ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و سوم» وسط آن
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و چهارم»
🔰صبح بیستم ماه مبارک...
صبح خیلی زود، که هر کس در آن سالن و پشت در آن اتاق در گوشهای خوابش برده بود، الهام وسط پِلک چشمانش یک سایه را دید که از جلویش رد شد و به طرف اتاقی که داود و سروش در آن خوابیده بودند رفت. به زور، و با زحمت فراوان چشمانش را مالاند و دقیق تر نگاه کرد. دید حاج آقا خلج، بدون هیچ همراه و به آرامی از جلوی همه رد شد و میخواهد وارد اتاق بشود.
الهام خواست حرکت کند اما اینقدر خسته بود که رمق نداشت. اما درک آن لحظه برایش مهم بود. به زور، همه توانش را در زانوهایش جمع کرد و میخواست بلند شود اما سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما با زحمت خودش را سر پا نگه داشت.
دستش را به دیوار گرفته بود. اندکی که گذشت، توانست تعادلش را حفظ کند و آرام آرام و قدم به قدم به طرف در اتاق برود. همین طور که به در نزدیک تر میشد، از تار بودن جلوی چشمانش کاسته میشد تا این که دستش را دراز کرد و نوک انگشتش به در رسید. در را باز کرد و خیلی آرام قدم در آن اتاق گذاشت.
با صحنه عجیبی روبرو شد. دید حاج آقا خلج پایین پای داود، عبایش را پهن کرده. رو بخ قبله ایستاده. عمامه بر سر و بخشی از عمامه اش را به نشان گدایی و بیچارگی به دور گردنش انداخته و بعدها معلوم شد که در حال خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها است.
الهام همان جا خشکش زد. دید نمیتواند سر پا بایستد. همان جا در حالی که کمرش به دیوار متصل بود، خودش را به دیوار کشید و همانجا مثل دخترکان یتیم نشست. نفسش داغ بود و دلش دوباره گُر گرفت. وقتی دید حاجی خلج بعد از نماز، به سجده طولانی رفته و در حالی که یکی از دستانش رو به آسمان و در آن یکی دستش تسبیح دارد و آرام و با حالت خاصی میگوید «الهی بفاطمهَ ... بفاطمهَ ... بفاطمهَ...» صورتش را زیر چادرش برد و بی صدا بارید.
آن حالت شاید یک ربع طول کشید. خلج بلند شد و رفت بالای سر آن دو تا جوان و دستی به سر و روی هر دو کشید. سپس از جلوی الهام که روی زمین نشسته بود و داشت از زیر چادر مشکیاش سایه حاجی را میدید، رد شد و رفت.
تا قبل از ساعت هشت صبح که شیفت میخواست عوض بشود، الهام به خودش آمد و دید فرشاد و همکارانش تند تند دارند به بالای تخت آن داود و سروش رفت و آمد میکنند. اولش ترسید. خودش را جمع و جور کرد و بلند گفت: «چی شده؟»
فرشاد با لبخند جواب داد: «الحمدلله دوتاشون به هوش اومدند. سطح هوشیاریشون هم خوبه خدا رو شکر.»
الهام ندانست خودش را چطوری به بالای سر داود رساند. داود چشمانش نیمه باز بود و داشت طبیعی نفس میکشید. با همان حال نزار و کوفتگی که داشت و شب قبلش کلی ازش خون رفته بود، تا چشمش به الهام خورد گفت: «سلامت کو؟»
الهام که هم چشمانش برق خوشحالی داشت و هم اشک فشار روانی زیادی که تحمل کرده بود، با همان حال، کمی دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و جواب داد: «بی سلام عزیزم!»
داود نفس عمیقی کشید و گفت: «کاش دیشب پیشِت مونده بودم و جواب تلفنشو نداده بودم.»
الهام هم نفس عمیقی کشید و همین طور که دوباره چشمش را پاک میکرد جواب داد: «حالا کو که به حرفای من برسی داود خان؟!»
داود خیلی جدی پرسید: «دیشب سحر چه خوردی؟»
الهام گفت: «غصه! غم! گریه! اشک! آه! ناله!»
داود بدون این که ذره ای وا بدهد و یا لبش کنار برود پرسید: «ماشالله اِشتهاتم خوبه. یه رژیم بگیر حاج خانم! ماه رمضون و این همه پُرخوری؟!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
الهام که نزدیک بود سر خودش را به میله تخت داود بزند از بس آرامشِ حرص انگیزی در کلام داود بود، گفت: «حوصله ندارم. داود!»
داود که مشخص بود که به هوش آمده تا حرص الهام را دربیاورد جواب داد: «آقا داود!»
الهام یک لحظه لب پایینش را از روی حرص جوید و در حالی که نمیدانست خنده کند یا جیغ بزند، خودش را کنترل کرد و گفت: «دلم خیلی تنگه. زود بریم خونه. حالم بده.»
داود گفت: «حرفای زشت نزن! ینی چی به پسری که رو تخت بیمارستانه میگی دلم واست تنگه؟ اصلا برو اون ور تر ببینم. کو مامانم؟»
الهام که دید نخیر! با نرمش قهرمانانه، روی داود کم نمیشود جواب داد: «مثل این که راستی راستی سَرِت جایی خورده ها! گفتم حوصله ندارم. دارم از پا درمیام.» این را گفت و همین طور که روی صندلی کنار تخت داود نشسته بود، سرش را کنار داود گذاشت.
داود با چشمش نگاهی به اطرافش انداخت. دید کسی حواسش نیست. همین طور که دراز کشیده بود، کف دستش راستش را از روی چادر و مقنعه، روی سر الهام گذاشت.
آخ که چقدر الهام در آن لحظه، به یک داود بامزه و شیطون بلا به همراه دستش گرم مردانه اش نیاز داشت. آرام دستش را به طرف سرش بُرد تا دستش را روی دست داود بگذارد که یهو دکتر و دو تا پرستار وارد شدند و داود فورا دستش را کشید و عادی خوابید. و دست الهام بین زمین و هوا ماند. و در آخر سر، دستش را روی سر خودش گذاشت و همین طور که میخواست از کنار تخت بلند شود تا دکتر و پرستارها به کارشان برسند، زیر لب «اینم از شانس خراب ما!» گفت و بلند شد.
🔰پارک حومه شهر
در حومه شهر، یک پارک نسبتا بزرگ و نیمه خراب بود که مردم عادی جرات رفت و آمد به آنجا نداشتند. به مرور زمان شده بود پاتوق معتادها و مسئله دارها. گوشه موشه زیاد داشت و در کنار هر گوشه و سوراخ سُمبه، چند تا سُرنگِ مصرف شده و ته سیگار و کلی آت آشغال دیگر به چشم میخورد.
آرش موتورش را خوابانده بود لابلای بوتهها و خودش هم کنار موتورش دراز کشیده بود. اما غلامرضا فکرش خیلی مشغول بود. اصلا نخوابیده بود و در حالی که چشمانش سرخ شده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. هر از چند دقیقه به واتساپش سر میزد. انگار چشمانتظار کسی بود. ولی وقتی میدید که پیام نیامده، بدتر اعصابش خُرد میشد.
تا این که حدود ساعت ده و ربع بود که از واتساپ برایش پیام آمد. اول به اطراف نگاه انداخت و وقتی دید خبری نیست، فورا به واتساپ رفت و تماس تصویری را با هوشنگ فعال کرد.
-سلام هوشنگ خان!
تا به هوشنگ سلام کرد، آرش هم از خواب پرید و کنار دستش نشست.
-سلام. تموم شد؟
-نمیدونم. سروشِ عوضیِ لاشی پرید وسط و چاقو به هردوشون خورد.
-سروش؟ چرا این کارو کرد؟
-نمیدونم والا ... ولی خیلی آدم نچسبی شده بود...
آرش پرید وسط حرفش و گفت: «هوشنگ خان سلام. غلامرضا خیلی خبر نداره. سروش با یه دختردبیرستانی تیک میزد. خب وقتی کسی تیک میزنه و دلش جایی گیره، معلومه که دیگه جیگرِ خیلی از کارا رو نداره. سروش اینجوری شد. نمیدونیم از کجا یهو سر و کلهاش پیدا شد که خودشو انداخت وسط!»
-با کی تیک میزد؟ این حرفا کدومه؟ شماها دارین همه چیزو خراب میکنین!
غلامرضا: «نه هوشنگ خان! اشتباه نکن عزیز من. من و آرش پای کاریم. اون سروش بی همه چیز بود که خراب کرد. وگرنه من وآرش هنوزم هستیم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
-کدوم کار؟ اگه اون دو تا رو کشته باشین، الان دیگه شماها قاتلین. الان دیگه همه دنبالتون هستن. الان دیگه هیچ گُهی نمیتونین بخورین الا این که از اونجا بزنین به چاک!
غلامرضا و آرش به هم نگاه کردند و دید هوشنگ درست میگوید. آرش گفت: «خب ما که میخواستیم از اینجا بزنیم به چاک و پناهنده بشیم. غیر از اینه؟ خب الان وقتشه. زحمتش بکش و ما رو ردمون کن بریم دیگه! سلطان تو که برات کاری نداره.»
هوشنگ فقط به قیافه آنها زل زد و هیچ نگفت.
غلامرضا گفت: «راس میگی. ما دیگه الان اینجا جامون نیست. بزرگی کن و بگو بیان امروز ما رو ببرن پیش خودت!»
هوشنگ بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببینین چی میگم. الان یه پولی براتون واریز میکنم. حدود 10 تومان.»
غلامرضا: «10 میلیون فقط؟! سلطان! تو گفتی 200 تا برای زدن آخونده!»
هوشنگ با عصبانیت گفت: «یه دقیقه گه نخور ببینم چی میگم! 10 تا فعلا براتون میریزم. برین پاساژ گلها و واسه خودتون یه دست لباس نو بخرین. بلدین که. سر نبش میدون بیمارستان. بعدش برید سر چارراه و از عابربانک به اندازه دو میلیون تومن نقد بگیرین و بذارین تو جیبتون تا ظهر خبرتون کنم.»
غلامرضا بعد از آن همه خستگی و سرخ شدن چشمش، بالاخره یک حرف امیدوار کننده شنید و لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «فدایی داری سلطان! حله. منتظرم.»
وقتی این را گفت، هوشنگ تلفن را قطع کرد. یک ربع بعدش مبلغ ده میلیون تومان به حساب هرکدامشان ریخته شد. وقتی پول را ریختند، آرش با احتیاط و بدون جلب توجه، با غلامرضا سوار موتور شدند و به طرف میدان بیمارستان و پاساژ گلها حرکت کردند.
🔰پاساژ گلها
آرش موتورش را در کوچه پُشتیِ پاساژ پارک کرد و با غلامرضا ماسک زده بودند و به طرف پاساژ حرکت کردند. به طبقه دوم رفتند. همین طور که آرام آرام قدم میزدند و مغازه ها را نگاه میکردند، رسیدند به یک مغازهای که تقریبا قیمت هایش اندکی از قبلی ها بهتر بود.
وارد مغازه شدند. هر کدام یک دست تیشرت و شلوار جین و کلاه خریدند. اندکی هم چانه زدند. هر کدامشان از دستگاه فروشنده کارت کشیدند و جنس خودشان را حساب کردند و دوباره با احتیاط از پاساژ خارج شدند.
غلامرضا میخواست از همان راهی که آمده بودند برگردند به سمت موتور که آرش دستش را گرفت و جوری که عادی به نظر برسد، به طرف مخالف آن مسیر را کشید تا مثلا جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و از یک مسیر دیگر به طرف موتور بروند.
پنج شش دقیقه بعد به موتور رسیدند. سوار شدند و حرکت کردند. یک سرِ کوچه با توقف یک ماشین بزرگ که داشت جنس برای پاساژ خالی میکرد مسدود شده بود. بخاطر همین از یک طرف دیگر رفتند. از کوچه زدند بیرون و به طرف عابربانک سر چارراه حرکت کردند.
سه چهار نفر ایستاده بودند و داشتند با عابربانک کار میکردند. همان طور که سوار موتور بودند، صبر کردند که خلوت بشود. ولی خلوت نشد و دو سه نفر دیگر هم آمدند. شاید بیست دقیقه طول کشید تا این که یک نفر گفت که کارتمو خورد. نفر بعدی هم وقتی میخواست کارتش را وارد دستگاه کند، فورا کارتش را پس داد.
غلامرضا که داشت از خستگی پَس می افتاد، پیاده شد و رفت جلو و گفت: «بذار من امتحانش کنم. شاید کار ما رو راه انداخت.» پانصد هزار تومان امتحان کرد. دید دستگاه پول را شمرد و به او داد. رو به نفر قبلی گفت: «تو دوباره امتحانش کن. فقط زود که کار دارم.»
نفر قبلی هم امتحان کرد. دستگاه درست شده بود. پولش را داد و رفت. آرش فورا از موتور پیاده شد. فقط خودشان دو نفر بودند. غلامرضا دوباره کارتش را در دستگاه گذاشت. دوباره پول گرفت. یک میلیون و نیم دیگر پول نقد گرفت و با پول قبلی شد دو میلیون تومان و گذاشت در جیبش.
نوبت آرش شد. آرش هم دو تا یک میلیون تومان گرفت. البته وسطش دو دقیقه دستگاه قطع شد. اما دوباره کار کرد و آرش هم پولش را گرفت و گذاشت در جیبش و موتورش را روشن کرد و حرکت کردند.
پنجاه متر از بانک دور شدند. آرش پیاده شد تا دو تا رانی بخرد و بیاورد. به گوشی غلامرضا پیام آمد. فهمید که هوشنگ است. خوشحال شد و زیر لب گفت «رحمت به پدرت!» و از واتساپ با هوشنگ تماس صوتی گرفت.
-جونم آقا!
-گرفتین؟
-آره آقا. تیپ زدیم. دو تومن هم تو جیبیمونه.
-کو آرش؟
-رفته رانی بگیره. الان میاد. چطور؟
-غلامرضا تو چند سالته؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
-یادم رفته آقا. چطور؟ برای گذرنامه میخوای؟
-میخوام بدونم تو این سالها اطلاعی درباره کسی که تحت تعقیب هست و مظنون به قتل هست، مخصوصا قتل یه آخوند، داری یا نه؟
-چی شده آقا؟ خبطی کردم؟
-آخه تو چقدر احمقی؟
غلامرضا یک لحظه تپش قلب گرفت و از روی موتور پاشد و ایستاد و گفت: «چرا؟ چی شده؟»
-تو هنوز نمیدونی که کسی که تحت تعقیب هست، از مغازه ای با کارت بانکیش نباید خرید کنه؟ نمیدونی که نباید جایی کارت بکشه؟ مخصوصا تو اون شهری که زده یکیو ناکار کرده. مخصوصا تو محله ای نزدیک پلیس هست!
-آقا خودت گفتی برو اونجا! چی شده حالا؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
-تو اینقدر گاگولی که نمیدونی آدمِ تحت تعقیب، از عابربانک پول نمیگیره؟ هنوز نمیدونی که عابربانک دوربین داره و دوربینش هم به بانک وصله و هم به نزدیک ترین شعبه پلیس اون منطقه؟!
غلامرضا که دید بد کلاهی سرش رفته، صدای ترمز تیزِ دو سه تا ماشین از پشت ترافیکِ سر چهارراه شنید. قلبش داشت تندتند میزد و به هوشنگ گفت: «ای تُف تو قبر پدرت!» این را که گفت، دید انگار دارد شهر شلوغ میشود.
هوشنگ گفت: «غلامرضا تو هنوز خیلی بچه ای! فقط ادای حرفه ای را درمیاری! حرفه ای بودن به گنده گویی کردن نیست.»
غلامرضا دید آرش که دو تا رانی خریده بود، با دیدن دو سه نفری که با سرعت به سمتش میدویدند، رانی ها را روی زمین انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد و با فریاد گفت: «غلامرضا فرار کن! مامورا ...»
غلامرضا که هنوز باورش نمیشد هوشنگ اینقدر نامرد و عوضی باشد از پشت گوشی به هوشنگ گفت: «بالاخره دستم بهت میرسه و خِرخِرَتو میجَوم.» این را گفت و گوشی را گذاشت در جیبش و کمتر از ده پانزده متر مامورها با او فاصله داشتند که موتور را فورا روشن کرد و با تمام وجود گازش داد. اما حواسش نبود که چراف قرمز، سبز شده و ماشین ها دارند با سرعت به آن طرف می آیند. به خاطر همین، جوری به درِ عقبِ سمتِ شاگردِ یک تاکسی کوبید که خودش هم تعادلش به هم خورد و با صورت و فَک و دهان به کاپوت تاکسی خورد.
تا آمد بلند شود، بیات سررسید و محکم به زانوی سمت چپش زد و غلامرضا چرخید و دوباره با صورت نقش زمین شد. همان طور که رو به زمین افتاده بود، دو تا مامور فورا به او دستبند زدند و همان طور نگه داشتند.
بیات با همه وجود، پشت سر تیم سه نفره ای میدوید که دنبال آرش میدویدند. بیات از دور دید که آرش پیچید و آن سه نفر هم پشت سرش هستند. وقت تلف نکرد و دنبالش نرفت. بلکه پیچید در کوچه سمت چپی و تا توان داشت، با سرعت به دویدنش ادامه داد.
اینقدر آرش تند میدوید و حواسش به پشت سرش بود که نگاه نکند تا سرعتش کم نشود، که حد نداشت. اما آن سه نفر هم قرار نبود به همین راحتی بگذارند آرش فرار کند و به ریش همه بخندد.
آرش همین طور که با سرعت میدوید، با خودش فکر میکرد که غلامرضا داود را زده. همان را بگیرند کافی است. اگر یک کمی دیگر بدوم، خسته میشوند و دست از سرم برمیداند. در همین فکرها بود و آمد از کنار یکی از فرعی ها با سرعت رد شود که یک لحظه دید تصویر جلوی چشمش کلا عوض شد. یک دایره کامل از زمین و آسمان و در و دیوار و مردم و ماشین و موتور دید و با همان سرعتی که داشته، به جای این که به طرف جلو برود، دید که دارد آسفالت کوچه به طور بی رحمانه ای به چشم و صورتش نزدیک میشود.
قصه چه بود؟ قصه از این قرار بود که بیات پشت دیوار فرعی ایستاده بود و وقتی آرش میخواست با همان سرعت فرار کند، در جهت خلاف مسیر آرش، پای سمت چپش را چنان به ساق پای آرش شوت کرده بود که آرش ابتدا با همان سرعت یک چرخ در هوا زد و با سرعتی بدتر از آن، با صورت به آسفالت کوچه برخورد کرد و از هوش رفت.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
نهج البلاغه: حکمت سیصد وهفتم
و درود خدا بر آقا امیرالمومنین علی علیه السلام که فرمود: آدم داغدار مي خوابد، اما مال غارت شده نمي خوابد.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
❤️ وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ
🔸در بینش قرآنی، اگر اشخاص، اجل دارند، شخصيت جامعه هم اجل دارد. تا وقتی عمر جامعه به سر نيامده سقوط نميکند.
اعراف آیه ۳۴
#آیه_گرافی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سلام_امام_زمانم
سلام_مولای_من🤚🌸
سلام زیباترین آرزوی من
تو چقدر معطری که نامت
دهانم را پر از بوی نرگس می کند
و یادت قلبم را
سرشار از شمیم یاس می سازد
و مهرت جانم را
مملو از عطر رازقی می کند ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌸
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام بروی ماهتون رفقا🤚
صبحتون_بخیر وشادی🌺
شادی ارواح طیبه شهدا و جمیع رفتگان صلوات و فاتحه ای هدیه کنیم 🕊
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_شھـــــید
می گن شهید حسین خرازی اجازه نداده بود باباش توی لشکر خودش باشه! (شاید چون نمی خواست باباش تحت امر اون باشه) و باباش رفته بود نیروی حاج علی زاهدی شده بود. (همین شهیدی که با شهادتش عملیات وعده صادق رو جرقه زد)
این سخنرانی بابای شهید خرازیه بعد از شهادت پسرش بین رزمنده های لشکر امام حسین.
شما هم حس منو دارید که یه جور خاصی از حاج علی زاهدی حرف می زنه؟
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
نقش حاج قاسم در ساخت پایتخت ۵
جالب و شنیدنی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در کتاب سلیمانی عزیز ۲ به نقل از مدیر سازمان هنری رسانهای اوج می خوانیم: وقتی قرار شد پایتخت ۵ ساخته شود، تیم را بردیم دیدار حاج قاسم.
حاجی خیلی کمک کرد تا بچهها با فضای سوریه و مدافعین حرم آشنا بشوند؛ حتی هماهنگ کرد با یکی دوتا اسیر داعشی صحبت کنند.
فیلمنامه که نهایی شد، یک روز صبحانه مهمان حاج قاسم شدیم. همین که فهمید آخر سریال قرار است بابا پنجعلی شهید شود و در کربلا یا مشهد خاکش کنند، گفت: «فیلمنامه رو عوض کنید، همه این خونواده باید صحیح و سالم برگردن ایران.» کارگردان و نویسنده با تعجب نگاهی کردند و گفتند: «نمیشه! ما میخوایم قصه اینطور تموم بشه.» حاجی وقتی دید قبول نمیکنند، غیرتمند گفت: «مگر ما مرده باشیم که یکی از این خونواده به دست داعش شهید بشه!»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش پیش این بچه ها بودم..
باریکلا به وجدان هایی که بیدار شدن..✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماد و پشتیبانی بسیج دانشجویی در آمریکا در حال رساندن غذا و تدارکات به متحصنین در دانشگاه... 😁
ایولا..
خوشم اومد..
میشه روشون حساب کرد..
خوب پای کار ایستادن.. ✌️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
رفقا سلام..
خوبین ان شاالله.. ✋
این تصاویر رو که انسان میبینه
به یه نکته ای میرسه..
اونم اینه:
این دانشجوها و در کل بیشتر مردم جهان،
دیگه حالشون داره از زندگی غربی و تمدن لجن غربی و این سبک از زندگی سرشار از غفلت و آلودگی و زورگویی کراواتی های جنایتکار غرب به هم میخوره...
دنبال یه راه نجات هستن..
باور کنید با کوچک ترین جرقه ای با همه ی وجودشون اسلام رو در آغوش میگیرن..
دعا کنید زودتر ان شاالله آقامون تشریف بیارن..
بشر رو از این همه ظلم خلاص کنن..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفتههای شنیدنی سردار حاجیزاده
از عملیات وعده صادق...
در شب عملیات فقط 20 درصد از امکانات نیروهای ما، بر توانمندی کل دنیا غلبه کرد..
#وعده_صادق
#مجازات_پشیمان_کننده
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🤮🤮🤮
این حجم از کاسه لیسی واقعا تهوع آوره..
اونم کاسه لیسی کسی که روی شمر و یزید رو سفید کرده...
یه استخونی و چیزی جلوی این بدبخت بندازید دهنشو ببنده بابا..
#رژیم_کودک_کش_اسرائیل
#یزیدیان_زمان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
با تشکر از قوه قضائیه..
عرض کرده بودیم با هر ندای فتنه انگیزانه ای به شدت برخورد کنید..
جوری داستان را روایت کرده کانه مانند ملائک آنجا حضور داشته و از نزدیک شاهد ماجرا بوده..
این حجم از دروغگویی و تهمت زنی و لجن پراکنی هزینه دارد..
همه باید بدانند، زدن حرف مفت و
بی اساس برایشان دردسرساز و هزینه بردار است..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئو ادعاهای محمد پارسی در مورد ضرب و شتم نیکا شاکرمی توسط نیروهای امنیتی لو رفت..
راسته میگه..
چهارنفر بهش حمله کردن.
با باتوم زدن تو سرش..
بعدم شوکر و اسپری فلفل..
بعدم با دست های خون آلود از تو جیبشون تسبیح در آوردن و ذکر گویان به ریش جماعت احمقی که حرفهای امثال محمد پارسی و سلبریتی ها و بی بی سی و اینترنشنال را باور میکنند قاه قاه خندیدن..
باور کنید این فیلم رو نشون برعندازا بدی و بگی فیلم ضرب و شتم نیکا شاکرمی باور میکنن..
واقعا که جماعت برعنداز و اپوزیسیون و تمام روزنامه نگاران و تحلیلگران شون مشتی نفهم و کودن و هالو هستند..
البته یکسری هاشون هم خائن هستند و فقط میخوان با روان مردم بازی کنند..
#قیام_احمقها
#عنقلاب_عقب_مونده_ها
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻سردار رادان: برهنگی دسیسه دشمن برای نابودی خانوادهها است
▪️به لطف خدا و عنایات اهل بیت(ع) به هیچ عنوان از این جنگ شناختی و حوزه اجتماعی که رها شده بود و مورد هجمه دشمن قرار گرفته، لحظه ای آرام و قرار نداشته و برای رسیدن به عفت اسلامی زنان و دخترانمان درنگ نخواهیم کرد.
#حجاب
#طرح_نور
#برخورد_قانونی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110