کمی نگرانم و اینکه حالا با حرفهای زینب فهمیدم نامزدم دوست آقای فاطمی هم هست کمی کار مشکل می شود! مستأصل سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم فکر این خانواده ذهنم را درگیر کرده از آن طرف هم... چشمانش را به بلندی درخت کاج دوخت و نفس عمیقی کشید و دیگر حرفش را ادامه نداد! در دلم کلی بهش غبطه خوردم! خوش به حالش! چقدر این دختر رفتارش شبیه شهداست... یاد حرف آن روزش افتادم که اگر می خواهیم شهید شویم باید مثل شهدا زندگی کنیم و من این را دقیقا از حالات و رفتارش می دیدم! خواستم کمی حالش را عوض کنم به شوخی گفتم: مرضیه تو یک کتاب از خودت به من نمی دهی آن وقت می خواهی هزینه ی مراسم عقدت را خرج این کار کنی! نگاهم کرد و اصلا نخندید با حالت خاصی گفت: سمیه یتیمی سخته... و ادامه داد بحث آن کتاب هم فرق می کنه جهت اطلاعت تمام شد و وقف در گردشش کردم نفر اول هم امروز برای تو! ذوق کردم گفتم: خوب این شد حرف حساب! به نظرم با نامزدت هم مستقیم صحبت کن بالاخره باید تو را بشناسه! اینطوری تو هم بهتر او را می شناسی و اینکه اصلا نیازی نیست پول را مستقیم بدهی به آقای فاطمی پس زینب اینجا چکاره است! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و نهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/714 فصل نهم من، مهتاب، مین(۹) شب هفت امیر که تمام شد با محسن جامه بزرگ همراه شدم و به سومار برگشتیم مدتی که نبودیم همه چیز عوض شده بود حتی جای مقر واحد جای خالی چادرها نشان می‌داد که جابجا شده‌اند اما کجا؟ چرخیدیم تا چشممان به سید محسن فدایی افتاد که با موتور آنجا می‌چرخید به دستور علی‌آقا تک و تنها آنجا مانده بود که به امثال ما آدرس مکان جدید را بدهد جایی در میمک هنوز لباس سیاه به تن داشتم و و عزادار برادرم امیر علی‌آقا تاکید داشت تا مدتی به گشت نروم اما گوش من بدهکار نبود با اصرار راضیش کردم میمک حد فاصل جبهه سومار و جبهه مهران بود سمت راست میمک ارتفاعات گیسکه در شمال قرار داشت میمک از جهت شناسایی با سومار و گیسکه تفاوت داشت گشت و عبور از خط اول عراقی‌ها کار دشواری نبود اما اینجا هم دست پیش در شناسایی با دشمن بود ما برای عملیات پیش رو شناسایی می‌کردیم عملیاتی به نام عاشورا مرکز ثقل طراحی برای عبور گردان‌ها در شب عملیات، ارتفاعات گلم زرد بود دو تیم شناسایی روی آن کار می‌کرد خط مقدم خودی طبق معمول دست نیروهای ارتش بود تپه‌هایی که بوی نفت و گوگرد می‌داد و پر بود از چاه‌های نفت که برای جلوگیری از تخریب یا اشتعال پلمپ شده بودند برای رفتن به شناسایی باید از مسیر رودخانه عبور می‌کردیم رودخانه هم بی بهره از چربی ناشی از نفت و گوگرد نبود تا کمر که داخل آب می‌شدیم لباسهایمان چرب می‌شد و بوی بد می‌گرفت. موقع شناسایی، این بو همراه ما بود تا برگردیم و فرصتی برای شستشوی لباس پیدا کنیم یک شب دیدم یکی از بچه‌ها یواشکی لباس‌های خیس و نفتی را جمع می‌کند و می‌شوید ردش را گرفتم تا جایی که پشت تانکر نشست و به جان لباس‌ها افتاد کنعانی بود او نیز مزد اخلاصش را در فاو با شهادت گرفت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/722
بر اساس واقعیت قسمت پانزدهم سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه! گفتم: مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من می پرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمی کردی! لبخند ملیحی زد... گفت: تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا... نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه می زدند و گفت: سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم! احساس می کنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص می کنیم! ساکت بودم نمی دونستم چی بگم! شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری می کند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم! حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد... از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیردرست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم... مرضیه بلند شد گفت: بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم! گفتم: پس آقا زاده اسمش مهدی است! لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد: بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن! گفتم: چی شد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی! چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچه ها... حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش می بارید... داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی! و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی... مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه می شویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است! داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابه‌جا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت: بیا سمیه جان این هم امانتی! نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم رفیق حاج قاسم! لبخندی زد و گفت: بله رفیق حاج قاسم... ادامه داد: بعد از شهادت شهید سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش! و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟! خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد... هنوز داشت صحبت می کرد که رسیدیم جلوی خانه! کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم! حسین پسر غلامحسین.... نمی شناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست! ادامه دارد... قسمت بعدی:https://eitaa.com/salonemotalee/721
1_600338992.mp3
7M
قسمت هفتاد و نهم 🌷صاحب بزغاله🌷 قرائت: سوره ناس قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/707
بر اساس واقعیت قسمت شانزدهم امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو! کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست! اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی... لبخندی زدم... گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم! بعد همون‌طور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم! دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه! بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم! کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد! متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله! چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله! لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله! گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است... با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی! گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی! حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه! اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت! بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم! حالا از کجا شروع کنیم؟ گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم... لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش ..... گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا! با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون... ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش... خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم! می‌دانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/723
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صدم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/718 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۰) روال شناسایی خوب بود همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت که اتفاقی برای یکی از تیم‌های شناسایی افتاد تیمی که دوست قدیمی‌ام بهرام عطاییان در آن بود از ارتفاع گلم زرد که رد می‌شوند و داخل میدان مین، پای بهرام روی مین گوجه‌ای می‌رود و از مچ قطع می‌شود با وجود این، عراقی‌ها از حضور آنها خبردار نمی‌شوند مصیب مجیدی بهرام را کول می‌کند در حین عبور از میدان مین دست محمد خانجانی هم روی مین می‌رود دست او نیز سرنوشت پای بهرام را پیدا می‌کند با انفجار دوم، عراقی‌ها هوشیار می‌شوند اما بچه‌ها فرصت پیدا می‌کنند از زیر تیر دشمن رهایی پیدا کنند دو مجروح را از معرکه دور کردند بعد از طی مسافت زیادی خسته می‌شوند و بهرام را کنار چاله‌ای می‌گذارند تا نیروهای کمکی تازه‌نفس بیاورند بهرام میگفت: "آنقدر تشنه و بی‌حال با پای قطع شده آنجا ماندم که از آمدن بچه‌ها ناامید شدم نه می‌توانستم به عقب برگردم و نه خبری از نیروهای کمکی بود از همه جا و همه کس قطع امید کردم یاد غریبی آقا اباالفضل افتادم برای خودم روضه غریبی آقا را خواندم یکباره مصیب مجیدی را بالای سرم دیدم مسافت زیادی را مرا روی دوشش انداخت و با کمک نیروهای عقب‌تر مرا به خط خودی برگرداند." قاعده این بود که وقتی حادثه‌ای در گشت اتفاق می‌افتاد، رفتن به آن مسیر به دلیل هوشیاری دشمن دشوار می‌شد با این حال علی‌آقا تاکید کرد: "بنا به درخواست فرمانده تیپ "حسین‌همدانی" حتماً باید از ارتفاع گلم زرد راهکاری پیدا شود." نوبت تیم ما شد مهدی قراگوزلو جلو افتاد و من با سه نفر پشت سرش از گلم زرد و میدان مین آن عبور کردیم رسیدیم زیر سنگرهای دشمن ناگهان یک عراقی بیرون آمد و بالای سر ما ایستاد مهدی چسبید به یک کپه خاک من هم چسبیدم به او هردو بی حرکت ماندیم مهتاب درآمده بود نمی‌توانستیم قدم از قدم برداریم سرباز عراقی اگر یک لحظه به زیر سنگرش نگاه می‌کرد، ما را می‌دید بقیه بچه‌ها عقب‌تر مانده بودند صدای قلبم را می‌شنیدم حتی بلندتر از صدای سرباز عراقی که رفیقش را صدا می‌کرد تردید داشتم که ما را دیده یا نه آن‌قدر با مهدی به هم چسبیده بودیم که اگر یکی پلک می‌زد آن دیگری می‌فهمید هر دو لب‌هایمان می‌جنبید و "وجعلنا..." می‌خواندیم ناگهان ابری جلوی مهتاب ایستاد همه جا تاریک شد به سرعت دویدیم هنوز صد متر از سنگر عراقی دور نشده بودیم که مهتاب در آمد دوباره روی زمین به هم چسبیدیم و در هم مچاله شدیم باید منتظر یک تکه ابر می‌ماندیم دشمن شک کرده بود صدای پا را شنیده بود اما ما را نمی‌دید این را وقتی که به سمت‌مان آمدند، مطمئن شدیم صدای پای آنها که نزدیک‌تر شد منتظر حرکت ابر و تاریکی نشدیم مثل دونده ها شروع به دویدن کردیم ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/728
بر اساس واقعیت قسمت هفدهم دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر می کردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق... امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق ! چشمهایش سرخ شده بود... قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده... در دلم یکدفعه ترسیدم! حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد! امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او! حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش... با صدایش به خودم آمدم سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی.... سکته کردم خانم! لبم را گزیدم گفتم:ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود... لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد... اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم! لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد... یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمی دانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید... در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک... و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق می کرد... دادم رفته بود هوا اما فاید ای نداشت... وقتی با بچه ها دست به یکی می کردند من وسط شون هیچ کاری نمی تونستم بکنم! می دونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد... ولی اشک من طعمش فرق می کرد... حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود.... اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد! اما این روزها بیشتر می بینم و بیشتر حسش می کنم... سرعت عمل امیر رضا برای جا به جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: راستی چطور بود؟ در حال جابه‌جایی مبل نفس زنان گفت: چی؟! گفتم: کتاب! مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم... نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید... دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: اینجا خوبه بذارمش! گفتم: آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا! مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: نمی دونم! واقعا نمی دونم! سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن! من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو! بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی  جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه... با تعجب گفتم: به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم! لبخندی زد و گفت: این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب! چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته! گفتم: حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی! گفت: حرف دل خانم! خود به خود میره تو‌حافظه! دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/725
1_605700367.mp3
4.61M
قسمت هشتادم 🌷مرد یخ‌فروش🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
بر اساس واقعیت قسمت هجدهم صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین... مرضیه مثل همیشه منتظرم بود تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم! همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله! خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه! متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی! گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم! با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه... اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست! نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده... با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی! اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم! رسیدیم غسالخانه..‌. تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود... وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن! خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی! زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن! با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری... به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود... و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم! اما بود! متاسفانه بود... وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون! فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون! کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد! سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد. رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی! چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمی‌خواهید! لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه! متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر... و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد! گفتم: پس موفق باشی مشغول باش... همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم! چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست... چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است... بدر و حنین و عاشورا اینجاست... و شاید آن یار، او هم اینجا باشد... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/726