فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰به زودی در قدس افطار خواهیم کرد
📌وعده ما جمعه ساعت ۱۰ صبح میدان انقلاب
#لشکر_قدس
#من_لشکر_قدسی_ام
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
💢 ۱۰ جمله کوتاه برای پلاکارد روز قدس به سه زبان
🔻حداقل یکی از دو زبان انگلیسی یا عربی را هم استفاده کنید جهت بازتاب بینالمللی
✅ استفاده از دیوار انسانی به صورتی که تابلوی چندنفر باهم یک جمله را نشان بدهد، ظرفیت بازتاب رسانهای بیشتری دارد.
📸 سعی کنید روز راهپیمایی در مقابل خبرنگارها قرار بگیرید.
1⃣ اگر تمام کودکان غزه را هم بکشید، برای کشتن فرعون، موسی زنده میماند.
🔻If you kill all the children of Gaza, Moses survives to kill Pharaoh
🔹إذا قتلتم جميع أطفال غزة، فسيبقی موسى حیا ليقتل فرعون.
2⃣ "چنین مکانی وجود ندارد"
پاسخ گوگل مپ بعد از جستجوی اسرائیل در سال ۲۰۲۵
🔻"There is no such place"
Google Map's answer after searching for Israel in 2025
🔹"لا يوجد مثل هذا المكان"
إجابة خريطة جوجل بعد البحث عن إسرائيل عام 2025
3⃣ فلسطين شهید میشود اما نمیمیرد.
🔻Palestine is martyred but does not die
🔹فلسطين تستشهد لكنها لا تموت
4⃣ دنیا فکر می کند غزه در اشغال اسرائیل است! اما در واقع تقریباً تمام جهان «به جز غزه» در اشغال اسرائیل است.
🔻The world thinks that Gaza is occupied by Israel! Rather, the truth is that almost the entire world is occupied by Israel "except for Gaza"
🔹العالم يظن أن غزة محتلة من قبل إسرائيل! بل الحقيقة هي أن العالم كله تقريباً محتل من قبل إسرائيل "ما عدا غزة".
5⃣ خدای فلسطین از شیطان اسرائیل بزرگتر است.
🔻The God of Palestine is greater than the devil of Israel
🔹 إله فلسطين أعظم من شيطان إسرائيل
6⃣ طوفان ادامه دارد!
طوفان الاقصی قطعه اول دومینوی مرگ اسرائیل بود.
🔻The storm continues.
October 7 incident was the first piece in the domino of Israel's death
🔹العاصفة مستمرة!
لقد كانت عاصفة الأقصى أول قطعة في أحجار الدومينو لموت إسرائيل
7⃣ روح قاسم سلیمانی در غزه میجنگد!
🔻The soul of Qasem Soleimani is fighting in Gaza
🔹روح قاسم سليماني تقاتل في غزة
8⃣ خانه های خود را بفروشید و تلآویو را ترک کنید قبل از اینکه خانه در آنجا ارزان شود.
🔻Get out of Tel Aviv and sell your homes before they get cheap!
🔹اخرجوا من تل أبيب و بيعوا بیوتکم قبل أن تصبح رخيصة!
9⃣ فرار کنید قبل از آنکه نابود شوید
🔻Escape before you perish
🔹فرّوا قبل أن تهزموا
0⃣1⃣ آزادی قدس ما را به هم نزدیک میکند
🔻The freedom of Palestine brings us together
🔹حریه فلسطین یجمعنا
#لشکر_قدس
#من_لشکر_قدسی_ام
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
33.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر هفت شهید راه قدس
📹 شهیدان سرلشکر پاسدار محمدرضا زاهدی، سرتیپ پاسدار محمدهادی حاجی رحیمی، حسین اماناللهی، سید مهدی جلادتی، محسن صداقت، علی آقا بابایی و سید علی صالحی روزبهانی
💻 Farsi.Khamenei.ir
30.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 رهبر انقلاب: به همه خانوادههای محترم این شهیدان تبریک و تسلیت عرض میکنم
✏️ حضرت آیتالله خامنهای، امشب در مراسم اقامه نماز بر پیکر هفت شهید راه قدس:
به همه خانوادههای محترم این شهیدان تبریک عرض میکنم، هم تسلیت عرض میکنم. امیدواریم که خداوند متعال به همه کسان این شهیدان، پدران، مادران، همسران، فرزندان و دیگر بستگان صبر عنایت کند و اجر عنایت کند و انشاءالله ارواح طیبه این شهدا را با پیغمبر(ص) محشور کند و ما را هم به آنها ملحق کند. ۱۴۰۳/۱/۱۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
ای پدر و مادرم به فدات..
همه ی این خانواده ها فدات بشن..
همه جوان ها.. همه ی پاسداران..
همه ی سردارها فدات بشن.. ❤️✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاشه ی سگ های عسرائیلی رو که دیشب تو حمله ی تروریستی که به چابهار داشتن به درک واصل شدن رو دارن با ماشین حمل زباله میبرن.. 😁
عاقبت قابل تاملی بود..
خدا چه تصاویری که رقم نمیزنه😂✌️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
مزدور عسرائیل باشی..
بیای کف خیابون جنایت کنی و مردم رو گروگان بگیری..
مثل سگ بمیری..
آخرم با ماشین زباله ببرن پرتت کنن تو سایت بازیافت..😏
چقدر بدبخت..
چقدر حقیر..
چقدر ذلیل..
خدایا ممنونیم ازت که اینجوری دشمنان مارو خار و ذلیل میکنی..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت پنجم» 🔰مسجد صفا کلا
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت ششم»
هنوز سه روز نبود که داود به مسجد صفا رفته بود و هنوز اعوان و انصار چشمگیری پیدا نکرده بود اما به برکت جشن نیمه شعبان و تلاشهای داود و بقیه، بیا و برو به مسجد آغاز شده بود. آقافرشاد و داود و یکی دو نفر از دوستان فرشاد مشغول بستن داربست برای دو تا ایستگاه صلواتی بودند. یکی طرف خواهران و یکی هم طرف برادران. یکی از دوستان فرشاد که کارش داربست زدن بود از داود پرسید: «فقط برای همین یکی دو شب جشن میخواید ایستگاه بزنین یا برنامه دیگه ای دارین؟»
داود جواب داد: «کل برنامههای پذیرایی نیمه شعبان و بعدش افطاری های مختصر ماه رمضون و شبهای قدر و... از همین دو تا جا استفاده میشه. چون خادم نداریم و ممکنه انشاءالله جمعیت خوبی بیاد، میخوایم از الان هر چی پذیرایی هست، جلوی همین دو تا ایستگاه صلواتی باشه.»
فرشاد گفت: «فکر خوبیه. ینی دیگه نمیخواید کسی پذیرایی در صحن مسجد بچرخونه. درسته؟»
داود: «تا جایی که امکان داشته باشه نه! هرچند میدونم که نمیشه و بالاخره مردم نذر دارن و یهو میارن سرِ نمازجماعت و توزیعش میکنند. اما میخوام کثیف شدن مسجد به حداقلش برسه.»
آن یکی دوست آقافرشاد از داود پرسید: «ریسهها چی؟ اینا کی جمع کنیم؟»
داود صندوقی را که دستش بود زمین گذاشت و کمر صاف کرد و گفت: «تا شب تولد امام حسن چراغاش باید روشن باشه. از شام تولد تا شب عید فطر که ایام قدر و شهادت امام علی داریم، چراغاش باید خاموش باشه و با همین دو سه تا لامپ و روشنایی مسجد میسازیم. اما شب عید فطر به مدت سه چهار شب دوباره روشنشون میکنیم.»
فرشاد گفت: «پس دلیل این که حبابِ پلاستیکی رنگی برای لامپها انتخاب کردید این بود. آره؟ که هم بمونه و هم اگه کسی شیطون گولش زد، خیلی خسارت نزنه.»
داود لبخندی زد و گفت: «آره. نیّتم همین بود. و چون صدای افتادن لامپای رنگیِ بدون حباب پلاستیکی، خیلی صدای بدی هست و باعث ترس و دلهره مردم میشه، گفتم یه چیزی باشه که اذیت نشیم.»
-حاجی فکر عمر کوتاهِ لامپای صد کردی؟ این یکی دو ماهه شاید خیلی خرج بذاره رو دستتون.
داود: «نگران نباش! داخل هیچ کدومش لامپِ صد نیست.»
فرشاد لبخندی زد و رو به دوستش گفت: «حاجی مُخش ماشالله خوب کار میکنه. حاجی لامپای نوک مدادیِ ریز سفارش داد تا بذارن تو حبابا. شبیه لامپای LED ، هم نورش بیشتره و هم دوامش زیادتره.»
داود: «الان داره باد میاد و احتمالا امشب بارندگی داشته باشیم. بنظرتون اگه از لامپ صد استفاده کرده بودیم، ریسه ها به خاطر وزش باد، اینجوری راحت تو هوا میرقصید و ما هم اینجا راحت ایستاده بودیم؟»
آن یکی پرسید: «حاج آقا شما برق خوندین؟»
داود: «نه. اما سه چهار سال بنایی و سه چهار سال شاگرد اوستای برقکار و تاسیساتی بودم. روزگار راحتی نبود اما یادش بخیر.»
در صحن مسجد، عاطفه خانم و شادی و گوهرخانم داشتند با چندتا پارچه و تورِ رنگی، سِن میبستند. مهربان هم با آنان بود. جاهایی که باید پارچه و تورها را در نقاطی بالاتر ببندند و نصب کنند، مهربان مثل قِرقی میپرید روی چارپایه و میرفت بالا و نصب میکرد.
وسط کار و بار بودند که مملکت و سلطنت هم آمدند. اگر بگویم با هیبتی مانند تیمسارهای زمان طاغوت وارد صحن مسجد شدند، دروغ نگفتم. نه این که فکر کنید آمده بودند برای کمک و حمایت و... نخیر! دو تا سجاده خوشکل و بزرگ آورده بودند تا برای خودشان در صف اول جا بگیرند و مِمبَعد کسی جرات نکند سرجای آنان بنشیند! بخاطر همین، وقتی گُلِ جای صف اول خواهران را به طور مادامالعُمر برای خودشان رزرو کردند، شروع به عیب و ایراد گرفتن از کار عاطفه و شادی و گوهر کردند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
سلطنت: «خوبهها ... دستتون هم درد نکنه ... ایشالله خدا عوضتون بده اما رنگ تورها اصلا جذبم نکرد. شده مثل پرچم شوروی سابق. خب شما که میخواستین اینجوری بچسبونین، اصلا نمیچسبوندین بهتر نبود؟! بنظرم به این بیزبون بگو بره بالا و لااقل همه تورها را برعکس و هلالی بچسبونه و بیاره پایین که یه شکل و قیافهای پیدا کنه! نه مملکت؟!»
خب اهل تجربه میدانند که این مدل سَیّاسان تاریخ بشریت، همه جا دو نفری میروند که تا یک نفرشان حرفی زد، آن یکی در تاییدش بگوید: «آ قربون دهنت ... دقیقا گُل فرمایش کردی ... چیه آدم دلش میگیره اینجوری ... والا ...»
اما مملکت برای این که طرف مقابلش را در نوعی معذوریت اخلاقی بیندازد، اینگونه تیر خلاصش را میزد: «خوب شد کسی ندید ... به قرآن ... که بعدا بگن مسجد که اومدیم، غصه مون از ده تا شد صد تا؟ خدا دوستتون داشته که ما اومدیم و دیدیم. وگرنه مگه میشه بعدا دهن مردمو بست؟ بازم هر طور خودتون میدونین اما خِفَتِش میمونه براتون!»
عاطفه که اصلا داشت به خیانت نکرده متهم میشد، چنان مبهوت فن بیان و روش اقناع و مدیریت میدان و اثرگذاری عملیات روانی و کلی از این دست واژگان و تکنیکها شده بود که نمیدانست بخندد یا گریه کند یا بگذارد و فرار کند؟!
که گوهر خانم پاتکش دستش بود و همان طور که به عاطفه یک چشمک ریز زد، گفت: «قربون زبونتون حاج خانم. چشم. چشم. ایشالله باشه واسه جشن بعد. الان دیگه دخترا خستن. مگه نه دخترا؟ یالا پاشین به بقیه کاراتون برسین که صبح شد. مهربان! تو هم با من بیا بریم آبدارخونه و یه استکان چایی برای همه بریزیم. بیا پسرم!»
گوهر دست مهربان را گرفت و به طرف آبدارخانه رفت و عاطفه و شادی را هم فرستاد دنبال بقیه کارها. تا بدین ترتیب، مملکت و سلطنت ندانند به کی و کجای مراسم گیر بدند و به خودشان مشغول باشند؟
🔰ساعت حدودا نه و ربع شب بود...
داود که کمی خسته بود، به جایی خلوت رفت و گوشی همراهش را درآورد و شماره منزل مادرش (نیّره خانم) را گرفت. بعد از دو سه تا بوق، مادرش گوشی را برداشت و با هم سلام و حال و احوال کردند.
-دستبوسم مادرجان! میگم بابا بیداره؟
-دیگه داشت میرفت بخوابه. از من خدافظ!
-راستی مامان!
-جانم!
-فرداشب یادتون نره. ظهر راه بیفتین تا عصر اینجا باشین.
-ایشالله. هاجر و بچههاش هم اومدن اینجا بخوابن تا فرداظهر همه با هم بیاییم.
این را گفت و گوشی را به اوس مرتضی(پدر داود) داد. نمیدانم که چه سری است که صدای باباهای خسته که لقمه نانشان را از کارگری به دهان بچههایشان میگذارند، پشت تلفن یک طنین خاصی دارد. مخصوصاً با خِس خسِ سینه ای که حکایت از کوهِ خستگی آن روز را با خود دارد.
-بابا فرداشب انشاءالله قراره به طور دائم معمم بشم. حاج آقا خلج تشریف میارن و عمامه به سرم میذارن. میخوام ازت هم اجازه بگیرم و هم خواهش کنم اگه قابل بدونی، با مامان و هاجر و بچههاش تشریف بیاری.
-ایشالله خیره. به سلامتی. شب جشن؟ یا صبح جشن؟
-شب جشن. ینی فرداشب. بعد از نماز مغرب و عشا. منتظرتم بابا. بیا حتما. خوشحال میشم.
-مامانت و بچهها میان. دیگه کاری به کار من نداشته باش قربونت برم. اونا از طرف من میان. من پاهام درد میکنه.
-نه بابا. اینطور نمیشه. باید تیپ بزنی و بشینی بغل منبر حاجی خلج. بیا دیگه. خب؟
-حالا ببینم. شاید تو ماشین جامون نشه.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
-بابا بهانه نیار. من باید جلوی خودت معمم بشم. راستی یه چیز دیگه هم هست.
-چی؟
-میخوام اگه صلاح میدونی، فرداشبش بریم خونه همین دخترخانمی که مامان و هاجر دیدند و پسندیدند.
-باباش از مسافرت اومده؟
-آره. برگشته. میخوام برم ببینمش و حرفامون بزنیم ببینیم خدا چی میخواد.
-به سلامتی. بار اولته که میخوای بری خونشون؟
-بابا این چه سوالیه؟! چون بار اولمه، میخوام دستمو بگیری ببری خونشون. من بدون اجازه تو کِی آب خوردم که این دومیش باشه؟
-خیلی خب حالا. تُرش نکن. باشه پسر. باشه. من فقط دو روز میتونم بمونما. هر کاری خواستی بکنی، همون دو روز بکن. باشه؟
-بابا میشه بگی تو اون دو روز مثلا دیگه چه کارایی میتونم بکنم؟ اصلا میخوای حالا که داری تا اینجا میایی، یهو اسم بچهمون هم انتخاب کن که بعدا دوباره لازم نباشه مزاحمت بشیم. یه وقت دیرِت نشه و دیگه لازم نباشه دوباره بیایی و برگردی!
اوس مرتضی از بس خندید، صدای خِس خِسش تبدیل شده بود به خخخخخخخ.
داود هم که خنده اش گرفته بود گفت: «والا. راستی بابا. حواست به بچههای هاجر باشهها. یه وقت تیپ شب عروسی نزنن. من اینجا آبرو دارم. سنگین و رنگین. باشه؟»
اوس مرتضی گفت: «به من چه! به من چه که هاجر و دخترش از ظهر رفتن دو دست لباس خریدند برای اونجا و رنگ دوتاشم محض اطلاع عرض کنم که قرمزه. راستی چشمت روشن! دخترخواهرت غروب رفته ناخنش رنگ زده. میگه میخوام جلوی زن داییم کم نیارم.»
داود که هم خندهاش گرفته بود و هم داشت حرص میخورد، گفت: «لاک؟! مگه چه خبره؟ مگه کجا دعوتن؟ اصلا بابا میخوای کنسلش کنم؟»
اوس مرتضی هم خیلی ریلکس گفت: «من که گفتم ولش کن. زن میخوای چیکار؟»
داود گفت: «وای خدا! تصور کن تو مسجد نشستن و حاجی داره روی سر من عمامه پیغمبر میذاره و خواهر و خواهرزادم با لاکِ رنگِ جیغ، زینت بخشِ محفل شدند! بابا دارم قاطی میکنم. یه فکری بکن.»
کلا هاجر و دخترش دو عدد موجود خوشحال خانواده اوس مرتضی بودند. اصلا معلوم نبود که مادر و دخترند. هر دو در چیزهایی که سبب بالا رفتن فشار خون داود بشود رقابت تنگاتنگ و جدی داشتند.
وقتی مکالمه داود با باباش تمام شد، رفت به طرف آقافرشاد و بقیه. گوهرخانم یک سینی چایی به مهربان داده بود و او هم گذاشت وسط جمع مردانه و خودش هم کنار داود نشست. داود هنوز قشنگ و راحت ننشسته بود که صدای سلام دو نفر آمد. تا سرش را بلند کرد، دید احمد و صالح هستند. اینقدر داود با دیدن آنها خوشحال شد که حد نداشت. هر دو را در آغوش گرفت. اول صالح. سپس احمد. وقتی احمد در آغوشش بود، احمد آرام درِ گوشِ داود گفت: «یه موتوری مدام داره تو کوچه میره و میاد. مشکوکه.»
داود شاخکهایش تیز شد. میدانست که شامّه احمد در این مسائل خیلی تیز هست. آرام از احمد پرسید: «شما کی رسیدید؟»
احمد گفت: «ده دقیقه است که اومدیم اما سر کوچه، تو تاریکی ایستاده بودیم و این بنده خدا را دید میزدیم.»
داود: «دمت گرم. حله. حواسم هست.» سپس رو کرد به آقافرشاد و دوستانش و گفت: «معرفی میکنم... احمدآقا... متخصص کار فرهنگی. مُخ کامپیوتر و کارِ فرهنگیِ کودک و نوجوان. اینم آقاصالح. مداح و رفیق و آچارفرانسه فرهنگی. من قوی تر از احمد و صالح در کار مسجدداری و مدیریت جلسات مذهبی و مخصوصا سازماندهی بچهها ندیدم. من با این دو تا حتی حاضرم برم کاخ سفید رو حسینیه کنم و برگردم!»
نشستند و در کنار هم چایی خوردند و برنامه شب جشن را بستند و تقسیم کار کردند و بلند شدند. شد حوالی ساعت یک و نیم دوِ بامداد. همه جا ساکت. اینقدر ساکت که فقط گاهی صدای پارس سگها از دور میآمد.
همه رفته بودند خانه و فقط داود و صالح و احمد مانده بودند. صالح داشت به حالت نشسته چُرت میزد. احمد رفته بود پشت بام. با وجود این که اندکی باران میآمد و هوا خیلی سرد بود، اما مخفی شده بود و کل کوچه مسجد را از لابلای سوراخی که بود میدید. داود هم آماده و بیدار، نشسته بود پشت درِ مسجد و منتظر علامت احمد بود.
همان لحظه، داود حس کرد که گوشیاش در جیبش میلرزد. دید فرشاد پیام داده و نوشته: «حاجی به بچههای کلانتری سپردم که اون طرف نیان. سر چارراه ایستادند. اگه دیدی خبری شد، فقط کافیه تک زنگ بزنی.»
داود نوشت: «دم شما گرم. نمیدونم چی میشه؟ شایدم اتفاقی نیفته اما من به احمد ایمان دارم. خیلی حواسش جمع هست. بازم ممنون. مزاحم شما نباشم. استراحت کنید.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت ششم» هنوز سه روز نبو
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتم»
مسجد و کوچه، قیامت شده بود. اما معمولا وقتی قیامت میشود که یا کار از کار گذشته و یا وسط معرکه است و همه دارند فیلم و عکس و استوری و لایو میگیرند. اما آن لحظه، بعد از کنترل حریق توسط داود و احمد و صالحِ زمینگیر بود.
صالح داشت همه چیز را برای ماموران پلیس تعریف و گزارش میکرد. آنها هم دقیق صورتجلسه کردند و همه چیز را نوشتند. آقافرشاد هم قبل از این که برود بیمارستان، آمده بود مسجد و یک سِرم به صالح وصل کرد و کمی قرص تقویتی برایش آورد.
اما داود در وسط صحنِ نیمه سوخته مسجد، تنها نشسته بود. از آن جنس تنهاییها که آدم زانو در بغل میگیرد و به یک نقطه زل میزند و دل و دماغ حرف زدن با کسی ندارد. یکی دو تا از کسبه میخواستند بروند به طرف داود و با او بنشینند و حرف بزنند اما نرفتند و ترجیح دادند سکوت و خلوتش را به هم نزنند.
داود دقیقا جای سجاده نیمه سوخته اش نشسته بود. نگاهی به سجادهاش انداخت. دید سجاده ای که مادرش (نیره خانم) با دست خودش بافته بود نصفش سوخته و نصف دیگرش هم سیاه و بلااستفاده است. نگاهش را به اطراف انداخت. دید دو سه تا از فرش ها کامل سوخته و به دو تا فرش قدیمی دیگر هم اینقدر آسیب رسیده که باید جمع کرد و انداخت دور.
همه این خسارتها غیر از در و دیوار و شیشههای شکسته مسجد بود. حالا ساعت چند است؟ حدودا هفت یا شاید هفت و نیم صبحی است که شبش نیمه شعبان است و قرار است مردم بیایند جشن و حاجی خلج و کلی آخوند و روحانی و طلبه و مردم و مسئولین دعوتند. این ها را اضافه کنید به مراسم معمم شدن داود و استوریهایی که دوستانش گذاشته بودند و امکان داشت کلی از بچههای مسجدالرسول (مسجد قبلیِ داود) به احترام او به مراسم عمامهگذاریاش بیایند.
نفسش از این همه غم و خسارت بالا نمیآمد. عاطفهخانم که جای خواهری، از عقل و تدبیر و مهربانیِ زینب خانمِ حاجی مهدوی، چیزی کم نداشت، با این که دیرش شده بود و باید فورا به بیمارستان میرفت، اما هفت هشت تا ساندویچ کوچیکِ نان و پنیر و سبزی درست کرد و به مسجد آورد و به آقافرشاد داد و گفت: «این بنده خداها صبحونه نخوردند. دیشب هم که نخوابیدند.»
فرشاد گفت: «دست گلت درد نکنه. باشه. بیا بریم یه سر پیشِ حاجی داود و یه کم بشینیم پیشش. حالش خیلی گرفته است. بیا.»
با هم رفتند و کنار داود نشستند. فرشاد دو تا ساندویچ به داود تعارف کرد. داود گرفت و گذاشت همانجا. نخورد. دلِ خوردن نداشت. فرشاد گفت: «ناراحت نباش حاجی جان. شما که دو سه روزه اومدی اینجا. اگه قراره کسی ناراحت باشه، مردم این محله باید ناراحت باشند.»
داود هیچی نگفت و فقط به نقطه ای زل زده بود. فرشاد گفت: «من الان زنگ میزنم بیمارستان و برای خودم و خانمم مرخصی رد میکنم و به بقیه بچه ها هم میگم بیان کمک و تا شب درستش میکنیم.»
داود آه داغی کشید و لب وا کرد و گفت: «زحمت نکشید. به کارِتون برسین. شاید ... شاید مقدر نباشه که امشب من معمم بشم و اینجا مراسم جشن برگزار بشه.»
تا فرشاد میخواست حرف بزند، عاطفه گفت: «بااجازه آقا فرشاد...» فرشاد سرش را به نشانِ رضایت تکان داد... عاطفه گفت: «حاج آقا اصلا این فکرو نکنید. باید امشب جشن بگیریم. باید امشب شما عمامه بذارین. دشمن میخواد که من و شما دلسرد بشیم.»
داود گفت: «من دلسرد نیستم. اصلا با امید بار اومدم و تربیت شدم. حس میکنم کارم درست نبوده که هنوز فرهنگسازی نکردیم و یهو اومدیم وسطِ مسجد و محله داریم سر و صدا و جشن و بریز و بپاش میکنیم.»
عاطفه جواب داد: «اگه منظورتون اینه که این مردم جنبهاش نداشتن و ما باید مثلا از کم شروع میکردیم... مثلا باید از هفت هشت ماه قبل، مراسمات کوچیک میگرفتیم تا یواش یواش بتونیم نیمه شعبان جشن بگیریم، درسته و منم تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما فکر نکنم دیگه الان وقت کوتاه اومدن باشه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
داود از سر جا بلند شد. فرشاد و عاطفه هم بلند شدند. داود گفت: «ببخشید باید برم جایی. باید فکر کنم.» این را گفت و خدافظی کرد و رفت.
هنوز دو سه قدم دور نشده بود که عاطفه گفت: «حاج آقا خداشاهده ما از مسجد نمیریم. هیچ جا نمیریم امروز. مسجدو تا شب آماده میکنیم. گفتم خداشاهده و سر حرفم هستم.»
داود داشت دورتر میشد که فرشاد هم صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: «حاجی سوییچ موتورمو بردار و هرجا میخوای بری برو. من همینجام.»
داود موتور فرشاد را برداشت و روشن کرد و رفت. یادش رفته بود کلاهش را بردارد. با همان کاپشنِ بدون کلاه، وسط سرما تا حوزه رفت. موتور را گذاشت درِ حوزه و رفت داخل. دید حاج آقا خلج هنوز درسش تمام نشده. ده دقیقه پشت در مَدرَس(کلاس درس حوزه) نشست تا درس حاج آقا تمام شد. وقتی طلبهها میخواستند بروند بیرون، یکی از طلبه ها به طرف داود رفت و سلام کرد و گفت: «آقا داود! چی شده باز؟ چرا دوباره به مسجدتون حمله کردند؟ خدا لعنتشون کنه.»
داود که ابدا فکرش را نمیکرد که به آن زودی خبرش در فضای مجازی پخش شود، با تعجب پرسید: «تو از کجا خبردار شدی؟»
آن طلبه جواب داد: «خبرش تو فضای مجازی پخش شده. من بعد از نمازصبح دیدم. همه میدونن.»
داود هیچی نگفت و بی خدافظی، داخل مَدرس شد و جلوی صندلی حاجی خلج نشست.
پس از دقایقی گفتگو...
-صلاحش دست خودتون اما فکر میکنم زود باشه که اونجا جشن به اون بزرگی بگیریم و معمم بشم.
-پس اون روز از سر شکمسیری حرف زدی؟
-معلومه که نه! شما که منو میشناسید. اهل حرفهای الکی و حساب نشده نیستم.
-مثل اینه که فرمانده، نیروکِشی به منطقه داشته باشه و کلی شلیک و مانور بده اما تا دو تا ترقه از طرف دشمن زده شد، بگه برگردین که هنوز وقتش نیست.
داود میخواست حرف بزند که حاجی خلج قدری صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: «هنوز حرفم تمام نشده حاج آقا!» داود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
حاجی خلج قدری سکوت کرد. خادم حوزه دو تا چایی برای آنها آورد. بعد از این که چایی ها را جلوی آنها گذاشت، رفت بیرون. حاجی خلج عادت داشت که چایی را لیوانی و داغ بخورد. قُلپ اول را که خورد، داشت قند در دهانش را این ور آن ور میکرد که پدرانه به داود گفت: «خودتو نباز! تو الان دیگه با اون داودی که ماه رمضونِ پارسال با آستین رکابی توی حجرهاش خوابیده بود و ظهر روز دهم ماه رمضون بیدارش کردیم و فرستادمش مسجدالرسول، خیلی فرق کردی. تو دیگه الان خیلی شناخته شده هستی. چه خوشت بیاد چه نیاد، الان برای خیلیا الگو هستی. پس یا نباید شروع میکردی، یا باید تا تهش بری!»
در حالی که چایی از بس داغ بود، داود نمیتوانست به آن لب زند، حاجی خلج بقیه چاییاش را سر کشید و لیوانش را زمین گذاشت و گفت: «ببین پسرجان! خوب گوش کن ببین چی میگم! ... »
🔰محله صفا
نزدیکیهای ظهر بود که داود با موتور فرشاد، دو برابر قد و قواره خودش و موتورش وسایل برای مسجد خریده بود و وارد کوچه مسجد شد. دید برخلاف تصورش، درِ مسجد کاملا باز است و کلی آدم در حال رفت و آمد و برو و بیا هستند. خب حالا تا اینجا خیلی چیز خاصی نبود. اما وقتی دید یکی قالیچه دستش است. یکی دیگر دو تا پتو آورده. دیگری شش تا کارد و بشقاب گلدار قشنگ برای مسجد آورده و ... داود را به وجد آورد. مخصوصا این که بچهها یک مداحی خیلی قشنگ و آرام از بلندگوی جلوی مسجد پخش کرده بودند که حال و هوای خاصی به آن فضا داده بود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
وارد مسجد شد و موتور فرشاد را گوشه مسجد گذاشت. صالح فورا به کمک داود آمد.
-چه خبره اینجا؟
-بیا ببین مردم چه کردند! کلی وسایل برای مسجد آوردند. دوستای آقافرشاد هم دارن شیشه های مسجد را درست میکنند. هفت هشت تا خانم هم کل صحن مسجد رو آب و جارو زدند.
-اینم بگیر. محکم بگیریا. راستی احمد کجاست؟
-الان میگم بیاد.
-تا من اینا رو میارم، به آقافرشاد و خانمش هم بگو بیان.
-خودمم بیام؟
-نه. لازم نکرده تو بیایی!
صالح همین طور که مثلا غُر میزد، به طرف صحن رفت. چند دقیقه بعد، احمد و فرشاد و عاطفه و داود تشکیل جلسه دادند.
-دمتون گرم. غافلگیر شدم. یه خبر خوب دارم که باید الان بگم و مسجدو آمادهتر کنیم. واقعیتش رفتم خدمت حاج آقا خلج. حاج آقا از عصرِ نزدیک به غروب تشریف میارن. انشاءالله مراسم جشن هم به قوت خودش پابرجاست. اینو که همه میدونستین. اما ...
احمد گفت: «جون به لب شدیم برادر! بگو دیگه!»
-اما حاج آقا خلج میخوان سه شبانهروز در این مسجد معتکف بشن و پیشمون بمونن.
احمد و فرشاد و عاطفه، لحظه اول که این خبر را شنیدند شوکه شدند. داود ادامه داد: «گفتند هر آقایی که بخواد سه روز اینجا معتکف بشه، هر تعداد که باشن، کل هزینه سحری و افطارش با حاج آقاست.»
آقافرشاد گفت: «خب این خیلی خیلی عالیه اما به نظرت از پسش برمیاییم؟»
احمد گفت: «هم از نظر این که مردم این محل تا حالا یک آیت الله را از نزدیک درک نکردند و شاید آن چنان استقبال و اهتمام به درکِ حضور ایشون نداشته باشن. و هم از نظر مسائل امنیتی!»
فرشاد فورا گفت: «اتفاقا منم الان میخواستم درباره مسائل امنیتیش بگم.»
داود جواب داد: «من همه اینا رو خدمت حاج آقا گفتم. ایشون جواب همیشگی را دادند و فرمودند: خاموش پسرجان!»
وقتی داود این را گفت، هم خودش خندهاش گرفت و هم آنها. بالاخره از دیشب تا آن لحظه، آنها اندکی لبشان کنار رفت و یک لبخند زدند.
ساعت به ساعت تعداد افرادی که ظاهرا معلوم نبود چرا؟ اما باطنا دلهای آنان به طرف مسجد و آباد و آماده کردن آن برای برنامه شب جشن کشیده و جذب شده بود، بیشتر و بیشتر میشد. دیگر ما از سلطنت و مملکت که نقطهچینتر نداریم. حتی آنها هم از پیش از ظهر آمده بودند مسجد. هرچند فقط غُر میزدند و فقط دستور میدادند و روی اعصاب و شخصیت بقیه اِسکی میرفتند، اما باز هم حضورشان آبادی بود.
تا این که شب جشن شد...
شب جشن تولد آقا امام زمان ارواحنا فداه...
سخنرانی نیم ساعته حاج آقا خلج تمام شد. مداح در حال مداحی و خواندن سرود بود. کی مداحی میکرد؟ صالح! صالح آن شب سنگ تمام گذاشت. اینقدر اشعار خوبی انتخاب کرده بود و از ریتمهای ابتکاری خودش روی آن گذاشته بود که همه ماتشان برده بود و کیف میکردند. حتی حاج آقا خلج هم که معمولا سرش پایین است و ذکر میگوید، در لحظاتی از شعرخوانی صالح، سرش را بالا گرفته بود و لبخند شیرینی به لب داشت.
پیرمردها مخصوصا آقاغفور(پدرِ بیاعصابِ شادیخانم) هر چه نُقل و شکلات در جیبش بود، روی سر مردم ریخت. آقاغفور وسط جمعیت ایستاده بود و یک بار به طرف جلوی جمعیت و یک بار به طرف عقب جمعیت نُقل و شکلات میریخت. ماشاءالله جیب کُتِ راهراه قدیمیاش هم بزرگ بود و به اندازه هفت هشت کیلو نقل و شکلات در آن ده دقیقه پاشید. تا این که صدای سلطنتخانمِ مردستیزِ صدابلند، بلند شد که گفت: «غفور رو سر ما هم بریز! چرا همش رو سر مَردا میریزی؟!»
تا سلطنت این حرف را زد، غفور نامردی نکرد و دو تا مُشت از نقل و شکلات پر کرد و به طرف جمعیت خانمها ریخت. دختربچهها از بس ذوق کردند و ریختند وسط برای شکلات جمع کردن، که دو سه نفر هجوم آوردند و نزدیک بود تیمسارسلطنتخانم از صندلیشان نزول اجلال کنند و به زمین بخورند! خانم ها برای این که صدای سلطنت را که داشت اجداد بچه ها را دانه به دانه برای همه اهل محل یادآوری میکرد، در فضا گم شود، شروع به هلهله کردند و اصطلاحا کِل کشیدن شدند.
خب هر مداحی، مخصوصا یکی مثل صالح، وقتی چنین اشتیاقی از سوی آقایان و چنان هلهلهای از طرف خانمها را بشوند، قطعا با خودش فکر میکند که جلسهاش گرفته و مستمع به اوج رسیده و باید بترکاند. صالح هم البته یادش رفت که اولا حاجی خلج در جلسه حضور دارد و ثانیا در مسجدی هستند که تا حالا مدل مداحی هیئتی ندیدند و حداکثر فاز معنوی مسجد، گرفتن مجلس ترحیم امواتِ فقیر فقرا بوده، و ثالثا در آن جلسه قرار است آقاداود خودمان بشود حضرت حجت الاسلامِ داودِ خودشان! و بالاخره با جلسه هیئات معمولی فرق میکند و آداب خاص خودش را دارد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
رویم به دیوار، نشان به آن نشان که صالح آن چُنان شوری گرفت و چِنان بالا و پایین پرید و مردم را به وجد آورد که خردسالان و هم سن و سالهای مهربانِ برادرِ شادی خانم، قِری به کمرشان افتاد و اُفتد آنچه دانی! ولی خدا را شکر یکی صالح را بالاخره از پریز کشید و با ویشگونی که از غیب به پای صالح گرفتند، صالح به خودش آمد و زد به سرودهای انقلابی و به لطف پروردگار ختم به خیر شد.
داود، قبا و عبا و لباسِ سفیدِ یقه آخوندی را پوشیده و دمِ درِ صحنِ مسجد، دقیقا همان دری که شب گذشته نیمه سوخته شده بود، پشتِ سر جمعیت، رو به حاج آقا و مداح نشسته بود. آن شب یک قبای سفید و یک عبای قهوه ای پررنگ به تن داشت. عمامهاش با یک جلد قرآن کریم و یک پاکت مختصر(حاوی اندک پولِ تبرکیِ حاجی خلج به طلاب تازه معمم) که هدیه حوزه به طلاب بود، در طَبَقِ قشنگی کنارِ دست حاجی خلج گذاشته بودند.
لحظاتی که همه مبهوتِ هنرنماییِ صالح بودند، داود سرش را پایین انداخته بود و وسط شادمانی و مداحی و صدای هلهله زنان و شلوغی جمعیت، درخودش فرو رفته بود و آرام آرام گریه میکرد. شاید نشود آنگونه که باید، اینجا قلم زد و شرح حالِ آخرین دقایقِ غیرمعمم بودن یک طلبه را نگاشت. اما در آن لحظه، فکر تکالیف و وظایف سختی که از آن ساعت قرار است به دوش بکشد، همه وجودش را به هم میپیچاند. خب حق دارد. مردم فقط میبینند که یک نفر رفت حوزه و چند سال بعدش آخوند شد. اما نمیدانند که فقط همین نیم خط نیست. دنیایی از تکلیف و مسئولیت و نگاههای دوست و دشمن دنبال سرش است. مخصوصا داود و آن مسجدی که تقدیرش به آنجا افتاده بود و آن محله خاص و...
دست در جیبش کرد و دستمال کاغذیاش را درآورد و صورت و دماغش را تمیز کرد و نشست. اما از سرخی چشمانش معلوم بود که چقدر احساس مسئولیت میکند و میداند که قرار است پا در چه معرکههایی بگذارد.
در قسمت خانمها مادر داود و خواهرش(هاجر) و خواهرزادهاش هم نشسته بودند. یکی دو صف آن طرفتر، الهام و مادرش المیراخانم، کنار زینب خانم نشسته بودند. در حالی که المیرا خانم و زینب خانم از جلسه استفاده میکردند، اما الهام هم آن شب یک حال عجیبی داشت. از دور به داود چشم دوخته بود و چشم از داود برنمیداشت. دل الهام هم یک جور خاصی بود و حس و حال سنگینی داشت. ولی چون جدیت را در صورت داود میدید که تصمیمش را گرفته و در صفِ انتظار معمم شدن نشسته، او هم دلش قرص میشد. ولی او هم آن لحظه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. صورتش را زیر چادرش برد و لحظاتی گریه کرد.
🔰ساندویچی سروش
آرشِ معمولا آتش بیارِ معرکه، انگشتش در دهانش کرد و باقیمانده فلافلی که تهِ دندانش گیر کرده بود را به نوک زبانش هدایت کرد و همان طور که با چندشترین حالت ممکن آن را نشخوار میکرد گفت: «اینجوری که مسجد شاخ شد! قرار این نبود. قرار این بود که بزنیم بترکونیم و بترسن و فِلنگو ببندن و بِرن.»
سروش: «آرش چرا وقتی یه چیزی کوفت میکنی، انگشت میکنی تهِ حلقت و نشخوار میزنی؟ مگه گاوی تو؟ اَه. حالم به هم خورد.»
غلامرضا رو به سروش: «خفه بمیر سروش، ببینم چه میگه این نِفله!» رو به آرش گفت: «خب که چی حالا؟ به من چه؟ به تو چه؟»
آرش: «نه دیگه! نشد. کلی ساله که تو این محله کسی نتونسته نفس بکشه. حالا یه ریقو پاشده اومده داره کاسبی میکنه.»
غلامرضا رو به سروش: «چی میگه این؟»
سروش: «منظورش همین آخونده است. نهنهام از گوهرخانم شنیده بود که یه آخونده اومده و میخواد بمونه و الان هم این سر و صدایی که محله رو برداشته، زیر سر همینی هست که آرش بهش میگه ریقو!»
غلامرضا: «به من چه؟ من آهوشنگ میشناسم و پولم! خلاص.»
آرش: «ینی هوشنگ 50 میلیون زده به حسابمون برای تیر و ترقه بازی؟ ینی 50 تای دوم ریخت به حسابمون برای آتیش بازی؟ وقتی بار دوم گفت بازم بزنین مسجدو بترکونید، ینی قفلی زده رو این مسجد! ینی آدم داره و آمار اینجا رو بهش میدن. ینی اگه بفهمه که بازم درِ مسجد بازه و برو و بیا داره، دیگه واسه ما هزینه نمیکنه. هزینه رو میکشونه به طرفی که خاطر جمعش کنه! میفهمی یا بازم میخوای مثل اوسکلا نگام کنی؟»
غلامرضا وقتی اعصابش خرد میشد، سیگارش را از جیب بغلِ شلوارش درمیآورد و میکشید. سروش که جرات نداشت به غلامرضا بگوید پاشو برو بیرون سیگار بکش، همان طور که درِ مغازه را نیمه باز گذاشت تا دودها بیرون برود، گفت: «آرش عادتشه که الکی جو بده! اگه هوشنگ خان حرفی زد و کاری خواست، اون وقت یه فکری میکنیم.»
آرش گفت: «به هر حال. از ما گفتن بود. مثل این که یادتون رفته که هوشنگ خان چی گفت؟ گفت محلهای که مسجدش آباد باشه، کم کم بسیج و هیئت پیدا میکنه. بسیج و هیئت که اومد، سر و کله بسیجیا و هیئتیا و بگیر و ببند پیدا میشه. اینجوری بشه، دیگه باید قید هوشنگ و پول و پناهندگی و این چیزا رو بزنیم. از ما گفتن.»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
شکر در سختی ها 33.mp3
6.11M
#شکر_در_سختی_ها33
🔸برای یه مدرک تحصیلی،
یا یه مهارت هنری یا ورزشی
چقدر زحمت و سختی کشیدی؟
✔️مشکلاتِ زندگیت هم
بسترِ رسیدن به کمالِ انسانی اند
طاقت بیار و کلید و آسمون و بِقاپ
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️نمیدونم سابقه داشته که رهبر انقلاب بعد کلی سخنرانی و اتمام جلسه، یکدفعه بین نماز بلند شن و دوباره مطلبی بگن یا نه؟!
📌ولی معلومه حرف مهمی بوده...
#روز_قدس
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
روز قدس، تنها دفاع از فلسطین🇵🇸 نیست
دفاع از مظلوم،
دفاع از حقه...
و
ما هستیم✊
+چند ماهه همهی دنیا کف خیابونن و مظلومیت مردم فلسطین فریاد میزنن
یه فردا رو تو خونه نشینیم که خیلی ضایعس😉
#روز_قدس✌️
#نابودی_اسرائیل👊
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ست هوایت نکنم میمیرم ارباب جانم..
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین ❤️
حسین جان ما زنده ایم فقط و فقط بخاطر اینکه انتقام خون شما رو از یزیدیان زمان یعنی آمریکا و اسرائیل بگیریم..
#لبیک_یا_حسین
#بابی_انت_وامی_یااباعبدالله
#روحی_فداک_یابن_الزهرا
#انتقام_میگیریم
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110