eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ ✔️ ↫ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. 📚{سوره آل عمران آیه ۱۶۹} ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚_صبحت‌بخیرمولای‌من🌸 هرچند عرصه ، تنگ است ... هرچند جان به لب شده ایم ... هرچند بغضی همواره ، راه نفس را بسته است ... هرچند غم ، پنجه در جان های خسته مان انداخته ... ... اما آمدنتان نزدیک است ... شما می‌آیید و صورت آفتابتان تا ابد ما را بی نیاز می‌کند ... ... می‌آیید ... الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ✋سلام دوستان صبح روز جمعه تون بخیر روزتون متبرک به نور قرآن و لحظه هایتان مملو از عشق و محبتی خدایی ، ان شاالله 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقید‌ بود هر روز را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را می‌خواند دائما می گفت : اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود . و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند برادر شهیدم ...🌷🕊 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌼آیت الله مجتهدی: از غروب پنجشنبه تا غروب جمعه ارواح مردگان چشم انتظار خیرات از سوی بستگانشان هستند. آنها را با صلوات و حمد و سوره شاد کنید. ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌹امام على عليه السلام: عاجزترین مردم کسی است که نتواند دعا کند. 📕غررالحكم حدیث۳۰‌۸۰ ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
💫 اهمیت و فضیلت بسیار زیاد نماز جمعه 🌷پيامبر صلي الله عليه و آله: آيا شما را از اهل بهشت آگاه نسازم؟ [اهل بهشت] كسى است كه گرما و سرماى شديد و گِل و لاى، او را از شركت در نماز جمعه باز ندارد. (كنز العمّال، ح۲۱۰‌۸۵) 🌸پيامبر صلي الله عليه و آله : هر كس از سَرِ ايمان و براى رسيدن به ثواب الهى به نماز جمعه برود ، اعمال خود را از سرگيرد [يعنى تمام گناهانش آمرزيده شده است] . ( كتاب من لايحضره الفقيه ، ج۱ ص۴۲۷) ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ‏بیاید فرض کنیم که المپیک ۲۰۲۴ تو ایران برگزار شده و توی مراسم چنین اتفاقاتی افتاده: ۱- پرچم المپیک رو برعکس به اهتزاز درآوردن ۲- به رئیس فیفا و بقیه افراد یه دونه نایلون جا نونی دادن بکشن روی سرشون که بارون خیسشون نکنه! ۳- وسط المپیک برق کل پایتخت بطور کامل قطع شده ۴- مشخص شده تختخواب ورزشکارا از جنس کارتن مقوا هستش! ۵- سرقت‌های بیش از حد رخ داده ۶- به سیستم حمل و نقل ریلی حمله شده ۷- منع ترددهای بیشماری رو اعمال کردن که باعث سردرگمی مردم شده ۸- کیفیت غذاها فاجعه‌ست و صدای همه دراومده ۹- رودی که قراره توش افتتاحیه برگزار بشه به حدی کود انسانی توش هست که رنگ و بوش تغییر کرده!!! ۱۰- از ملی‌پوش آرژانتینی ۱ میلیون دلار دزدیدن!! اینا رو تو ایران تصور کردید!؟ تک تک این اتفاقات تو فرانسه جهان رخ داده! اتفاقاتی که اگه تو ایران بود، براندازها و خودتحقیرها با هر کدومش ماه‌ها دلقکی می‌کردن و به ایران و ایرانی فحش میدادن! 🤔🤪 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تنگه قاسمی، خوزستان 💚💙 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
بزرگی‌میگفت: تڪیه‌ڪن‌به‌شهدا شهدا تڪیه‌شان به ‌خداست؛ اصلا‌ڪنار گل ‌بشینی بوی گل می‌گیری پس‌گلستان‌ڪن‌زندگیت را‌ با‌یادشهدا ♥️🍃 💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ذکر شریف روز جمعه.. 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ولعن اعدائهم اجمعین ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بدرقه مهمان عزیز 🖥 نگاهی به مراسم اقامه نماز رهبر انقلاب اسلامی بر پیکر شهید اسماعیل هنیه رهبر شجاع فلسطینی و تشییع به یادماندنی او در تهران ❤️ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ صحبت های فوق حفاظتی سید حسن نصرالله 🔻سید حسن نصرالله: موبایلی که در دست شان شما و خانواده‌تان است جاسوس اصلی است و جاسوس قاتلی است. همین موبایلی که در دست شماهاست جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن می‌دهد و مکان فرماندهان ما را نشان می‌دهد. خواهش می‌کنم برای حفظ امنیت خود و دیگران دقت و احتیاط کنید؛ اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است. اسرائیلی‌ها همه چیز را از طریق این موبایل‌ها می‌شنوند و متوجه می‌شوند. اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق دوربین‌های مدار بسته که به اینترنت وصل است همه شهر‌ها و خیابان‌ها و رزمندگان را می‌بیند. از همه مردم می‌خواهم در خیابان و داروخانه و ... که دوربین دارد اینترنت آن را قطع کنند این واجب شرعی است. 🔰بعد وقتی حرف از اینترانت داخلی می شود وقتی حرف از پیام‌رسان های ملی می شود وقتی صحبت از موبایل تولید داخل می شود یه مشت خود تحقیر شروع به تمسخر می کنند.😒 ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
✅ بالاترین مومنان، مومنان زمان غیبتند، که غیبت امامشان با حضور امامشان فرقی ندارد. روحشان به ارتباط خصوصی با امام و انتظار برای فرج امام رسیده است. ‌‎‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🔴 اگر اخبارت را از ماهواره و شبکه های معاند مثل اینترنشنال و منوتو و بی بی سی میگیری از خودت بترس مبادا به مرور زمان سماعون للکذب شوی 🔹سماعون للکذب بر اساس قرآن، شخصی است که به جهت کثرت شنیدن دروغ، قلبش عادت به شنیدن دروغ پیدا می کند و شنیدن روایت دروغ را دوست دارد و از شنیدن حرف راست متنفر می شود. 🔹تعجب نکنید اگر شنیدید یک عده زمان امیرالمومنین(ع) میگفتند حضرت نماز نمی‌خواند و خیلی ها باور می کردند به حدی که وقتی حضرت در مسجد شهید شد، با تعجب می پرسیدند علی در مسجد چکار می کرد، علی و مسجد! 🔹این افراد اگر کربلا بودند در بریدن سر امام حسین ع تردید نمی کردند چون او را خروج کننده، حساب می کردند. 🔹پس اگر اخبارت را از شبکه های معاند میگیری به خودت رحم کن و قبل از اینکه قلبت معکوس شود، به دادِ خودت و خانواده ات برس. 🔹طبق آیه ۱۴۰ سوره نساء، دیدن کانالها و رسانه های دشمن گناه کبیره است و باعث میشه با همون کفار و منافقین در جهنم محشور بشی. تا دیر نشده توبه کنه و دست از این کار بردار. ‌‎‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_هشتم 🔺هلدی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی صبح شد اما نه فرحناز چشم روی هم گذاشته بود و نه پدرش! هر دو به بهار و امنیت و حال و اوضاعش فکر میکردند. یکی در خانه و دیگری در شرکتش تمام فکر و ذهنشان شده بود بهار! در اتاق فرحناز باز شد و منشی به همراه دو نفر وارد اتاق شدند. صبحانه آورده بودند. منشی به آن دو نفر دستور میداد و آنها هم میز صبحانه را برای فرحناز میچیدند. فرحناز: «نمیخواد. یه تیکه نون میخورم. میل ندارم.» منشی: «قربونتون برم دیشب هم چیزی نخوردید. حتی قوری چاییتون هم هنوز پره. لطفا روی منو زمین نندازین و تشریف بیارین سر میز و صبحونتون رو بخورید.» فرحناز چشمش را مالاند و گفت: «از دست تو! باشه. میخورم. بفرمایید.» منشی: «خانم میدونم خسته این. اما آقای احمدی میخواستن شما را ببینند!» فرحناز: «بگو بیان با هم صبحونه بخوریم.» چند لحظه بعد، احمدی و فرحناز سر میز صبحانه بودند. فرحناز که غرق در افکار خودش بود و بیشتر با لقمه ها بازی میکرد تا این که بخورد. اما احمدی، لقمه های کوچک میگرفت و چند لحظه میجوید و سپس لقمه کوچک بعدی را در دهان میگذاشت. -خانم حالتون خوبه؟ خیلی خسته به نظر میرسین! -خوبم. جلسه دیشب چطور بود؟ -تا صبح طول کشید. خوب بود. سر قیمت، همون اول به توافق رسیدیم. بقیه حرفامون درباره کارای فنی بود. شیوه انتقال پول و امضای اسناد و چند درصد رمز ارز باشه و این چیزا. -حرف خاصی دیگه ای نزدند؟ همون یه جلسه کافی بود؟ -آره. کافی بود. حرف خاصی هم ... نه ... چیز خاصی نگفتند. قرار شد که امروز پیش پرداخت بدن. ضمنا شما و آقا مهرداد را دعوت کردند که برای جشن سالانه هلدینگشون به بحرین برید و سه روز مهمون اونا باشید. -باشه سر فرصت. آقا احمدی من خیلی گرفتارم. ذهنمم خیلی مشغوله. میخوام دو هفته وقت بذارم تا بالاخره به نتیجه برسم. آش و با جاش به شما میسپارم. اما یه توقع دیگه هم دارم! -امر بفرمایید! -مهرداد! نمیخوام زیر بارِ مشکلات من و درگیری های فکریم فراموش بشه. اگر لازمه، یه تیم خوب از بهترین وکلای ایران استخدام کنید تا پرونده مهرداد به نتیجه خوبی برسه. هر کار و هزینه ای که لازمه، انجام بدید. متوجهید؟ هر کار و هر هزینه ای! -متوجهم. چشم. دو روز به من فرصت بدید که کارای شرکت را سامان بدم. تو این فاصله، میگم از بهترین شاگردام روی پرونده آقا مهرداد کار کنند. نگران نباشید. -بسیار خوب. من دارم میرم. دیگه تاکید نکنم. -خیالتون راحت! فقط ... خیلی خسته به نظر میرسید. بگم راننده ... -نه. خودم میرم. خوبم. خدانگهدار. کیفش را برداشت و رفت. یک ساعت بعد به خانه مادرش رسید. کلید انداخت و وارد شد. پدرش با پیژامه و پیراهن راحتی و تسبیحی در دست، در حیاط ایستاده بود و در حال آب دادن به گلها بود. تا چشمش به فرحناز خورد، لبخندی زد و گفت: «وقتی دل آدم بی قرار میشه، از خواب و خوراک و آسایش و آرامش میفته. دنیا براش کوچیک و تنگ میشه. حس میکنه نفسش بالا نمیاد. با خودش میگه چرا بقیه به چیزای الکی مشغولن؟ چرا کارایی میکنن که لزومی نداره! حس میکنه مشکلش بزرگترین مشکل دنیاست و بقیه نمیفهمن. اما ... اینجوری نیست. حداقلش اینه که بقیه به اندازه اون درگیر نیستن. وگرنه بی خیالش هم نیستن.» فرحناز لبخندی زد و کنار پدرش ایستاد و گفت: «سلام آقاجون! شما هیچ وقت بی خیال من و حال و روزم نبودین!» پدرش لبخندی زد و همان طور که آب میداد جواب داد: «اینم از شانس منه که یه دختر با درگیری های خاص دارم. دختری که الان باید مثل مامانش و داداشش و زن داداشش تا ساعت نه و ده خواب باشه و بعدش هم نیسم ساعت تو رختخوابش گوشیشو چک کنه. بعدش هم با صورت نشسته، بشینه پای صبحونه و غر بزنه! تو از وقتی بچه بودی، یه بی قراری خاصی در روح و جسمت بود. یه غیرت و تعصب خاصی رو کارات داشتی. الانم همینی. من همیشه به دغدغه هات احترام گذاشتم. چون مثل بقیه زنا و دخترا نیستی.» ادامه👇
فرحناز به پدرش نزدیک تر شد. دست پدرش را گرفت و با حالت خاصی پرسید: «آقا جون! چیکار کنم؟ نگرانم!» پدرش لوله را پایِ باغچه انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «همین جا ... شیراز ... یه پیرمردی هست ... عالمه ... سالها با شهید آیت الله دستغیب مانوس بوده و شاگردش بوده ... ازش خبر نداشتم ... اصلا نمیدونستم زنده است یا نه؟ با یکی از دوستام بعد از نماز صبح تماس گرفتم و مشورت کردم و اونم آدرس همین حاج آقاهه رو داد.» فرحناز به وجد آمد. دست پدرش را بیشتر فشار داد و گفت: «بابا چرا ایستادی؟ پاشو بریم!» پدرش گفت: «باشه. چادرت باهاته؟» فرحناز فورا جواب داد: «تو راه میخرم. ندارم.» پدرش آماده شد و تا هنوز همه خواب بودند، بسم الله گفتند و راه افتادند. سر راهشان رفتند از یک مغازه چادر خریدند. کِش نداشت. به خاطر همین، پدرش به فرحناز گفت: «برو پس بده! این همش از سرت میفته. یه چادری بگیر که حتی اگه حواستم نبود، باز از سرت نیفته.» فرحناز برگشت داخل مغازه و یک چادر قشنگ خرید و با یک مقنعه زیبا با هم سِت کرد و راه افتادند. پدرش با او شوخی کرد و گفت: «اگه مهرداد اینجوری ببینتت، دوباره میاد خواستگاریت!» این را که گفت، فرحناز پس از شب سختی که داشت، اندکی لبش کنار رفت و لبخندی زد. تا این که رسیدند به سر کوچه ای که خانه حاج آقا در آن کوچه قرار داشت. خانه آن عالِم در یک محله پایین شهر و پر از سر و صدا نبود. بلکه در یک محله معمولی با کوچه های عریض و خانه های عموما نوساز قرار داشت. حتی منزل خودِ حاج آقا هم قدیمی نبود. بلکه یک خانه دو طبقه با یک حیاطِ زیبا و یک حوضِ کوچک و دو تا درخت و عده ای گلدان بود. حاج آقا روی تختِ چوبیِ کنار حوض نشسته بود و فرحناز و پدرش هم نشسته بودند. پیرمرد سرحالی که خادم حاج آقا بود برای آنها چایی آورد و رفت. فرحناز اهل تشخیص نور در چهره آن عالِم و حالات علمایی و... نبود اما از دیدن حجب و حیا و سر به زیری آن مرد خدا احساس بسیار خوبی پیدا کرده بود. -خیلی خوش آمدید. صفا آوردید. -زنده باشید. مزاحمتون شدیم. -نخیر آقا. چه مزاحمتی! من شما را یادم هست. حتی فکر میکنم دو مرتبه شما را در جبهه دیدم. -ماشالله به این قدرت حافظه! بله. دو مرتبه در جبهه خدمتتون رسیدیم. -و حتی فکر کنم شما جزو گروهی بودید که تو یک شب، از یه گردان، فقط ده نفر زنده موندند. -بله. دقیقا. برادرم هم تو همون عملیات شهید شد. -روحشون شاد. مدیون همشون هستیم. اونا به تکلیفشون عمل کردند. خدا کنه ما هم به تکلیفمون عمل کنیم. که البته ... تشخیص تکلیف، از عمل به تکلیف، هم مهم تره و هم سخت تره. -بله. دقیقا. -خب! درخدمتم. (همان طور که سرش پایین بود به فرحناز گفت) شما چطورین دخترم؟ فرحناز با حالت متانت و وزانت خاص خودش جواب داد: «ممنون! به مرحمت شما! راستش ... دختری هست به نام بهار!» آن عالم بزرگوار فرمود: «میشناسمشون! همون دختر خانم ده ساله و معلولی که ...» -بله. همون. جالبه برام که آوازه اش به شما هم رسیده! -اشتباه نکنید دخترم! اون طفل معصوم آوازه ای نداشت. شما دارین میندازینش تو دهان ها! تا حاج آقا این حرف را زد، فرحناز و پدرش به هم نگاه کردند و سرشان را پایین انداختند. حاج آقا ادامه داد: «اون داشت زندگیشو میکرد. فقط سه نفر خبر داشتند. همون سه تا خانم محترمی که در اونجا باهاش زندگیم میکنند. خانم لطیفی خیلی زن عاقل و صبوری هستند. به من مراجعه کردند. این حرف مال پنج شش سال قبل هست. گفت که دختری اونجاست که حرفهای عجیبی میزنه. حتی یک بار بهار را آوردند همین جا. روی همین تخت. دقیقا سر جای شما!» وقتی این حرف را زد، فرحناز جا خورد! -بله! دقیقا همین جا. دیدم دختر عجیبی هست. خدا عنایت خاصی بهش داره. چیزهایی به قلبش جاری میشه و از قلبش به زبانش میاد که هر کسی توان و تحمل شنیدنش نداره. اما بچه است. بی تجربه و ساده و بی آلایش. نمیدونه که باید زبان نگه داره. نمیدونه که نباید حرفی بزنه. نباید هر حرفی به زبون بیاره و هر چی دید فورا بگه! -حاج آقا! من میخوام اونو ... بهارو به فرزند خواندگی بگیرم. ادامه👇
-زندگی سختی خواهید داشت. خیلی سخت تر از شرایطی که الان در اون گرفتار هستید. یک لحظه فرحناز تکان خورد. متوجه شد که آن پیرمرد الهی، الان است که زبان باز کند و ... همان هم شد. -کسی که سه نفر میز صبحانه اش را میچینند و صد نفر جلویش خم و راست میشوند و حتی در خانه اش نوکر و خادمه مخصوص خودش دارد و حتی یک بار هم برای خودش و همسرش غذا نپخته و جارو نکرده و ظرف نشسته و لباس مرتب نکرده، چطور میتونه زیر پای یک دختر معلول را عوض کنه و براش تشت بیاره و تر و خشکش بکنه و غذا لقمه بگیره و تو دهنش بذاره؟ فرحناز داشت بدنش میلرزید. آن پیرمرد نورانی از جیک و پوکی داشت خبر میداد که حتی فرحناز هم حواسش به جزییات زندگی خودش نبود! -دست و چشم هیچ خادم و خادمه ای نباید به اون دختر بخوره. نطفه و لقمه و ساعت و ساحتِ اون دختر اینقدر محترمه که یا خودتون باید تر و خشکش کنین یا اصلا قیدش را بزنید. فرحناز به زور آب دهانش را قورت داد و با بغض گفت: «خودم ...» آن عالم حرف فرحناز را قطع کرد و گفت: «شما از فردا ... جمعه ... زندگی و روز و شب و ماه و سال و عمرتون تغییر خواهد کرد. چشمتون به رازی خواهد خورد که تقدیر شما بوده که آن راز را بفهمید. فهمیدنش برای شما مسئولیت زیادی داره.» فرحناز صورتش خیس شد از گریه! -جسارتا منزل و مکان شما طاهر نیست. فقط همان پتو و بالشت و فرشی طاهر است که خودتون با پول خودتون تهیه کردید. چون شما اهل خمس هستید اما شوهر شما متاسفانه اهل خمس نیست. فرحناز صورتش را زیر چادرش برد. از خجالت داشت آب میشد. پدر فرحناز که سرش را پایین انداخته بود، فقط زیر لب «یا ستار العیوب» میگفت. -ببین دخترم! این شهر ... شیراز ... در پناه دهها دخترِ پاکدامن و اهل معناست که شبها به عبادت خداوند مشغولند و با طهارت قلبی و توجه کامل، نماز شب میخونند. بزرگان زیادی صدای العفو گفتن و صدای مناجات این دخترها را شنیدند که در دل شب به طرف آسمان میرفته. و اصلا این شهر و این سرزمین در پناه دعای آنهاست. (البته آن عالم بزرگوار، اسامی چند تن از علما و عرفا را که شاهد آن صحنه ها از دخترانی که اولیای الهی بودند، ذکر کردند که از ذکر آن اسامی معذورم.) چند لحظه آن جلسه در سکوت کامل رفت. فرحناز به زور خودش را کنترل کرد و صورتش را تمیز کرد و از زیر چادر درآورد و پرسید: «حاج آقا چرا من؟ من که بنده خوبی برای خدا نبودم و نیستم. نکنه خدا داره با من اتمام حجت میکنه!» -امیدوارم اینطوری نباشه. قطعا در زندگی و انتخاب هایی که داشتید، جوری رفتار کردید که مورد رضایت خدا بوده. شاید جایی چنان خوب امانت داری کردید که خداوند در جبین و سرنوشت شما، سرپرستی دو نفر از بندگانش را نوشته! تا اسم دو نفر آورد، فرحناز خیلی جا خورد و با پدرش با تعجب به هم نگاه کردند. -که البته سرپرستی از آن دومی به مراتب از سرپرستی بهار سخت تر است. فرحناز با آشفتگی گفت: «حاج آقا دارم میترسم. ینی چی دو نفر؟ متوجه منظورتون نمیشم!» -عجله نکنید. فردا را دریابید. فقط یک چیزی ... نگران بهارم! باید اون گنج گرانبها همیشه مخفی باشه. کاش بیشتر مراقبت کرده بودید و کسی بهار را نمیشناخت. سخنان آن عالم بزرگوار(که خداوند سبحان، ان‌شاءالله سایه پر مهرشان را حفظ کند) مثل پُتک های پیاپی به جان فرحناز اثر کرده بود. فرحناز خودش را در آستانه یک مسئولیت بزرگ و حیاتی میدید. گیج بود و منظور برخی حرفهای حاج آقا را متوجه نشده بود. نیمه شب شد. در حیاط منزل پدرش، پتوی نازکی دور خودش کرده بود و نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد که با صدای پدرش به خودش آمد. -کاش استراحت میکردی! -شما هنوز بیدارین آقا جون؟! -به همون چیزایی فکر میکردم که تو هم داری فکر میکنی! از تو چه پنهون، تا حالا اینقدر احساس عجز و کوچکی نکرده بودم. -بابا من دارم از دلشوره میمیرم. -حال من از تو بدتر نباشه، بهترم نیست. -چیکار کنم آقاجون؟ -همون حرفایی که حاج آقا زد. صبح که شد، پاشو برو شاهچراغ و ببین چه در انتظارته! حتی ممکنه از اینجاش به بعد، رو منم دیگه نتونی حساب کنی و مجبور باشی همه چیزو تنهایی و چراغ خاموش ادامه بدی! -شما کاری کنین که مامان تو فکر من نباشه و مرتب زنگ نزنه! -نگران نباش. مامانت و بقیه با من! سحر بود... خنکای سحر به صورت و موهای فرحناز میخورد... سرش را به طرف آسمان برد ... چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید... و آهسته و زیر لب از پدرش پرسید: «صبح شده؟» پدرش جواب داد: «صبح نزدیکه!» ادامه دارد... 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110