🌹داستان آموزنده🌹
یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که پس از مرگش، انبار خرمای او را پیامبر اسلام (صلیالله علیه و آله) به بینوایان انفاق کند.
پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای میداد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
با افشای راز خود، به خودتان
خیانت نکنید 🧐
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خارپشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه میخورد.
روزی کلاغ به خارپشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته، اما پوشش من نیز نقطهضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطهضعف خارپشت بود.
خارپشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت: شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو میگویم و تو میتوانی خارپشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
🚨 این داستان خیانت کلاغ نیست،
بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد. 👉
👈 این تجربهای است برای همه ما انسانها
👈 که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد،
👈 روزی برای همه فاش خواهد شد.
در واقع انسانها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
با إفشای راز خود... به خودتون خیانت نکنید
از زندگی و شوهر و فرزندانتون
نزد همه لب به سخن نگشائید حتی...
نزدیکترین کسانتان... کمی تأمل کنید
در آن لحظه 🤔
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
🔸سلیمان گفت:
تحمل آن را نداری.
🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔸جواب داد:
زبان گربهها!
🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
🔸یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔹دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🔸مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔸گفت:
نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
🔹گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔸مرد شنید و بهشدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
🔻پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
همسرم از من خواست یک شب را با زن دیگری بگذرانم
✍دوستی تعریف میکرد:
پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت: گرچه تو را دوست دارم، ولی مطمئنم که این زن هم تو را دوست دارد و از بیرون رفتن با تو لذت خواهد برد.
زنی که همسرم اصرار داشت آن شب را با او بگذرانم مادرم بود.
مادرم از ۸ سال پیش یعنی بعد از فوت پدرم تنها شده بود ولی مشغله های زندگی من و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید چه شده؟ اتفاقی افتاده؟!
به او گفتم: نه، فقط بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم.
آن شب وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود، کفش قرمزی پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت با غرور و افتخار به دوستانم گفتهام امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گویی گنج بدست آورده.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند.
به من گفت یادم می آید که وقتی تو کوچک بودی و با هم به رستوران میرفتیم من بودم که منوی رستوران را میخواندم و تو نگاه میکردی.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو نگاه کنی و بگذاری که من این کار را برای تو بکنم.
هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه و شیرین داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که خیلی دلش میخواهد باز هم با من بیرون برود به شرط اینکه دفعه بعد او مرا مهمان کند و من هم قبول کردم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادر خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت ، بدون اینکه من بتوانم کاری کنم.....
مدتی بعد پاکتی حاوی کپی یک رسید از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه، ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مقدار ارزش داشته است، بینهایت دوستت دارم پسرم.
و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و برایشان وقت بگذاریم.
زمانی که شایستهی عزیزانتان است را به آنها اختصاص دهید ، زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
همیشه امروز بهتر از فردا و فرداهای ناشناخته است.
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
💫💫
روزی روزگاری عابدی1 در کوهی دور از مردم به تنهایی زندگی میکرد و روزهای خود را به روزه و عبادت خداوند مشغول بود. شبها هم قرص نانی به دستش میرسید که نصف آن را برای شام میخورد و نصف دیگر را برای سحر نگه میداشت. به این ترتیب با قناعت زندگی خود را میگذراند و از این قناعت شاد بود و هیچوقت از کوه پایین نمیآمد.
از قضا2 شبی قرص نان همیشگی به دستش نمیرسد. عابد آنقدر احساس گرسنگی میکند و نگرانی نداشتن غذا آزارش میدهد که آن شب نه به عبادتهای معمولش میپردازد نه خواب به چشمانش میآید. صبح که میشود طاقتش تمام میشود و برای به دست آوردن غذا از کوه پایین میرود.
در نزدیکی کوه، روستایی بود که مردمش نامسلمان بودند. عابد به در خانه یکی از اهالی روستا میرود. صاحب خانه دو نان جو به او میدهد، عابد هم تشکر میکند و خوشحال از اینکه غذایی به دست آورده به طرف محل زندگی خود روانه میشود.
در خانه مرد نامسلمانی که نانها را به عابد داده بود سگی هم زندگی میکرد که از شدت گرسنگی پوست و استخوان شده بود. سگ بیچاره آنقدر گرسنگی کشیده بود که اگر دایرهای روی زمین میکشیدی فکر میکرد نان است و از خوشحالی میمرد! سگ که بوی نان را متوجه میشود دنبال عابد میرود و لباسش را میگیرد. عابد یکی از دو نان را به سگ میدهد و از ترس اینکه سگ به او آسیبی برساند به راه خود ادامه میدهد.
سگ نان را میخورد و باز هم دنبال عابد به راه میافتد. عابد که میخواهد از شر سگ در امان بماند نان دیگر را هم به او میدهد. اما سگ نان دوم را هم میخورد و دوباره دنبال عابد میکند. حیوان آنقدر لباس عابد را میکشد که لباس پاره میشود. عابد که میبیند سگ رهایش نمیکند میگوید: من سگی به بیشرمی تو ندیدهام. صاحبت دو نان جو به من داد که هر دو را خوردی. اما باز هم رهایم نمیکنی و لباسم را هم پاره کردی.
سگ به حرف می آید و می گوید: من بیشرم و حیا نیستم. بهتر است چشمهایت را باز کنی تا ببینی چه کسی بیحیاست. من از وقتی کوچک بودم در خرابه این پیرمرد زندگی کردهام. هم مراقب خانهاش هستم هم مراقب گوسفندش. گاهی اوقات یک نصفه نان یا یک استخوان به من میدهد گاهی هم از روی فراموشی هیچ غذایی به من نمیدهد. بعضی وقتها چند روز یا چند هفته میگذرد و نان و غذای درست و حسابی به من نمیرسد. حتی گاهی اوقات پیرمرد برای خودش هم غذایی پیدا نمیکند چه رسد برای من.
سگ ادامه می دهد: اما از آنجایی که من در کنار او بزرگ شدهام جای دیگری نمیروم. آنقدر دوستش دارم که اگر غذایی به من بدهد از او تشکر میکنم و اگر ندهد صبر میکنم. حتی بعضی اوقات با چوب و سنگ مرا میزند اما من سراغ کس دیگری نمیروم.
با این حال تو ای عابد، فقط یک شب نان همیشگی به دستت نرسید و صبرت تمام شد. از درگاه خدای روزیرسان رو به خانه مرد نامسلمانی آوردی که دشمن اوست. حالا خودت بگو کدام یک از ما بی شرم و بی حیاتر است؟ من یا تو؟ مرد عابد با شنیدن این سخنان به اشتباه خود پی برد و با دست بر سر خود کوفت و از هوش رفت.
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
داستان
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود.
نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت.
هیچوقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود.
صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم؛
اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو.
روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند. قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند.
برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم.
تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد که اخمهای درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند
و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم،
یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابهای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ چقدر دلم تنگ شده براشون.
فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل میآمدند،
دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب، خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد،
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم» زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظهها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزئیات احمقانه
و ندیدن مهمترینها
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
💠 در بنی اسرائیل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند: تو هشتاد،سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار؟
✸ او گفت من عیال صالحه ای دارم از او مشورت میکنم. ببینم او چه می گوید؟ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت من چنین خوابی دیده ام، تو چه مےگویی؟
✸ زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. شب بعد خواب دید و گفت: «من چهل سال اول را در رفاه می خواهم». از آن شب به بعد از در و دیوار برایش مےآمد. به هر چه دست مےزد طلا می شد. زتش هم میگفت: «فلانی خانه ندارد، برایش خانه بخر فلان جاوبیمارستان ندارد، فلان جا مسجد ندارد، فلان پسر مےخواهد عروسی کند، فلتن دختر مےخواهد شوهر کند ندارد.
✸ همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد. سَرِ چهل سال خواب دید به او گفتند خدا مےخواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، مےخواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی
✸ ما این را تجربه کرده ایم کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران مےکنند. در آخر عمر هم خوبند. ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست مےشوند و به گدایی مےافتند. ما این را تجربه کرده ایم.
📚 بدیع الحکمة حکمت ۳۵ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره)
#حکایت_اخلاقی
درزمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست وشوی خود، وارد خزینه شدند وبعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند وهنگام عبور از سطح حمام، با احتیاط رد شدند که آب های کثیف روی بدنشان نریزد.
سرهنگی که درحمام بود، وقتی احتیاط مرحوم شاه آبادی را دید، زبان به طعن وتمسخر گشود وبه ایشان اهانت کرد.
مرحوم شاه آبادی ازاین تمسخر او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راهشان ادامه دادند.
آیت الله شاه آبادی فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیده شد. ایشان پرسیدند چه خبر شده ؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز درحمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد ودرد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید ودرکمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی ازاین قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند ومی فرمودند:
«ای کاش آن روز درحمام به او پرخاش می کردم وناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود.....نتیجه ازابن امری که واقع شده ابنه که خیلی از گرفتاریها بابت همین اهانت کردن وهمین زبان هستش
یعنی در حقیقت بترس از کسی که در مقابل آزار واذیتهایی که به او روا میکنی (زبانی یا غیر)واکنش نشون نمیده ولی در دلش آزرده میشه...
امیراامومنین علی علیه السلام میفرمایدقریب به این مضمون زبان درنده ای هست که اگرجلویش نگیری گازمیگیره....بسا اهانت به شخصی که مومن هست که حرمتش ازکعبه هم بالاتره آدمی رو چهل سال گرفتار میکنه وعقب میندازه....مواظب ذخیره های روحی وعبادت ها باشیم بایک اهانت به اولیا خدا به بادش ندیم ...ان شاءالله
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
رسم_رفاقت
در راه مشهد شاه عباس
تصمیم گرفت دو بزرگ را
امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش
جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه
است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش
اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند،
دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی
چون شیخ بهائی بر پشتش
سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
✍روزی مردی جوان از کنار رودی میگذشت...
پیرمردی را در آنجا دید،
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت: میخواهم از رود رد شوم، ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است، نمیتوانم.
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند.
سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا میشناسی؟
پیر جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم...
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد!!!
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟!!!!!!
پیر که چشمانی کم سو داشت، جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم!!!!
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: ای کاش آب مرا میبُرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!
✅قصه ماست...
یک کار خوب که برای کسی انجام میدهیم، مرتبا یادآوری میکنیم!
کارهای خوب را بی منت و گوش زدِ مدام انجام بدهید تا برکت یابد.
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
غیرت و حیا چه شد؟
✍شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد:
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
👌چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم می دید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
💐 یادمان باشد ‼️
دین سبد میوه نیست ڪه مثلا سیب را بردارے ولے پرتقال را نه!
روزه بگیرے ولے نماز نه!
نماز بخوانی ولے حجاب نه!
قرآن بخوانے ، روزه بگیرے ولے آهنگ غیر مجازهم گوش بدهے!!
🏴برای امام حسین علیه السلام عزادارے ڪنے اما نمازت قضا بشود !
⭕چادر بپوشے ولے حیا نداشته باشے
⭕️ چادرے باشے ولے با آرایش
📖قرآن بخوانے اما به پدر و مادرت احترام نگذارے!
🔅حجاب و حیا داشته باشے اما امربه معروف و نهی از منکر را ترڪ ڪنے!
نه جـــــانم .... نمی شود
ماجرای روباه و مردم آخرالزمان
🔰 روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد ، روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت پس دمت چه شد ؟؟
🔰 روباه بی دم گفت من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز می کنم و تا میتوانست از لذت بی دم بودن گفت.
💠 روباه دوم نیز فریب خورد دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت ، با تعجب و عصبانیت پرسید : پس آن لذتی که می گفتی چه شد؟
‼️ روباه اول گفت : اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره می کنند ، و همین طور این روند و تفکر آن قدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را میدیدند مسخره اش می کردند
⚠️ هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظار فرج را داشته باشد مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع می شود و اگر هم رنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود.
🔸کار به جایی رسیده که حرف خیر خواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش می شوند ، هم چون زمان قوم لوط که گفتند:
‼️ لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند
✨ اگر هم رنگ اکثرشان نباشید تمسخر
می شوید اما خداوند در آیه 100 سوره مائده می فرمایند: هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند حتی اگر تعداد بی شمار ناپاکی ها تو را به شگفت آورد!
#حکایت_اخلاقی
#تفکر
https://eitaa.com/samen315
نفرین مادر!
امام محمد باقر (علیه السلام) نقل میفرماید:
در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه ای به عبادت میپرداخت.
روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت. بار دیگر پس از ساعتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.
از این رفتار فرزند دل مادر شکست و او را نفرین کرد.
فردای همان روز، زن فاحشه ای که حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه ای را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه فرزند نامشروع این عابد است.
این موضوع شایع شد و سر زبانها افتاد. مردم به یکدیگر میگفتند: کسی که مردم را از زنا نهی میکرد و سرزنش مینمود، اکنون خودش زنا کرده است.
ماجرا به گوش شاه وقت رسید که عابد زنا کرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد.
جریح به مادر رو کرد و گفت:
- مادرم ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده است، و گرنه من بی گناه هستم.
وقتی که مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمی پذیریم، مگر اینکه ثابت کنی این نسبتی که به تو میدهند دروغ است.
عابد (که در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتی نداشت) گفت:
- طفلی را که به من نسبت میدهند، پیش من بیاورید!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت:
- پدرم فلان چوپان است.
به این ترتیب، پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را بازگردانید، و تهمتهایی که مردم به جریح میزدند برطرف شد.
پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد. [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۴، ص ۲۸۷
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315