⚠️حال دلت را دست آدم ها نسپار
نگذار افسار به دست به هرکجا بِکشندت
نگذار با حرف هایشان امیدت را نا امید کنند
اجازه نده رفت و آمدشان بشود دلیل غم و شادی ات
زندگی ات را در دستان خودت نگه دار، محکم و وفادار
محبت کن و مهربانی را هدف خودت قرار بده تا مدیون دل و روح و احساسات خودت نشوی
عقل حسابگرت را هم ناظر کن که مبادا به بیراهه روی
این کلیشه ها را تکرار میکنم که برسم به یک کلام حرف حساب
"عزیز من، لطفا فرش زیر پای آدم ها نباش، تابلو فرش زیبایی باش که بر دیوار دلشان قابت کنند"
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی فوق زیبای خدا 😍
تا آخر ببینید...
#قلم_گردان_آسمانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
Roohollah Rahimian - Age Mordam Chi (320).mp3
3.02M
#مداحی🎧
به امام رضا میگم حرفامو...
اربعین نزدیکه و آشوبم
میشه آقا بزنی امضامو
#حب_الحسین_یجمعنا
#پایتخت_حسینی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز ابوذر روحی کولاک کرد
نماهنگ جدید ابوذر روحی با عنوان #طوفان_الاربعین منتشر شد
#حب_الحسین_یجمعنا
#پایتخت_حسینی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
70.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام امام رضا (ع)
چایخانه ی حضرت
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتمالا دوباره همچین اخباری از طویله عسرائیل مخابره خواهد شد... 😁
مخصوصا که قراره تلآویو بره زیر موشک... 😋😊✌️
#آبکش_آهنین
#ارتش_شکست_ناپذیر 🤣
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
✅ اهمیت به #نماز
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓حکومت از حجاب چه سودی میبرد؟
❓ سود یا ضرر در برهنگی برای حکومت؟!
💢 افشای نامه محرمانه شاه ایران به پادشاه عربستان درباره بی حجاب و فاسد شدن مردم ایران
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 عنصر دو تابعیتی شبکه تحدید نسل؛ از سازمان ملل تا زندان اوین
🔶 وقتی آنقدر موضوع جلوگیری از برنامه های مرتبط با افزایش فرزندآوری برایشان مهم است که در وزارتخانه ها و مراکز مهم تا سطوح بالا نفوذ میکنند....
❗️ این زن دستگیر شد اما هنوز نفوذی ها هستند....
⭕️ باور کنیم برای دشمن موضوع جمعیت ایران از انرژی هسته ای،مهم تر است!!!!
#انقلابیون
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹هنوز هم مردم نمیدانند چه کسی را از دست داده اند.
🔹روایتی مستند از ۳ سال دولت خدمت در برابر ۸ سال دولت روحانی از زبان استاندار اصفهان، تو را به جان عزیزان تان این را پخش کنید تا مردم بفهمند چه رئیسجمهوری از دست داده اند
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت رقیه(س)
حجت الاسلام👇
#عالی🎙
#سخنرانی🔊
#شهادت_حضرت_رقیه(س)
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_پانزدهم 🔺خ
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
🔺زندان
مهرداد در زندان، روی تختش دراز کشیده بود. تختش طبقه اول بود و بالای سرش یک تخت دیگر قرار داشت. عکس سه در چهار فرحناز را چسبانده بود به زیر تخت بالایی تا وقتی دراز کشیده و سرش را روی بالشت قرار میدهد و یا وقتی چشمانش را باز میکند، اولین و آخرین کسی که را که میبیند فرحناز باشد.
تخت روبرویی او یک مرد پخته و حدودا پنجاه ساله قرار داشت که آقامراد نام داشت. آقا مراد (که داستان زندگیاش از آن داستان های مهیج و اعصاب خرد کن است که بالاخره با به زندان افتادنش همه چیز ختم به خیر میشود!) وقتی که دید مهرداد دراز کشیده و به عکس خانمش زل زده، گفت: «هنوز همین یکی رو داری؟»
مهرداد یهو به خودش آمد و از این حرف آقامراد خنده اش گرفت و جواب داد: «آره بابا. همین برای هفت پُشتم بسه.»
-قشنگه که بعد از این همه سال هنوز همو دوس دارین. والا زن خدابیامرز من که چشم دیدنمو نداشت. منم از اون بدتر.
-پس سه تا دخترت چی میگن این وسط؟
-اونا که مال پنج سال اول زندگیمون بود که جوون بودیم و حوصله داشتیم. زن بدی نبود. همین که با اخلاق سگی من میساخت، دمش گرم. ولی خواهرش نشست زیر پاش و زشتمون کرد و رفت.
-خدا رحمت کنه خانمت!
-این عروسکِ دخترته؟
-نه. من بچه دار نمیشم.
-ینی بچه دار نمیشی و اینقدر زن و شوهری همدیگه رو دوس دارین؟! مگه میشه؟
-شده دیگه. خانمم یه جوریه که هیچ وقت پا تو کفشم نمیکنه. همیشه اولویتش منم. با این که اون نماز میخوند و عِرق فرهنگی و این چیزا داره اما حتی یه بارم تو چشمم نزد که چرا نماز نمیخونی و چرا فلان نمیکنی!
-شاغله؟
-مشاور اقتصادی و بازرگانی چند تا هلدینگه.
-ینی بهت نیاز مالی نداره و اینقدر باهات راه میاد؟!
-اون هیچ نیاز مالی به من نداره. هفته ای یه روز کار میکنه و در ماه چهارصد میلیون ماشالله درآمد داره. ولی با همه اینا از مادر به من مهربون تره.
-عجیبه. شاید چون تا حالا ندیدم از این زنا. باباش آدم حسابیه؟
-زدی وسط خال. آره. باباش و مامانش آدم حسابیان. مخصوصا باباش. البته خودشم با بقیه فرق میکنه.
-نگفتی این عروسکه چیه؟
-آهان. این. مال کسیه که قراره دخترخوندم بشه!
-بچه گرفتین؟
-داریم میگیریم.
-بنظرت وقتی بچه بیاد وسط، بازم زنت اینقدر حواسش بهت هست؟
-اینقدر حواسش به من بوده که عروسک مخصوص دختره رو واسم آورده تا دلم نپوسه.
-نشد. نگرفتی چی میگم. میگم تا حالا کسی نداشتین و دلتون به هم قرص بوده. نشه یهو یه بچه بیاد و حواستون از هم پرت کنه.
-خانمم این مدلی نیست. درسشو پس داده. مثلا رفت و ته و توی اون بی شرفی که منو به این فلاکت انداخت درآورده و فهمیدیم اصلا پاسدار و سردار نبوده! یا مثلا شرکتمو جوری اداره کرده که از خودمم بهتر. هر چی بهش گفتم حق امضای نهایی بهت میدم و کارا رو خودت جمع و جور کن، گفت نمیخوام سایه ات از شرکت و پای برگه ها و اسناد شرکت برداشته بشه. از اون مدل خانماس که هر روز حتی با تماس تلفنی یادم میکنه.
-به گوشی اکبر دراز زنگ میزنه؟
-آره دیگه. باز خدا پدر اکبردراز بیامرزه که تونست قاطیِ یه مشت میوه و خرت و پرت، گوشی بیاره داخل! خانمم به وکیلم گفته و یه پولی ریخته به حساب اکبردراز تا هر وقت خواست زنگ بزنه و با من حرف بزنه.
-والا دمش گرم. راستی دیروز چرا نیومدی هواخوری؟
داشتند حرف میزدند که اکبردراز آمد و سلام نکرده گفت: «آقامهندس! عیالتون کارتون دارن!»
مهرداد فورا از روی تختش بلند شد و گوشی را از اکبر گرفت و به راهرو رفت.
ادامه👇
-جونم خانمی!
-سلام عزیزم. خوبی؟
-صدات که میشنوم خوب میشم. تو چطوری؟
-خوبم. خدا را شکر. میگم میخواستم یه اجازه ازت بگیرم!
-جونم! بگو.
-من الان با بهار خانم هستم. داریم میریم خونشون. قضیه اش مفصله اما دیگه نه میتونه برگرده به خانه امید و نه میشه روی مامانش حساب کرد.
-مامانش دیگه کیه؟ مگه میدونی مامانش کیه؟
-آره. گفتم که مفصله. بعدا همه چی برات میگم.
-باشه اما ینی مامانش پیدا شده و گرفتن بهار کنسله؟!!
-نه نه ... گفتم که مفصله ... بعدا میام و حضوری برات تعریف میکنم. فقط الان یه چیزی! خونه خودمون دارن میشورن. دو سه روزی کار داره. از امروز باید خودمو وقف بهارجون و آبجیش کنم...
-خواهرش؟!
-آره. باید برم خونشون. میخواستم اگه اجازه میدی، این دو سه شبو اونجا بمونم. تا خونه خودمون آماده میشه.
-خونشون کجاس؟ خطرناک نباشه!
-حواسم هست. خیالت راحت.
-باشه. اشکال نداره. چرا نمیشه برگرده خانه امید؟ چی شده مگه؟
-یهو با لودر اومدن و دیواری که طرف خیابون بوده، ریختن پایین و درش هم کندند!!
-ینی چی؟ از طرف کی؟ کجا؟
-نمیدونم. بابام داره پیگیری میکنه. بگم برات زنگ بزنه؟
-بزنه که خوبه! بدونم چی شده. الان داری با بهار میری خونشون؟
-آره. کنارم نشسته.
-میتونه گوشیو بگیره؟
فرحناز به بهار گفت: «مهرداده. میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد چیزی نمیشنید.
تا این که فرحناز گفت: «الو مهرداد!»
مهرداد: «جانم! چی شد؟»
فرحناز با لبخند گفت: «هیچی! خانم خانما میگه من با نامحرم حرف نمیزنم. حتی شاکیه که چرا اون دفعه که دیدیش، بی هوا دست کشیدی رو سرش و موهاش!»
مهرداد هم خندید و ذوق کرد. گفت: «خب حالا که چی؟ ینی یه عمر قراره نامحرم باشم؟»
فرحناز: «متاسفانه باید بگم آره. چون بابا و بابابزرگت به رحمت خدا رفتن. بخاطر همین فقط میتونی یا با باران محرم بشی و صیغه مثلا پنجاه ساله بخونی یا با بهار. به دوتاشون نمیتونی محرم بشی.»
مهرداد آه عمیقی کشید و گفت: «دو سه سال که اینجام و گرفتارم. انشالله بعدش که آزاد شدم، یه خونه دو طبقه میگریم که اونام راحت باشن.»
فرحناز: «ایشالله. خدا بزرگه. دلم روشنه که زودتر آزاد میشی. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟»
مهرداد: «نه. خیر پیش. مراقب خودت باش.»
فرحناز: «چشم. دوستت دارم.»
مهرداد: «من بیشتر.»
فرحناز گوشی را قطع کرد و به مسیر ادامه دادند. نگاهی به بهار انداخت. دید بهار به او خیره شده. با لبخند کوچک همیشگی بر لب اما با چشمی که حکایت از غم داشت.
-چیه عزیزم؟
-نگران مامانم هستم.
-آخی. منم همینطور. نگران نباش. فردا میرم بهش سر میزنم.
-خیلی مامان خوبیه. دلم میسوزه که الان داره اینقدر درد میکشه و اذیت میشه.
ادامه👇
-عزیزکم. میفهمم. براش دعا کن که نجات پیدا کنه. راستی تو فکر آبجیت نیستی؟
-چرا. خیلی زیاد. خیلی هیجان دارم.
-از کی فهمیدی که آبجی داری؟
-یادم نیست. اما خیلی وقت نیست. بعد از این که به فیروزه جون گفتم مامان!
-من بعضی وقتا خیلی متوجه حرفات نمیشم. مثل همین حالا. راستی بهار! تو نمیدونی خراب کردن دیوار خانه امید کار کیه؟
هنوز بهار جواب نداده بود که دیدند راننده به سر کوچه خانه فیروزه خانم رسید. فرحناز گفت: «برید داخل لطفا! بعد از فرعی دوم پیاده میشیم.»
راننده رفت داخل کوچه. فرحناز حواسش به راننده و پیاده شدن بود و یادش رفت که جواب سوالش را از بهار بگیرد.
-ممنون آقا. همین جاس.
راننده ایستاد. فرحناز تا ویلچر بهار را از صندوق عقب ماشین درآورد، مشغول پیاده کردن و نشاندن بهار روی ویلچرش بود که دیدند در باز شد.
راننده خدافظی کرد و رفت.
فرحناز دید در باز شد و باران با همان چهره معصوم و ناز، یک چادر رنگی با یک روسری قشنگ پوشیده و در قاب در ایستاده.
بهار سرش را بالا آورد و به قاب در نگاه کرد. بهار و باران با هم چشم به چشم شدند. فرحناز دید باران همان طور که در قاب در ایستاده، صورتش را برد زیر چادرش و شروع به گریه کرد. بهار هم صورتش را برد زیر چادرش و همان جا به گریه افتاد.
فرحناز نمیدانست باید چه کند؟ فقط به آنها نگاه کرد. دید باران صورتش را پاک کرد و به طرف ویلچر بهار رفت. بهار هم آغوشش را کامل باز کرد و دو تا خواهری به آغوش هم رفتند.
همه چیز در سکوت محض در حال اتفاق بود. بهار حتی سلام هم نکرد. کلا بهار کلمه ای با باران حرف نمیزد. فقط به هم نگاه میکردند. فرحنازِ باسوادِ مدعیِ مذاکره و علمانیت و اروپا درس خوانده، خودش را وسط یک مذاکره و یک عالمه مکامله در خاموشی میدید که فقط با چشم ها و نگاه ها در حال انجام بود. فقط با نگاه.
رفتند داخل. فرحناز که داشت نگاهی به یخچال و خانه می انداخت و از اوج تمیزی و شکوه سادگی آن خانه و زندگی لذت میبرد، رفت سراغ بهار و باران. دید یک ساعت است که کنار هم نشسته اند و فقط به چشمان هم زل زده اند.
اصلا بیان آن لحظات در قدرت هیچ قلمی نیست. بیانِ یک عالمه حرف با نگاه های زل زده به هم. کسی نمیداند که چه در آن لحظات گذشته و چه بین چشمان آن دو خواهر رد و بدل شده که به کلمات درآورد و تایپ کند و بنویسد.
شاید نیم ساعت دیگر گذشت. فرحناز که با دیدن آنها در کنار هم، خستگی از جانش در رفته بود، دید آرام آرام از گوشه چشمان آن دو خواهر اشک جاری است. دید پس از چند لحظه، هر دو صورتشان را تمیز کردند.
فرحناز دوید وسط سکوتشان و گفت: «ببینین دخترا!»
هر دو به آرامی از هم رو برگرداندند و به او نگاه کردند.
-ما دو سه روز اینجا هستیم. بعدش همگی با هم میریم خونه ما. تو این مدت باید بدونم چطوری میخوابین؟ چطوری بیداری میشین؟ چی میخورین؟ با چی بازی میکنین؟ از چی بدتون میاد؟ از چی خوشتون میاد؟ باشه؟
بهار گفت: «باشه. باران جون هم موافقه.»
در همان لحظه بود که باران رو به طرف حیاط کرد و به در نگاه کرد. چند ثانیه بعد از آن در زدند. فرحناز میخواست برود پشت در که بهار گفت: «بذار خودش باز کنه. با خودش کار دارن.»
فرحناز که تلاش میکرد خیلی تعجب نکند و کم کم به آن حرفها عادت کند، راحت نشست. باران بلند شد و چادرش را پوشید و رفت دم در. وقتی در باز کرد، فرحناز میدید. دید یک پیرمرد آمده دم در.
-سلام دخترجان. بفرما! اینم سه تا نون داغ. کاری نداری؟ التماس دعا.
همین چند کلمه را گفت و رفت. باران در را بست و آمد. بهار گفت: «این آقا خیلی مهربونه. هفت هشت سال هست که هر روز که میره نونوایی، دو سه تا نون اضافه تر میخره و میاره اینجا و به باران میده و میره.»
فرحناز گفت: «خدا خیرش بده. هنوز هستند آدمایی که حواسشون به در و همسایه باشه.»
بهار گفت: «شاید باران راضی نشه که با ما بیاد خونه شما!»
فرحناز با تعجب گفت: «چرا؟ اونجا رو دوس نداره؟»
بهار جواب داد: «بخاطر همسایه های اینجا. مامانم چند بار میخواسته با کمک خانم لطیفی از اینجا بره. اما فهمیده که همسایه ها راضی نیستند. حتی همسایه ها بهش گفتن خودت برو اما باران اینجا باشه.»
- خب خیلی دوسش دارن. راستی میدونن که دختر خاصی هست؟
-فکر نکنم. میدونن که باران یتیمه و نمیتونه حرف بزنه. ولی نمیدونن که تو دلش براشون دعا میکنه. فقط میبینن که وقتی یه چیزی نذر باران میکنن، دعاشون مستجاب میشه.
ادامه دارد...
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 22.mp3
5.28M
#این_که_گناه_نیست22
▫️تمرین کن؛ مثل خدا ستار بشی!
اگه عیبی رو دیدی؛
روش پرده بنداز و فراموشش کن!
نه اینکه این عیب رو،
به دیگــران هم تعمیم بدی...
💢نگــو؛ این که گناه نیست
#استاد_شجاعی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
کربلاییمحمدحسین_حدادیان_حرم_رقیه.mp3
9.79M
🎙هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد حرم رقیهس
😔💔
#اربعین
#شهادت_حضرت_رقیه
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد.
🌷سردار مدافع حرم «حاجمهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت.
🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی👉
بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را آزاد کند.
به من گفتند:
«میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟»
میدانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. با یکی از بچههای سوری بهنام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را میپایید.
پیکری متلاشی و تکهتکه را نشانمان داد و گفت:
«این همان جسدی است که دنبالش هستید!»
میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم:
«من چهجوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!»
بیاختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:
«پستفطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دستهاش؟!»
حاجسعید حرفهایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، میگفت:
«این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.»
دوباره فریاد زدم:
«کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!»
داعشی به زبان آمد و گفت:
«تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد!»
هرچه میکردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:
«ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.»
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت:
«فقط همینجا.»
نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریبمان بدهد.
در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم:
«بیبی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.»
یکباره چشمم افتاد به تکهاستخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم بههم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم.
نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزالله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بیخبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزبالله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله، پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بیبی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد و گفت:
«پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمدهاند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.»
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم.
تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت:
«از محسن خبر آوردی.»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم:
«حاجآقا، پیکر محسن مقر حزبالله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.»
گفت:
«قَسَمَت میدم به بیبی که بگو.»
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش را انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت:
«من محسنم رو به این بیبی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضیام.»
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم:
«حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علیاکبر علیهالسلام اربا اربا کردن.»
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت:
«بیبی، این هدیه رو قبول کن.»
▫️هرگزشهدایی را که امنیت مان رامدیون شان هستیم،فراموش نکنیم.روحش شاد یادش گرامی.
۱۸مردادشهادت شهیدحججی
🖤 إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ
▪️ رزق خدا به بندگان بلاعِوض است؛ نه اینکه عوضی دارد ولی خدا نمیگیرد؛ خیر، اصلا هر چیزی به عنوان جایگزین رزق خدا فرض کنیم باز مال خداست. حتی عبادتهای ما هم به لطف اعضا و جوارحی است که او به ما بخشیده است.
ذاریات: ۵۸
#آیه_گرافی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110