🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت شصت و سه: آقای شلغم هیجان ثروتمند شدن به زمینهای کشاورزی اروپا هم ک
برگی از داستان #استعمار
قسمت شصت و چهارم:
عاقبت ولگردی و گدایی
سرمایه داران برای پیشرفت بیشتر مایل بودند همه مردم یا در کشتزارها و چراگاه ها به کار مشغول باشند و یا در کارخانه ها.
حکومت هم که به پول این ثروتمندان نیاز داشت به جان افراد بیکار و ولگرد افتاد.
« قانون مجازات ولگردان » که در انگلستان تصویب شده بود،تأکید میکرد که اگر شخص تندرستی به ولگردی مشغول شد،پلیس او را دستگیر خواهد کرد و روی سینه اش به شکل حرفV داغی زده خواهد شد.
این شخص ولگرد به یکی از اهالی محل سپرده خواهد شد تا به مدت دو سال برای او بردگی کند و تنها آب ، نان و آشغال گوشت بخورد.
اگر پس از این مدت باز هم ولگردی میکرد.روی پیشانی اش با حرف S داغ زده می شد و برای همه عمر به بردگی محکوم می شد.
در قانون دیگری حکم شده بود که افراد بیکار را پشت. ارابه ها ببندند و به آن ها تازیانه بزنند و بعد حلقه های آهنین و سنگینی را روی گردن هاشان بیندازند.
قانون دیگری که علیه گداها تصویب شده بود،آن ها را به سوزاندن و سوراخ کردن گوش راستشان تهدید میکرد و اگر باز هم گدایی میکردند، اعدام می شدند.
تمام این قوانین برای بیشتر شدن تعداد کارگران و پایین ماندن میزان دستمزدها تصویب می شد.
در فرانسه کسانی که شغلی نداشتند باید بین اخراج از کشور و پاروزنی یکی را انتخاب میکردند.
حکومت هلند و فرانسه برای یافتن افرادی که کار پاروزنی درکشتی ها را انجام می دادند « سازمان شکار ولگردان » را تأسیس کردند.
آنها حتی دادگاه ها را مجبور می کردند تا برای جرم های کوچک هم مجازات پاروزنی را تعیین کنند.
کارخانه دارها حتی کودکان را به کار در کنار دستگاه های عظیم وامی داشتند.
در بلژیک صنعت توربافی کاملاً در دست بچه ها بود و استخدام دخترانی که بیش از دوازده سال سن داشتند در این صنعت ممنوع بود.
کودکان دستورهای کارفرمای خود را به آسانی قبول می کردند. یک سوم تا یک ششم بزرگ ترها حقوق می گرفتند و حتی گاهی غذای ناچیزی که در کارخانه ها می خوردند دستمزدشان محسوب می شد.
در انگلستان بسیاری از سازمان های خیریه که برای حمایت از کودکان ساخته شده بودند این بچه ها را به کارخانه داران می فروختند.
کارخانه های «لانکشایر» پر بود از چنین کودکانی،رئیسان این سازمان های خیریه به بچه ها می گفتند مردان و زنانی مهربان در کارخانه انتظارشان را می کشند.
به آنها گوشت بریان و مسقطی آلو می دهند.
آن ها را بر اسب های خودشان سوار خواهند کرد و به آنها ساعت های طلایی و پول خواهند داد.
در « بیرمنگام » بچه های هفت ساله وارد کارخانه می شدند؛ اما در شمال و جنوب غربی انگلیس کودکان پنج ساله و حتی چهار ساله هم در کنار دستگاه های ریسندگی به کار گرفته می شدند.
هنگامی که در سال ۱۷۹۶ میلادی کارخانه دارها به دولت اعلام کردند که نمی توانند مالیات های جدید را بپردازند دولت انگلستان پاسخ داد:« کودکان را به کار گیرید تا هزینه هایتان کاهش یابد.»
کار بچه ها در کارخانه ها ۱۲ تا ۱۸ ساعت طول میکشید.
کارخانه داری که فقط به مدت ۱۳ ساعت از ۶ صبح تا ۷ عصرا ز بچه ها کار میکشید «یک کارفرمای مهربان و انسان دوست » به شمار می رفت.
گاهی بچه ها از خستگی به خواب می رفتند و انگشت هایشان زیردستگاه قطع می شد.
محیط کارخانه ها هم آلوده بود و بهداشت در آن ها رعایت نمی شد.
پنجره ها باریک و تقریباً همیشه بسته بود.
گردی که از بسته های پاک نشده پنبه بلند می شد بچه ها را به بیماری های تنفسی دچار می کرد.
در سال ۱۷۸۴ میلادی در شهر منچستر که بزرگ ترین کارخانه های پارچه بافی جهان در آن قرار داشت یک بیماری عجیب بسیاری از بچه های کارگر را از پا درآورد.
این بیماری تب کارخانه نام داشت.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج6ص66
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از داستان #استعمار قسمت شصت و ششم: شاعر میلیونر «پی یرکارون»پسر یک ساعت ساز فرانسوی بود که د
برگی از داستان #استعمار
قسمت شصت و هفتم: فیلسوف میلیونر
«بومارشه پیرو» نویسنده بزرگی بود که به شاگردی او افتخار میکرد.
نویسنده ای که پادشاهان اروپایی با علاقه بسیار او را به قصر خود دعوت میکردند و مردم در سراسر اروپا آثار او را می خواندند.
این نویسنده که بومارشه بخشی از ثروتش را برای انتشار آثار او خرج کرده بود«ولتر»نام داشت.
ولتر فيلسوف و نویسنده ای بود که نوشته هایش زمینه را برای انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ میلادی آماده کرده بود انقلابی که شعار اصلی اش «آزادی،برابری و برادری»بود.
با آنکه بومارشه پول زیادی برای چاپ آثار ولتر خرج کرد.
اما ولتر به این کار نیازی نداشت.او بسیار جلوتر از بومارشه میلیونر شده بود.
ولتر فرانسوی در سی و دو سالگی به انگلستان رفته بود و در آنجا پولی را به عنوان هدیه از پادشاه انگلستان دریافت کرده بود.
او با سرمایه گذاری همین پول و خرید سهام شرکت هایی که با آن سوی آبها در هند و آمریکا تجارت میکردند روزبه روز ثروتمندتر شد.
در سال ۱۷۵۰ میلادی فردریک، پادشاه پروس- کشوری که در بخش هایی از سرزمین های آلمان ، لهستان و سوئیس تشکیل شده بود_ولتر را به قصر خویش دعوت کرد تا در کنار او زندگی کند.
فردریک عاشق فلسفه بود،شعرهم می سرود.او درنامه ای به ولترنوشت:«شما فیلسوفيد و من هم فيلسوفم و فیلسوفان برای آن آفریده شده اند که در کنار هم زندگی کنند.»هنگامی که ولتر به قصر رسید شاه دستش را گرفت تا ببوسد ولی ولتر اجازه نداد و خودش دست شاه را بوسید.
فردریک برای او سالی ۲۰۰۰۰ فرانک حقوق تعیین کرد.کار ولتر در دربار پروس آن بود که اشعار شاه را اصلاح کند؛ اما فیلسوف میلیونر نمی توانست ذهنش را از اندیشه پول و درآمد بیشتر آزاد کند.چند سال پیش از آن، یک بانک هلندی اوراق بهادری منتشر کرده بود به نام«برگه های درآمد»اما ارزش این برگه ها در هلند به نصف کاهش یافته بود.
فردریک در پیمانی که با هلند امضا کرد آنها را مجبور کرده بود این برگه ها را از پروسی ها به قیمت اولیه آن بخرند.
اکنون گروهی از پروسی های حریص به هلند می رفتند این برگه ها را به نصف قیمت می خریدند به پروس برمیگشتند و آنها را به قیمت کامل به بانک هلندی ها در پروس می فروختند.
هلندی ها به فردریک اعتراض کردند و پادشاه پروس دستور داد ورود این برگه ها را به پروس ممنوع کند.
ولتر که از سود بادآورده پروسی ها باخبر شده بود با یک تاجر یهودی به نام ابراهام هیرش صحبت کرد.
۱۸۴۳۰ فرانک به او داد و از او خواست اوراق بهاداری را از هلند برای او خریداری کند.
آبراهام هیرش فرمان شاه را به ولتر یادآوری کرد اما ولتر مقام خود را در دربار به او تذکر داد و به او اطمینان داد که حمایتش خواهد کرد،بعد چکی را به هیرش داد تا در پاریس به پول تبدیل کند.
هیرش هم مقداری الماس به ارزش ۱۸۴۳۰ فرانک را به عنوان ضمانت به ولتر داد.
هیرش راهی هلند شد؛اما ولتر از معامله پشیمان شد برای او پیغام فرستاد.
هیرش از خریدن اوراق برای ولتر خودداری کرد؛اما بر سر چکی که باید در پاریس به پول تبدیل می شد و الماس ها بین آنها اختلاف پیش آمد.
ولتر هیرش را به دادگاه کشاند و تاجر یهودی در آنجا اعلام کرد که ولتر قصد خرید اوراق بهادر از هلندی ها داشته است ولتر به قاضی گفت که حرف های هیرش دروغ است و او را برای خریدن پوست خز به هلند فرستاده بود.
هیچ کس در دادگاه حرف های ولتر را باور نکرد.
خبر رسوایی ولتر به پادشاه رسید و فردریک در نامه ای به او نوشت:« تا قبل از آمدن شما خانه ام را آرام نگاه داشته بودم. اما اگر در اندیشه توطئه و نیرنگ هستید در آمدن به اینجا اشتباه کرده اید. هر گاه بخواهید مانند یک فیلسوف زندگی کنید از دیدار خود شما خشنود خواهم شد ولی اگر بخواهید به دنبال هوس هایتان بروید بهتر است در پایتخت من نمانید».
ولتر از پادشاه عذرخواهی کرد.
فدریک او را بخشید؛اما به جای قصر خانه ای در روستایی آرام برای او در نظر گرفته شد.
ولتر برای جمع آوری ثروت به قمار پرداخت و پس از مدتی به رباخواری مشغول شد؛ به مردم پول قرض می داد و مبلغ بیشتری از آن ها پس میگرفت. تعداد کتابهای ولتر به ۹۹ جلد می رسد.
هنگامی که از دنیا رفت روی تابوتش نوشتند: «او ذهن انسان را تکان داد و برای ما آزادی آورد.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج6ص80
https://eitaa.com/samen_72tan
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از داستان #استعمار قسمت شصت و هشتم: استاد میلیونر همان طور که بومارشه به شاگردی ولتر افتخار می
برگی از داستان #استعمار
قسمت شصت و نهم: خاندان سپر سرخ
«مایر آمشل» یک نوجوان یهودی بود که پدر و مادرش را در یازده سالگی از دست داده بود و چون بزرگ ترین فرزند خانواده بود رئیس خانه شده بود.
آنها در شهر فرانکفورت در آلمان زندگی میکردند.
در قرن هجدهم خانه های فرانکفورت شماره نداشتند و هر خانه از علامتی که روی سردر آن نصب شده بود شناخته می شد.
این خانواده یهودی نیز به خاندان سپر سرخ یا روچیلد معروف شدند.
مایر آمشل تلاش کرد شغل پدرش را ادامه دهد.
در آن سال ها سرزمین آلمان به چند منطقه تقسیم شده بود که هر کدام حکومت جداگانه ای داشتند.
این حکومت ها پول ویژه خود را داشتند و افرادی که بین این مناطق سفر می کردند باید دائم پولهای خود را عوض میکردند.
مایر هم مثل پدرش از همین راه چرخ خانواده را می چرخاند او پول های این مسافران را عوض میکرد و از تفاوت ارزش آن ها سود می برد.
ماير نوجوان در کنار کارش سرگرمی مخصوص خودش را داشت.
او سکه های قدیمی و کمیاب را جمع آوری می کرد و مجموعه اش به اندازه ای متنوع شده بود که شهرتش در فرانکفورت پیچید و به گوش شاهزاده ویلیام،پسر حکمران فرانکفورت،هم رسید.
شاهزاده ویلیام نیز به گردآوری سکه های قدیمی علاقه داشت و خیلی زود برای مایر پیغام فرستاد و او را به قصرش دعوت کرد.
مایر شاهزاده را برای کامل کردن مجموعه اش راهنمایی کرد و به او قول داد سکه های کمیابی را که پیدا میکند برای شاهزاده بفرستد.
دوستی آن ها محکم شد و هنگامی که مایر به بیست سالگی رسید لقب« کارگزار سلطنتی »را از شاهزاده دریافت کرد.
این لقب به مایر کمک کرد تا در تجارت پول از گذشته موفق تر باشد.
هنگامی که ویلیام جانشین پدرش شد،مایر را بیش از گذشته در کارهای درباره دخالت داد و همین کارها درآمد مایر را بالا برد.
در نیمه دوم قرن هجدهم میلادی جنگ هایی در اروپا اتفاق افتاد،مایر که اکنون ثروتمند شده بود برای ارتش های درگیر آذوقه و سلاح تهیه می کرد و سرمایه اش را بیشتر می کرد.
در سال 1۷۹۵ میلادی ارتش فرانسه هلند را تصرف کرد آمستردام ،پایتخت هلند،که مرکز مالی اروپا بود اهمیت خود را از دست داد و همه سرمایه ها به فرانکفورت سرازیر شد.
ویلیام ، حاکم فرانکفورت و مایر آمشل روچیلد،بیشترین سود را از این موقعیت بردند.
ویلیام به بزرگ ترین بانک دار اروپا تبدیل شد و مایر ثروتش را باز هم افزایش داد.
مایر صاحب پنج پسر شده بود که هر کدام از آن ها را به یکی از شهرهای اروپا فرستاده بود.
ناتان در لندن ، آمشل در فرانکفورت ، جیمز در پاریس ، کارن در آمستردام و سلیمان در هر جایی که پدرش تشخیص می داد مقیم شده بودند.
وضعیت بازار و قیمت کالاها را در این شهرها به یکدیگر اطلاع می دادند و در بازار بورس این شهرها معامله میکردند.
هنگامی که ناپلئون در سال ۱۸۰۴ میلادی خود را امپراتور فرانسه نامید، ویلیام احساس کرد که فرانکفورت هر لحظه ممکن است به دست ناپلئون تسخیر شود و ثروتش در این شهر امنیت نخواهد داشت.
او انگلستان را برای انتقال پول هایش انتخاب کرد.
این کشور به صورت جزیره ای در کنار قاره اروپا قرار گرفته بود و ارتش ناپلئون به سادگی نمی توانست آن را به تصرف درآورد.
در آن روزها انگلستان برای ثروتمندان امن ترین نقطه اروپا بود.
ویلیام برای ثروت افسانه ای اش از مایر امشل روچیلد کمک خواست.
ناتان ، پسر مایر، سالها بود که در لندن تجارت و زندگی میکرد و بهترین گزینه برای ویلیام بود.
دارایی ویلیام به لندن منتقل شد و ناتان به عنوان کارگزار مالی او این ثروت بی نظیر را در اختیار گرفت.
نمایندگی ثروتمندترین مرد اروپا در لندن برای ناتان اعتبار زیادی درست کرده بود؛ اما او و برادرانش به تجارت با سرمایه خودشان ادامه می دادند؛به ویژه آن که ناپلئون تمام اروپا را به جنگ تهدید میکرد و آنها امیدوار بودند با بهره بردن از این جنگ ها به ثروتی بیش از آنچه در دستهای ویلیام بود برسند.
مایر آمشل همیشه به پسرانش می گفت : اگر نمی توانید محبوب باشید کاری کنید که از شما بترسند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج6ص92
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد: هدیه ای برای دشمن برادران روچیلد در راهی قدم گذاشتند تا خون ر
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و یکم: کبوتر نامهبر
کبوتر نامه بری که کنار دستهای آقای « روثورت » آرام گرفته بود،بارها بر فراز دریای مانش پرواز کرده،از فرانسه به انگلستان رفته بود.
آقای روثورت یکی از کارمندان ناتان روچیلد بود که باید نتیجه را با این کبوتر به رئیسش در لندن اطلاع می داد. واترلو ، محل نبرد نهایی ناپلئون با دشمنان نیرومندش انگلستان و پروس ، در سال ۱۸۱۵ میلادی بود.
فرماندهی سپاه انگلستان به عهده دوک ولینگتون بود و بلوخر، ژنرال اتریشی،فرماندهی پروسی ها را بر عهده داشت. ولینگتون با هشتاد هزار نفر با ناپلئون رودررو شد،جنگ دو سپاه هنوز به اوج نرسیده بود که بلوخر با حدود صد و ده هزار نفر وارد میدان نبرد شد.سربازان ناپلئون مقاومت خود را از دست دادند و عقب نشینی کردند.جنگ به سرعت به پایان رسید و امپراتور فرانسه به اسارت انگلیسی ها درآمد.آقای روثورت،جاسوس روچیلدها در واترلو، خبر پیروزی انگلیسی ها را به رمز روی برگه کوچکی نوشت.
برگه را به پای کبوتر بست و آن را به سوی آسمان رها کرد.روثورت با نگاهش کبوتر را آن قدر دنبال کرد تا ناپدید شد.میدانست برگه کوچکی که به پای این کبوتر بسته شده میلیون ها و شاید ده ها میلیون پوند ارزش دارد در لندن ،ناتان روچیلد نامه را از پای کبوتر باز کرد.رمز آن را گشود و به سرعت به سمت بورس لندن به راه افتاد بسیاری از سهامداران با اضطراب در بورس جمع شده بودند اما هیچکس از نتیجه جنگ اطلاع نداشت.
آن ها دست کم باید یک روز دیگر صبر میکردند.
هنگامی که ناتان وارد بورس شد همه ، نگاه ها به طرف او چرخید.ناتان آرام بود و به طرف ستونی که همیشه به آن تکیه می داد رفت و با اشاره هایی به کارمندانش که دورتر از او ایستاده بودند دستور داد که سهامش را به فروش برسانند.ترس تمام کسانی را که در بورس بودند فرا گرفت.مردم به یکدیگر می گفتند حتما نانان روچیلد از نتیجه جنگ خبر دارد که به بورس آمده و اکنون که با این عجله سهامش را می فروشد مطمئنا انگلستان در جنگ شکست خورده است.شایعه شکست انگلستان ارزش سهام را در بورس به شدت پایین آورد.قیمت سهام در بورس لندن تا آن روز به این اندازه کاهش پیدا نکرده بود.
اکنون ناتان آرام تر از قبل بود و با اشاره کوتاهی به کارمندانش دستور داد تا جایی که می توانند سهام بخرند. بخش عظیمی از بورس لندن به دارایی های ناتان روچیلد افزوده شد.
یک روز بعد، پیک دوک ولینگتون به لندن رسید و خبر پیروزی ارتش انگلستان بر فرانسه در همه جا منتشر شد. اولین نتیجه این پیروزی در بازار بورس مشاهده شد.
قیمت سهام به شکل بی مانندی افزایش پیدا کرد و نسبت به روزهای قبل از نبرد واترلو چند برابر شد.
ثروت ناتان در فاصله یک روز چند برابر شده بود.
اما ساده لوحی است که فکر کنیم ناتان همه چیز را مدیون کبوترنامه برش بود.
او فرد دیگری را هم در این سود شگفت انگیز شریک و سهیم کرده بود.
ناتان روچیلد پیش از آغاز نبرد از دوک ولینگتون خواسته بود اخبار شکست یا پیروزی را به سرعت به لندن ارسال نکند و نتیجه هر چه که بود،حداقل یک روز در رساندن خبر آن صبر کند.
« جنگ » مهم ترین منبع درآمد روچیلدها و سرمایه دارانی بود که پس از آنها پدیدار شدند.
هنگامی که جنگی آغاز می شد این بانک داران بزرگ به دولتها وام می دادند و مدتی بعد پول خود را با سود بالایی از دولت پس می گرفتند اما این تمام ماجرا نبود.
دولت ، سلاح و آذوقه ای را که برای جنگ به آن نیاز داشت از همین سرمایه داران می خرید و این پول بسیار جلوتر از آنکه دولت قرض خود را بپردازد به جیب بانک داران برمی گشت.
مایر آمشل روچیلد پیش از پایان جنگ های ناپلتین با انگلستان از دنیا رفته بود و اکنون ناتان رئیس خاندان سپر سرخ بود.
او پس از نبرد واترلو به ثروتمندترین مرد اروپا تبدیل شده بود و انتظار جنگ دیگری را می کشید.
« هایزیش هاینه »شاعر آلمانی درباره او گفت : خدای عصر ما پول و روچیلد پیامبر اوست.
ناتان به حکومت های مختلف اروپایی وام می داد و در انتخاب وزیران و رئیسان دولت ها دخالت می کرد.
او با غرور خاصی با شاهزادگان و سیاستمداران اروپایی روبه رو می شد.
برخورد ناتان با یکی از شاهزاده ها،در مجالس لندن،دهان به دهان نقل می شد.
شاهزاده به دیدار ناتان رفته بود.ناتان جلوی پای او بلند نشده بود و فقط گفته «بفرمایید بنشینید.» و دوباره سرش را روی میز خم کرده،مشغول نوشتن شده بود.
شاهزاده خشمگین شده بود و شروع به معرفی خود و خاندانش کرده بود و وسعت کشورش را یادآوری کرده،از افتخارها و پیروزی های پدرانش در جنگ ها یاد کرده بود ناتان روچیلد در پاسخ او گفته بود:« خوب بفرمایید روی دو صندلی بنشینید.»
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 6 ص100
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و دو: فاخته ها لانه ندارند فاخته پرنده ای است که در انگلستان ب
📜برگی از داستان #استعمار
شروع جلد هفتم کتاب با عنوان: سفر الماس
قسمت هفتاد و سوم: کوه نور
در ششم آوریل ۱۸۵۰ میلادی،رزمناو انگلیسی«مدیا»برای انجام مأموریتی بسیار محرمانه از بمبئی،بندری درغرب هندوستان،به مقصد انگلستان به راه افتاد.
مأموریت مدیا آن قدر سری بود که حتی ناخدا لاکر،فرمانده رزم ناو ، از آن اطلاعی نداشت. تنها سه نفر از مسافران از راز این سفر آگاه بودند،لرد دالهوزی،فرماندار انگلیسی کل هندوستان،همسرش و سروان رمزی، یک افسر انگلیسی که همیشه در کنار فرمانده کل حضور داشت.
دو سگ درشت اندام به نام های بارون و باندا همواره به دنبال لرد دالهوزی در حرکت بودند و حتی هنگام خواب درکنار تخت او نگهبانی می دادند.
مأموریت دالهوزی انتقال کوه نور،بزرگ ترین الماس جهان،از هند به انگلستان بود الماس در یک کیسه چرمی قرار داشت و کیسه نیز در آستر کمربند لرد دالهوزی پنهان شده بود ؛کمربندی که از دو لایه شال کشمیری و پوست بز دوخته شده بود.
لرد دالهوزی این کمربند را برای لحظه ای هم از کمر باز نمیکرد.
او پیش از این کوه نور را از لاهور،شهری در شمال شبه قاره هند،به بمبئی آورده بود؛ مأموریتی پر از اضطراب و نگرانی.
در بمبئی الماس را در جعبه آهنی کوچکی که قفل فلزی داشت،قرار داده بودند.دور جعبه با تسمه ای بسته شده و مهروموم شده بود.
کلید این جعبه به سرهنگ دوم مکسون،یکی از افسران مورد اعتماد فرماندار، سپرده شده بود.جعبه فلزی را در یک کیف دستی قفل دار پنهان کرده و کلید آن را به سروان رمزی داده بودند.کیف دستی نیز تا رسیدن رزم ناو مدیا به بندرگاه،در یکی از گاوصندوق های خزانه بمبنی قرار داده شده بود.
با تصرف لاهور،مرکز ایالات پنجاب،انگلستان تقریباً فتح هند را پس از دویست و پنجاه سال کامل کرده بود و اکنون لرد دالهوزی، فرماندار هند ، با افتخار به سوی انگلستان می رفت تا بزرگ ترین الماس جهان را که در فتح پنجاب به دست آورده بود به ملکه ویکتوریا ، فرمانروای انگلستان تقدیم کند.
پنهان کاری دالهوزی و دو همراهش برای حفاظت از الماس کافی نبود.کشتی هنوز روی اقیانوس هند در حرکت بود که بیماری وبا در آن شیوع پیدا کرد و دو نفر از ملوانان را از پا درآورد.
هنگامی که کشتی به جزیره موریس،یکی از جزایر تحت اشغال انگستان در اقیانوس هند رسید،برای گرفتن آذوقه و سوخت در ساحل لنگر انداخت،اما اهالی جزیره که از شایع شدن بیماری در کشتی آگاه شده بودند،اجازه ندادند کسی از آن پیاده شود و با اصرار از ناخدا لاکر خواستند که کشتی را از جزیره دور کند.
لاکر قصد نداشت بدون گرفتن آذوقه و سوخت از آنجا دور شود،برای همین اهالی از فرماندار جزیره خواستند که کشتی را غرق کند.اما فرماندار موریس متوجه شد که لرد دالهوزی،فرماندار کل هندوستان، از مسافران کشتی است، به همین علت تقاضاهای لاکر را برآورده کرد و کشتی به راه خودش ادامه داد.
اگر فرماندار جزیره با ترس و اضطراب مردم از بیماری شریک شده بود،بیگمان کوه نور به قعر آبهای اقیانوس هند رفته بود.
اما خطرها به پایان نرسیده بود.چند روز بود مدیا با طوفان عظیمی روبه رو شده بود که کشتی را به مدت دوازده ساعت تکان می داد و روی امواج بالا و پایین می برد،دو قایق نجات از بدنه کشتی کنده شدند و به دریا افتادند و دو ملوان به میان امواج اقیانوس پرتاب شدند.
سرانجام رزم ناو مدیا در بیست و نهم ژوئن ۱۸۵۰ میلادی به بندر پرتسموث انگلستان رسید.
لرد دالهوزی در سوم ژوئیه الماس کوه نور را رسماً به ملکه ویکتوریا تقدیم کرد؛ الماسی به قصر باکینگهام در لندن رفت و در یک دیدار خصوصی به وزن ۱۸۶ قیراط که هیچکس نمی دانست نخستین صاحب آن کیست، چه کسی آن را یافته و کدام هنرمند آن را تراش داده است، الماسی که ردپای آن در تاریخ از حدود سیصد و پنجاه سال پیش پیدا شده بود، بین پادشاهان مختلف و کشورهای هندوستان، ایران و افغانستان دست به دست شده بود و اکنون در چنگ انگلیسی ها بود ...
داستان رسیدن الماس به دست انگلیسی ها همانند ماجرای فتح هند به دست آنها شگفت انگیز و باورنکردنی است ....
حتما این داستان را دنبال کنید
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص10
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و چهار: همه هزینه های جهان در مدت دو روز و نیم اولین باری که
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان
در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به جنوب هند وارد می شدند، در شمال هند، جنگ بین فرمانروایان مختلف جریان داشت.
بابُر در سال ۱۵۳۰ میلادی از دنیا رفت و همایون جانشین او شد. همایون لذت بردن از زندگی را به کشورگشایی ترجیح میداد. کسانی که به تاج و تخت گورکانیان چشم طمع داشتند، از همین وضعیت سوء استفاده کردند تا همایون را از تخت به زیر بکشند؛برجسته ترین این افراد، شیر شاه سوری، حکمران بیهار بود.
شیرشاه در سال های ۱۵۳۹ و ۱۵4۰ میلادی دو بار با همایون جنگید و او را شکست داد. همایون مجبور شد دهلی را ترک کند و همراه خانواده و گروهی از خدمتکارانش به طرف افغانستان و ایران بگریزد؛در حالی که از تمام جواهرات خزانه اش تنها کوه نور و چند قطعه یاقوت را برداشته بود.
حاکمان محلی که در مسیر حرکت همایون قرار داشتند. از پناه دادن به او می ترسیدند؛ هراس آنها از شیرشاه سوری باعث می شد از امپراتور سرگردان عذرخواهی کنند و کاروان کوچک او را با دادن آب و آذوقه بدرقه کنند.
همسر همایون در سال ۱۵۴۲ میلادی در کنار رود سند پسری را به دنیا آورد که نام او را اکبر گذاشتند. همایون از تولد این پسر بسیار خوشحال بود، اما چیزی نداشت که به همراهانش هدیه کند، تمام دارایی او کوه نور و همان چند قطعه یاقوت بود.
همایون دانه مُشکی را از همسرش گرفت و آن را با لبه بشقاب چینی خرد کرد، سپس تکه های مُشک را بین اطرافیانش تقسیم کرد و گفت:« این تنها چیزی است که می توانم به مناسبت ولادت پسرم به شما بدهم. امیدوارم همان طور که عطر این دانه مشک اطراف ما را پر کرده است، شهرت این پسرهم جهان را پر کند. »
شادی همایون از تولد پسرش خیلی طولانی نشد؛ پیک سلطان سند به اردوگاه آنها رسید و از همایون خواست تا هرچه زودتر قلمرو سلطان را ترک کند. در همان دقایقی که همایون با ناامیدی به آینده تیره و تارش می اندیشید، سواری خسته و خاک آلود به اردوگاه رسیداو کسی نبود جز «بایرام بیگ» سردار شجاع همایون که پس از آخرین جنگ با شیرشاه، ناپدید شده بود و خود را به پادشاهش رسانده بود.
بایرام بیگ یک جنگجوی ایرانی بود که چند سال پیش از آن به امید ثروتمند شدن راهی هند شده بود و با جنگیدن در سپاه بابُر و همایون تا مقام فرماندهی سپاه بالا رفته بود. بایرام بیگ به امپراتور پیشنهاد کرد به کشور زادگاه او ایران، پناهنده شود؛چون مطمئن است شاه تهماسب، دومین پادشاه صفوی از ملاقات با او بسیار خوشنود خواهد شد.
همایون با توصیه بایرام بیگ راهی ایران شد و در قزوین با شاه تهماسب دیدار کرد. شاه تهماسب به همایون پیشنهاد کرد مذهب شیعه را بپذیرد در برابر، او نیز دوازده هزار سرباز در اختیار همایون می گذاشت تا سلطنتش را باز پس گیرد.
همایون پذیرفت و پیرو مذهب شیعه شد، شاه نیز فرمان داد دوازده هزار سپاهی برگزیده را برای اعزام به هند آماده کنند.
همایون هنگامی که به اقامتگاهش بازگشت، الماس کوه نور و یاقوت هایی را که همراه داشت در جعبه ای که از صدف ساخته شده بود گذاشت و برای پادشاه ایران ببرد. همایون هنگامی که نگاه شگفت زده سردارش را دید گفت:«نمیخواهم مدیون پادشاه باشم. این جواهرات هر کمکی که به من بکند جبران خواهد کرد.»
بایرام بیگ به قصر بازگشت و جعبه صدفی را به شاه تهماسب تقدیم کرد. کوه نور در ایران ماند و همایون راهی هند شد.
دوازده هزار سرباز ایرانی به همایون کمک کردند تا شیرشاه را در دهلی به سختی شکست دهد و دوباره برتخت امپراتوری تکیه بزند. اما کوه نور در ایران ماندگار نشد. در مرکز و جنوب هند، علاوه برحکومتهای کوچک و پراکنده، پنج پادشاهی بزرگ تر هم بر مناطقی از شبه قاره فرمان می راندند، دکن، بیدار، احمدنگر، بیجاپور و گلکنده نام این پنج حکومت بودند. فرمانروایان بیجاپور و گلکنده پیرو مذهب تشیع بودند و در سال ۱۵۴۷ میلادی برهان نظام، پادشاه احمدنگر، نیز تصمیم گرفت مذهب تشیع را قبول کند. شاه تهماسب هنگامی که این خبر را شنید به اندازه ای خوشحال شد که دستور داد کوه نور را به عنوان پاداش برای برهان نظام شاه بفرستند. کوه نور دوباره به هند بازگشت اما فردی به نام مهتار جمال از طرف شاه تهماسب مأمور بود این هدیه را به دست پادشاه احمدنگر برساند او در برابر ارزش الماس وسوسه شدو آن را به تاجری فروخته و ناپدید شد. نه مأموران شاه تهماست توانستند مهتار جمال را پیدا کنند و نه سربازان پادشاه احمدنگر.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7ص21
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذ
برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و هفت:
کاروان دریایی
همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پسرش، اکبر، به جای او نشست.
اکبر به صحبت درباره ادیان گوناگون علاقهمند بود و روحانیان مختلف در برابر او به بحث با یکدیگر مشغول میشدند همین ویژگی باعث شد پای دومین گروه از اروپاییها به دربار دهلی باز شود: کشیشان پرتغالی.
این کشیشان امیدوار بودند اکبر را به دین مسیحیت دعوت کنند اکبر با دقت صحبتهای آنها را شنید اما مسیحی نشد.
با این حال کشیشان پرتغالی اجازه پیدا کردند در هند به تبلیغ مسیحیت مشغول شوند. پای کشیشان پرتغالی به سرزمینهای شمالی شبه قاره هم رسیده بود در حالی که تاجران این کشور در جنوب، روز به روز تجارت خود را، گسترش میدادند و به رقابت با هلندیها مشغول بودند، اما یک رقیب دیگر هم به آرامی وارد صحنه میشد.
انگلیسیهایی که از سرسختی هلندیها در نگه داشتن انحصار بازرگانی فلفل به تنگ آمده بودند، در لندن در تالاری که به «فاندرز هال» مشهور بود جمع شدند و با نوشتن نامه ای به ملکه الیزابت از او اجازه خواستند شرکتی را برای تجارت با هند شرقی تأسیس کنند. آنها باید با قدرت بیشتری با رقیبانشان رو در رو میشدند.
ملکه با اشتیاق به نامه این بازرگانان پاسخ مثبت داد و در سال ۱۶۰۰ میلادی فرمان تشکیل کمپانی هند شرقی انگلستان را صادر کرد.
انگلستان در آن سالها، در تسخیر و بهره برداری از سرزمینهای آن سوی دریاها از بقیه کشورهای اروپایی عقب تربود و کشور فقیری به شمار میرفت، پرتغالیها که سالها پیش از انگلستان مناطقی را در جنوب هند تصرف کرده بودند، ملکه الیزابت را «پادشاه ماهیگیران » و رهبر کشوری بی ارزش مینامیدند.
در آن سالها کف اتاقهای کاخ ملکه مانند بسیاری از خانههای انگلستان با علف پوشیده شده بود و از فرش یا هر پوشش دیگری در آنها خبری نبود تنها تفاوت کاخ ملکه با خانههای دیگر آن بود که برخی اوقات کف اتاقهای او با علف خوشبو و گاهی وقتها با گل تزئین میشد.
مدتها طول کشید تا انگلستان به ثروتی دست پیدا کند که پادشاه بتواند فرشها و قالیچههای ایرانی را در اتاق هایش پهن کند و از علفهای تر و خشکی که جانورانی در میان آنها میلولیدند آسوده شود.
نخستین کاروان شرکت هند شرقی انگلستان از پنج کشتی تشکیل شده بود که بزرگ ترین آن ها« اژدهای سرخ » نام داشت.
این ناوگان در اول ژانویه ۱۶۰۱ میلادی به سوی اقیانوس هند به راه افتاد. فرماندهی ناوگان به عهده یک دریانورد باتجربه به نام « جیمز لنکستر » بود. کاروان انگلیسی هنگامی که به مقصد رسید ، متوجه شد که نه میتواند چیزی بفروشد و نه چیزی بخرد.
مردم بومی به در و پنجرههای فلزی، لباسهای پشمی و بقیه کالاهای انگلیسی نیاز نداشتند و از سویی ادویه خود را به پرتغالیها فروخته بوخته بودند.
ناخدا لنکستر برای فرار از این وضعیت فقط یک راه پیش رو داشت:نابودی رقیب به هر قیمتی.
انگلیسیها در یکی از گذرگاههای دریایی در کمین پرتغالیها نشستند و همین که ناوگان آنها نزدیک شد حمله را آغاز کردند. پرتغالیها که غافلگیر شده بودند تسلیم شدند، کشتی هایشان به دست انگلیسیها غارت شد و تمام انبارهایشان که انباشته از فلفل بود به تاراج رفت.
نخستین کاروان تجاری کمپانی هند شرقی با فلفلهایی که از پرتغالیها دزدیده بود در هشتم ماه می۱۶۰۳ میلادی به لندن رسید. وزن این فلفلها 468182 کیلو بود که در بازار لندن با قیمت خوبی به فروش رسید و جیمز اول پادشاه انگلستان، که جانشین ملکه الیزابت شده بود به ناخدا لنكستر لقب« سِر » اعطا کرد.
دریانوردان کمپانی در سفرهای دوم و سوم توانستند به جای سرقت از رقیبان با بومیها معامله کنند. سود حاصل از سفر دوم ناامیدکننده بود و هر سرمایه گذار فقط دو برابر سرمایه اش سود دریافت کرد!!!
اما در سفر سوم کشتیها با محموله ای از تخم گشنیز بازگشتند که آن را به قیمت ۲۹۴۸ لیره استرلینگ خریده بودند و در لندن به مبلغ ۳۶۲۸۷ لیره استرلینگ یعنی دوازده برابر قیمت خرید به فروش رساندند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص30
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و هفت: کاروان دریایی همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پ
برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ
در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز میشد، اکبر از دنیا رفت و پسرش جهانگیر جانشین او شد.
جهانگیر در ۲۱ اکتبر ۱۶۰۵ میلادی بر تخت نشست و از همان روزهای نخست پادشاهی اعلام کرد که از تمام لذتهای سلطنت به جز«جامی از شراب و رانی از جوجه»به چیز دیگری نیاز ندارد.
او خوشگذران ترین پادشاه گورکانی بود و البته بعضی از لذت جویی های دیگرش را از قلم انداخته بود، او عاشق شکار و کشیدن تریاک هم بود.
آن روزها، اخبار حمله کشتی های پرتغالی به کشتی های زائران هندی، پی درپی به دربار میرسید. اما هیچ نشانه ای از خشم و انتقام جویی امپراتور دیده نمی شد. حتی هنگامی «ویلیام هاوکینز»قصد دیدار با او را دارد دقیقاًنمی دانست انگلیسیها چه ارتباطی با پرتغال دارند قدرت دریایی کدام یک بیشتر است.
کشتی هاوکینز در ۱۶۰۸ میلادی به هندوستان رسید. او باید نامه جیمزاول، پادشاه انگلستان ، را به جهانگیر میرساند. پرتغالیها تلاش کردند از رسیدن آنها به خشکی جلوگیری کنند و حتی چند نفر از همراهان هاوکینز را زندانی کردند اما ناخدای انگلیسی به هرزحمتی بود از کشتی پیاده شد و هنگامی که تلاش کرد کالاهای انگلیسی را در سورات به فروش برساند، حاکم محلی بیشتر آنها را به عنوان هدیه تصاحب کرد!
هاوکینز برای دیدار با جهانگیر به طرف پایتخت به راه افتاد و در ملاقات با امپراتور متوجه شد امضای قرارداد با او کاری بسیار دشوار است، چون جهانگیر عادت نکرده بود خود را به قراردادی پایبند بداند.
هاوکینز مجبور شد به انگلستان بازگردد. اما چهار سال بعد، در ۱۶۱۲ میلادی انگلیسیها به چیزی که میخواستند دست پیدا کردند. کشتی های کمپانی با ناوگان پرتغال در اقیانوس هند درگیر شدند و به سختی آنها را شکست دادند.
جهانگیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بالاخره کسی پیدا شده بود که وظیفه او را در حمایت از کشتی های زائران مکه انجام دهد. پس از این پیروزی، شرکت هند شرقی نماینده ای را به نام«ویلیام ادواردز»به دربار جهانگیر فرستاد.
ادواردز یک سگ بولداگ انگلیسی را با صورت پهن، دم کوتاه و پوست قهوه ای روشن به جهانگیر هدیه کرد امپراتور این سگ را با یک پلنگ به جنگ وادار کرد، سگ انگلیسی زخم های کاری به پلنگ وارد کرد و او را فراری داد. جهانگیر به شدت ذوق زده شد و پیروزی سگ بر پلنگ را نشانه ای از پیروزی انگلستان بر پرتغال دانست و به سرعت فرمانی را برای حاکم سورات ارسال کرد؛کمپانی اجازه تجارت در سورات را پیدا کرده بود، فرمانی که کمپانی سالها در انتظار آن بود.
کمپانی میخواست از فرصتی که پیش آمده بود بیش از اینها بهره برداری کند، برای همین از دولت انگلستان خواست تا سفیر ویژه ای را به دربار جهانگیر اعزام کند، تا آن روز کمپانی فرستادگانی را از طرف خود به دربار روانه نکرده بود.
پادشاه انگلستان مردی به نام «سر توماس رو»را به عنوان اولین سفیر کشورش در هند انتخاب کرد. او با غروری عجیب وارد بندر سورات شد و هنگام پیاده شدن از کشتی دستور داد توپ های کشتی به افتخار او چهل و هشت گلوله شلیک کنند سر توماس در دربار جهانگیز نیز با همین رفتار مغرورانه حاضر شد. او مأمور بود که قدرت کشورش را به رخ امپراتور بکشد.
هدیه او برای امپراتور یک تابلوی نقاشی بود که ادعا میکرد برجسته ترین هنرمندان انگلستان آن را خلق کرده اند، آن هم در شیوه ای که ویژه نقاشان اروپایی است، چند روز پس از نخستین دیدار، جهانگیر، سِر توماس را احضار کرد و شش تابلوی نقاشی را که شبیه تابلوی اهدایی او بودند در برابرش به نمایش گذاشت و از او خواست تابلوی اصلی را پیدا کند.
سر توماس، چندین بار از مقابل ردیف تابلوها گذشت. جزئیات آنها را با هم مقایسه کرد و سرانجام درحالی که هنوز مطمئن نشده بود، تابلوی اصلی را به جهانگیر نشان داد. امپراتور که تردید و دودلی مرد انگلیسی را میدید، زیرکانه لبخندی زد و گفت:« پس متوجه شدید که نقاشان ما توانایی و هنر نقاشان اروپایی را ندارند!».
سر توماس میدانست که جهانگیر بیشتر وقت خود را به شراب خواری، شکار و تماشای کار نقاشان دربارش میگذراند. او بارها از مرد انگلیسی خواسته بود توانایی اش در شراب خواری را هم به نمایش بگذارد.
بالاخره سِر توماس توانست فرمان جدیدی را برای کمپانی از جهانگیر بگیرد. این فرمان آزادی های بیشتری را به کارکنان کمپانی میداد.
آنها میتوانستند با سلاح وارد خاک هند شوند، ساختمان هایی در هند بسازند و در درگیری و اختلافی با یکدیگر داشتند، دستگاه قضایی هند حق دخالت نداشت.
این فرمان، زمینه های خودمختاری کمپانی را در هند فراهم آورد.
شیوه برخورد سِرتوماس با هندیها برای نشان دادن قدرت انگلستان، ثمربخش بود.
مدتی بعد، در سال ۱۶۲۷ میلادی، جهانگیر از دنیا رفت و پسرش، شاه جهان جانشین او شد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص35
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز می
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و نهم:
پسر روغن فروش اصفهانی
در سال ۱۶۳۰ میلادی یک جوان ایرانی وارد حیدرآباد در جنوب هند شد.
جوانی که قرار بود سرنوشت او به دربار امپراتور هند و بازیهای سیاسی این کشور گره بخورد، این جوان، محمد سعید نام داشت.
پدر محمد سعید یکی از اهالی اردستان بودکه در اصفهان زندگی میکرد. محمد سعید، هم در همین شهر به دنیا آمد.
شغل پدر روغن فروشی بود، کاری که چرخ خانواده را به سختی میچرخاند.
بسیاری انتظار داشتند محمد سعید هم در دکان پدر به کار مشغول شود و روزی جای او را بگیرد؛ اما محمد سعید که شاهد تهیدستی پدر بود و هوش و استعدادی سرشار داشت به شغل دیگری فکر میکرد.
در شانزده سالگی در مغازه یک جواهرفروش اصفهانی به کار مشغول شد. این جواهرفروش هر سال اسبهای اصیل ایرانی را به حیدرآباد مرکز گلکنده هند میبرد و با الماسهای آن شهر مبادله میکرد.
گُلکُنده، صاحب یک پادشاهی مستقل در جنوب هند بود. پادشاهان این منطقه مذهب شیعه داشتند همین وضعیت، بسیاری از ایرانیها را به این شهر میکشاند. محمدسعید پس از سالها خدمت در دکان جواهرفروشی در یکی از سفرها با استادش راهی هند شد مرد جواهرفروش در این سفر نیز تعدادی اسب را با الماس معاوضه کرد و به ایران برگشت؛ اما محمدسعید در حیدرآباد ماندگار شد.
محمدسعید در این شهر هم به عنوان شاگرد یک جواهرساز به کار مشغول شد، اما به سرعت زیر و بمهای تجارت الماس را آموخت و صاحب دستگاه و دکان مستقلی شد. هوش و زیرکی عجیبش باعث شد در زمانی کوتاه ثروتش را چند برابر کند و مدتی بعد با اجاره کردن چند معدن الماس به بازرگانی مشهور تبدیل شود. چهار سال پس از ورود به هند تصمیم گرفت خودش را به دربار گلکنده نزدیک کند.
پادشاه گُلکُنده عبدالله قطب شاه نام داشت و وزیر دارایی اش فردی ایرانی به نام شیخ محمدبن خاتون بود. محمد سعید با هموطنان ارتباط گرفت و از او خواست شغلی را در دربار برای او دست و پا کند. شیخ محمد که آوازه زرنگی و زیرگکی محمدسعید را شنیده بود. او را به عنوان رئیس بایگانی سلطنتی منصوب کرده شغلی که مهم نبود اما به او اجازه میداد از اسرار دربار آگاه شود.
دو سال بعد محمد سعید با نمایش لیاقت خود به عبدالله قطب شاه به عنوان حاکم بندر«ماشیلی پنتام»منصوب شد. این شهر بزرگ ترین بندر گُلکُنده بود و به خاطر تجارت پارچههای کتان، چیت و چاوار شهرت داشت.
حکومت محمدسعید در این شهر هم با رضایت پادشاه همراه بود و در سال ۱۶۳۷ به دربار احضار شد. محمد سعید با هدایایی فراوان که در میان آنها چند فیل سیلانی که به زیبایی آراسته شده بودندبه چشم میخورد راهی قصر پادشاه شد.
قطب شاه، محمدسعید را در پایتخت نگه داشت و او را به سمت «سرخیلی» منصوب کرد.
این سمت چند مسئولیت اداری و نظامی را شامل میشد و دارنده آن یکی از بزرگان کشور به شمار میرفت.
نخستین اقدام محمدسعید در پایتخت، ساختن بنایی چهار طبقه و زیبا برای « حیات بخش بیگم»مادر پادشاه بود که آن را حیات محل نامیدند.
پس از مدتی شیخ محمد ابن خاتون، حامی همیشگی محمدسعید به عنوان صدراعظم گُلکُنده منصوب شد و شغل پیشین او، یعنی وزارت دارایی، به محمدسعید تعلق گرفت در همین زمان در جنوب، انگلیسیها توانستند سرزمین وسیعی را در ساحل شرقی شبه قاره هند در اختیار بگیرند. این منطقه در قلمرو فرمانروایی احمدنگر یکی دیگر از پادشاهیهای مستقل جنوب هند بود که در همسایگی گلکنده قرار داشت.
انگلیسیها از پادشاه احمدنگر اجازه گرفتند در این منطقه قلعه ای بسازند و از آن برای تجارت در ساحل شرقی هندوستان استفاده کنند. این قلعه به دژ سن جرج مشهور شد. اطراف این قلعه نیز شهرکی ساختند که پس از مدتی«مَدرَس» نام گرفت.
این قطعه زمین بزرگ، نخستین جایی بود که انگلیسیها در هند به تملک درآوردند.
حضور انگلیسیها در نزدیکی مرزهای گُلکنده حساسیت عبدالله قطب شاه را برانگیخته نکرد؛ او دراندیشه کشورگشایی و جنگ با حاکم میسور، یکی دیگر از حکومتهای مستقل جنوب هندبود.
قطب شاه به میسور لشکرکشید، به آسانی آنجا را فتح کرد و حکمران مخصوص خودش را در آنجا به کار گماشت. این حکمران کسی نبود به جز محمدسعید اصفهانی.
اکنون محمدسعید به قدرت و ثروتی رسیده و بود که حد و اندازه نداشت؛ افزون بر چهار هزار سربازی که قطب شاه در اختیارش گذاشته بود، یک ارتش خصوصی هم تأسیس کرده بودکه پنج هزار نیروی سوار و بیست هزار سرباز پیاده داشت، با توپخانه ای بسیارقوی، سیصد فیل جنگی و چهارصد شتر نیز این ارتش را همراهی میکردند اما هیچ یک از اینها به اندازه معادنی که در قلمرو فرمانروایی محمدسعید قرار داشتند، اهمیت نداشت؛ معادن بزرگ الماس.
همه این معادن به پادشاه تعلق داشتند شایع بود که او صاحب 233 کیلوگرم الماس است.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص 41
بزرگواران تشکر برای پیگیری هاتون🌺
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و نهم: پسر روغن فروش اصفهانی در سال ۱۶۳۰ میلادی یک جوان ایران
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد: رشک شاه
پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قطب شاه را برانگیخته کرد و او را برای مذاکره ای مهم به پایتخت احضار کرد.
در پایتخت، حیات بخش بیگم، مادر شاه، به محمدسعید اطلاع داد که پسرش قصد دارد او را مسموم یا نابینا کند.
محمدسعید، پیش از این با ساختن بنای زیبای حیات محل، این زن را مدیون خودش کرده بود.
محمد سعید به سرعت به میسور بازگشت و برای اتحاد با پادشاه بیجاپور و فرمانروای دکن وارد مذاکره شد.
مدتی بود که دکن به دست امپراتوری گورکانی فتح شده بود و حاکم دکن که شاهزاده اورنگ ریب، پسرشاه جهان، امپراتور گورکانی بود.
پادشاه بیجاپور به نامه او پاسخی نداد ؛ اما اورنگ زیب هنگامی که نامه محمدسعید را خواند همه توصیفهای جاسوسانش را درباره او به خاطر آورد: «او کشوری پرجمعیت را دست دارد ؛ با قلعهها، بندرها و معدنهای طلا و الماس. هرچند که مقام او با یک وزیر برابر است اما از عظمت یک پادشاه چیزی کم ندارد.»
اورنگ زیب درخواست کمک محمدسعید را همراه توصیفهایی که از او شنیده بود به دهلی، دربار شاه جهان فرستاد و به امپراتور تأکید کرد که از وجود این ایرانی میتوان بهرههای فراوانی برد.
شاه جهان در نامه ای بر پشتیبانی خود از محمد سعید تأکید کرد و در پیامی تهدیدآمیز به عبدالله قطب شاد سلطان گُلکُنده از او خواست بخشی از اموال محمد سعید که مصادره کرده بود به او بازگراند.
قطب شاه به تهدید شاه جهان توجهی نکرد و شاهزاده اورنگ زیب در پاسخ به این گستاخی، سپاهش را از دکن به سوی حیدرآباد به حرکت درآورد. از سویی محمدسعید نیز با ارتش نیرومندش از میسور به طرف حیدرآباد به راه افتاد تا هر دولشکر، دراتحاد با یکدیگر حیدرآباد را محاصره کنند.
در همین زمان انگلیسیها پیغام را برای محمدسعید ارسال کردند؛ آنها توپخانه نیرومند خود را تحت فرمان محمدسعید میگذاشتند، در مقابل او هم باید در خلیج بنگال، زمینهایی را به انگلیسیها میبخشید.
محمدسعید با این معامله موافق بود ؛ انگلیسیها نخستین جای پا را در خلیج بنگال به دست آوردند و ده پایگاه در این منطقه ساختند.
حضور آنها در خلیج بنگال زمینه ساز پیروزیهای بسیار بزرگی در سالهای آینده بود. حیدرآباد در محاصره محمدسعید و اورنگ زیب بود که عبدالله قطب شاه با فرستادن پیکی به دربار شاه جهان از او تقاضا کرد با دریافت گنجینههای بزرگی از طلا و الماس از محاصره شهر دست بردارد.
سفیر گلکنده در دهلی نیز با پرداخت رشوه به بعضی از درباریها از آنها میخواست تا نظر شاه جهان را درباره تسخیر حیدرآباد عوض کنند. سرانجام شاه جهان از جنگ منصرف شد و به اورنگ زیب دستور داد از محاصره شهر دست بردارد.
اورنگ زیب و محمدسعید، با بی میلی، سربازان خود را از اطراف حیدرآباد عقب کشیدند. محمدسعید آماده حرکت به سمت میسور بود که فرمان جدیدی از شاه جهان رسید؛او باید به دهلی میرفت و به عنوان وزیر اعظم امپراتور انجام وظیفه میکرد.
سرنوشت مسیر تازه ای را پیش پای او گشوده بود. شاه جهان به دنبال جدا کردن شهر قندهار از ایران بود؛ شهری که سپاهیان امپراتوری صفوی با قدرت از آن دفاع میکردند. شاه جهان معتقد بود فقط مکر، حیله و زیرکی این ایرانی در برابر قدرت هموطنانش کارسازخواهد بود.
محمدسعید به طرف دهلی به راه افتاد ؛ درحالی که هدایای ارزشمندی را برای سپاسگزاری از شاه جهان به همراه داشت.
محمد سعید، نخست دویست زنجیر فیل را به شاه جهان تقدیم کرد، سپس هزار سکه طلا را به او پیشکش کرد، هدیه بعدی اش تعداد بی شماری از سنگهای قیمتی همچون لاجورد، عقیق یمانی، عقیق سرخ، سنگ زمرد و یاقوت بود.
محمدسعید میخواست آخرین هدیه را با دستهای خود به امپراتور تقدیم کند.
درحالی که جعبه کوچکی را دست داشت به تخت نزدیک شد و در برابر چشمان امپراتور در جعبه را باز کرد؛ درخشندگی بی همتایی چشمان شاه جهان را خیره کرد؛ الماسی درشت درون جعبه بود؛الماسی به وزن ۱۸۲ قیراط . . . کوه نور دوباره به دربار دهلی بازگشته بود... .
از زمانی که مهتار جمال، کوه نور را در احمدنگر فروخته بود، ۱۱۰ سال میگذشت، هیچکس نمی داند در این مدت این الماس چند بار خرید و فروش و دست به دست شده بود تا در گُلکُنده به دست محمدسعید، بزرگ ترین تاجر الماس آن روزهای هند رسیده بود ...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص46
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد: رشک شاه پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قط
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی
شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده سپاه را هم از پیش معین کرده بود: محمدسعید اصفهانی.
اما محمدسعید نمی خواست با هموطنانش بجنگد.
از سویی کشتیهای او، انحصار تجارت بین گلکنده و خلیج فارس را در اختیار داشتند و این تجارت در جنگ لطمه میخورد. محمدسعید تلاش کرد توجه شاه جهان را به ثروت جنوب هند جلب کند:«سنگهای قیمتی جنوب ارزشمندتر از صخرههای قندهار هستند.»
و از طرفی تأکید میکرد تا زمانی که اقتدار اعلی حضرت از کوههای هیمالیا در شمال هند تا سواحل جنوب گسترش پیدا نکرده، نباید آسوده بنشینند.»
شاید اشاره محمدسعید به مناطقی بود که پرتغالیها از صد سال پیش در شمال شرقی هند در اختیار داشتند.
شاه جهان با اقتدار بر تخت نشسته بود؛ اما اخباری که از بندر حقلی، در ایالت بنگال، در سواحل شمال شرقی هند میرسید خوشایند نبود.
پرتغالیها که به بهانه تجارت نمک و تنباکو در این بندر مستقر شده بودند پس از مدتی با ترساندن تجار محلی از سلاحهای آتشین، شروع به گرفتن مالیات از آنها کرده بودند. تجارت برده، فعالیت تازه پرتغالیها در این بندر بود، آنها کودکان و زنان هندی را میدزدیدند و به دزدان دریایی میفروختند.
پرتغالیها در آخرین تلاش برای آدم ربایی، به روستایی در شرق بنگال حمله کردند و تعدادی از زنان این روستا را با خود بردند. خبر حمله به این روستا، شاه جهان را خشمگین کرد؛ او باید حداقل قدرت خود را در تمام شمال شبه قاره به اثبات میرساند.
شاه جهان یکی از سرداران خود را به نام قاسم خان با سپاهی بزرگ به طرف بندر حقلی فرستاد.
این لشکر، با آنکه پرتغالیها از پشتیبانی توپخانه ای بسیار قوی برخوردار بودند، سرانجام بندر حقلی را تصرف کرد و بسیاری از پرتغالیها را به اسارت گرفت.
شکست پرتغالیها در حقلی، با شکستهایی که از رقیبان اروپایی خود در نقاط دیگر شبه قاره هند تحمل کردند همراه شد؛ مدتی بعد هلندیها نیز جزیره سیلان را از چنگ آنها بیرون کشیدند.
سرانجام آنها توانستند فقط در چهار نقطه هند پایگاههای خود را حفظ کنند؛ بندرهای بمبئی، گوا، دامان و دیو.
اما بمبئی نیز باید به شکلی دیگر از دست آنها خارج میشد.
در سال ۱۶۶۱ میلادی پادشاه پرتغال به انگلستان پیشنهاد کرد که دو کشور در برابر اسپانیا متحد شوند.
چارلز دوم، پیشنهاد اتحاد را پذیرفت و قرار شد به نشانه این پیمان دوستی، کاترین، خواهرپادشاه پرتغال با چارلز ازدواج کند.
جهیزیه کاترین، شهر بمبئی در ساحل غربی هند بود که به انگلستان تعلق گرفت.
چارلز، این بندر را در برابر سالی ده لیره به کمپانی هند شرقی اجاره داد !!!
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص49
🌸 ثامن ۷۲ تن 🌸 ۲۵۸ رسالت 🌸
برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی
نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و نوجوانان این شهر را وارد ارتش خود کرد. یکی از این نوجوانان، پسری به نام احمد بود که بعدها سرنوشت، او را به سوی الماس کوه نورکشاند.
سپاه نادرشاه در یازدهم فوریه ۱۷۳۹ میلادی در منطقه کرنال، در نزدیکی دهلی، با سپاه محمدشاه گورکانی رو در رو شد. جنگ هنگام ظهر آغاز شد و بیش از سه ساعت طول نکشید. شیوههای جنگی نادر و آتش شدید توپخانه ایران ارتش هند را به سرعت متلاشی کرد محمدشاه که به جنگ و خونریزی عادت نداشت، به سرعت تسلیم شد و به نشانه تسلیم دو زنجیر فیل برای نادرشاه فرستاد.
پشت یکی از فیلها صندوقی پر از جواهر و پشت دیگری یک صندوق سرشار از سکههای طلا بود.
نادرشاه به هدایای محمدشاه اعتنایی نکرد، اما آماده شد تا به ضیافت شامی برود که محمدشاه در قصرش به افتخار او ترتیب داده بود.
در قصر، نادر این بیت از امیرخسرو دهلوی، شاعر فارسی زبان هند، را دید که با خطی طلایی روی دیواری که سراسر آن از مرمر سفید پوشیده بود، نوشته شده:
اگر فردوس بر روی زمین است
همین است و همین است و همین است
در وسط تالار، تخت طاووس قرار داشت تختی با طول یک متروهشتاد و عرض یک متروبیست سانتی مترکه با چهارپله به زمین می رسید و با دوازده ستون از طلای ناب نگهداری می شد.
ستونهایی که با یاقوت، زمرد و الماس تزئین شده بودند. سایه بان تخت پارچه زربافتی بود که ردیفی از مرواریدهای ظریف حاشیههای آن را آرایش کرده بود. بالای سایه بان طاووسی قرار داشت با دم باز شده، تمام اندام طاووس از یاقوت کبود، یاقوت سرخ، زمرد و سنگهای قیمتی ساخته شده بود.
محمدشاه سفره رنگینی را هماهنگ با شکوه این تالار عجیب آماده کرده بود، بوی زعفران و ادویه گوناگون از طرف غذاهای متنوع برمی خاست و مشام میهمانان را پر می کرد.
هنگامی که محمدشاه از نادر خواست تا صرف شام را آغاز کند نادر دستش را به جیب برد و تکه نان خشکیده ای را بیرون آورد؛ نانی که پس از مدتها به رنگ سبز در آمده بود. نادر به محمدشاه گفت:«این نان دو سال پیش در ایران پخته شده است. سربازان من هم از همین نان می خورند» و به سختی تکه ای از نان را شکست و در دهان گذاشت.
محمدشاه کنایه نادر را دریافت کرده بود. سردار پیروز می خواست به امپراتورهند که در لذت و خوشگذرانی غرق بود بفهماند که علت شکست او و پیروزی سپاه ایران چیست.
پس از شام، نادر به مذاکره با محمدشاه مشغول شد. امپراتور هند که با پناه دادن به افغانها باعث شده بود سپاه ایران به هند حمله کند باید هزینه این لشکرکشتی را می پرداخت. آنچه نادر می خواست اطلاعاتی بود که از جاسوسانش دریافت کرده بود:
تمام خزانه هند، تخت طاووس، نُه تخت جواهرنشان دیگر، ۱۰۰۰ فیل، ۱۷۰۰۰ اسب، ۱۰۰۰۰ شتر، ۶۰۰۰۰ کتاب نفیس، ۱۰۰ نویسنده، ۳۰۰ معمار، ۲۰۰ آهنگر و ۱۰۰ جواهرتراش.
محمدشاه چگونه می توانست در برابر درخواستهای نادر مقاومت کند.
او در چنگ شاه ایران اسیر بود و برایش همین کافی بود که نادر قصد نداشت در هند بماند.
چند روز پس از ضیافت، به نادر خبر دادند یکی از همسران محمد شاه می خواهد پنهانی با او صحبت کند.
نادر در یکی از اتاقهای قصر به انتظار این زن نشست.
زن که صورت خود را پوشانده بود به اتاق آمد و به نادر گفت که می خواهد رازی را برای او آشکار کند.
محمدشاه مدتها بود که به این زن بی توجه بود و او، قصد داشت با فاش کردن این راز از او انتقام بگیرد.
در خزانه دهلی الماس بسیار بزرگ و بی نظیری وجود داشت که شاه آن را از خزانه خارج کرد تا به دست ایرانیها نیفتد.
او این الماسها را در چینهای دستار بزرگش پنهان کرده است.
نادر هنگامی که قصد داشت به ایران بازگردد دستور داد میهمانی بزرگی در کاخ محمدشاه برگزارشود.
در این میهمانی حدود یکصد نفر از بزرگان و شخصیتهای برجسته هند حضور داشتند.
نادر شمشیری را که دسته و غلاف آن با سنگهای قیمتی تزئین شده بود به کمر محمدشاه بست و دستور داد سکههایی را با نام او ضرب کنند، او با این کار امپراتوری هند را به محمدشاه بازپس داد.
سپس هدایایی را به بزرگان هندی تقدیم کرد.
در پایان مراسم، نادر از محمدشاه خواست تا مطابق یک رسم قدیمی به نشانه دوستی دستارهایشان را با هم عوض کنند.
محمدشاه چاره ای جز اطاعت نداشت؛ دستارش را به نادر داد و دستار نادر را بر سرگذاشت.
نادرشاه با اشاره دست پایان مراسم را اعلام کرد و با شتاب به اتاقش برگشت، دستار محمدشاه را از سر برداشت و با احتیاط شروع به باز کردن آن کرد.
چند لحظه بعد درخشش الماس درشتی از میان پارچه بلند دستار چشم هایش را خیره کرد...
کوه نور دوباره به ایران بازگشته بود...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص66