معصومه و عباس علی آرام خوابیده اند
محمدها دقایقیست از شنا آمده اند و با پدرشان کیک زعفرانی که برایشان درست کرده ام میل میکنند
تا قبل آمدنشان وقتی میخواستم کوچولوها را بخوابانم با هر رعد و برق اتاق روشن و خاموش میشد و من هربار چشمانم را میبستم و گوشهایم راهم...
نمیدانم علت ترسم چیست...شاید به افکارم در مورد جنگ و خمپاره و... برمیگردد
به آن لحظه ای که طفل شیرخواری با یک صدای مهیب آخرین جرعه شیر در راه دهان و گلویش میماند...یا دختربچه ی شیرین زبانی که شعرش را با ادای دخترانه با پدرش زمزمه میکند اما لحظه ای بعد اوست که روی دست پدرش آرمیده...وشاید نوجوانی که تمام رویاهایش بجای فوتبال و رفیق و ...شده آرزوی یک شب آرام و بدون صدای انفجار...آن کودکی که باید بتازگی قلم در دست گیرد ومعصومیتش را برروی برگه نقاشی جاری کند اما بجای برگه ، خون او در آغوش مادرش روان میشود...آه دنیااا، تو چقدر بیارزشی!!! این چرخِ گردون تا هروقت هم بچرخد ابولهب ها و شمرها همچنان دارد...ابــرها بغُــــرید، غرش شیرمردانِ قهرمان همیشه نجاتِ انسانها بوده.بارانِ بعد رعدها باعث رویش گیاهان هست.سختی و مصیبت ماندنی نیست!آن روز میرسدکه بابای این جهان،میآیدو دستِ یتیمانش را میگیرد.راستی بابا مهدی(عج)! هم اکنون کنار بچه های غزه ای مگر نه؟پیش اطفال لبنانی مگر نه؟چشمان پاک آنها شما را میبیند ودر آغوش مهربان شما آرام میشوند...به امیدآن روز که آغوش پدرانه شما برای تمام عالم بازشود..و سیاهی و تاریکی جاییش را به نور و روشنایی دهد..ای بانو! اندک روزی باقی مانده ...اندکی صبر، ســحــــــــــر نـــزدیــک است....
#لحظه_نوشت
#سمنوی_ناهید