eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
921 دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
11هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و ششم» [جونم براتون بگه که اون پسره ایتالیاییه بود که آمریکا به دنیا اومد و باباش پولدار و کارخونه دار و این چیزا بود و پول به دولتشون قرض میداد و بعدش رفت دانشگاه و اونجا با مسلمونا آشنا شد. تا این که یه روز تو دانشگاه با یه کتاب آشنا شد که نظرشو جلب کرد. هرقدر بیشتر مطالعه میکرد و با اون کتاب بیشتر وقت میگذروند، بیشتر بهش علاقمند میشد. اون کتاب قرآن بود. همون کتاب باعث شد که پسره تو یه مرکز اسلامی تو نیویورک شهادتین بگه و مسلمون بشه؟ بچه ها میدونین شهادتین چیه؟ شهادتین یعنی همین اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. اگه پدر و مادرت مسلمون نباشن و خودتم مسلمون نباشی، اگه اینا رو به قصد مسلمون شدن بگی، مسلمون میشی. خلاصه ... دیگه وقتی مسلمون شد، تصمیم گرفت اسمشو عوض کنه. اسم واقعی این پسره «ادواردو آنیلی» بود. اما بعد از این که مسلمون شد، اسمشو هشام عزیز گذاشت. البته اینم بگم سال 59 با رایزن سفارت ایران در ایتالیا آشنا شد و شیعه شد و اسمش شد مهدی. این آقا مهدی یک سال بعدش اینقدر تعریف امام خمینی رو شنیده بود که تصمیم گرفت به ایران سفر کنه و امام را از نزدیک ببینه. وقتی سال 60 به ایران اومد، موفق شد که امام رو زیارت کنه و در حسینیه جماران امام رو ببینه. از اونجا هم یه سر رفت مشهد و این شروع انقلاب عجیبی بود که تو زندگی آقا مهدیِ ما اتفاق افتاد. یه پسر به اون پولداری و امکانات اما دنبال حقیقت بود. بچه ها جان! همه چیز پول نیست. پول خوبه ها. نمیگم بده. اما همه چیز پول نیست. اینو حواستون باشه. اگه جلوی خودت نگیری و همه چیزت بشه پول، یهو به خودت میایی و میبینی به خاطر یه کم پول بیشتر، کلی قتل و جنایت و پرونده میفته گردنت و آخرشم گیر میفتی و آبروت میره.] قصه گفتن داود برای بچه ها با همان دست به گردن آویزان ادامه داشت. کم کم داود ارتباطش با کسبه بهتر شده بود. آقانصرالله را یادتان است؟ همان که بلندگو را برداشته بود و با همان ادبیات خاص خودش همه را به جشن عقد داود دعوت میکرد؟ آن روز که داود قصه گفتنش تمام شد، نزدیک تر نشست و کمی با داود حال و احوال کرد. -دستتون چطوره؟ -خدا رو شکر. بهتره. اما گفتن آویزونش نکن و از گردنت جداش نکن تا یه کم دیگه زخمش جوش بخوره. -نامرد رگِ دستتون رو زده بود. درسته؟ -آره. خدا خیلی رحم کرد. خوب شد اون شب آقافرشاد بود. وگرنه بدتر میشد. -راستی حاج آقا یه سوال! -جانم! -شما چرا اینقدر کم سخنرانی میکنی؟ چرا برامون آیه و حدیث نمیخونی؟ -من که هر روز قبل از اذان مغرب، اینجا سخنرانی میکنم و اتفاقا شرح و توضیح آیه و حدیث و ضرب المثل و این چیزا میگم. -کمه. آخوند باید دهان‌دارتر باشه. واسه خودت میگما. وگرنه من که هدایت شدم خدا را شکر. داود که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: «بله. الحمدلله. شما کارِت درسته ماشاالله» -حالا به نظرم بیشتر سخنرانی کن. آخوند باید بتونه یکی دو ساعت حرف بزنه. چیه امروزیا همش ده دقیقه و یه ربع حرف میزنن؟! -خب حوصله مردم هم کم شده. بعلاوه این که مردم ماشالله سطح سواد و آگاهیشون بالاتر رفته. -نمیدونم. جوابم نده. به جاش طولانی تر حرف بزن. داود لبخندی زد و گفت: «چشم. ببینم اگه مردم حوصله داشتن و استقبال شد، بیشتر حرف میزنم.» ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
اما نصرالله دست بردار نبود. با جدیت گفت: «ینی چی نظر مردم و اگه استقبال شد؟ اگه به اینا باشه که درسته قورتت میدن. یه کم از خودتون قدرت نشون بدین. میرزای شیرازی گفت دیگه کسی تنباکو مصرف نکنه، همه زدن شکستند. حضرت زینب گفت همه ساکت باشن، حتی پرنده ها هم ساکت شدند. شما باید حرفت برو داشته باشه. خیلی لی لی به لالای مردم نذارین.» داود که میدانست آن بنده خدا پیرمرد است و دلسوز هم هست و عمر خودش را کرده و ذهن و فکرش دیگر تغییری نمیکند، باز هم لبخند زد و دستی که بسته نبود را روی سینه اش گذاشت و گفت: «چشم آقا نصرالله. راستی چرا زودتر نگفتی؟ شما با تجربه ها باید هوای ما جوونترا رو داشته باشین.» نصرالله که معلوم بود که خیلی از این حرف داود خوشش آمده کمی ذوق کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: «فکر نمیکردم بعد از اون شب که ردن و ناکارت کردند، بازم وجود داشته باشی و بیایی این مسجد. رودربایستی ندارم باهات. همه میگفتن. همه پشت سرت میگفتن اما من جلوی روت میگم. ما فکر میکردیم دیگه میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی.» داود خنده ای کرد و جواب داد: «عجب! پس مردم انتظار داشتن که دیگه برم و برنگردم.» همین طور که با هم حرف میزدند و میخندیدند، دو نفر با قیافه های خاصی وارد شدند. هر دو سیبیلی و لاغراندام و استخوانی بودند و تا وارد شدند، بوی سیگارشان کل مسجد را برداشت. با این که آن لحظه سیگار نمیکشیدند. به طرف داود که آمدند، داود جلوی پای آنها و به احترام بلند شد. یکی از آنها که حدودا پنحاه سالش بود و دندانهایش را هم یکی درمیان نداشت، گفت: «حاجی قربون قَدَمات. بشین شرمندم نکن.» نشستند. نصرالله هم مشتاق شد بنشیند و ببیند آنها با داود چه کار دارند؟ -حاجی! عموی ما رحمت خدا رفته. البته ماه رمضونتون هم قبول باشه. ایشالله همیشه به روزه و افطار! -خواهش میکنم. از شما هم قبول باشه. چه دعای قشنگی کردید. آن مرد خیلی تلاش میکرد مَبادی آداب حرف بزند و مثلا کم نیاورد، جواب داد: «خواهش میکنم. قشنگی از خودتونه.» تا این را گفت، داود داشت از خنده میترکید. اما جوری دستش را روی لب و دهانش گذاشت که موقع گوش دادن به حرف های آن بنده خدا تابلو نباشد. -میگفتم. عموی ما رحمت خدا رفته. خادم اهل بیت. پیرغلام امام حسین. اهل زهد و مردم دار. دستش تنگ بود اما اهل خیر بود. -آخی. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. دیده بودمشون؟ -نمیدونم حاجی. کم سعادتی قابل نداشته و الا شما بزرگ مائید!! داود نفهمید چه شد و اصولا عقلش برای درک این مفاهیم خیلی آکبند بود. هنوز در فهم این جمله مانده بود و داشت با خودش حلاجی میکرد که آن بنده خدا یک جمله شاهکار دیگر گفت و صغیر و کبیر ادبیات را شرمنده مرامش کرد. گفت: «حتی یک بار در دوران کودکی میخواست سید بشود اما خدا را شکر که الحمدلله و الا پناه بر خدا!» نگو که بنده خدا منظورش از «سید شدن» همان آخوند شدن است. داود این را نفهمید و فقط سرش را تکان داد که مشخص نشود فهمیده یا نفهمیده! لحظات راحتی نه برای داود بود و نه برای آن بنده خدا! تا این که گفت: «خلاصه میخواستیم زحمت بکشید و مراسم ترحیمش رو اینجا بگیریم و خودتون هم منبر و روضه بخونین.» داود قدری خودش را جمع کرد و گفت: «خواهش میکنم. مسجد متعلق به همه است و باید در خدمت امور عام المنفعه و معنوی و دینی باشه. بسیار خوب. فردا مراسم دارین؟» -نه حاجی. پس فردا مراسم داریم. پزشک قانونی گفته یکی دو روز کار داره. ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
-چرا؟ چی شده مگه؟ -هیچی. چیز خاصی نیست. گیر و گورِ اداری و این چیزا. پس ما روی پس فردا عصر حساب کنیم؟ -بله. انشاءالله به مدت دو ساعت مسجد دراختیار شماست. آخرش خودمم منبر میرم. البته دعا کنین که حالم بهتر باشه. چون گاهی جاش تیر میکشه و اذیت میشم. معمولا لوتی جماعت، وقتی بخواهد ابراز همدردی بکند، مخصوصا با کسی که جلویش رودربایستی دارد و اصطلاحا از قماش آنها نیست، خیلی برایش سخت است که عفت کلامش را حفظ کند. از همین رو، آن بزرگوار با یک جمله کوتاه اما مملو از گوشه کنایات، اوج همدردی صنف خودشان را با داود اعلام نمود و گفت: «تٌف تو ذاتشون بیاد مادر به خطاها! که اینجوری دهن حاجی ما رو سرویس کردن.» داود فقط تو افق محو شد. از فشار خنده، یا بهتر است بگویم از فشاری که بر اثر کنترل خنده اش به او وارد شده بود، درد و سوزش دستش هم بیشتر شد و مثل مارگزیده به خودش میپیچید. 🔰بازداشتگاه شرایط آرش و غلامرضا اصلا خوب نبود. لحظه به لحظه با بررسی سوابق و خط و خطوط آنها پرونده آنها سنگین تر میشد. آرش که انگار نذر کرده بود هیچ چیز را گردن نگیرد. یک جورایی هم حس میکرد که چیز دندان گیری علیه او وجود ندارد بخاطر همین خیلی بااحتیاط جواب میداد. -چیکار کردم مگه؟ رفیقمو که تو دردسر افتاده بود سوار کردم و زدیم به چاک! از اون پولا هم اطلاع ندارم. اونم مال غلامرضاست. اون گفته بود یه رفیقی داره که میخواد چند مرحله پول براش حواله کنه. منم گفتم باشه و ریخت تو کارت من! همین. بیشتر از همینم نه چیزی میدونم و نه چیزی گردن میگیرم. غلامرضا که خودش میدانست وضعش بد است و از طرف دیگر، سر و زبانِ آرش را نداشت و نمیتوانست زبان بریزد و فورا اعصابش به هم میریخت، همش میگفت: «خب حالا تهش چیه؟ آره اصلا. من زدمشون. مسئله شخصی بوده. مگه شاکی دارم؟ اگه شاکی خصوصی دارم دیگه چرا منو اینقدر این ور و اون ور میکنین؟ جرم سیاسی هم گردن نمیگیرم. میخوای بنویسی، بنویس! اما گردن نمیگیرم. من چه میدونم سیاسی چیه؟» ولی هم آرش و هم غلامرضا میدانستند که در بد دردسری افتادند اما از یک چیزی اطلاع نداشتند و اصلا حواسشان به آن نبود. و آن یک چیز، وجود شخص سومی به نام سروش بود که از اولش هم با آنها بود اما مثل یک وصله نچسب با آنها رفاقت داشت. 🔰بیمارستان روز بیست و سوم ماه رمضان شد و داود باید به بیمارستان مراجعه میکرد تا هم جواب آزمایش و عکس ها را بگیرد و هم با متخصصش مشورت کند. به خاطر همین با الهام به بیمارستان رفتند. -خدا را شکر پاره شدن تاندون و عصب نداری. فقط باید خیلی احتیاط کنی. فعلا با این دستت کار نکنی. عصبی نشی. موقع خواب، حواست بهش باشه. تا داود میخواست حرف بزند، الهام از متخصص پرسید: «نباید فعلا تو خونه استراحت کنه و جایی نره تا کامل خوب بشه؟» که با این حرف، داود یک جور خاصی به الهام نگاه کرد. متخصص جواب داد: «استراحت خوبه اما جای نگرانی نیست. بازم دستِ خودتون.» این را که گفت و چند تا دارو نوشت، الهام و داود خداحافظی کردند و رفتند. داود به الهام گفت: «کاش یه سر به سروش میزدیم.» رفتند اتاق سروش. سروش که روی تختش خوابیده بود، تا چشمش به داود خورد، بدون سلام و علیک فورا گفت: «حاجی خوب شد که اومدی.» داود پیشانی سروش را بوسید و دستی به صورتش کشید و نشست کنار تختش و گفت: «چرا داداش؟ چیزی شده؟» سروش با این که تا حدودی حال ندار بود اما معرفت داشت و به الهام هم تعارف کرد و الهام هم نشست روی صندلی کنار داود. اول سروش یک مقدار آب خورد. سپس گفت: «حرفی که میخوام بزنم خیلی مهمه. باید شما بدونی. ولی ببخشید، میشه درو ببندید که کسی نیاد.» الهام بلند شد و رفت در را بست. ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
سروش که عرق کرده بود و رنگش هم اندکی پریده بود، شروع کرد همه چیز را برای داود گفت. -راستشو بخوای، من و آرش و غلامرضا با یکی آشنا شدیم تا به ما پناهندگی بده و ما رو بفرسته اون ور آب. اما اون از ما کارایی خواست که اگه بگم، تو صورتم تُف میکنی و دیگه نگام نمیکنی. داود و الهام با تعجب به هم نگاه کردند. داود به سروش گفت: «خدا نکنه. هر چی هست بگو! بگو تا آروم بشی.» -راستشو بخوای ... چطوری بگم ... به قرآن مجید شرمندم ... اما شادی خانم گفت به شما بگم تا خیالم راحت بشه. -بگو داداش! بگو خیالت راحت. -اون دو سه باری که مسجد آتیش گرفت و به به فلاکت خوردین و همه جا پر شد، کار ما سه نفر بود. من و غلامرضا و آرش. داود اصلا تغییری در چهره اش نداد و حتی حواسش بود که به الهام هم با تعجب نگاه نکند. گذاشت تا سروش به راحتی خودش را تخلیه کند. -حتی ببخشید آبجی... روم به دیوار ... (گریه اش گرفت) شرمندم ... حتی عکسای شما که پخش شد و آبروتون رفت، کار آرش بود. اون میخواست با آبروی حاجی داود بازی کنه. منم دیر فهمیدم ... اما ببخشید ... آرش عکسای شما را داد دست جوونا و اینستا و همه جا پخش کرد. الهام با شنیدن این حرف و خاطرات تلخ آن، دوباره داغش تازه شد اما او هم مثل داود عکس العملی به خرج نداد. فقط سرش را انداخت پایین. -من خیلی پشیمونم حاجی ... من از اولشم با اونا مخالف بودم ... تا این که وقتی دیدند شما اینقدر سر جات ممحکم وایسادی، تصمیم گرفتن شما رو بزنن. ینی هوشنگ که اون ور آبه گفت که بزنینش. من مخالفت کردم و کلی از دست غلامرضا کتک خوردم. اما آرش باهاش رفت که کارو تموم کنن. این را گفت و شروع کرد و به هق‌هق افتاد. داود دستش را کف دست سروش گذاشت و کمی به او دلداری داد. -اون شب رفتم درِ خونه شادی خانم تا ساندویچا را بهش بدم. خیلی داغون بودم. شادی گفت که بیام پیش شما و همه چیزو به شما بگم. اینم بگم که شبی که شما تو مسجد عقد کردین، شادی بود که به من گفت برو بشین تو مجلس جشن تا خدا حاجتت بده. من اون شب تازه با شما آشنا شدم و دیدم اینقدر هم آدم بدی نیستید. ولی اون شبی که میخواستن شما رو بزنن، دیر رسیدم. و شروع کرد و صورتش را با دست تمیز کرد. داود از الهام دستمال کاغذی گرفت و به سروش داد و گفت: «اتفاقا خیلی هم به موقع رسیدی. دمت گرم. اگه نبودی، امروز به جای مراسم ترحیم اوس تقی مراسم سوم و هفتم من بود!» سروش دماغش را هم تمیز کرد و گفت: «مگه اوس تقی مُرد؟» داود گفت: «آره بنده خدا. امروز ترحمیش تو مسجده. میگن مرد خوبی بوده! درسته؟» -لابد از برادرزاده اش شنیدی! -دقیقا. چطور؟ میشناسیش؟ -آره. بزرگ خاندان عملی کل محله بود. اصلا بخاطر این که قشنگ تزریق میکرده و مَشتی بخوری میکرده، بهش میگفتن اوستا! یا همون اوس تقی! -دروغ میگی! -به قرآن! پس فکر کردی معلم معارف و دینی بوده؟! اونم یکی بوده مثل بابای خودم. البته بابای من از وقتی تصادف کرد و پاش درد گرفت، بخوری شد. -آخی. بنده خدا! کی تصادف کرد؟ -خیلی وقت نیست. چهل و هفت هشت سال پیش! ادامه👇 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.» داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.» سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.» داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت. همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟» الهام گفت: «حتما! بفرمایید.» سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟» الهام گفت: «خودشم میدونه؟» سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.» الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.» سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!» الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!» داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه: حکمت سیصد و هشتم و درود خدا بر آقا امیرالمومنین علی علیه السلام که فرمود: دوستي ميان پدران سبب خويشاوندي فرزندان است، و خويشاوندي به دوستي نيازمندتر است از دوستي به خويشاوندي. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ ۚ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا 🔸روزی، مُقَدَّر است و روزی مقدر را کسی نمی‌تواند از تو بگیرد. اما این به معنی دست شستن از کار و تلاش نیست چون خدا رزق مردم را در دست یکدیگر قرار داده و جز از راه تعامل به دست نمی‌آید. پس غصّۀ روزی‌ات را نخور اما دعا کن که برای به‌دست‌آوردنش به بنده‌های پست خدا محتاج نشوی. زخرف آیه ۳۲ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را می کشد قرار دل های بی قرار آرامش زمین و‌ زمان! دریاب مرا مولای مهربان 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 ⊰🍃♥🍃🤍🍃⊱ ⊰🍃🤍🍃♥🍃⊱ سلام بروی ماهتون گلهای زندگی 🤚 صبح زیباتون بخیر و شادکامی☺️ روزتون متبرک به نگاه خدا امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید👌 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجی (حسین بصیر)داشت چیزی رو پتو پیچ می کرد تا مرا ديد لبخند مليحی زد و گفت: ميدونی اين چيه؟ من كه فهميده بودم ,گفتم:علی اصغر (بصیر) نيست ؟ حاجي گفت :آره ! درست فهميدی , داداش اصغرته !! من كه تمام وجودم را غم گرفته بود بغض راه نفسم را تنگ كرد. ولي نمی توانستم گريه كنم ,چرا كه وقتی حاجی را مي ديدم , با آن روحيه قوی خجالت می كشيدم گريه كنم ... آن لحظه كه حاجی اين حرف را به من زد،سوختم و از اين عظمت , هيبت , صبر و استقامت زبانم از حرف زدن , باز ماند... حاجي خواست جنازه علی اصغر را داخل آمبولانس بگذاردكه يكی از فرماندهان از راه رسيد و از حاجی سوال كرد:حاجی ! اين چيه داخل آمبولانس گذاشتی؟ حاجی هم با روحيه ای بسيار قوی و با طمانينه گفت :چيزی نيست , جنازه علی اصغر او كه هاج و واج مانده بود،هيچ نگفت و محو صورت حاجی شد. حاجی وقتی جنازه متلاشی و سياه شده علی اصغر را ديد , دست به سوی آسمان دراز كرد و خدا را شكر نمود و گفت : خدايا! شكر كه ما را لايق دانستی و از خانواده ما كسی به شهادت رسيد. از چپ: ، و هادی بصیر شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🔴 تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج) 🔵 🕊التماس دعای فرج 🪴الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌🌹 🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ 🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ 🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ 🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ 🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ 🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ 🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ 🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ 🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ 🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ 🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ 🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى 🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ 🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ 🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ 🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ 🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ 🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى 🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ 🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ 🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ 🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ 🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ 🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ 🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها 🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها 🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ 🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ 🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ 🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ 🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ 🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ 🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا 🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى 🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى 🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً 🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ 🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ 🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ 🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ 🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ 🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ 🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ 🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً 🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى 🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى 🔹 شاهِراً سَیْفى 🔹 مُجَرِّداً قَناتى 🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى 🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى 🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ 🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ 🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ 🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ 🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ 🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ 🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ 🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ 🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ 🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ 🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ 🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ 🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ 🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ 🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ 🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک 🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ 🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ 🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ 🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ 🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ 🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ 🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ 🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً 🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ 🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ 🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ 🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ 🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ 🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ 🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً 🔹 وَ نَراهُ قَریباً 🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ 🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
348_107571_760.mp3
3.62M
التماس دعای فرج 🕊 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ▪️امام حکمت و علم...تمام رأفت و حلم... 🏴 شهادت شیخ الائمه حضرت امام جعفر صادق(ع) تسلیت باد. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای مسمومیت پز‌شکان بر اثر مصرف مشروبات الکلی تقلبی و فوت یک پزشک خانوم در شیراز رو که شنیدید... واکنش ها به این فعل حرامی که انجام شد و اینجور جامعه پزشکی رو بی حیثیت کرد جالب توجه است.. خیلی ها موضوع را به سمتی می‌خواهند بکشند که چرا باید مشروبات تقلبی در بازار وجود داشته باشد.. ما می‌گوییم اصلا چرا باید یک پزشک مشروب مصرف کند.. حال تقلبی یا غیر تقلبی.. شرب خمر برای الوات بی سر و پا هم اشکال دارد و حرام است.. چه رسد برای جامعه ی پزشکی.. احکام خدا تغییر و تنزیل ناپذیر است.. قوه قضائیه و وزارت بهداشت با جدیت کامل یه این موضوع ورود کنند.. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان الاقصی و جنگ غزه باعث شده وجدان های بیدار دنیا همه بپا خیزند.. آزادی خواهانی که سال هاست از ظلم و زورگویی و بی عدالتی نظام سلطه خسته شده اند.. مردم در جوامع غربی دیگر نمی‌خواهند سرشان را زیر برف فرو برند و جنایات سردمداران خود را نادیده بگیرند.. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110