این که گناه نیست 08.mp3
4.77M
#این_که_گناه_نیست8
👈گناهکاری که بعداز گناه، به ترس و اضطراب میفته؛
❌به نجات نزدیکتره؛
تا کسی که اهلِ عبادته،اما از گناه نمی ترسه!
بهم ریختگیِ بعداز گناه
نشونه ی یـه وجدان بیداره
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
احمدی ادامه داد: «ببینید خانم لطیفی! و همچنین خانم توکل! ما دو تا کار میکنیم. یکی این که آقامهرداد یا همین جا را میکوبه و واسه شما یه چهار طبقه خوب و شیک میاره بالا و تحویلتون میده. و یا اینجا نه. میریم هر جا که شما خواستین. یه مرکز بزرگتر میسازیم و با بچه های بیشتر و کلی مربی و امکانات بهتر. این اولین کار. دومین کار هم این که خودم میفتم دنبال همه مشکلات قانونی و مالیاتی و مجوز و پروانه که دارین و در تمام این سالها پشت گوش انداختین. خودم... به شرفم قسم... در کمتر از هفتاد و دو ساعت حلش میکنم.»
خانم توکل: «ببینید جناب! شاید خانم لطیفی نتونن خیلی چیزا را به زبون بیارن اما من چنین معذوریتی ندارم.»
همان لحظه در باز شد و فیروزه خانم برای همه چایی آورد.
توکل: «خودمون نمردیم که شما بخواید زحمت بکشید. معلومه ماشالله دست و بالتون هم پر هست و حسابی آمار ما رو درآوردین. اما نمیفهمم! دلیل این همه اصرار شما روی یک دختر معلول را نمیفهمم!»
احمدی فورا با جدیت جواب داد: «من هم علت انکار شما و نپذیرفتن پیشنهاد ما و حساسیت غیرعادی شما روی اون دختر رو نمیفهمم سرکار خانم!»
خانم توکل دهانش بسته شد. فیروزه خانم که داشت چایی تعارف میکرد میوه ها را آنجا گذاشت و با دیدن دستپاچه شدن لطیفی و توکل، صورتش مثل گچ سفید شد. احمدی که قاعده بازی را خوب بلد بود، دهانش را باز کرد و گفت: «نکنه این دختر... از اول معلول نبوده و کوتاهی و کار غیر علمی و غیر اصولی شما باعث شده که مریض بشه! نکنه مشکل روحی و روانی خاصی به خاطر رابطه نداشتن با مشاور و علوم جدید و این چیزا گرفته و شما دارین مخفی میکنین!»
خانم لطیفی که داشت سرش گیج میرفت و آمادگی روبرویی با یک پیرمرد فوق العاده کاربلد و سیاس را نداشت، فقط با عصبانیت گفت: «نه! اینطور نیست. بهار از اولش معلول بود. شاید مادرش وقتی میخواسته اونو بذاره تو حرم و بِره، خبر نداشته که دخترش معلوله. اما الان اون خیلی به ما وابسته است. و از اون بیشتر، ما بهش وابسته ایم. البته این فقط یک رابطه عاطفی ساده نیست. اون دختر... اون دختر...»
احمدی دستش را محکم به صندلی اش کوبید و با صدای بلند گفت: «اون دختر چی سرکار خانم؟!»
لطیفی گفت: «اون دختر مستجاب الدعوه است. دختر معمولی نیست. از آینده حرف میزنه. بدون این که چیزی بگیم، دست دلِ ما رو میخونه و لب وا میکنه. حتی گاهی با زبون بچگی، نصیحتمون میکنه. نمیذاره دروغ بگیم. هر وقت کسی نذر میاره و یا چیزی خیرات میکنن، اگه بهار اونو نخوره و یا به طرفش نره، ما هم نمیخوریم و قبول نمیکنیم. چون میفهمم یا شبهه ناکه و یا یه مشکل خاصی داره که بهار تحویلش نگرفته!»
کفِ احمدی و مهرداد و فرحناز با این حرفها بُرید! اصلا به هر چیزی فکر میکردند الا به این همه خاص بودن بهار! احمدی بلبل زبان، با شنیدن آن حرفها فقط به لطیفی خیره شد!
در سکوت بهت آوری بودند که صدای گریه فیروزه خانم، فضا را شکست و اتاق را ترک کرد. لطیفی و توکل هم بغض کرده بودند و صورتشان را از زیر چادرشان پاک میکردند.
جل الخالق!
دختر...
معلول...
نشسته روی زمین...
مستجاب الدعوه!
خبر از پنهان و نهان!
خبر از آینده!
ادامه دارد...
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 09.mp3
4.96M
#این_که_گناه_نیست9
💠آدما، شبیهِ اونایی میشن؛
که ازشون الگوبرداری می کنند!
✅اگر الگوهای زندگی تو،
روح سالمی داشته باشند؛
کمکت میکنند تا بتونی، با قدرت،
از سلامت روحت مراقبت کنی
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!»
مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.»
فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟»
مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.»
این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟»
فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟»
سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!»
فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!»
به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست.
قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.»
تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری.
فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد.
-از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی.
فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد.
-دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ!
فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟
بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟»
فرحناز فقط سرش را تکان داد.
بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟»
فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!»
فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟»
بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!»
فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!»
بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!»
تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد.
ادامه دارد...
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 10.mp3
4.63M
#این_که_گناه_نیست10
یادت باشـه؛
💢اگه حواست، به سلامتِ روحت
و دفع آلودگی وبیماریهاش نیست؛
توی مقدس ترین لباسها، و یا اهلِ سنگین ترین عبادات هم باشی؛
❌دیگه فرقی نمیکنه؛اهل دوزخی
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔺دفتر احمدی
احمدی و فرحناز در حال گفتگو با هم بودند.
-من؟ چرا مهرداد چنین درخواستی کرده؟
-سرکار خانم! چون شما از هر کسی به مهرداد نزدیکتر هستید و حتی آقامهرداد به شما بیشتر از هر کسی، حتی بیشتر از من که تمام دنیایِ خاندان سلطانی بزرگ را وکالت دارم قبول داره. این خیلی خوبه. منم کمکتون میکنم.
--خب حالا باید چه کار کنم؟ ناآشنا به مسائل شرکت نیستم...
-خب شما که ماشالله گزینه اولِ شرکت بودید. حتی از خود آقامهرداد و شریکش آقای تبار، تعداد رای بیشتری داشتید اما خودتون قبول نکردید. الان این شرایط برای شما فراهمه. و به نوعی میتونم بگم که تکلیف شماست.
-من این روزا ذهنم خیلی درگیره. نمیتونم خودمو جمع و جور کنم. چه برسه به هلدینگ به اون بزرگی که حتی شاید لازم بشه بغضی شبا اونجا بخوابم!
-ذهنتون درگیر بهار خانوم هست؟
-آره. الان همه فکر و ذکرم شده بهار!
-میفهمم. شاید به قیافه نتراشیده و نخراشیدم نیاد اما اون دختر و اون پرورشگاه، خیلی ذهن منو به خودش درگیر کرده. مخصوصا از وقتی که گفتید نمیخواید براشون دردسر درست بشه و میخواید همه چیز خوب و خوش ختم به خیر بشه.
-آقای احمدی! الان باید چیکار کنم؟
-شما پیشنهاد مهرداد را قبول کنید. به زندان برید و اسناد انتقال مدارک و دسته چک اصلی هلدینگ را به خودتون منتقل کنید. به شرکت برید و اونجا را بر سر پنجه تدبیر، بچرخونید. ثابت کنید که عروس سلطانی بزرگ، دست کمی از خودش و پسرش نداره. و البته از مکرِ تبار و خاکستری بازی های علیپور غافل نباشید. فقط میمونه یک مسئله که اونم ... بهار خانومه!
-چند روز پیش دیدمش. خیلی حالش خوب بود. حال منم خوب کرد.
-خب؟ پس دیگه مشکلی نیست!
-مشکل که نه ... اما ...
که یادش آمد که بهار گفته بود به احدی حرفی نزن. به خاطر همین حرفش را خورد. اما احمدی حرفی زد که یک ترس بزرگتر به دل فرحناز انداخت.
-و اما نکته آخر این که ... من وظیفه دارم همه چیزو به شما بگم تا به یک تصمیم درست برسیم.
-بفرمایید!
-با مسئله و گرفتاری که برای آقامهرداد پیش آمده... ببخشید که رک میگم... اما دیگه فکر نکنم به این راحتی توسط مبادی قانونی بتونیم بهار را بگیریم.
فرحناز یکباره دلش ریخت! با تعجب پرسید: «چرا؟ چه ربطی به هم داره؟»
احمدی جواب داد: «چون برای واگذاریِ سرپرستی بچه های بی سرپرست به زوجین، حتما از مراجع قضایی و قانونی در خصوص زوجین تحقیق میکنند و استعلام قضایی میگیرند. خب اگر اوضاع آقا مهرداد این باشه که من دارم میبینم، چون همه چیز علیه آقا مهرداد هست و فعلا گره کور شده، ممکنه جواب استعلام قضایی و عدم سوء پیشینه مهرداد به نفعش نباشه.»
این را که گفت، انگار دنیا روی سر فرحناز خراب شد. داشت سرش گیج میرفت. فشارش بالا رفت. لب وا کرد و گفت: «دیشب، آخر شب که میخواستم بخوابم، یه کاغذ برداشتم و همه احتمالاتی که ممکنه سرم بیاد، نوشتم الا همین مورد! اصلا این به ذهنم نیومد. چیکار کنیم حالا؟ خب اینجوری که خیلی بد میشه!»
-درسته. گره، کورتر شد. اگر فقط سه روز دیرتر آقا مهرداد دستگیر میشد و روند قانونی پرونده ایشون به تاخیر میفتاد، دیگه این مشکلات را نداشتیم. نمیدونم. شاید همینم خیر باشه!
-آقا احمدی! ینی چی که شاید همینم خیر باشه. من داره قلبم میاد تو حلقم! دستم داره میلرزه. اگه اینجوری باشه، من باید قیدِ بهار رو بزنم! این کجاش خیره؟!
احمدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. لحظاتی به سکوت سنگینی که در آن اتاق حاکم شده بود گذشت. فرحناز که لحظه به لحظه بی تاب تر میشد، یک لحظه به یاد حرف بهار افتاد. از احمدی پرسید: «امروز چند شنبه است؟»
احمدی سرش را بلند کرد و گفت: «سه شنبه! چطور؟»
فرحناز که انگار ذهنش خیلی مشغول بود، با بی تابی پرسید: «ینی امشب... امشب... به ماه قمری چی میشه؟»
احمدی عینکش را زد و تقویم رو میزی را برداشت و گفت: «امشب ... به عبارتی... بعله... شب چهارشنبه... شب اول ماه محرم هست. چطور؟»
فرحناز...
تمام فکر و ذهنش شده بود روز جمعه...
جلسه ای که قرار است همه کوچولو ها با مادرشان باشند...
که به قول بهار...
قرار است اتفاق خاصی بیفتد و مسیر را عوض کند...
ادامه👇
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 11.mp3
4.26M
#این_که_گناه_نیست11
✴️هر وقت تونستی،
با بدی کردن در حق کسی،
یا کلاه گذاشتن سرِ کسی، پیروز بشی؛
❌یادت نــره؛
کلاهِ گشادتری، سرِ خودت گذاشتی
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
-آره والا. سفارش منم بکن. شاید یکی دلش سوخت و اومد منو گرفت! فعلا ... معطل نشما!
-باشه بابا. بای.
-بای.
شب شد. در ماشین فرانک نشسته بودند و کلی چیز خریده بودند و صندوق و صندلی های عقب ماشین فرانک شده بود مملو از کیسه هایی که برای جلسه روضه خانه امید خریده بودند.
-وای خسته شدم. تمام بدنم درد میکنه.
-خسته نباش که یه کار واجبتر داریم.
-باز چیه فرحناز! میشه اول بریم شام بخوریم و بعدش هر جا خواستی بریم! من دیگه جون ندارم.
-این لیستو ببین! همشو انجام دادیم و خریدیم الا یه چیز!
-چی؟ چیه باز؟
-من یه دست لباس پوشیده تر و یه کم موجه تر و تیره نیاز دارم.
-واسه اونجا؟ آره ... راس میگی... سه چهار سال پیش که مادربزرگم مُرد، یه دست لباس سیاه خریدم و تشییع و ترحیم رفتیم و یه سر هم واسه دومین بار تو عمرم مسجد رفتیم و دیگه ... بذار فکر کنم ... آره ... دیگه لباس اون مدلیِ خاص و جدیدی ندارم.
-روشن کن! برو پاساژ!
-نمیشه با همین مانتو صورتی و این چیزا؟! دو تا ماسک سیاه یا مثلا شال سیاه بپوشیم کافی نیست به نظرت؟ بسه ها به نظرم ... دیگه نمیخواد خیلی خودتو اذیت کنی!
-نچ ... برو ... حرف نزن برو ... اینجوری شکل اونا نیستیم.
-فرحناز یه چیزی بگم ... به جون همون مامانم که امروز دو بار مجبورم کردی قسمِ جونش بخورم، اگه گفتی چادر بپوشم و بشم مثل لطیفی و توکل و فیروزه خانمشون، میذارمت و میرما! گفته باشم. دیگه هم پشت سرم نگاه نمیکنم.
- حرفا میزنیا... اصلا ما وُسعمون به خریدن چادر میرسه؟
فرانک قهقهه ای زد و همین طور که استارت میزد گفت: «خلاصه گفته باشم! البته این پاساژا که ما میریم، خدا را شکر چادر مادُر ندارن. گفتم که یه وقت خیال خام به کله ات نزنه! حالا که ماشاالله جوگیر شدی، یهو چادریمون نکنی و بعشدم بگی باید بشی زنِ حاجیِ فرمانده پایگاه! والا ...»
فرحناز فقط از حرص خوردن و حرف زدن های فرانک داشت از خنده غش میکرد. مدت ها بود که آنطور قهقهه نزده بود.
بالاخره...
فردا صبح شد.
با دست پر رسیدند درِ خانه امید...
وقتی فیروزه خانم داشت جلویِ درِ خانه امید رو آب و جارو میزد، با صحنه پوشیده تر بودنِ فرانک و فرحناز که برخورد کرد و دید که سر و کله اونا یه کم موجه تر شده و حتی آرایششون هم ملایم تر و تیره شده، زیر لب با خودش میگفت:
«باز اینا پیداشون شد!
الله اکبر!
چی میخوان از جونِ ما؟!
ورپریده ها هر روز یه شکل و مدلی هستن!
خدا به خیر بگذرونه!»
ادامه دارد...
#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 12.mp3
4.76M
#این_که_گناه_نیست12
💢خودت رو فقط
در آینه های گرون قیمت، نگاه کن!
اونایی که، قلـ❤️ـب سالمی دارند؛
عالیترین مقیاسند؛
تا خودتو در آینه وجودشون بسنجی.
✅این مقایسه،از گناه نجاتت میده
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 غسل زیارت
✍ هر غسلی انجام دادید در کنار آن نیت غسل زیارت امام حسین علیه السلام هم کنید و بعداً رو به قبر امام حسین علیه سلام کنید یک زیارت برای شما نوشته میشود به همین سادگی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔆 اهم شایعات و اخبار جعلی در ۲۴ ساعت گذشته
1️⃣ انتشار گسترده شایعه ترور سرهنگ حسین پیری؛ رئیس اداره آگاهی خاش، به دلیل قتل نازیلا و محمد ایرندگانی
🎯 هدف : باورسازی توجیه پذیر بودن ترور و قتل مسئولین جمهوری اسلامی
▫️ بستر انتشار: تلگرام/ توییتر
▫️سطح انتشار : ملی
2️⃣ ترور 3 نفر از مستشاران جمهوری اسلامی در سوریه توسط ارتش اسرائیل و تلاش ایران برای فاش نشدن اسامی آنها
🎯 هدف : باورسازی ناتوانی نیروهای جبهه مقاومت از رویارویی با اسرائیل
▫️ بستر انتشار: تلگرام/ اینستاگرام
▫️سطح انتشار : ملی
3️⃣ به اغما رفتن الهه کاظمی؛ پرستار بیمارستان لقمان تهران به دلیل فشار کاری زیاد
🎯 هدف : تهییج جامعه برای پیوستن آحاد مردم به تجمعات اخیر کادر درمان در اعتراض به وضعیت معیشتی خود
▫️ بستر انتشار : اینستاگرام/ توییتر/تلگرام
▫️سطح انتشار : ملی
4️⃣ گسترش اعتراضات کادر درمان به بیش از 21 شهر ایران در اعتراض به وضعیت معیشتی
🎯 هدف : باورسازی افزایش روزافزون اعتراضات مردمی و ناتوانی مسئولان نظام از مدیریت مشکلات کشور
▫️ بستر انتشار: توییتر/ تلگرام
▫️سطح انتشار : ملی
5️⃣ مامور شدن تعدادی از بسیجیان برای حمله به دفتر و موکب آیت اله شیرازی در عراق با هدایت سپاه پاسداران
🎯 هدف : باورسازی خشونت طلبی نیروهای وفادار به جمهوری اسلامی و تلاش آنها برای حذف مخالفین
▫️ بستر انتشار: تلگرام/توییتر
▫️ سطح انتشار : ملی
6️⃣ ارتکاب پنجاه درصد تجاوزات جنسی در اتریش توسط اتباع افغانستانی
🎯 هدف : تهییج مردم برای قتل و کشتار و درگیری با اتباع افغانستانی در داخل کشور و ایجاد جنگ داخلی
▫️ بستر انتشار: تلگرام
▫️سطح انتشار : ملی
7️⃣ توافق ایران با عراق برای بخشیدن 11 میلیارد یورو بدهی بابت گاز صادر شده به عراق
🎯 هدف : باورسازی بی تفاوتی مسئولان نظام نسبت به مردم کشور و مشکلات آنها
▫️ بستر انتشار: تلگرام/ توییتر
▫️سطح انتشار : ملی
📚 اتاق وضعیت معاونت فضای مجازی صداوسیما
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
🔆 اگر صد نفر همجنسباز کارناوال راه انداخته بودند، تمام خبرگزاریهای جهان آن را پوشش میدادند.
✍ اما ۲۵ میلیون نفر از اقصی نقاط جهان در کربلا جمع میشوند و تمام رسانههای غربی کور و کر و لالاند!
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110