eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
908 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی شبکه «منوتو» برای تخریب دین به در و دیوار می‌زند! 🔹️در حالی که بیش از ده سال از رحلت آیت‌الله‌العظمی بهجت (ره) می‌گذرد، تلویزیون لندنی منوتو، از جمله رسانه‌های اقماری آل سعود، در راستای تخریب دین و مرجعیت، مدعی شده است که آیت‌الله بهجت ویروس کرونا را با وبا مقایسه کرده و در رابطه با این ویروس پیشنهادهایی برای مردم داشته است!
🔰مدافعان وطن ... ▪سیل باشه یا زلزله؛ جنگ باشه یا پلاسکو؛ کرونا باشه یا هر چیز دیگه! ایرانی‌ها آماده فداکردن جونشون برای هم وطناشون هستن، هر لباسی که تنشون باشه... دنیا بابت وجود این همه قهرمان، به حال ایران ما غبطه میخوره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید | تشکر صمیمانه رهبر انقلاب از زحمات پزشکان و پرستاران در مبارزه با کرونا
امشب... شب میل و رغبته... شب عطا و بخششه... شب آرزوهاست... حواسمون به ولیِّ خدا هست؟! @fanos25
آقا جان شما که همیشه حواستون به ما هست... امشب هم ما رو دعا کنید شما برا ما آرزو کنید... امید و آرزوی ما شمایید آقا جان💚 @fanos25
آی گنهکارا بیایید درخونم بازه بازه هرکسی که از در من ناامید بشه،می بازه ربنا الهی العفو... @fanos25
آرزویم را شهادت می‌نویسم تا نڪند یڪ وقـت ؛ طعمِ شهد احلی من العسل را در عالم آرزوهـا نچشیده باشم ... @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین. ..وخداوند بهترین نگهبان است، اومهربانترین مهربانان است. ♥️ @fanos25
🌸 محله ای یه لیست از پیرمرد پیرزن‌های محله تهیه کردن، نوبتی خرید‌هاشون رو انجام می‌دن که کمتر نیاز باشه از خونه بیان بیرون🌸 @fanos25
زمان پخش کلاس های دانش آموزان در شبکه آموزش 🔹با توجه به لزوم پیشگیری از شیوع بیماری کرونا، مدارس کشور در هفته گذشته تعطیل بود و در هفته آینده نیز فعلا تا دوشنبه تعطیل هستند. 🔹بر این اساس، وزارت آموزش و پرورش برنامه‌های آموزشی را پیش‌بینی کرده است که از طریق تلویزیون و فضای مجازی به دانش‌آموزان ارائه می‌دهد. 🔸زمان پخش تلویزیونی دروس دوره تحصیلی ابتدایی که برای هفته آینده از شبکه آموزش پخش خواهد شد. هفته اول : شنبه ۱۰.۳۰ فارسی اول ۱۰.۵۰ علوم سوم ۱۱.۳۰ فارسی پنجم یک شنبه ۱۰.۳۰ ریاضی دوم ۱۰.۵۰ ریاضی چهارم ۱۱.۳۰ علوم ششم دوشنبه ۱۰.۳۰ ریاضی اول ۱۰.۵۰ فارسی سوم ۱۱.۳۰ ریاضی پنجم سه شنبه ۱۰.۳۰ علوم اول ۱۰.۵۰ علوم پنجم ۱۱.۳۰ فارسی ششم چهارشنبه ۱۰.۳۰ فارسی اول ۱۰.۵۰ ریاضی سوم ۱۱.۳۰ ریاضی ششم پنج شنبه ۱۰.۳۰ علوم دوم ۱۰.۵۰ فارسی چهارم ۱۱.۳۰ ریاضی پنجم جمعه ۱۰.۳۰ فارسی دوم ۱۰.۵۰ ریاضی ششم ۱۱.۳۰ علوم چهارم @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیلگر: شب نامه / کُرُبلیتی های خطرناک تر از کرونا ... / آیا سلامت روانی جامعه توسط اراذل و اوباش مجازی در حال به خطر افتادن است ؟ / لازم نیست برای این اتفاق مهم کاری بکنیم ؟ / تحلیلگر
با این تعطیلی‌های پی‌درپی اگه از کرونا نمیریم مطمئنا از سر و صدای بچه‌ها و غُرغُر کردن خانم‌ها در منزل حتما خواهیم مُرد😂😂😂😂😂
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کر
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده:
🔴 مرغ همسایه،غاز نیست 🔸شاید شما هم زیاد دیده باشید که تا کوچکترین مشکلی در کشور پیش می آید،یکسری افراد شروع به کوبیدن کشورهای دیگر بر سر ما می کنند،که ببین چقدر فرهنگ دارند،چقدر از خود گذشته هستند،چقدر کشورشان با حساب و کتاب است و... 🔹اما شیوع ویروس کرونا در دنیا سنگ محک خوبی برای سنجش فرهنگ، از خود گذشتگی و برنامه داشتن کشورهای دیگر شده است. 🔸در ذیل فقط به بحث ماسک در کشورهای مختلف و ایران می پردازیم تا مشخص شود مرغ همسایه،غاز نیست. 🔹نحوه برخورد مردم و مسئولین با موضوع ماسک در کشورهای دیگر: ۱.صف خرید چند کیلومتری ماسک در کره جنوبی ۲.دعوا و درگیری بر سر خرید ماسک در ژاپن ۳.افزایش قیمت یک ماسک از حقوق روزانه یک کارگر در ایتالیا(قیمت یک ماسک در حدود۹۲یورو است،در حالی که حقوق روزانه کارگر۶۰تا۷۰یورو می باشد) ۴.قیمت ماسک تنفسی در سایت آموزون از ۱۵دلار به ۸۴دلار رسیده است ۵.وزیر بهداشت آمریکا ابراز نگرانی کرد که ذخیره ماسک موجود در این کشور برای مقابله با شیوع کرونا کافی نباشد. ۶.نایاب شدن ماسک درکانادا،آلمان،لهستان،بلژیک و... 🔸نحوه برخورد مردم و مسئولین با موضوع ماسک در ایران: ۱.توزیع رایگان ماسک و دستکش برای کلیه بیماران و مراجعه کنندگان توسط درمانگاه چشم پزشکی در قم ۲.توزیع ماسک رایگان توسط یک مغازه دار در حالی که خودش ماسک ها را دانه ی ۱۰هزار تومان خریده است. ۳.توزیع ۴۰۰۰پک بهداشتی بین مردم توسط خانواده مشکین شهری بجای پخش غذا برای مراسم ختم عزیزی که به تازگی از دست داد بودند. ۴.راه اندازی خط تولید ماسک توسط وزارت دفاع و.... ♦️برسد به دست خود تحقیرهای ملی: نماینده سازمان بهداشت جهانی (WHO)توانمندی و عملکرد ایران در مدیریت کرونا را یک نمونه موفق و مثال زدنی در جهان و منطقه ذکر می کند. ✍ علی اصغر سمیعی @fanos25
⚡️ یعنی ...👆 صدر دعاهامون دعا برای ظهور امام زمان باشه ان شاالله همدیگه رو دعا کنیم.. @fanos25