eitaa logo
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
306 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
6.1هزار ویدیو
31 فایل
❤ارتباط با ادمین❤ @Samen_72tann
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت چهل و هفتم: برادران سیاه در سال‌هایی که سفیدپوستها، سـرخ پوست‌ها را
📜برگی از داستان قسمت چهل و هشتم: تب طلا ســـــــرخ پوست‌هایی که به قانون دولت سفیدها گردن گذاشته بودند و راهی غرب می‌سی سی پی شده بودند، باید در صلح و آرامش، بدون آنکه چشمشان به هیچ سفیدپوستی بیفتد، زندگی می‌کردند. اما تنها ده سال از این کوچ اجباری گذشته بود که در کالیفرنیا طلا پیدا شد و در عرض چند ماه هزاران سفیدپوست از می‌سی سی پی گذشتند تا به جست و جوی طلا بروند. اما دولت آمریکا که به سرخ پوست‌ها قول داده بود، غرب رودخانه «تا هنگامی‌که سبزه می‌روید» به آن‌ها متعلق است، چه پاسخی برای آن‌ها داشت؟ پس از مدتی اعلامیه «تقدیر» از طرف دولت آمریکا صادر شد. در این اعلامیه آمده بود: تقدیر و سرنوشت حکم می‌کند که اروپایی‌ها و فرزندان آن‌ها بـر سراسر قاره آمریکا حکومت کنند. آن‌ها نماینده ی نژاد برتر و پیروز هستند و مسئولیت نگهداری از جنگل‌ها و بیرون آوردن ثروت‌هایی که در این زمین‌ها نهفته است، به عهده آن‌هاست. این اعلامیه عجیب جواب دولت آمریکا به رؤسای قبایلی بود که آن‌ها را به عهدشکنی متهم میکردند. جالب است که تنها یک گروه از سفیدپوستان با این اعلامیه مخالفت کردند؛ ساکنان «نیوانگلند» که همه ی سرخ پوست‌های سرزمینشان را کشته یا آواره کرده بودند. اکنون کالیفرنیا به عنوان سی و یکمین ایالت آمریکا مشخص شده بود؛ اما هنگامی‌که خـبـر پیـدا شـدن رگه‌هایی از طلا در کوه‌های «کلرادو» منتشر شد، ایالات‌های تازه کانزاس و نبراسکا در سرزمین‌های سرخ پوست‌ها متولد شدند. 📚سرگذشت استعمار ، ج5 ص 52
📜برگی از داستان قسمت چهل و نهم: شاهین سیاه بسیاری از سرخ پوستان نه به اعلامیه تقدیر توجه کردند ونه به وعده‌های جدید سفیدها که باز هم به آن‌ها قول می‌دادند، زمین‌هایی را «تا هنگامی‌که سبزه می‌روید» به سرخ پوست‌ها اختصاص خواهند داد؛ یکی از این افراد «شاهین سیاه» رئیس قبیله فوکس بود. او اعتقاد داشت امریکایی‌ها تنها با زبان دروغ و فریب صحبت می‌کننـد وهیچگاه نباید به آن‌ها اعتماد کرد. شاهین سیاه قبیله اش را با سه قبیله ی دیگر به نام وینه باگو، پتاووتامی‌و کیکاپو متحد کرد و به مهاجران جدید اعلان جنگ داد. اتحاد چهار قبیله سرخ پوست برای آمریکایی‌ها به دردسر بزرگی تبدیل شده بود؛ به ویژه آن‌ها که سرخ پوست‌ها از جنگ رو در رو پرهیز می‌کردند. آن‌ها به دسته‌های کوچک تقسیم شده بودند و در کوه و دشت به ستون‌های سربازان و باشگاه‌های آن‌ها حمله می‌کردند و دوباره ناپدید می‌شدند. این وضع بسیاری از سران ایالات متحده را به فکر واداشته بود که رفتار خشونت آمیز با سرخ پوست‌ها گاهی می‌تواند هزینه‌های بسیاری داشته باشد و باید به گونه ای آن‌ها را وادار کرد که از زندگی گذشته ی خود دست بکشند، شیوه ی زندگی آمریکایی را بپذیرند، پایبند زمین، شهر و تجارت شوند و شکار و زندگی در طبیعت را رها کنند. در این میان رئیس جمهور آمریکا پیشنهاد جالبی داشت «از سرخ پوستان بخواهیم به جای آن که با سربازان ما بجنگند و کشته شوند، در زمین‌های کوچکی خانه بسازند و مشغول کشاورزی شوند. بعد آن‌ها را به پذیرفتن زندگی متمدنانه ی آمریکایی تشویق کنیم. اکنون آن‌ها با سفیدها تجارت می‌کنند و کالا می‌خرند، بدهی به بار می‌آورند و برای پرداخت بدهی‌هایشان مجبور می‌شوند زمین‌هایشان را واگذار کنند.» درحقیقت رئیس جمهور حتی برای همان قطعه‌های کوچک زمین که ممکن بود در برابران دشت‌های وسیع به سرخ پوستان داده شود، نقشه کشیده بود، اما فرماندهان ارتش که در حال جنگ با شاهین سیاه بودند. به نقشه‌هایی نیاز داشتند که زودتر به نتیجه برسد. آنها سرانجام با گروهی از قبیله وینه باگو مذاکره و آن‌ها وادار به خیانت به شاهین سیاه کردند. وینه باگوها قبول کردند که در برابر بیست رأس اسب وصد دلار پول نقد، شاهین سیاه را به دامی‌بکشانند که امریکایی‌ها برای او پهن کرده بودند. شاهین سیاه با همین حیله اسیر شد. او را به پایتخت آمریکا بردند تا به عنوان رهبر شورشی‌ها در برابر چشم‌های تماشاگران کنجکاو بایستد ؛ اما شاهین سیاه در برابر سفیدها شروع به سخنرانی کرد: «من هیچ خطایی نکرده ام که باعث خجالت یک سرخ پوست شوم. من با سفیدهایی جنگیدم که سال به سال، قـدم بـه قـدم، با دروغ و فریب جلو می‌آمدند تا زمین‌های ما را از چنگمان بیرون بکشند. اگر یک سرخ پوست مثل شما دروغ گو باشد، از قبیله اخراج می‌شود تا گرگ‌ها او را بدرند. مردان سفید معلمان بدی هستند، آنها به سرخ پوست‌ها لبخند می‌زنند تا گمراهشان کنند، با سرخ پوست‌ها دست می‌دهند تا فریبشان دهند. آنها مانند مار به میان ما خزیدند و ما را مسموم کردند». کسانی که صحبت‌های شاهین سیاه را می‌شنیدند. این جملات رئیس جمهور را هـم بـه خاطر داشتند : «اگر نتوانیم سرخ پوست‌ها را به راه راست هدایت کنیم، باید آن‌ها را از بین ببریم». شاهین سیاه به زندان منتقل شد و پس از مدتی از دنیا رفت. اسکلت او را از بقیه اجزای بدنش جدا کردند و آن را به فرماندار ایالات «آیـوا» که تازه تأسیس شده بود، هدیه کردند. فرماندار تازه کار، اسکلت شاهین سیاه را به عنوان یک شیء زینتی در دفتر کارش گذاشت. 📚سرگذشت استعمار ، ج5 ص56
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت چهل و نهم: شاهین سیاه بسیاری از سرخ پوستان نه به اعلامیه تقدیر تو
📜برگی از داستان قسمت پنجاه: ماهی که گوزن سُم می‌زند سرخ پوست‌هایی که حضور سفیدها را در غرب آمریکا تحمل می‌کردند و به ساختن پاسگاه‌ها، حفـر معـدن و از بـيـن بـردن جنگل‌ها اعتراض نمی‌کردند، بـاز هـم آرامشی همیشگی نداشتند. سربازان همیشه با بدبینی مراقـب آن‌ها بودند و هر حادثه‌ی ناگواری را کـه بـرای سـفیدها رخ می‌داد، به سرخ پوست‌ها نسبت می‌دادند. برخی از سرخ پوست‌ها به خاطر همین بدگمانی‌ها به دست سربازان کشته می‌شدند. افراد قبیله برای انتقام به پاسگاه‌ها حمله میکردند و جنگ آغاز می‌شد. یکی از قبیله‌هایی که مدتی طولانی در چنین جنگ و گریزهایی درگیر بود «ناواهو» نام داشت. مردان ناواهو گله داران بزرگی بودند؛ اما بسیاری از چارپایان خود را در جنگ با سربازان آمریکایی از دست داده بودند. آن‌ها به تدریج به این نتیجه رسیدند که باید قرارداد صلحی را با ارتشی‌ها امضا کنند. قرارداد صلح بين«مانوئه ليتو» رئیس قبیله‌ی ناواهو و سرهنگ کنبی در دژ«فانتل روی» امضا شد. با امضای قرارداد، آرامش در منطقه حاکم شد و گاهی هم مسابقات اسب دوانی بین سرخ پوست‌ها و سفیدها در داخل دژ برگزار می‌شد؛ مسابقاتی که سرخ پوست‌ها علاقه‌ی زیادی به آنها داشتند. مسابقات معمولاً از نخستین ساعت‌های صبح آغـاز می‌شد و نزدیک ظهر این رقابت‌های دو نفری ادامه داشت؛ اما هنگام ظهر بهترین سوارهایی که از دو طرف آمادگی خود را برای مسابقه اعلام کرده بودند، وارد میدان می‌شدند. در این لحظه هیجان به اوج می‌رسید و هردو طرف جایزه‌هایی را برای برنده تعیین می‌کردند؛ پول نقد، پتو، اسب، مروارید و هر چیز با ارزش دیگر سرخ‌ها و سفیدها جایزه‌ها را پایین دیوار در می‌گذاشتند و به میدان مسابقه برمی‌گشتند تا هنگامی‌که برنده مسابقه مشخص شد، به طرف دیوار برود و همه را برای خودش بردارد. روزی که قرار شد رئیس قبیله یعنی «مانوئه لیتو» در مسابقه شرکت کند، جوانهای قبیله از شدت هیجان به آستانه‌ی دیوانگی رسیده بودند. مانوئـه لـیـتـو از چند روز قبل به سربازان دژ خبر داد که می‌خواهد با بهترین سوار ارتشی رقابت کند، سرخ پوست‌ها جایزه‌های با ارزشی که برای چنین مسابقه ای مناسب باشد، آماده کرده اند و بهتر است سربازها هم هدیه‌هایی شایسته آماده کنند. مسابقه در یکی از روزهای آخر تابستان در «ماهی که گوزن سم می‌زند» برگزار شد. صدهـا مـرد و زن و کودک سرخ پوست زیباترین لباس‌هایشان را پوشیدند، بهترین اسب‌هایشان را سوار شدند و بـه طـرف دژ به راه افتادند سرخ پوست‌ها با چشم‌هایی که می‌درخشید و سروصدا و خنده‌های بلند وارد دژ می‌شدند. چند سرباز داور مسابقه بودند و یکی از آنها با شلیک گلوله ای رقابت را آغاز کرد. هردو اسب از جا کنده شدند و شروع به تاخت کردند. اما پس از چند لحظـه مانوئه لیتو احساس کرد اسب در اختیارش نیست، طوری که دیگر نمی‌توانست حیوان را در اختیار داشته باشد و مسابقه بیرون پرید، سروان با سرعت پیش می‌تاخت و سرانجام به خط پایان رسید. مانوئـه لـيـتـو اسبش را آرام کرد و خیلی زود فهمید که کسی لگام اسب را با چاقو بریده است، مردان ناواهـو بـه طرف داوران دویدند و از آن‌ها خواستند مسابقه را باطل کنند. اما سربازان زیر بار نرفتند. سروان همراه چند سرباز با هلهله شادی به سوی دیوار دژ تاخـت تـا جـوایـز را تصاحب کند. مردان ناواهـو که از فریبکاری سفیدها خشمگین شده بودند به دنبال سربازان دویدند تا دست آن‌ها را از جوایز کوتاه کنند. اما در همیـن حـال متوجه شدند که در دژ پشت سر آن‌ها بسته شد. یکی از آن‌ها به طرف در دوید، اما با گلوله یکی از نگهبانان از پا درآمد. یکی از ارتشی‌ها بـه نـام سـروان «نیکلاهـات» ماجـرای آن روز را در یادداشت‌هایش نقل کرده است: « ناواهوها، زن و بچه و مرد، به هر سو می‌گریختند، سربازها به هر کدامشان که می‌رسیدند با سرنیزه یا شلیک گلوله او را از پا درمی‌آوردند. من توانستم بیست نفر از مردان آن‌ها را جمع و به طرف در شرقی دژ هدایت کنم، سربازی را دیدم که می‌خواست زن سرخ پوستی را با دو کودک سر ببرد. با فریادی از او خواستم که دست نگه دارد، اما به فرمان من توجهی نکرد. با تمام توان به طرف او دویدم، اما وقتی به او رسیدم که کار هردو بچه را ساخته بود و زن را مجروح کرده بود. سرهنگ کنبی، فرمانده دژ، دستور داد با توپ‌های سبک کوهستانی به سرخ پوست‌هایی که از دژ بیرون رفته بودند، شلیک کنند، سرخ پوست‌ها در تمام دره ای که دژ برآن مشرف بود، پراکنده شده بودند و هراسان بـه هـر طـرف می‌دویدند. هرکدام از توپ‌ها به سویی نشانه رفتند و آتشباری آغاز شد...» قانون عوض نشده بود؛ سرخ پوست‌ها به هر بهانه ای باید کشته می‌شدند. پس از این حادثه ناواهوها هیچگاه روی صلح و آرامش را ندیدند تا اینکه آخریـن نـفـرات آن‌ها در جنگ و گریز با سفیدها کشته شدند. 📚سرگذشت استعمار ، ج 5 ص 61 @sahebzaman72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت پنجاه: ماهی که گوزن سُم می‌زند سرخ پوست‌هایی که حضور سفیدها را در
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و یکم: پسر گم شده آقای وارد «وارد» سفیدپوستی بود که در ایالت نیومکزیکو زندگی می‌کرد و با یک زن سرخ پوست ازدواج کرده بود. آنها صاحب پسری شده بودند که روحیه ی سلحشوری و عشق به آزادی را از مادرش به ارث برده بود. «وارد» وقتی رفتارهای پسرش را می‌دید که به سرخ پوست‌ها بیشتر شبیه است تا سفیدها به شدت خشمگین می‌شد و تا جایی که از نفس می‌افتاد پسرش را کتک می‌زد. در یکی از روزها وارد، درحالی که شراب زیادی خورده بود و بر خودش مسلط نبود، به خانه آمد و همین که چشمش به پسرش افتاد، شروع به بهانه گیری کرد و بعد به جان او افتاد.کتک‌های وارد آن قدر خشن و وحشیانه بود که پسر دورگه اش مجبور شد خودش را از خانه بیرون بیندازد و پا به قرار بگذارد. هنگامی‌که وارد به خودش آمد متوجه شد که پسرش همراه چند رأس از دام‌هایش گم و گور شده است. وارد فوراً به سراغ سربازان رفت و به آنها گفت « کوچیزه » رئیس سرخ پوستان « چیریکا هوا » پسرش را همراه چند رأس دام دزدیده است. ارتش، ستونی از سربازان را برای تنبیه کوچیزه و آزادی پسر دورگه آماده کرد. هنگامی‌که خبر به دهکده ی سرخ پوست‌ها رسید کوچیزه، رئیس تنومند سرخ پوست‌ها، تصمیم گرفت با پای خودش به اردوگاه سربازان برود و بی گناهی اش را ثابت کند. کوچیزه با چند نفر از مردان قبیله اش راهی اردوگاه شد و به فرمانده سربازان اعلام کرد که برای مذاکره آمده است. فرمانده از او و مردانش خواست وارد چادر شوند و هنگامی‌که رئیس «چیریکاهوا» را درون چادر دید نتوانست در برابر وسوسه ی دستگیر کردن او مقاومت کند. با اشاره ی فرمانده، سربازان چادر را محاصره کردند و بعد فرمانده به «کوچیزه» گفت که او و همراهانش در اسارت خواهند ماند تا آن پسرو دام‌ها بازگردانده شوند. هنوز حرف فرمانده تمام نشده بود که کوچیزه کاردش را بیرون کشید، چادر را پاره کرد و از آن بیرون پرید. سربازان که ناگهان این سرخ پوست قوی هیکل و بلند بالا را در مقابل خود دیده بودند، بی اختیار خود را کنار کشیدند و راه را برای او باز کردند. کوچیزه گریخت، اما پارانش در دست سفیدها اسیر بودند. مدتی بعد مجبور شد سه سفیدپوست را گروگان بگیرد تا آنها را با دوستانش معاوضه کند؛ اما فرمانده حاضر به مذاکره نبود. او اصرار می‌کرد که کوچیزه باید گروگان‌ها، پسر آقای وارد و دام‌ها را فوراً آزاد کند. کوچیزه از سماجت سفیدها که بدون هیچ مدرکی او را به دزدیدن آن پسر متهم می‌کردند، به تنگ آمده بود. سرانجام دستور داد تا هر سه گروگان را بکشند. فرمانده سربازان هم هرشش اسیر سرخ پوست را به دار آویخت و سربازانش را برای جنگ با قبیله چیکاهوا به راه انداخت که بیش از ده سال طول کشید و از آنجا به نیومکزیکو و آریزونا هم کشیده شد. این نبردها به «جنگ‌های کوچیزه» معروف شد و سفید پوست‌هایی که حاضر نشده بودند درباره ی حرف‌های آقای « وارد » به درستی تحقیق کنند سربازان بسیاری را در این جنگ‌ها از دست دادند. کوچیـزه هـم پس از ده سال جنگ و گریز به دام افتاد و اعدام شد؛ اما مقاومت جانانه ی قبیله ی او به یکی از طولانی ترین پایداری‌ها در برابر سفیدپوستان تبدیل شد. ارتش آمریکا که مجبور شده بود برای غلبه بر قبیله ی چیریکاهـوا از مردان غیر نظامی‌هم استفاده کند؛ برای تشویق آن‌ها جوایزی را تعیین کرده بود هرکس پوست سـر مـرد سرخ پوستی را به سربازان تحویل می‌داد، چهل دلار جایزه می‌گرفت. پوست سر زن‌ها یا سرخ پوستهای زیر دوازده سال هم بیست دلار جایزه داشت ! ریشه ی سرخ پوستان چیریکاهوا به این صورت از خاک آمریکا کنـده شـد؛ اما هیچ کس خبـری از پسر گم شده ی آقای «وارد» پیدا نکرد. 📚سرگذشت استعمار ، ج 5 ص 74 @sahebzaman72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت پنجاه و یکم: پسر گم شده آقای وارد «وارد» سفیدپوستی بود که در ایالت
Didari: 📜برگی از داستان قسمت پنجاه و دوم: سرنوشت کاپیتان جک دولت آمریکا همواره از سرخ پوست‌ها می‌خواست که (متمدن) شـوند. شکار را کنار بگذارند و به کشاورزی بسنده کنند. از پراکندگی در دشت‌ها دست بردارند و در شهرها ساکن شوند، مسیحی شوند، مثل سفیدپوستها لباس بپوشند و ازهمان کالاهایی که آنها مصـرف می‌کنند، استفاده کنند. در ایـن صـورت هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد، درگیری‌ها تمام خواهد شد و آرامش به زندگی سرخ پوست‌ها بازخواهد گشت. این درخواست‌ها به گوش نوجوان سرخ پوستی به نام «کینت پـواش» هم می‌رسید. او در قبیله ی «مودوک» در کالیفرنیا زندگی می‌کرد و پدرش رئیس قبیله بود. پدر کینت پواش حرف‌های سفیدها را باور نمی‌کرد، آن‌ها را اشغال گروخائن می‌دانست و دائم تکرار میکرد از روزی که در کالیفرنیا طلا پیدا شده است، قبیله‌اش ساعتی را هم در آرامش نگذرانده‌اند. بالاخره پدر در جنگی با سفیدها کشته شد و کینت پواش به ریاست قبیله رسید. کینت پواش به عنوان رئیس قبیله به مناطق سفید پوست نشین سفر کرد تا با آنها به صلح برسد. کینت پـواش عاشق لباس‌های سفیدپوستان بود او از خانه‌های آنها و درشکه‌هایی که سوار می‌شدند و به گردش می‌رفتند. خوشش می‌آمد. افراد قبیله مودوک دوستان خوبی در شهر ایرکا پیدا کردند، به مسیحیت گرویدند. سفید پوست‌ها کینت پواش را که حالا مثل همه ی آن‌ها مسیحی بود «کاپیتان جک» نامیدند. پس از مدتی نمایندگانی از دولت به قبیله ی مودوک آمدند و به کاپیتان جک قول دادند اگر به قرارگاه محصوری در شمال کالیفرنیا بروند به هر خانواده، به اندازه کافی زمین کشاورزی، داده خواهد شد. کاپیتان جک به نمایندگان دولت تأکید می‌کرد که آن‌ها مسیحی شده اند و تمام شرط‌های دولت را برای « متمدن » شدن پذیرفته اند؛ پس سفیدها هم باید آن‌ها را راحت بگذارند. اما نمایندگان دولت اصرار داشتند که سرخ پوست‌ها زمانی واقعاً متمدن خواهند شد که زمین‌هایشان را به دولت واگذار کنند! بالاخره کاپیتان جک قرارداد را امضا کرد و قبیله ی مـودوک راهی قرارگاه «کلامات» در شمال کالیفرنیا شد. از خوارباری هم که دولت وعده داده بود خبری نمی‌شد؛ درحالیکه نمایندگان دولت لباس و خواربار کلامات‌ها را تأمین میکردند. کاپیتان جک متوجه شد که فریب خورده است. افراد قبیله اش گرسنه بودند، او نمی‌توانست شاهد مرگ کودکان قبیله باشد. جک دستور داد که قبیله از قرارگاه خارج شوند. آن‌ها به طرف دره ی «لاست ریور» که زمانی در آنجا زیسته بودند رفتند تا شکار کنند، ماهی بگیرند و از ریشه گیاه «کاماس» غذا درست کنند. سفید پوستانی که در دره «لاست ریور» صاحب مزرعه بودند نمی‌توانستند سرخ پوستها را در اطراف خود ببینند و به دولت شکایت کردند. مقامات دولتی برای جک پیغام فرستادند که به قرارگاه کلامات بازگردد. جک پاسخ داد که بهتر است قرار گاهی به آن‌ها اختصاص یابد. دفتر امور سرخ پوستان این درخواست را منطقی تشخیص داد، اما صاحبان مزارع حاضر نبودند حتی یک وجب از دره را به سرخ پوستان بدهند. دولت بار دیگر به قبیله ی «مودوک» دستور داد که به قرارگاه کلامات بازگردد. جک زیر بار نرفت. یک هنگ سواره نظام از دژ کلامات بیرون آمد و به طرف دره ی لاست ریور به راه افتاد تا قبیله ی مودوک را به زور به قرارگاه برگرداند. سربازان چادرهای سرخ پوستان را محاصره کردند و سرگرد جکسن، فرمانده هنگ، به جک اعلام کرد که از طرف «پدر همه» یا همان رئیس جمهور آمریکا مأمور است که آنها را به کلامات بازگرداند و سپس از جک خواست تفنگش را روی بسته ی علفی که جلوی پاهایش بود بگذارد. جـک مخالفتی نکرد و از بقیه ی سرخ پوست‌ها هم خواست تفنگشان را کنار تفنگ او بگذارند. افراد قبیله از دستور سرپیچی نکردند و تفنگ‌هایشان را کنار تفنگ او گذاشتند؛ تنها یک نفر حاضر نشد سلاحش را تحویل دهد. مرد سرخ پوست به طرف آن‌ها شلیک کرد و یکی از سربازها را از پا درآورد. سرگرد جکسن فرمان تیراندازی را صادر کرد. چند مرد سرخ پوست روی زمین افتادند و زن‌ها و کودکان پا به از فرار گذاشتند. سربازان اجازه ندادند سرخ پوست‌ها بیش از این دور شوند. آن‌ها را دوباره گرد آوردند و درحالی که جک و سه نفر دیگر را به زنجیر کشیده بودند به طرف دژ کلامات به راه افتادند. جک و سه سرخ پوست دیگر در دادگاه به جرم آدمکشی محاکمه شدند. درحالیکه دادگاه در حال بررسی ماجرا بود، سربازان در بیرون ساختمان در حال برپا کردن دار بودند؛ هیچکس در تشریفاتی بودن محاکمه شک نداشت. کاپیتان جک به سرعت به دار آویخته شد. شب بعد از اعدام جسدش را مخفیانه از گور بیرون آوردند و به ایرکا بردند؛ شهری که در آنجا عاشق تمدن سفیدها شده بود. دوستان سفیدش که روزی او را به مسیحیت دعوت کرده بودند، جسدش را مومیایی و به پایتخت منتقل کردند. در آنجا جسد را به نمایش گذاشتند؛ هرکس که به تماشا می‌آمد باید ۱۰ سنت می‌پرداخت. 📚سرگذشت استعمار
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از داستان استعمار قسمت پنجاه و سوم: آخرین سلحشور « جرونیمو » آخرین رئیس قبیله ی آپاچی ها بود
برگی از تاریخ (شروع جلد 6) قسمت پنجاه و چهار: ازدواج با دریا صدها سال پیش، هر سال، جشن عجیبی در شهر ونیز در ایتالیا برگزار می‌شد. حاکم شهر در روز مشخصی با قایق به وسط دریا می‌رفت. حلقه ازدواجی را از جیبش بیرون می‌آورد، لحظه ای آن را به طرف دریا می‌گرفت و بعد آن را با احترام به درون آب می‌انداخت. حاکم به این صورت با دریا ازدواج می‌کرد و صاحب آن میشد. این مراسم نشانه فرمانروایی ونیز بر دریا بود؛ شهری که دریانوردان مشهوری داشت و از تجارت دریایی به ثروت فراوانی رسیده بود. بازرگانان ونیزی کالاهای شرقی مثل ادویه، پارچه، فرش و ابریشم را از کشورهای آسیایی می‌خریدند و در اروپا می‌فروختند. ونیز به ثروتمندترین شهر اروپا تبدیل شده بود. تجار از شمال و جنوب اروپا راهی ونیز می‌شدند و در ساحل،منتظر کشتی‌هایی می‌ماندند که به بندرهای مصر و سوریه رفته بودند. سکه‌های طلا و نقره از سراسر اروپا به ونیز سرازیر می‌شد.اما همه ثروتمندان ونیز، بازرگان و دریانورد نبودند؛ گروهی از آن‌ها افرادی بودند که با به دست آوردن پول،از سفرهای دریایی دست کشیده و خود را از خطرهای آن آسوده کرده بودند. آن‌ها به تاجرانی که از بقیه کشورهای اروپایی به ونیز می‌آمدند «پول» قرض می‌دادند و پس از مدتی پول بیشتری را از آنها پس می‌گرفتن؛ کاری که روحانیان مسیحی هم آن را حرام می‌دانستند. این افراد روی نیمکت‌هایی به نام«بانکی» می‌نشستند و به معامله با تجار مشغول می‌شدند. سال‌ها بعد تجارت پول که در بین ونیزی‌ها رواج داشت در بقیه کشورهای اروپایی هم رایج شد. آن‌ها از نیمکت‌های ونیزی یا بانکی الگوبرداری کردند و مؤسسه‌هایی به نام شکل گرفت. سرگذشت استعمار ، ج 6 ص8 @sahebzaman72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از تاریخ #استعمار (شروع جلد 6) قسمت پنجاه و چهار: ازدواج با دریا صدها سال پیش، هر سال، ج
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و پنج : تاجر ونیزی در سال ۱۳۷۸ میلادی یک نویسنده ایتالیایی به نام «جووانی فیورنتینو» داستانی نوشت به نام «کندذهن». در این داستان، جوان محترمی‌با دختری از خانواده ای ثروتمند ازدواج میکند. جوان که برای ازدواج به پول احتیاج دارد با یکی از تاجران پول که روی بانکی خودش نشسته و چشم به راه بازرگانان بلند پرواز اروپایی است صحبت می‌کند و از او قرض می‌خواهد. صاحب بانکی به یک شرط حاضر می‌شود به این جوان محترم پول قرض بدهد، او باید چیزی را به عنوان ضمانت این وام نزد تاجر پول بگذارد تا مجبور باشد پول را در زمان تعیین شده برگرداند. اما دست جوان خالی است : او اگر چیزی داشت جلوی بانکی این مرد نمی‌ایستاد. تاجر پول بالاخره راه حلی پیدا میکند: جوان سندی را امضا میکند که اگر نتواند در موعد مشخص پول را برگرداند تاجر می‌تواند نیم کیلو از گوشت تن او را ببرد. «ویلیام شکسپیر» نمایشنامه نویس انگلیسی، حدود دویست سال بعد نمایشنامه «تاجر ونیزی» را براساس داستان کند ذهن تألیف کرد. در نمایشنامه شکسپیر، مرد ثروتمندی به نام شایلاک حاضر می‌شود به خواستگار جوانی به نام باسانیو پول قرض بدهد. باسانیو دوست تاجری دارد به نام «آنتونیو». آنتونیو به عنوان تاجری که چند کشتی روی آب دارد ضمانت باسانیو را به عهده می‌گیرد؛ اما شایلاک قبول نمیکند و به او می‌گوید:«ثروت تو خیالی است.یکی از کشتیهای تو در راه لیبی است و دیگری به طرف هند شرقی رفته است. یکی به سوی مکزیک رفته و آن یکی هم روانه انگلستان شده. طوفان این کشتی‌ها را تهدید میکند، دزدان دریایی همه جا هستند. تو در حال حاضر هیچ چیزی نداری...» پیشنهاد شایلاک همان است که در داستان کند ذهن خواندیم. انتونیو باید وام را با نیم کیلو از گوشت تن خودش ضمانت کند. با آنکه دوران شکسپیر با دوره ای که نویسنده داستان کند ذهن در آن زندگی میکرد قابل مقایسه نیست. شکسپیر در دوران ملکه الیزابت اول در قرن شانزدهم زندگی میکرد؛ قرنی که اکتشاف‌های دریایی آغاز شده بود و طلا نقره زیادی از قاره آمریکا به اروپا می‌رسید. دو قرن پیش از این، در زمان جووانی فیورنتینو، نویسنده داستان کند ذهن، اروپا طلا و نقره بسیار کمی‌در اختیار داشت. سکه‌های اروپایی برای خرید کالاهای شرقی به آسیا می‌رفت و ذخیره طلا و نقره اروپا روز به روز کمتر می‌شد. این سکه‌ها به اندازه ای عزیز بودند که صاحبان بانکی چنین ضمانت‌های سختی را از مردم می‌خواستند. سکه در بعضی قسمت‌های اروپا آن قدر کم شده بود که مردم از فلفل و پوست سنجاب به جای پول استفاده میکردند.حتی در برخی مناطق واژه «پول» معنای اصلی خود را از دست داده بود و به جای کلمه «زمین» به کار می‌رفت. اروپایی‌ها بسیاری از جوانان شرق قاره را به عنوان برده در غرب آسیا می‌فروختند تا چاره ای برای «قحطی پول» در کشورهای خود پیدا کنند. و نبودن پول در اروپا باعث میشد بسیاری از تاجران به خاک سیاه بنشینند و به دنبالشان کسانی هم که به آنها پول قرض داده بودند، دار و ندارشان را از دست بدهند. هنگامی‌که یک تاجر پول به این صورت سرمایه اش را از دست میداد دو نفر از مأموران حکومت به سراغش می‌آمدند و نیمکت یا بانکی او را واژگون و سپس با تبر به دو نیم میکردند. کلمه «بانکراتس» یا «ورشکستگی حال و روزهمین تجار را توصیف میکرد. اما وضع اروپا به همین صورت باقی نماند؛ کاشفانی - مانند کریستف کلمب، کورتس و پیزارو به قاره آمریکا رسیدند و کشتی‌های بادبانی، پر از طلا و نقره، از قاره جدید - روانه اروپا شدند. 📚سرگذشت استعمار ، ج 6 ص12 @sahebzaman72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت پنجاه و شش: شرکت خیلی از کسانی که پولهایشان را به بانک‌های آمستردام
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و هفت: آقای بورس شرکت هندشرقی هلند با سهامداران قرار گذاشته بود تا ده سال، سرمایه‌هایشان را از شرکت پس نگیرند و هر سال فقط «سود» دریافت کنند؛ اما کسی که به پولش احتیاج داشت و می‌خواست از تجارت با هندشرقی کنار بکشد باید چه کار میکرد؟! یکی از سهامداران به نام آقای «فان دِر بورس» راه حلی را پیشنهاد کرد: سهامداری که می‌خواهد از شرکت جدا شود باید سهامش را به فرد دیگری بفروشد به این ترتیب، هم این فرد به پولش می‌رسد و هم سرمایه شرکت دست نخورده باقی می‌ماند. پیشنهاد آقای بورس برای مردم جالب بود و خانه بزرگ او در شهر «بروژ» هلند به سرعت به مرکز خرید و فروش سهام شرکت تبدیل شد. هرکس می‌خواست صاحب سهم بیشتری در تجارت با آسیا شود به خانه آقای بورس می‌رفت و سهم کسانی را که می‌خواستند از شرکت جدا شوند می‌خرید. به این صورت، پس از شرکت‌های سهامی، «بورس» هم به دست هلندی‌ها راه اندازی شد. بانکداران هلندی از سود بالای شرکت هند شرقی هلند مطمئن بودند؛ به همین علت اگر یکی از سهامداران شرکت برای گرفتن وام به بانک آنها می‌آمد حاضر بودند«سهام شرکت» را به عنوان ضمانت قبول کنند؛ برگه‌های سهام در بانک باقی می‌ماند تا شخص وام گیرنده، پول بانک را در تاریخی که مشخص شده بود برگرداند. شاید اگر خواستگار جوان داستان کند ذهن در این دوران در هلند زندگی می‌کرد مجبور نمی‌شد نیم کیلو از گوشت تنش را به عنوان ضمانت وام گرو بگذارد. اما بانکدارها نقشه دیگری هم برای سهامداران داشتند.آنها که مطمئن بودند کشتی‌هایی که به آسیا می‌روند با انبارهای پر از ادویه گران بها برمی‌گردند حاضر بودند به مردم وام بدهند تا آنها به خانه آقای بورس بروند و سهام شرکت را خریداری کنند. بانکدارها خیالشان راحت بود که با بازگشت اولین کشتی‌ها، این سهامدارها وام آن‌ها را با سود آن به بانک بازخواهند گرداند. به این ترتیب، بورس، بانک و شرکت دست به دست هم دادند تا سرمایه داری اروپایی را پایه گذاری کنند؛ اما کافی بود برای یک روز دست هلندی‌ها از آسیا و جنگل‌ها و کشتزارهایی که از آن‌ها ادویه برداشت می‌شد، کوتاه شود تا این مثلث طلایی از هم بپاشد و سرمایه داران توپا دوباره به مردمی‌فقیر تبدیل شوند. شرکت هند شرقی هلند برای به دست آوردن سرزمین‌های بیشتری در آسیا یا باید با بومی‌ها می‌جنگید و یا با رقیبان اروپایی. پیتر زون کوئن، رئیس جوان شرکت، می‌گفت : «بدون تجارت نمی‌توانیم بجنگیم و بدون جنگ نمی‌توانیم تجارت کنیم.» او در جزیره باندای اندونزی بومیها را قتل عام کرد و با کشتار مردم جاکارتا آنجا را تصرف کرد. پیشروی آنها در سریلانکاهم با خونریزی بی رحمانه‌ای همراه بود. 📚سرگذشت استعمار ج 6 ص29 https://eitaa.com/samen_72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت پنجاه و هفت: آقای بورس شرکت هندشرقی هلند با سهامداران قرار گذاشته بو
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و هشت: چاپیدن چاپلد پس از هلند، بورس‌هایی هم در بقیه کشورهای اروپایی به راه افتاد، بورس‌هایی که چشم همه سهامداران آن‌ها به آن سوی آب‌ها، قاره تازه کشف شده آمریکا و آسیا بود. همین انتظارها و نگرانیها باعث می‌شد گروهی از سهامداران حیله گر بقیه افرادی را که به بورس آمده بودند سرکیسه کنند. یکی از این اشخاص فریبکار که صاحب سهام زیادی در بورس لندن بود، « سر چاپلد » نام داشت. چاپلد هر وقت تصمیم می‌گرفت مقدار زیادی از سهام مردم را تصاحب کند به کارمندانش دستور می‌داد خودشان را ناراحت نشان دهند و با افسردگی در راهروهای بورس رفت و آمد کنند و ناخن‌هایشان را بجوند، با هم آهسته صحبت کنند و دائم سر تکان دهند و سپس اخبار ناگواری را از هندوستان پراکنده کنند... قدم بعدی فروش سهام بود... چاپلد ده هزار و گاهی اوقات بیست هزار از سهام خود را به سرعت می‌فروخت... مردمی‌که اضطراب کارمندان او را دیده بودند و اکنون شاهد فروش سهام او بودند مطمئن می‌شدند که خطری بورس را تهدید می‌کند و قیمت‌ها به سرعت پایین خواهند آمد. به همین خاطر شروع به فروختن سهامشان میکردند، پس از مدت کوتاهی بورس پر از آدم‌هایی می‌شد که برای فروش سهام صف کشیده بودند. به این صورت قیمت سهام هفت یا هشت درصد و حتی بیشتر کاهش می‌یافت. در این هنگام آقای چاپلد به گروه دیگری از کارمندانش دستور می‌داد که بی سر و صدا و با احتیاط سهام مردم را بخرند. آقای چاپلد همان ده هزار پوند را به کار می‌انداخت و سهامی‌را که حدود ده درصد ارزان شده بود می‌خرید. چند هفته بعد سِر چاپلد آهنگ تازه ای ساز می‌کرد و با فریبی دیگر مردم را به خریدن سهام وادار می‌کرد و سهامی ‌را که پیش از این از آن‌ها خریده بود به خودشان می‌فروخت و ده تا دوازده درصد سود می‌برد. اروپایی‌ها از سویی با بهره کشی از بومیان سرزمین‌های کشف شده به سرمایه‌های فراوان می‌رسیدند و از طرفی با کلاهبرداری و نیرنگ در کشورهای خودشان یکدیگر را می‌چاپیدند. جنگ در آن سوی آب‌ها و دروغ در این سو،دو پرچم برافراشته سرمایه داری بودند،در هلند هم مدیران شرکت هند شرقی در سال ۱۶۱۱ میلادی شروع به فروش سهامی‌کردند که اصلاً وجود نداشت و به خریداران قول داده بودند مدتی بعد این سهام را به آن‌ها تحویل می‌دهند آن‌ها مطمئن بودند فروش همین سهم‌ها قیمت را در بورس پایین می‌آورد و می‌توانند سهامی‌را با بهای کمتری خریداری کنند و به خریداران تحویل دهند، مدیران شرکت هم فروشنده و هم خریدار را سرکیسه کرده بودند. 📚سرگذشت استعمار ، ج 6 ص 33 https://eitaa.com/samen_72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت پنجاه و هشت: چاپیدن چاپلد پس از هلند، بورس‌هایی هم در بقیه کشورهای ا
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و نهم :حراج شمعی با همه این نیرنگ بازی‌ها «بورس» قلب پایتخت‌های اروپایی بود و پول را مثل خون از شهرها و روستاهای دیگر به درون خود میکشید و دوباره به سوی آنها می‌فرستاد. قیمت سهام شرکت‌هایی که برای تجارت با آن سوی اقیانوس تأسیس شده بودند در بیشتر روزها افزایش داشت بورس در روزهای اندکی از سال کاهش قیمت را به چشم می‌دید. کالاهایی که به بندرها می‌رسیدند آن قدر خواهان داشتند که مدت زمان بسیار کوتاهی در دست تجار می‌ماندند؛ زمانی حتی کوتاه تر از زمان سوختن و تمام شدن یک شمع. در لندن حراج‌های شمعی به راه افتاده بود. نماینده شرکت هندشرقی انگلستان، در تالار حراج، شمعی را روشن میکرد و خریداران فقط تا هنگامی‌که شمع می‌سوخت فرصت داشتند با هم رقابت کنند و قیمت‌های جدیدی را پیشنهاد بدهند. در حراج شمعی لندن گاهی یک محموله ادویه یکصد هزار لیره انگلیسی به فروش می‌رفت. نخستین کشتی پرتغالی که با بار فلفل و میخک از هند بازگشت بیش از شصت برابر هزینه سفر سودآوری داشت ! میانگین سود شرکت هند شرقی انگلیس در قرن هفدهم میلادی صد درصد بود که بسیاری از سهامداران را خشمگین میکرد؛ انتظار آنها بیش از اینها بود. 📚سرگذشت استعمار ، ج 6 ص 36 https://eitaa.com/samen_72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت پنجاه و هشت: چاپیدن چاپلد پس از هلند، بورس‌هایی هم در بقیه کشورهای ا
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و نهم :حراج شمعی با همه این نیرنگ بازی‌ها «بورس» قلب پایتخت‌های اروپایی بود و پول را مثل خون از شهرها و روستاهای دیگر به درون خود میکشید و دوباره به سوی آنها می‌فرستاد. قیمت سهام شرکت‌هایی که برای تجارت با آن سوی اقیانوس تأسیس شده بودند در بیشتر روزها افزایش داشت بورس در روزهای اندکی از سال کاهش قیمت را به چشم می‌دید. کالاهایی که به بندرها می‌رسیدند آن قدر خواهان داشتند که مدت زمان بسیار کوتاهی در دست تجار می‌ماندند؛ زمانی حتی کوتاه تر از زمان سوختن و تمام شدن یک شمع. در لندن حراج‌های شمعی به راه افتاده بود. نماینده شرکت هندشرقی انگلستان، در تالار حراج، شمعی را روشن میکرد و خریداران فقط تا هنگامی‌که شمع می‌سوخت فرصت داشتند با هم رقابت کنند و قیمت‌های جدیدی را پیشنهاد بدهند. در حراج شمعی لندن گاهی یک محموله ادویه یکصد هزار لیره انگلیسی به فروش می‌رفت. نخستین کشتی پرتغالی که با بار فلفل و میخک از هند بازگشت بیش از شصت برابر هزینه سفر سودآوری داشت ! میانگین سود شرکت هند شرقی انگلیس در قرن هفدهم میلادی صد درصد بود که بسیاری از سهامداران را خشمگین میکرد؛ انتظار آنها بیش از اینها بود. 📚سرگذشت استعمار ، ج 6 ص 36 https://eitaa.com/samen_72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت شصت و یک: آقای ساندویچ پول زیادی که به اروپا رسیده بود، فساد زیادی ر
📜برگی از داستان قسمت شصت و دو : تفاوت پشم با پنبه کسانی که به این سرعت ثروتمند می‌شدند، شاهان و حکومت‌ها را به خودشان وابسته میکردند. سرمایه دارانی که درآلمان، هلند و انگلستان ظهور کرده بودند، می‌توانستند به حکومت‌ها وام بدهند تا هزینه جنگ‌هایشان را پرداخت کنند، آن‌ها حتی به کشیشان پول می‌دادند تا نمایندگی پاپ، بالاترین مقام مذهبی اروپا، را در مناطق مختلف از او بخرند. به این ترتیب هم دولت‌ها و هم کلیساها به سرمایه داران وابسته می‌شدند. یکی از خانواده‌هایی که بسیاری از پادشاهان اروپایی و پاپها به او مقروض بودند، خاندان فوگر بود. یوهان فوگر در شهر آگسبورگ یک کارگاه کوچک پارچه بافی داشت که پارچه‌های پشمی‌تولید میکرد. فوگر پس از مدتی متوجه شد که پارچه‌هایی که از پنبه تولید می‌شوند، برتری‌هایی بر پارچه‌های پشمی‌دارند. فوگر شروع به تولید پارچه‌های پنبه ای کرد. مشتری‌ها با اشتیاق زیاد از این پارچه‌ها استقبال کردند، به گونه‌ای که اجناس فوگر از بازار محلی خودش فراتر رفت و طرفداران بیشتری پیدا کرد. پارچه باف ساده آگسبورگی تصمیم گرفت پنبه مورد نیاز کارگاهش را خودش فراهم کند. پنبه از مصر وارد اروپا می‌شد و تجارت آن در دست بازرگانانی بود که با مشرق زمین در زمینه ابریشم و ادویه نیز معامله میکردند. فوگر پس از مدتی که به واردات پنبه سرگرم بود؛ تجارت ابریشم را پرسود تر دید و تولید پارچه را کنار گذاشت و مشغول خرید و فروش ابریشم و ادویه شد. هنگامی‌که پرتغالی‌ها راه دریایی به هند را گشودند و محموله‌های بزرگ ادویه را به اروپا رساندند، فوگر به معامله با آن‌ها پرداخت و پخش ادویه را در آلمان و شمال اروپا به عهده گرفت. پس از مرگ یوهان فوگر پسرش «یاکوب» راه او را دنبال کرد. یاکوب با سرمایه خانواده یک بانک تأسیس کرد و به استخراج مس در معادن اتریش پرداخت. یکی از شیوه‌های او برای بالا بردن قیمت «مس» در یک منطقه آن بود که با تجار دیگر قرار می‌گذاشت که هیچ کدام در این منطقه مس نفروشند تا خریداران در تنگنا قرار بگیرند و تسلیم قیمت‌های پیشنهادی آن‌ها شوند. یاکوب فوگر با آنکه بانک دار بزرگی بود از بانک‌های دیگر وام می‌گرفت، بانک دارها می‌دانستند که سرمایه او از دولت‌ها بیشتر است، برای همین با خیال راحت به او وام می‌دادند و سود کمتری از او درخواست میکردند. یاکوب با این پول به پادشاه وام می‌داد و سود بیشتری از او می‌گرفت. او به شارل پنجم پول داد تا به امپراتوری آلمان برسد. فردریک سوم و ماکسیمیلیان اول - پادشاهان اتریش - هم وام‌های سنگینی از او گرفتند. هنگامی‌که پادشاه اتریش پس دادن پول فوگر را عقب انداخت، یاکوب در نامه ای به او نوشت : «بدیهی است که اعلی حضرت بدون کمک من هرگز نمی‌توانستند تاج امپراتوری را تصاحب کنند؛ اما خودم کوچک ترین سودی از این معامله نبردم. اگر خاندان پادشاهی اتریش را فراموش میکردم و پشتیبان فرانسه میشدم، سود هنگفتی می‌بردم. امیدوارم با توجه به این خدمت من، اعلی حضرت مبلغی را که بدهکارند به سرعت پرداخت کند و سود آن را نیز فراموش نکنند.» هر گاه جنگی رخ میداد حکومت‌ها برای پرداخت هزینه‌های جنگ دستشان را به طرف سرمایه دارانی مانند فوگر دراز میکردند و به آنها نیازمند می‌شدند. وابستگی حکومت به سرمایه داران باعث می‌شد این ثروتمندان امتیازهایی را از پادشاه بگیرند و از منابع و بازارهای کشور به آسانی بهره برداری کنند. به همین علت پس از مدتی مردان ثروتمند اروپا به دخالت در کشمکش‌های پادشاهان پرداختند؛ به شکلی که سرنوشت جنگ و صلح بین کشورها تا اندازه زیادی به خواست و منفعت آن‌ها بستگی داشت. 📚سرگذشت استعمار ، ج6ص52 https://eitaa.com/samen_72tan