eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
933 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
12.4هزار ویدیو
336 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سلیطه که متاسفانه معلم آموزش و پرورش هستش دیشب تو درمانگاه ولیعصر هوا و فضای سپاه کشف حجاب کرده پ ن: دیگه همشون ماشاء الله دارن یاد میگیرن با سلیطگی و سر و صدا عنقلاب جدیدی انجام بدن :))
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کلیپ زننده فارغ‌التحصیلی دانشجویان تربیت بدنی دانشگاه اصفهان!! اگر دانشگاها صاحب داشت مدرک همشونو ابطال میکردن 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ جدید از فارغ التحصیلان تربیت بدنی، این بار دانشگاه یزد ‌ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگهداری سبزیجات و صیفی جات🥕🥬 🍓 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرش خونه تو با این محلول کم هزینه براق کن❌ 🍓 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندایی که خیلی به کارت میاد 🍓 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🔥 #نه 🔥 💥 «قسمت پنجاه و نهم» 🔺خودم زحمتش را میکشم! سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حدّاکثر تا چ
🔥 🔥 💥 «قسمت شصتم» 🔺خودم زحمتش را میکشم! 🔺گاهی این‌قدر همه‌چیز درست و سرجایش هست که باید شک کرد! همچنان بی‌حرکت و خواب بودم، امّا از لابلای مژه‌هایم داشتم دید میزدم. قبل‌از اینکه گوشی‌اش را خاموش کند، فوراً به قسمت بالای آن صفحه زل زدم تا ببینم اسم آن مخاطب کی هست؛ فقط دیدم نوشته است: «دسترسی اوّل»! دیگر چیزی متوجّه نشدم و گوشی‌اش را خاموش و مخفی کرد. حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یک دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگر میدانستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارند ما را می‌پایند و حواسشان حسابی به ما هست و همین مرا نگرانتر میکرد! آن هم منی که وقتی می‌فـهـمـیدم یـک نـفر یـا یک پسری دارد به من دقّت مـی‌کند، میشـدم خـنـگول و حسابی دست و پایم را گم می‌کردم. تا اینکه موقع پذیرایی شد. اصلاً نمیتوانم این صحنه‌ها را نگویم. چرا که تازه داشت گوشی دستم می‌آمد که کجا هستم و وسط چه معرکه‌ای گیر کرده‌ام؟ تازه ماهدخت به آن مخاطبش گفته بود که وسط یک مشت گرگ گیر کرده است! دیگر من باید چه میگفتم که حتّی نمیدانستم چه خبر است و چه کسانی اطرافم هستند و چه در انتظارم است. همین که در بین آدمهای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشان مشغولند و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل آن طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشد که بتوانید حتّی تصوّرش کنید! حالا هر چقدر هم من بتوانم قشنگ شرحش بدهم و دقیق تعریف کنم. خلاصه... ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیرد که مثلاً من بیدار و متوجّه شدم. یک خمیازه، یک قد، مالیدن چشمها، دیدن پذیرایی مفصّل و ... هنوز دو سه ساعت دیگر فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلاً چشم رو هم نذاشتی، یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کم‌تر شده؟ گردنت تیر نمیکشه؟» گفت: «نه، بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!» من از اوّل عمرم روی این ادبیّات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حسّاس بودم و می‌ترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکرده‌ام جلوی چشمانم می‌آمد و ضربان قلبم بالا میرفت. گفتم: «آره! اصلاً وایسا ببینم! مگه تا حالا...» جمله‌ام را قطع کرد و گفت: «نه، نه! تا حالا دروغ ازت نشنیدم. هر چند مثل خودم دختر مرموزی هستی، امّا نه، تا حالا دروغ ازت نشنیدم. شایدم گفتی، امّا من خبر ندارم.» گفتم: «خیییلی بدجنسی! خب حالا. بگو!» گفت: «اصلاً ولش کن. مهم نیست!» گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم.» گفت: «چرا تو این‌قدر راحت با همه‌چی کنار میای؟ خیلی برام عجیبه! کتکت زدن در حدّ مرگ! انفرادی کشیدیم، جابجا شدیم، اسرائیل رفتیم، کلی پستی و بلندی گذروندیم. دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم، امّا تو حتّی برنگشتی به پشت‌سرت نگاه کنی! با اینکه هرکسی جای تو بود تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میفتاد کنج لجن‌خونه! چرا تو این‌جوری نشدی؟ چرا راحت با همه‌چی کنار میای؟» خب سؤالی بود که اصلاً انتظارش را نداشتم. سؤالش دقیقاً مثل سؤال بازجوهایی بود که عمری با متّهمشان زندگی کرده‌اند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبان متّهم بیرون بکشند. سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم و او هم منتظر جوابش! تا اینکه یک نقشه‌ای به سرم زد. گفتم: «مگه تو، توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه عذاب و ناراحتی تو درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چی میگذره؟» گفت: «خب بگو برام!» گفتم: «تو این‌قدر سرت گرم مؤسّسه، کلاسا و دوستای ایرانیت و بقیّه بود که حتّی نفهمیدی من چه شبا با گریه خوابیدم! حتّی یه بار نشد بیای کتابخونه دنبالم! حتّی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون، امّا با صورت تمیز میام خونه. از بس گریه می¬کردم، پیاده میومدم که گریه‌هام تموم بشه!» گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی به هم نزدیک بودیم.» گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که تو یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف. نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم نه از یه جنسیت! من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلاً از تو هیچی نمیدونم. حتّی حقّ سؤال کردن هم ندارم. اون‌وقت توقّع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریبه که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!» گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟» گفتم: «نشنیدی چی گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حسّ فضولی و کنجکاویم رو درباره تو ارضا کنم وگرنه واسه هرکی بشینی قصّه اون آزمایشگاه و خوکدونی رو تعریف کنی و بعدشم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن و ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقّع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟»
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست، کی هستی و چه‌کاره هستی! امّا عقلم میگه که به گنده‌ها وصلی! وصل هستی که این‌قدر آرامش داری و تنها دردت اینه که گردنت تیر میکشه و اذیّت میشی، نه مثل من درد همه عالم و دنیا رو سرت باشه! فقط الان یه سؤال ازت دارم! فقط یه سؤال!» گفت: «بگو!» گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!» یک‌کم جدّی‌تر شد و گفت: «باشه! این بار هر چی بود جواب میدم.» گفتم: «الان داری میای افغانستان چیکار؟!» سکوت کرد و به چشمانم زل زد. از نگاه این‌جوریاش وحشت داشتم، امّا من هم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم. گفتم: «میشنوم!» گفت: «مأموریّت دارم!» گفتم: «خب، آفرین! روراست باش. من که نمیخوام بخورمت! بیش‌تر برام توضیح بده.» گفت: «باید چند نفرو ببینم، باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم. همین.» گفتم: «قطعاً ملّت بدبخت و توده مردم نیستن. میشه بگی کیا؟» گفت: «فعلاً خودمم نمیدونم، بعداً بهم می¬گن.» گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟» گفت: «قرار شد فقط یه سؤال بپرسی.» گفتم: «همه‌ش در راستای همدیگه‌ست، همه‌ش یکیه!» گفت: «واسه اسرائیل!» گفتم: «میدونم. واسه کجاش؟ موساد؟» گفت: « تو نمیدونی. یه اداره خاصّیه، کارای امور بین‌الملل دستشه!» گفتم: «ماهدخت تو جاسوسی؟» لبخندی زد و گفت: «نه! کارم تبادل اطّلاعاته.» گفتم: «اسم جدید جاسوسیه؟» گفت: «نه بابا! جاسوس که با کسی حرف نمیزنه؛ جاسوس که این‌قدر قشنگ آمار به دوستش نمیده؛ من خبرنگار ویژه هستم، قراره مصاحبه بگیرم و گپ و گفت و این چیزا...» با یک جوری که؛ یعنی به من چه، گفتم: «موفّق باشی!» گفت: «وا! من جدّی و صادقانه گفتم؛ ینی چی موفّق باشی؟» گفتم: «ما چطوری از زندون آزاد شدیم؟ بگو و خلاصم کن! نذار این همه شکّ و سؤال با خودم این‌ور و اون‌ور بکشم.» گفت: «با برنامه همون پسره که دوسش دارم!» گفتم: «پس تو توی زندان چیکار میکردی؟ مگه میشه کسـی عشقش رو بفرسته زندان، اونم نه هر زندانی، وسط خون و لجن! با آزمایشات سِرّی!» گفت: «من دو تا کار داشتم. یکیش نیاز به تعمیر داشتم! بدنم مشکلاتی داشت که اون‌جا میتونستن رو بدنم کار کنن و درست بشم. فقط حالا که قراره صادقانه بگم، تو هم نپرس چه مشکلی. دوّمیش هم این بود که تو رو انتخاب کنم تا مأموریّت افغانستانم خوب پیش بره و راهنما داشته باشم.» گفتم: «همه‌چیز به نظرم احمقانه و کودکانـه مـیاد! مـن الان بـایـد بـاور کنم که تو مریض باشی، امّا دکترای اروپایی جوابت کرده باشن و تو هم داروی دردت رو وسط اون خوک¬دونی پیدا کرده باشی؟» گفت: «اوّلاً من نگفتم مریض بودم. ثانیاً قرار نبود تو با من بیای. قرار بود بعداز آزادیمون تو راه خودت رو بری و منم راه خودم رو! نکنه یادت رفته که اون شب که پیتزا زدیم، چقدر رو مخم کار کردی که باهات باشم و تو سفر به سرزمین مادریم، تنها نباشیم؟!» همه‌چیز در صحبت‌های ماهدخت علی‌الظّاهر درست بود، امّا دل من چرکین و کثیف بود! جوری همه‌چیز درست به نظر می‌رسید که فکر کردم من تمام آن مدّت الکی شک کردم و دارم برای خودم توهّم توطئه می‌چینم. در ادامه حرفهای دیگری زدیم، کمی میوه خوردیم و به سفرمان ادامه دادیم. گاهی این‌قدر همه‌چیز درست و سر جایش است که باید به همه‌اش شک کرد! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🔥 #نه 🔥 💥 «قسمت شصتم» 🔺خودم زحمتش را میکشم! 🔺گاهی این‌قدر همه‌چیز درست و سرجایش هست که باید شک کر
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔥 🔥 💥 «قسمت شصت و یک» وقتی جواب آدم را نمی‌دهند، صبر آدم کم‌تر می‌شود و ترسش بیش‌تر! از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلی‌خیلی بهت‌زده و در عین حال خوشحال بودم. از آن مدل خوشحالی‌ها که آدم نمی‌داند باید بشیند و زارزار اشک بریزد یا قهقهه بزند و یک دل سیر بخندد. ناخودآگاه وقتی از پلّه‌های هواپیما خارج شدم، زانوهایم شل شد و احساس بی‌حالی کردم. می‌دانستم که از هیجان زیاد است. دستم را به زانوهایم گرفتم، نتوانستم همان را هم تحمّل کنم و به زمین خوردم. همه داشتند نگاهم می‌کردند! آن‌ها که نمی‌دانستند مشکلم چیست. کسـی نمی‌توانست بفهمد از گور نجات پیدا کردن، به جهنّم رفتن، از جهنّم فرار کردن، به اروپا و اسرائیل رفتن و الان هم وسط کابل بودن؛ یعنی چه و چه حسّ متضادّی در آدم به وجود می‌آورد. کسی نمی‌تواند بفهمد که برای یک دختر پاکدامن که بزرگ‌ترین خلافش برق لب و خطّ چشم، آن هم برای چند تا کلاس و مهمانی بود، چه حسـّی دارد که بزنندش، ببرندش، دفنش کنند، عفتش را از او بگیرند، با تعدادی موش آزمایشگاهی بدبخت جنین‌خور مظلوم زندگی کند و در نهایت سر از جاهایی در بیاورد که یک عمر برایشان آرزوی مرگ می‌کرده است و ... و از همه بدتر؛ الان حتّی به شعارهای قبلی‌اش هم یک ذرّه تردید کرده است و خلاصه دارد داغان می‌شود و مشخّص نیست تا کی بتواند ترکش‌های این مدّت سیاه زندگی‌اش راتحمّل کند و افکارش آزارش ندهد. همه داشتند نگاه می‌کردند و کسـی نمی‌دانست چه شده است و چطوری بهتر می‌شوم. ماهدخت کلّی قربانم شد و فوراً مرا به سالن انتظار منتقل کردند و یک‌کم آب، آب میوه و شکلات به من دادند برای اینکه فشارم نیفتد و این‌ها... تا اینکه توانستم سر پا بایستم. نمی‌دانم در آن لحظات با سرگیجه‌ای که داشتم، چطوری و چه کسـی انداخت توی دلم، امّا تمام حرکات و رفت‌و‌آمدهای ماهدخت را زیر نظر داشتم و یک حسـّی به من می‌گفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارند به حرکات ما دقّت می‌کنند. به‌خاطر همین، حتّی وقتی که حالم بهتر شده بود و ماهدخت می‌خواست عرق و خستگی‌اش را برطرف کند و یک آبی به‌صورتش بزند، پشت‌سرش رفتم و نگذاشتم از جلوی چشمانم تکان بخورد. فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمی‌کنم، آمد مثل بچّه آدم کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه نشست و چند کلمه‌ای با هم حرف زدیم. گفتم: «ماهدخت! چیزی شده؟» گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟» گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. به‌خاطر همین فشارم افتاد!» اوّلش چند لحظه‌ای سکوت کرد و به زمین زل زد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: «دقیقاً درد منم یه چیزی تو همین مایه‌هاست. منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حسّ سنگینی اومد سراغم! احساس می‌کنم به اینجا متعلّق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، امّا خودم نه! ینی احساس نمی‌کنم اومدم وطنم!» با تعجّب گفتم: «چرا می‌گی نژادم؟ منظورت خونواده‌ته؟» دستپاچه‌ شد و فوراً گفت: «آره حالا! گیر نده تو این موقعیّت!» گفتم: «برنامه‌ت چیه؟ اصـلاً پاشـو بریم خـونه ما یا هتـل یا حالا هر جا که تو بگــی، یه‌کم استراحت کنیم، تفریح و... بعد هم می‌شینیم سر فرصت فکر می‌کنیم.» اوّلش چیزی نگفت، امّا بعـد گفـت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیّتم نکن!» ضمناً اگه می‌خواستم می‌تونستم قالت بذارم، پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذرّه‌بینم!» خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره مأموریّت‌هایی داری و کلّی کار داری! منم همین‌طور. پس بذار اوّل یه جایی بریم، نه اصلاً چرا بریم یه جایی؟ یه راست می‌ریم خونه ما. چطوره؟» مخالفتی نکرد و حرکت کردیم. وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدهم، اوّل به خانه‌مان زنگ زدم. چون یادم است که آخرین روزهایی که پیش خانواده‌ام بودم، بابام می‌خواست اسباب‌کشـی کند. بابام بنا به دلایلی که هیچ‌وقت برایمان توضیح نمی‌داد، گاهی اوقات خانه، محلّ و حتّی شهرمان را عوض می‌کرد. به خانه‌مان زنگ زدم. خوشبختانه توانستم شماره جدیدمان را پیدا کنم و با خانواده‌ام ارتباط بگیرم. مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ می‌زنم و آدرس می‌دم.» از این حرف مادرم خیلی تعجّب کردم. چاره‌ای نبود، صبر کردم. ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟» گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام یا بابام بگیره.» ساکت شد، امّا معلوم بود که شاخک‌هایش حسّاس شده است. زنگ زدند و آدرس را دادند. حرکت کردیم. تقریباً دو ساعت در راه بودیم. ادامه...👇 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
نکته خیلی جالب و حسّاسی که رخ داد این بود که ماهدخت همان گوشی را بیرون آورد و شروع به عکس‌برداری، تهیّه فیلم و مثلاً گزارش و سلفی از مسیرمان و راه کرد. من که تعجّب کرده بودم گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک» فقط خندید و گفت: «چیزی نیست، هدیه‌ست.» فوراً گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟» باز هم خندید و چیزی نگفت. به سمت منطقه‌ای به نام «کابل جدید» رفتیم. این منطقه در شمال کابل قدیم است که ژاپنی‌ها مسئولیّت پروژه شهرسازی آن را به عهده داشتند و قرار است که دیگر کم‌کم پایتخت جدید معرّفی بشود. چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند. همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم و تقریباً یک ربع دیگر مانده بود که به آن آدرس برسیم، وارد منطقه‌ای شدیم که از اوّلش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکس‌برداری و فیلم‌برداری ممنوع!» هر دونفرمان تعجّب کرده بودیم، امّا من بیش‌تر! چون با اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، می‌دانستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی‌ نمی‌دهد. دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد، امّا نمی‌دانم چه نوشت و به که بود. پانصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود. دیگر داشتیم شاخ درمی‌آوردیم! امّا من بیش‌تر... خیلی گیر ندادند. فقط از راننده فرودگاه سؤال کردند و از من پرسیدند که منزل چه کسی تشریف می‌برید. من هم گفتم: «منزل فلانی! خونه بابام هست.» پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از آن نظامی‌ها آرام به آن یکی گفت: «خونه ابوحامد! می‌خوان برن خونه ابوحامد!» نمی‌دانستم از چه کسی حرف می‌زنند! ابوحامد دیگر کیست؟ نمی‌دانستم . اشاره کردند که ماشین را آنجا پارک کنید. راننده ماشین را کنار پارک کرد و پیاده شد. بعداز سه چهار دقیقه، یک راننده دیگر آمد و ماشین را تا خانه برد. ما فقط تعجّب می‌کردیم و دهانمان همین‌جوری باز و بازتر می‌شد! البتّه من بیش‌تر...؛ چون ماهدخت خیلی آرام بود و انگار خیلی برایش مهم نبود. آن چیزی که تعجّب ما را خیلی بیش‌تر کرد و داشتم کم‌کم می‌ترسیدم، این بود که اصلاً آن منطقه نظامی، مسکونی و یا شکل شهرک نبود. ما را به یک ساختمان بردند و پیاده کردند. دو تا خانم آمدند و ما را به‌طرف داخل راهنمایی کردند. اصلاً نه خبری از پدرم بود، نه مادرم، نه خانه‌مان، نه هیچ کس دیگری که بشناسم. واقعاً ترسیده بودم و کسی هم پاسخگوی ما نبود. وقتی جواب آدم را نمی‌دهند، صبر آدم کم‌تر می‌شود و ترسش بیش‌تر؛ چون بیش‌تر مشخّص نیست که چه برنامه‌ای برایمان دارند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110