🔸 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد.
داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !😏
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
بخاطر شما چادر میپوشم..
تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟!😳
گفت: بله ! من چادر سر می کنم،👈 تا اگر روزی #همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، #زندگی تو، به هم نریزد .
همسرت نسبت به تو #دلسرد نشود.
محبت و #توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.
من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و #خانواده ی تو.😘
من هم مثل تو #زن هستم.
تمایل به تحسین #زیبایی هایم دارم.
من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم.
اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم.😊
و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
🔸 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟😉
🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.☺️ با هم حرف بزنیم 🌺🌷
پیرمردی از راهی می گذشت...
در مسیر جاده و در کنار درختی، #دختر و #پسر جوانی را دید که در تنهایی می خندند و #شوخی می کنند!
پیرمرد سرش را پایین انداخت تا از کنار آن ها عبور کند😔
• پسر جوان که متوجه سر به زیری پیرمرد شده بود، با لحنی مسخره😏 گفت:
نگران دیدن ما نباشید، کائنات از این که شما ما را ببینید شما را مجازات نمی کند و از شما راضی خواهد بود!!
• دختر جوان هم با خیرگی گفت:
من مطمئنم کائنات از شما راضی خواهد بود. مگر ممکن است کائنات از چنین فرد سر به زیری راضی نباشد؟😏
• پیرمرد لبخندی زد😊 و ایستاد و از دختر جوان پرسید:
به نظرت از تو هم راضی خواهد بود که اینجا با این پسر خلوت کردهای؟!😒
• دختر جوان با تعجب پرسید:
چه کسی راضی خواهد بود؟🙄
• پیرمرد گفت:
#همسر آیندهات را می گویم، کسی که قرار است پدر بچههایت شود و تا آخر عمر همراه تو زندگی کند.
آیا همسر آیندهات از این که تنها و در یک گوشه خلوت با یک پسر غریبه نشستهای راضی خواهد بود؟!😐
دختر جوان هاج و واج به پیرمرد خیره ماند و چیزی نگفت😳
اما پسر جوان به دفاع از دختر برخاست و گفت:
از کجا می دانی که راضی نخواهد بود؟!😒
• پیرمرد با لبخند گفت:
تو الان راضی هستی که چند سال بعد با دختری ازدواج کنی که قبل از تو با پسری غریبه خلوت کرده است؟!
پسر جوان که رگ غیرتش بلند شده بود، با خشم😠 گفت:
اگر هم راضی نباشم به تو هیچ ربطی ندارد!😕
• پیرمرد به دختر جوان نگریست و گفت:
پس تنها کسی که از وضعیت اکنون تو راضی خواهد بود همین پسر است!
☝️اگر عشق این پسر حقیقی است، باید آن را با #ازدواج ثابت کند، وگرنه مطمئن باش تو را ترک کرده و با کسی ازدواج میکند که مثل الان تو نباشد.
@fanos25
🔴 پاسخ #شبهه #اسلام و #چندهمسری 👆
✅ آیا اسلام #تعدد_زوجات را اختراع کرده؟! 😳
✅ چرا اسلام قانون مجاز بودن 4 #همسر را گذاشت؟
✅ تاکید اسلام بر #تک_همسری است یا چندهمسری ؟!
✅ شرط اسلام برای چندهمسری چیه؟
#عدالت #زن #ازدواج #نساء #خسروپرویز #ایران_باستان #هوسرانی #زنا #تبعیض #زن_اول #زن_دوم #حرمسرا #قرآن
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
| شھیدنوشت ✍
اگر مےخواهید شھید بشوید ،
#همسر خوب براے شوهرتان
و #مادرے خوب براے فرزندانتان باشید ...
آن وقت #شھید مےشوید ✋
#ازمحمدبہهمہخواهران🎙
#شهید_محمد_بلباسبـی
#مادران_شهـیدپرور
#تربیت_نور_دیده
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🏴 @fanos25
🚩 #بچه_شیعه_باس همه #شهدای_کربلا رو بشناسه.. و راز و رمز حسینی شدنشونو یاد بگیره..
#زهیر کیست؟
#فرمانده سپاه راست #امام_حسین(ع) چگونه حسینی شد؟👆 🔶 #همسر ت که حسینی باشد، ترا حسینی خواهد کرد
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110