eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
908 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ كُلًّا نُّمِدُّ هَٰؤُلَاءِ وَهَٰؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ 🔸 قانون الهی این است که هر کس تلاش کند به مقتضای تلاشش برسد. فرقش این است که فاسق، فاجر، منافق و کافر بهره‌اش را فقط در همین دنیا می‌گیرد ولی مؤمن هم در دنیا و هم در آخرت. با این دید، دیگر این سوال پاسخ پیدا می‌کند که «چرا بلاد کفر غرق در رفاه و نعمت‌اند»؟ اسراء آیه ۲۰ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚سلام محبوب بی مثالم،مهدی جان🌸 اینکه هر صبح به من اذن سلام میدهی ، نه از لیاقت من که از لطف و کرامت توست . من در آفتاب یاد تو می بالم ، قد می کشم و برگ و بار می گیرم... چگونه این همه محبت تو را جبران کنم؟ 🤲🌸 ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ســـــ🤚ـــلام و درودها رفقا☺️🌺 صبحتون حسینی روزتون مملو از ملودی شاااادی الهی در این روز زیبا بهترینها تقدیرتون بشه. اعیاد شعبانیه و میلاد مولا و سرورمون حضرت اباعبدالله الحسیــ❤️ــن علیه‌السلام رو محضر مبارک آقا صاحب الزمان عج ، مقام معظم رهبری و شما محبین آن‌ حضرت تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌺 یا ذی الاحسان بحق الحسین مارو عاشق‌ حسین کن🤲💕 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 پاسدار شهید سلیمانی ✨ خواهران من ، برادران من ، عزیزان من ، در دل بحران ها و سختی ها مهمترین فرصت ها وجود دارد . شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 💚 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷گرامی باد روز پاسدار ؛ بر آنان ڪہ از جنس شهیدان و هم پیمان با حسین(ع) و از نسل فصل سرخ استقامتند. .🌺 (ع)🌸 🌺 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ܩܟ̣ܝ݁ࡐ_טּ_ߊ_ܠܝ_ܦ݃ࡅ࡙ߺܘ_³¹⁵(1).mp3
6.06M
🎙عشقم تولدت مبارک✨♥️ گوش بدین و کیف کنید😍 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
1_9688390538.mp3
5.34M
عشقتو به دنیا نمیدم 💥 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم.. رفقا خوبین ان شاالله همگی تون.. میبینم که میلاد امام حسین علیه السلام هست و خلاصه تو دل همتون یه شور و شوق عجیبی داره قَنج میزنه.. 😁 اصلا ارتباط ما با امام حسین علیه السلام یه چیز دیگه ست.. این عشق رو خدا در دل ماها قرار داده.. جنسش با همه ی عشق های عالم فرق داره..
ان شاالله به زودی همتون روی ماه حضرت ارباب رو زیارت کنید.. کربلا رو نمیگما... خود امام حسین.. ان شاالله خود امام حسین علیه السلام رو زیارت کنید.. بعد دیگه برید تا ابد مستی کنید.. ❤️✋
🌸طرز تهیه موادلازم👇 آرد۲۰۰گرم پودرقند۲۰۰گرم روغن مایع۲۰گرم روغن جامد۲۰۰گرم پودرهل۱/۲ق چ زعفران دمکرده غلیظ۲ق چ پودر کاکائو بمقدار دلخواه طرز تهیه👇 پودرقند و روغن جامد را ۶الی۸دقیقه با همزن بزنید (خیلی مهم این قسمت)بعد روغن مایع و پودر هل را اضافه کنید و در پایان ارد را اضافه کنید تا خمیر نرم و چسبناکی بدست بیاد خمیرو میتونید یه رنگ درست کنید میتونید سه قسمت کنید و ب یه قسمت پودر کاکائو وبه یکیش زعفرون دم شده غلیظ و یه قسمتشم ساده باشه هر رنگ رو داخل قیف بریزید و با ماسوره ستاره پایپ کنید و روش ب دلخواه تخم خرفه یا کنجد بریزیددر فر از پیش گرم شده دمای۱۷۰بمدت ۱۰تا۱۵ دقیقه اجازه پخت بدید ❤️نکات❤️ 🤍اگر فر نداشتید یه قابلمه رو کاغذ روغنی بندازید کفش، و مایع شیرینی را بعد از اینکه روش پایپ کردید بگذارید روی گاز با شعله ملایم یک ربع بپزه 🤍همزدن اول خیلی مهمه و خیلی تو کرکی بودن شیرینیتون تاثیر داره 🤍خمیر شیرینیتون نباید انقد شل باشه ک از قیف بریزه ن انقد سفت ک با فشار بیرون بیاد 🤍اگه خمیر سفت بود با احتیاط (با ق چایخوری)روغن مایع بریزید 🤍موقع پایپ کردن دستتونو عمود بگیرید ک شیرینی صاف و یکدست بشه بعد از ماسوره زدن با نوک انگشت روی شیرینی رو صاف کنید (انگشتتونو یه کوچولو خیس کنید ک خمیر ب دستتون نچسبه) نوش جان❤️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
همه پاسدارا فدات بشن رئیس همه ی پاسدارا..❤️🇮🇷✋ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
روزت مبارک عزیز دلم.. ❤️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
حاج آقا روزتون مبارک.. ممنون که خار و مادر آمریکا و اسرائیل رو در منطقه به هم گره زدی.. 😁✋ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
داداشم امیر علی.. روزت مبارک باشه.. ممنونیم که به حرف آقامون گوش کردی و شب و روزت رو گذاشتی تا کشور به اقتدار موشکی برسه و کسی دیگه جرات نکنه به کشورمون چپ نگاه کنه.. دمت گرم پاسدار انقلاب.. ❤️ 🇮🇷✌️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل پاسدار شدن شهید حججی رو میدونستید؟ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و ششم💥 🔺تمام قصّه به
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هفتم 🔺تمام قصّه به یک تار مو بند است! همه‌چیز در ذهن من به چند تار مو بند بود، امّا نمی¬توانستم فقط بنشینم، مشاهده کنم و هیچ تحلیلی نداشته باشم. در این‌طور شرایط، هر چیزی به ذهن آدم می¬آید. خیلی طولانی می¬شود اگر بخواهم همه¬اش را بگویم از اصل قصّه دور می¬شویم؛ فقط به نزدیک¬ترین احتمال اشاره می¬کنم: با خودم نشستم و فکر کردم، گفتم که دائماً از ما خون می¬گیرند، از بعضـی¬ها هم بیش‌تر؛ از نظر ما وقت و زمان مشخّصـی ندارد، امّا ظاهراً آن‌ها طبق برنامه خاصّی پیش می¬روند. بعضـی وقت¬ها هم این‌قدر خون می¬گیرند که بی¬هوش و بی¬حال می¬شویم و جالب است که حتّی به کسـی که کمبود و یا فشار خون هم دارد رحم نمی¬کنند و بالاخره از او هم خون می¬گیرند. خون یک طرف... اینکه در 24 ساعت، هرکسی به‌طور متوسّط فقط یک بار می¬تواند خیلی راحت به دستشویی برود و خودش را تخلیه کند و حتّی به اسم و شماره خاصّ هر شخص به دستشویی¬های خاصّی می¬رویم، یعنی حتّی ادرار و مدفوعمان هم در حال بررسی هست! وگرنه دلیلی ندارد که بخواهند زندان را به گندوکثافت بکشند و هیچ هدفی را هم دنبال نکنند. حتّی تعرضاتی هم که صورت می¬گیرد، کور و از روی آزار و لذّت نیست، بلکه کاملاً برنامه¬ریزی شده است. چرا؟! چون تا جایی که ما بو بردیم، فقط یک عدّه خاصّی مأمور این کارها هستند و هر مأموری اجازه این کار را نداشت. از حرف¬های بقیّه می¬شد فهمید که فقط یک مشت نورچشمی و افراد مشخّصی هستند که اجازه چنین کاری را دارند. این‌ها یک طرف... از یک طرف دیگر هم مو، آن تکّه کاغذ و کتاب تاریخ طب در ایران توسّط یک نویسنده¬ از همین قماش افراد لعنتی، معانی خاصّ خودش را دارد که اگر این نکته را کنار نکات بالا قرار بدهیم، کم‌ترین و پیش پا افتاده¬ترین نتیجه¬اش این است که ما در «زندان» به سر نمی¬بردیم! چون زندان، تعریف خاصّ خودش را دارد و جای این ادا و اصول¬ها نیست. پس اگر زندان نیست و نمی¬شود تعریف واقعی زندان را روی آن گذاشت، باید چه بگوییم؟ اسمش را چه بگذاریم؟ خیلی نشستم فکر کردم. تنها نتیجه ساده¬اش این بود که زندان معمولی مثل بقیّه جاها نیست، بلکه: «در نوعی انستیتو با نمونه¬های زنده¬ انسانی (زندانی-ها) از اماکن مختلف کره زمین در خدمت یک مشت صهیونیست وحشی به سر می‌بردیم!» امّا دو تا مشکل وجود داشت: یکی اینکه این‌قدر در آن شرایط، تنوّع اخلاق و شخصیّت¬ها وجود داشت که نمی¬توانستیم بفهمیم معیارشان برای ربودن افرادی مثل ما چه بوده است. و دوّم اینکه اگر مرکز تحقیقاتی و نوعی بیمارستان پژوهشی هست، پس چرا بهداشت وجود ندارد و همه مثل حیوان کثیف در آن‌جا زندگی می¬کنند؟! با اینکه طبیعتاً مراکز تحقیقاتی گسترده از بهداشت عمومی بالایی برخوردارند. این دو تا سؤالی بود که تا آخرین زمانی که درگیر آن شرایط بودم برایم حل نشد و هنوز هم نمی¬توانم درک کنم. این تا اینجا! حالا به چالش من و ماهدخت برگردیم. باز هم هضمش برایم راحت نبود. نمی¬توانستم بین این کلمات ارتباط برقرار کنم و حتّی یک جمله ساده درست کنم: «ماهدخت - مو - تکّه¬ای کاغذ از کتاب تاریخ طب در ایران.» حتّی تصوّر اینکه بخواهم جولی¬بازی دربیاورم و مثلاً نفوذ کنم، کتاب را پیدا کنم، بنشینم بخوانم و راز موهای ماهدخت را در آن‌جا بفهمم و... اصلاً با واقعیّت جور در نمی¬آمد و امکانش وجود نداشت. ادامه...👇 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
پس فقط دلم یک معجزه می¬خواست! معجزه چیزی است که بتواند گره ذهنم را باز کند، نور امیدی ایجاد کند و ادامه مسیر را هموار کند؛ چون در حالت عادّی محقّق نمی¬شود، اسمش را «معجزه» می¬گذاریم. بابام همیشه می¬گفت: «وقتی خیلی گرفتار شدین و فقط با معجزه می¬شه از اون شرایط نجات پیدا کرد، خیلی صلوات بفرستین. اصلاً سیلاب صلوات راه بندازین تا اون سیلاب صلوات، مشکل رو با خودش برداره ببره!» نذر هزار تا صلوات کردم که یک اتّفاق خوب بیفتد. به دلم برات شده بود که دیگر باید یک اتّفاقاتی بیفتد؛ چون به اضطرار رسیده بودم. تا اینکه یک شب اتّفاق جالبی افتاد که با یک سؤال ساده شروع شد. یک شب که داشتیم با ماهدخت درباره انواع گویش¬های منطقه خودمان حرف می¬زدیم، ماهدخت بحث را به‌طرف خانواده¬ام و مخصوصاً پدرم برد. گفت: «تو خیلی از پدرت به خوبی یاد می¬کنی. خوش به حالت که بابای به اون خوبی داری! می¬شه یه‌کم درباره‌ش برام بگی؟» من هم که خیلی دلم هوای خانه و بابام کرده بود، یک دلم، هزار دل شد و با آه گفتم: «از چی برات بگم؟ از اینکه چقدر مهربون و گل و مؤمن هست و همه روش حساب می¬کنن؟ یا از اینکه تنها امیدمون به بابامونه و چشم و چراغ همه هست؟» ماهدخت در اینجا سؤال خاصّی پرسید. گفت: «مثلاً چشم و چراغ کیا؟» گفتم: «همه! پیر و جوون، زن و مرد، خونواده¬اش و خلاصه همه!» گفت: «نه! منظورم اینه که بابات به بالاها هم وصله؟ ینی ممـکنه به‌خاطر ارتـباطش با بعضیا خواستن ازش حال¬گیری کنن و دخترشو بدزدن؟!» خب سؤال خوبی بود، امّا جوابش را نمی¬دانستم. گفت: «فکرش کن، شاید یه چیزی تو ذهنت بیاد!» گفتم: «نه، نمی¬دونم. فکر نمی¬کنم. یه پیرمرد ملّا و مسجدی مثلاً چه فایده یا ضرری می¬تونه برای حکومت داشته باشه که بخوان با دزدیدن دخترش، نقره داغش کنن؟!» گفت: «نمی¬دونم، امّا... راستی گفتی داداشات عضو «سپاه قدس» بودن. به نظرت به‌خاطر کینه با اونا نیست که الان اینجایی؟!» با تعجّب گفتم: «یه طوری حرف می¬زنی که انگار بهم تفهیم اتّهام شده و می-دونم چرا اینجام و نمی¬خوام به تو بگم! نمی¬دونم! سپاه قدس؟ داداشام؟ فکر نکنم، نمی¬دونم!» گفت: «آخه خیلی برام عجیبه! اگه تو محلّه¬ای که به دخترا مثنوی مولوی و زبان فارسی درس می¬دادی مزاحم کسی بودی، خیلی راحت یه صحنه¬سازی می-کردن و می¬کشتنت و یه آب هم روش! امّا ... نمی¬دونم. خیلی عجیبه برام!» برای خودم هم عجیب شد. ماهدخت خیلی مرا به فکر فرو برد. بحث سپاه قدس، داداشم و این چیزها را که مطرح کرد، یک طرف... مخصوصاً با این جمله-اش که دوباره گفت: «سمن از بابات برام بگو!» ناگهان یک چیزی در ذهنم روشن شد و با خودم گفتم شاید همان معجزه¬ای باشد که دنبالش بودم! رمان ادامه دارد.... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هفتم 🔺تمام قصّه به
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هشتم» 🔺تصمیم گرفتم جوابش را بدهم! تصمیم گرفتم جوابش را بدهم و خیلی صادقانه با او راه بیایم؛ چون می‌دانستم باید بیش‌تر از این‌ها توجّه و اعتماد ماهدخت را به خودم جلب کنم. با بغض و ناراحتی‌هایی که در طول آن مدّت روی دلم سنگینی میکرد گفتم: «بابام لنگه نداره! نمیدونم الان تو چه حالیه، امّا دلم میخواد قبل‌از اینکه بمیرم، حدّاقل یه بار دیگه ببینمش و صداشو بشنوم.» ماهدخت گفت: «این خوبه که تو این‌قدر به بابات وابسته هستی، امّا باید دید بابات هم به تو این همه وابسته هست یا نه؟» خب سؤال خوبی بود. گفتم: «نمیدونم، خیلی خود ساخته هست. خب طبیعیه که هر انسانی به فراخور مواقعی که شاد و ناراحته عکس العمل‌های مشخّصـی ازش سر بزنه، امّا بابام خیلی مقاومتر از این حرفهاست.» گفت: «چطور؟» گفتم: «مثلاً وقتی جنازه داداشم رو آوردن، خوب یادمه، نذاشتن ما ببینیم. بابام گفت صلاح نیست. فقط خودش رفت و دید. ما فقط فهمیدیم که جنازش خیلی کوچیک شده بود، نمیدونم دیگه چرا و چی به سرش آورده بودند. فقط همینو میدونم که بابام از اون روز، دیگه هیچ‌وقت خنده قهقهه نکرد و همیشه چشماش غمگین بود.» گفت: «به شما چیزی نگفت؟» گفتم: «نه، چیز خاصـّی نگفت. فقط گفت نپرسین چرا نذاشتم ببـینـینش و چی به سرش آوردن.» گفت: «سمن به نظرت بابات یه آدم معمولی و ملّا مسجدی ساده‌ست؟» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس چیه بنده خدا؟ اینی که ما می‌دیدیم همین بود. دیگه بقیّه‌ش خدا عالمه!» گفت: «ینی منظورم اینه که به نظرت بابات با کارِ داداشت در ارتباط نبود؟ نیست؟» خیلی سعی کردم طبیعی جلوه کنم. با اینکه تا حالا به این سؤالش اصلاً فکر نکرده بودم و داشتم شاخ درمی‌آوردم، گفتم: «نمیدونم! چی بگم والّا؟ اگه هم فرضاً بوده باشه، اصلاً کسـی از کار اونا سر در نمیاره. نمونه‌اش همین داداشم، مگه ما می‌دونستیم جانشین گردانشونه و این‌قدر برو‌و‌بیا داشته که حتّی گنده‌های لشکرشون اومدن خونه‌مون؟ خب نه! امّا بابام فکر نکنم، خیلی بعیده!» نفس عمیقی کشید و گفت: «به نظر من که خیلی هم بعید نیست. پدرت رو نمیشناسم، امّا فکر کنم مسبّب همه این چیزا درباره مرگ داداشت و حبس این‌جوری خودت و بقیّه مشکلاتتون شاید بابات باشه! یه حسّی بهم میگه کارش گنده‌تر از این حرفهاست. یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «اوّلاً «مرگ» داداشت نه؛ چون داداشم «شهید» شده! دوّماً حالا چی شده که امشب حسّ کنجکاویت درباره بابای بیچاره و ساده من گل کرده؟! بگو!» گفت: «خودت چی؟» گفتم: «جان؟ من چی؟» گفت: «سمن خودت به جایی وصلی؟ جایی کار میکنی که برات این‌جور پاپوشی درست کردن که الان اینجایی؟ من خیلی رکّ و روراست گفتم. من هر چی دارم میکشم، به‌خاطر مؤسّسه اسرائیلی اون پسره دارم میکشم. سمن! جون من راستش رو بگو! اینجا چیکار میکنی؟» با چشمهای گرد بهش گفتم: «روااانی! چته تو امشب؟ من داشتم زندگیم رو میکردم، دختریم رو میکردم! با چهار تا شاگرد پاپتی مثل خودم زندگی معمولی داشتم، تدریس داشتم و علاقه‌های خودمو دنبال میکردم. من چیکاره-ام؟! تو امشب چی زدی که داری پرت و پلا میگی؟» گفت: «چیزی نزدم! امّا تو چرا این‌جوری آشوب میشی؟ خب یه کلمه بگو نه و خلاص! چته حالا؟» ادامه...👇 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
گفتم: «نه! آخه تو یه‌جوری سؤال میپرسی که خودمم باورم میشه و شک میکنم که شاید یه کاره‌ای بودم و بابای پیرم یه جایی سرش گرمه و کلّاً فازمون امنیّتی هست! ولم کن جان عزیزت!» خندید! گفت: «به من حق بده دختر! آخه از روزی که تو اومدی اینجا، همه‌چیز یه رنگ خاصّی گرفته! حتّی اتّفاقات عجیبی داره میفته. لحن و لهجه و تیپ حرف زدنت هم حسابی به لات و الوات میخوره! حالا لات و الوات نه، امّا یه لحن و لهجه پسرونه‌ای داری که آدم بیش‌تر جذبت میشه. تو خیلی مثل لیلما و هایده حرف نمیزنی. حتّی بعداز چند وقت اون اتّفاقی که روزهای اول برات افتاد رو فراموشش کردی و با دو سه بار گریه و ناله و این حرفا بهتر شدی! در حالی که اگه یه دختر معمولی بودی، این‌جوری... یهویی... نمی‌دونم! شایدم من اشتباه میکنم!» با کمی تعجّب گفتم: «ببین کی به کی میگه؟! اصلاً بر فرض همه این حرفایی که در مورد من گفتی درست باشه! تو چرا میخواستن خفه‌ات کنن؟ چرا بلاهای مختلف، خونگیری و این چیزا سر تو در نمیاد؟ حالا هی من هیچی نمیگم، واسه من شده خانم مارپل! اصلاً وایسا ببینم! تو از کجا میدونی که من بهم سخت نمیگذره وقتی یادم میاد باهام چیکار کردن؟ میریزم تو خودم! توقّع داری جلوی این همه مرد و نامرد مدام دست بذارم... لا‌اله‌الّا‌الله... و هی گریه کنم و خاطرات تلخش رو یادآوری کنم؟» گفت: «ببخشید! به خدا منظوری نداشتم. شلوغش نکن! امّا دیگه ایمان آوردم که میشه به تو تکیه کرد و بهت اعتماد کرد، مخصوصاً برای کارای بزرگ!» گفتم: «باز چیه؟ چی میگی؟ کار بزرگ چیه؟» گفت: «عجله نکن! تو خیلی میتونی کمکم کنی، امّا یه سؤال! دوس داری با من بیای؟» دیگه واقعاً داشتم شاخ درمی‌آوردم. گفتم: «کجا؟ پیش اون پیرمرده؟» گفت: «لازم بشه پیش اونم میریم! امّا اون‌جا نه، دوس داری با من بیای بیرون؟» گفتم: «مگه تو قراره بری بیرون؟» گفت: «آره!!!» تا گفت آره، قلبم با سرعت دو هزار تا در دقیقه شروع به تپش کرد. میدانستم وقتی مضطر بشوم یک اتّفاق‌هایی می‌افتد، امّا نمیدانستم این‌قدر خاصّ و عجیب! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا