eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
933 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
12.4هزار ویدیو
335 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ترس از گرمای کربلا ‼️دوست دارم برم پیاده روی ، اما از گرمای هوا میترسم. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثبات وجود حضرت رقیه سلام الله علیها و زیارت عاشورا حجت الاسلام👇 🎙 🔊 (س)💔 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
مداحی_آنلاین_دختر_فلج_تهرانی_و_حضرت_رقیه_استاد_دارستانی.mp3
1.48M
ماجرای دختر فلج تهرانی و حضرت رقیه(س) حجت الاسلام👇 🎙 🔊 (س)💔 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
زیارتنامه حضرت رقیه(سلام الله علیها)🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنا رُقَيَّةَ، عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَة اللّهِ وَبَرَكاتُهُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ ابي طالِبِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى، امِ‌ّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِ‌ّ اللّهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا اخْتَ وَلِىِ‌ّ اللّهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ، السَّلامُ عَلَيْكِ ايَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ ايَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ ايَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ ايَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ ايَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ، صَلَّى اللّهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ، فَجَعَلَ اللّهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ، الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، وَعَلَى الْمَلآئِكَةِ الْحافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ، وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ، وَصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدَنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً بِرَحْمَتِكَ يا ارْحَمَ الرّاحِمين.
مداحی آنلاین - خواب آخر - مجتبی رمضانی.mp3
5.32M
خواب نمیرم بی لالایی اصلا معلومه کجایی؟ باشه تو هر جور راحتی دق می‌کنم من بابایی 🔊 🌟 (س)💔 🎙 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
مداحی آنلاین - میدونم اومدی از یه راه دور - جواد مقدم.mp3
14.48M
میدونم اومدی از یه راه دور سرتو گرفتم از خولی به زور 🔊 (س)💔 🎙 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاف شهرام همایون در آنتن زنده! شهرام همایون در حالی که قصد داشت لحظه انفجار ساختمانی را به عنوان لحظه انفجار محل حضور شهید اسماعیل هنیه به مهمان برنامه القا کند با واکنش جالب مهمانش روبرو شد. فرزانه روستایی: البته چرا روزه آقای همایون؟! ساعت 2 نصف شب در تهران شبه!!😐😄 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که امام حسین با زندگی خیلی‌هامون کرد🌱❤️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان مرحوم حضرت آیت الله میرزا جواد آقا تبریزی در حرم مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها) 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_شانزدهم 🔺ز
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی (قسمت آخر) 🔺دو روز بعد-خانه امید پدر فرحناز در کنار چند نفر از مردم محل، با خانم لطیفی و خانم توکل در حال گفتگو بودند. وسط حیاط ایستاده بودند و بناها در حال درست کردن دیوار و چسباندن دری بودند که کنده شده بود. خانم لطیفی: «جای جدید بچه ها خوبه اما مدام میگن ما میخوایم برگردیم خانه امید!» پدر فرحناز: «نگران نباشید. به شما قول میدم که انشاءالله فرداشب همه کارا تموم شده باشه. فقط میمونه بگم یه شستشوی اساسی بشه تا بتونید دوباره وسایلو بچینین.» خانم توکل: «ما هنوز نمیدونیم چرا یهو اینجوری شد؟ کار کی بود؟ اگه برای کسی ... یکی از این طفل معصوما اتفاقی میفتاد، کی پاسخگو بود؟» پدر فرحناز: «ظاهرا اشتباهی رخ داده بوده. با مدرسه ای که انتهای همین خیابون هست و قرار بوده تخریب بشه و حکم تخریب داشته اشتباه شده. اینام تقصیری نداشتن اما بی احتیاطیشون میتونست کار دستشون بده! بنظرم حالا که بخیر گذشته، شمام از شکاییتون صرف نظر کنید.» خانم لطیفی: «ما به حرف اونا نه ... بلکه به حرف شما اعتماد داریم. اگر میگید شکاتمون پس بگیریم، چشم. فردا خانم توکل میرن و کارای قانونیشو انجام میدن.» پدر فرحناز: «بسیار خوب. اگر امری با من ندارین...» خانم لطیفی: «ببخشید ... یه لحظه یه نکته ای خدمتتون عرض کنم!» وقتی این طوری گفت، بقیه فهمیدن که صحبت خصوصی است و باید متفرق شوند. وقتی تنها شدند خانم لطیفی گفت: «ببینید! من ... نمیدونم چطوری این حرفو باید بزنم ...» پدر فرحناز: «بفرمایید! راحت باشید.» لطیفی: «بنظرم زودتر باید تکلیف بهار و باران روشن بشه. برای من مسئولیت داره که اینجا نیستند. از طرف دیگه هم فیروزه خانم حالشون خوب نیست اما هنوز زنده هستند.» پدر فرحناز: «انشاءالله خدا شفا بده به فیروزه خانم. متوجهم!» لطیفی: «بنظرتون نمیشه یه کاری کرد که کار به دادگاه و حکم دادگاه و قاضی و این چیزا نداشته باشه؟» پدر فرحناز به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه... نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط یک راه وجود داره!» لطیفی: «خدا عمر با عزت بهتون عنایت کنه!» پدر فرحناز خداحافظی کرد و رفت. در راه برای فرحناز تماس گرفت. -جانم بابا؟ -سلام. خوبی شما؟ -سلام. تشکر. شما چطوری؟ -فدات شم. میگم کجایی؟ میشه یه دقیقه تو رو دید؟ -چرا که نه! چیزی شده؟ -باید حرف بزنیم. دو ساعت بعد، پدر فرحناز به خانه باران رفت. دور از چشم باران و بهار، فرحناز و باباش در ماشین با هم حرف زدند. -تنها راهش اینه؟ -آره دخترم. با حاج آقا مشورت کردم. گفتند تنها راهش اینه. -با مهرداد چی؟ -اون دیگه تو باید باهاش حرف بزنی. من سند خونه رو برمیدارم و میرم دنبال کارای مرخصیش. ولو ساعتی هم شده، موافقتش از قاضی پرونده میگیرم. -باشه بابا. هر جور صلاحه. -بسیار خوب. این عاقلانه ترین راه هست. این دو تا دختر هم اذیت نمیشن. فرحناز گوشی همراهش را درآورد و همانجا جلوی پدرش با مهرداد حرف زد. ادامه👇
🔺دو روز بعد... بیمارستان خانم لطیفی و خانم توکل زیر دست فیروزه خانم را گرفته بودند و او را چند قدم راه میبردند. فیروزه خانم اندکی جان به بدنش برگشته بود و میتوانست حتی با کمک آنها دو سه قدم راه برود. اما چون بیماری‌اش پیشرفت کرده بود، آثار ضعف و بیماری در چهره و حالاتش وجود داشت. بعد از چند دور که از تخت تا درِ اتاق راه رفتند، دست و صورتش را شست و او را روی تخت نشاندند. با همان حالت ضعف، اما ماشالله زبانش ذره ای ضعف نداشت. چرا که میگفت: «خدا مرگم بده! این چه کاریه آخر عمری؟ اگه بخاطر بچه ها نبود، محال بود از رو تخت بلند شم!» خانم لطیفی لبخند گفت: «آره والا. همش بخاطر بچه هاست! نه این که تا به خودت گفتیم، حالت بدتر شد!» خانم توکل گفت: «کاش فقط یه لحظه خجالت میکشید! به قرآن راس میگم! تا پیشنهاد پدر فرحناز خانم رو درِ گوشش گفتم، نزدیک بود از رو تخت خودشو بندازه پایین! مگه تو سرطان نداشتی؟! مگه حالت بد نبود؟!» فیروزه خانم جواب داد: «نیس که الان دارم النگ دولنگ بازی میکنم. به خدای بالای سرم قسم اصلا حال ندارم بشینم. چه برسه به ...» صورتش را برد زیر روسری اش و ادامه داد: «خدا مرگم بده الهی! به خدا باید زنده زنده بمیرم. این چه کاریه آخه!» خانم توکل و خانم لطیفی که داشتند از فشار خنده میترکیدند اما باید جلوی خودشان را میگرفتند که ضایع نشود، دست فیروزه را آرام از روی صورتش برداشتند. روسری اش را درآوردند. لطیفی یک روسری صورتی خشکل از کیفش درآورد. انداخت رو سر فیروزه! فیروزه نطقش بازتر شد و گفت: «آخی! یادته چقدر گفتم اینو بده من اما ندادی؟!» لطیفی: «یادته گفتم باشه سر سفره عقدت میدمت؟ اما گفتی کدوم عقد؟ کدوم سفره؟» فیروزه: «به قرآن اگه یه دفعه دیگه اسم سفره عقد و این چیزا بیارین، خودمو میکشم!» توکل: «حالا عجله نکن! خیلی هم تکون نخور بذار یه کم صورتت مرتب کنم!» فیروزه زد زیر گریه. حالا گریه نکن و کی بکن! لطیفی با تعجب گفت: «باشه بابا! اصلا ولش کن. الان زنگ میزنم و میگم فیروزه خانم راضی نیست و نیان اینجا. این که دیگه گریه و زاری نداره!» فیروزه وسط گریه هاش گفت: «خانم لطیفی! تو هم دلت میخواد یه جوری بهم بزنیا! از این گریم گرفته که چرا دخترام دور و برم نیستن؟!» توکل که داشت فشارش میرفت بالا ، دیگر نتوانست تحمل کند و جوری با لطیفی زدند زیر خنده که اصلا صدای گریه فیروزه در آن فضا گم شد. توکل وسط خنده هاش گفت: «توقع داشته بهار و باران بیان واسش واسونک(ترانه دلنشین شیرازی ها در عقد و عروسی) بخونن!» لطیفی که داشت غش میکرد، یه کم خودش را جدی گرفت و گفت: «البته من خیلی با پیشنهاد حاج آقا مخالفت کردم. گفتم ینی چی این حرفا؟» فیروزه خانم که دید اگر فورا خودش را موافق نشان ندهد، ممکن است هرلحظه کیس مناسبش را از دست بدهد، صورتش را تمیز کرد و دماغش را هم پاک کرد و خودش را به توکل سپرد و گفت: «خانم لطیفی! تو مصلحت منو بهتر میفهمی یا حاج آقا؟! ولش کن. بزن خانم توکل! بزن به صورتم هر چی میخوای بزنی! ویششش ... نمیشه یه کمی درددل کرد ... فورا میخوان بزنن زیر همه چیز!» توکل از خنده داشت دستش میلرزید. لطیفی نشسته بود لب تخت و از خنده اش تمام تخت تکان میخورد. یک ساعت بعد، در زدند و پدر فرحناز و مهرداد وارد شدند. نشستند روی صندلی. فیروزه خانم هم نشسته بود روی تخت و ماشاءالله هر لحظه حالش از لحظه قبل بهتر میشد. به این سوی چراغ اگر دروغ بگویم. فقط مصلحت حکم میکرد که در آن لحظات، مثل بستنی در حال آب شدن و خجالت کشیدن باشد. بعد از سپری شدن لحظات ملکوتیِ آب شدن فیروزه خانم جلوی مهرداد و بابای فرحناز، پدر فرحناز شروع به صحبت کرد. [خدا را شکر میکنم که در این لحظه، با استمداد از حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اقدام به یک کار خیر و مهم میکنیم که هم تکلیف بهار جان و باران جان مشخص بشه و هم دعا کنیم که همه مسائل مربوط به خانه بهار ختم به خیر بشه. حاج آقا قرار شده که وقتی حرفهای ما تمام شد، براشون تماس بگیریم که صیغه عقد را تلفنی جاری کنند. کاغذ از محضرخانه گرفتم که با حضور شاهدان امضا کنیم که رسمی و قانونی بشه. فقط میمونه شرط و شروط فیروزه خانم. اگه شرط و بحث خاصی هست، بفرمایید تا به امید خدا با حاج آقا تماس بگیرم. فیروزه خانم بفرمایید!] فیروزه خانم ابتدا گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، توکل و لطیفی صورتشان را زیر چادرشان بردند و از خنده بی صدا غش کردند. اینقدر خنده کردند و تلاش کردند که بی صدا باشد و ضایع نباشد، که حواس فیروزه خانم پرت شد. دید آن دو نفر صورتشان پیدا نیست اما دارن زیر چادرشان میلرزند. رو به آنها کرد و گفت: «وا ! من که هنوز چیزی نگفتم که شماها دارین گریه میکنین؟!» بیچاره فکر کرده بود آنها تحت تاثیر فضای احساسی قرار گرفته اند و دارند گریه میکنند! نمیدانست که الان است که منفجر بشوند از خنده! ادامه👇