آرامش پلاستیکی.mp3
10.05M
.
من میخوام یه آدم خاص
و موفق باشم!
✘ نمیخوام شکست بخورم!
✘ نمیخوام افسرده شم ...!
✘ نمیخوام ضعیف و وابسته
به بقیه باشم!😊
استاد شجاعی
#انرژی_مثبت
https://eitaa.com/samen315
༺⃟• کارگاه آموزشی صنایع تبدیلی ༺⃟•
همراه با ارائه مدرک معتبر سازمان جهاد کشاورزی
حوزه مقاومت بسیج حضرت ام الائمه (سلام الله علیها ) با همکاری جهاد کشاورزی شهرستان نجف آباد برگزار میکند:
کارگاه آموزشی صنایع تبدیلی بادام وانگور
🍇انگور
✅️آشنایی با انواع انگور ورقم های بومی شهرستان وحومه
✅️مدلهای فراوری انگور
✅️نحوه ی خشک کردن (مویز)سنتی وجدید
✅️استاندارد سازی وفروش محصولات فراوری شده انگور
✅️نحوه ی بسته بندی وتوزیع
✅️روشهای نگهداری ومبارزه با افت زدگی
✅️خلاقیت وتنوع محصول
✅️ارقام صادراتی وبازارهای فروش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🕘زمان : سه شنبه۲۷ شهریور ساعت ۸تا۹ونیم
مکان:حوزه بسیج خواهران حضرت ام الائمه(س) گلدشت
جهت ثبت نام به آیدی @Altruism در پیامرسان ایتا مراجعه نمائید.
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور..
-حافظ
خدا با امتحان کردن ماها
دوتا چیز رو بما نشون میده:
💠 خودمون رو
🔸نقاط قـوتمون
🔸نقاط ضعفمون
💠 خـــودش رو
🔸خواستههاش
🔸خصوصیاتش
چندبار بخونین😊☝️
https://eitaa.com/samen315
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا از ترجمه فارسی سوره مبارکه
#قلم
بخش اول✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین دعایی که شنیدم 🥺
بلند بگید الهی آمین 🤲
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توآمدی که بگویی :علی ولی الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استوری ولادت حضرت محمد (صلی الله وعلیه وآله)
📎 #میلاد_پیامبر_اکرم
📎 #هفته_وحدت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوی ترین عشق دنیا...
داستان
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه.
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود.
نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت.
هیچوقت هم بالا نمیاومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود.
صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سر زده و بدون دعوت جایی نمیریم؛
اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو.
روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند. قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند.
برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم.
تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد که اخمهای درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند
و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم،
یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابهای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ چقدر دلم تنگ شده براشون.
فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل میآمدند،
دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب، خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد،
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم» زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظهها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزئیات احمقانه
و ندیدن مهمترینها
#حکایت_اخلاقی
https://eitaa.com/samen315
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بـیـوخـاص
هر سقوطی پایان کار نیستـــ
باران را ببینــ
سقوطش زیباترین آغاز است