eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
908 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🔰بنا به دستور سردار سرلشگر پاسدار دکتر محمد باقری رئیس ستاد کل نیروهای مسلح گروه پزشکان بدون مرز برگ
⭕️ورود مستقیم خبرگزاری‌های دولتی و ظریف به ماجرای ورود جاسوسان بدون مرز به کشور 🔺بعد از ورود گروهی تحت عنوان سازمان پزشکان بدون مرز به اصفهان، نهادهای امنیتی هشدار دادند تعدادی از کارشناسان امنیتی تحت پوشش این سازمان برای جمع‌آوری اطلاعات وارد کشور شده‌اند. این موضوع بلافاصله با ورود نهادهای مسوول از جمله وزارت بهداشت، پیگیری و به سرعت ماموریت آنان در کشور لغو شد. 🔺جهانپور سخنگوی وزارت بهداشت نیز با تاکید بر اینکه حضور این گروه بدون اطلاع وزارت بهداشت بوده، اعلام کرد نیازی به حضور این گروه نیست و هم اکنون 10 هزار تخت بیمارستانی مازاد در کشور وجود دارد. وهاب زاده مشاور وزیر بهداشت نیز اعلام کرد درگروه اعزامی،هیچ متخصص عفونی یا مرتبط باکرونا حضور نداشت. تنها یک پزشک اورژانس و میزان کمی تجهیزات مصرفی بوده و ‏داروی خاص و تحریمی هم نبوده که به کاهش اثرات تحریم کمک کند. 🔺پس از مخالفت گسترده چهره‌ها و حتی نمایندگان مجلس با حضور این گروه در کشور، خبرگزاری دولت در یک گزارش خبری، برای این گروه رپرتاژ مفصلی رفت. چند ساعت بعد از گذشت رپرتاژ خبرگزاری دولت، ایسنا، دیگر خبرگزاری وابسته به دولت، در مطلبی عجیب مدعی شد گروه پزشکان بدون مرز با هماهنگی وزارت اطلاعات، وزارت بهداشت و وزارت کشور عازم ایران شده‌اند و وزارت خارجه تنها ویزای آنها را صادر کرده است. 🔺جدا از تناقض خبر ایسنا با اظهارات مقامات وزارت بهداشت‌ (که دقایقی بعد از انتشار از خروجی ایسنا حذف شد)، پیگیری‌های من نشان می‌دهد که مقامات ارشد وزارت خارجه پشت پرده انتشار این خبر هستند تا به عنوان متولی اصلی ورود این گروه به کشور، از مسوولیت‌هایی که متوجه آنان است،‌شانه خالی کنند. 🔺خبرهای موثق دریافتی از این حکایت دارد که تمام مقدمات و هماهنگی‌های سفر این گروه از طرف وزارت امور خارجه و سفیر ایران در پاریس صورت گرفته است. گرچه ایسنا خبر فوق را حذف کرد اما این احتمال می ‌رود که مسوولان وزارت خارجه،‌ از دیگر رسانه‌های همسو با خود استفاده کنند که در این صورت حتما جزئیات دیگری از هماهنگی جاسوسان بدون مرز با مسوولان وزارت خارجه را منتشر خواهم کرد. @fanos25
وقتی بشینی تو کاخ و دیگران اتفاقات بیرون کاخ رو برات توضیح بدن، این میشه که بعد از اتمام پیک مسافرت‌های نوروز تازه یادت میاد جلوی مسافرت‌ها رو بگیری، نمیدونی کادر درمان چی میکشن و به چی نیاز دارن و نمیتونی جلوی احتکار ماسک و دستکش رو بگیری! این روزها همه با دیدن تصویر پوتین در لباس مخصوص برای بازدید و تشکر از کادردرمانی و بیماران حسرت خوردند و البته خیلی‌ها فهمیدند انتخاب اشتباه چه تاثیرات وحشتناکی میتواند داشته باشد... @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این تصویری از مراسم تدفین یکی از جانباختگان کرونایی است؛ فردی که اعضای درجه یک خانواده اش هم نمی توانند به فاصله کمتر از 50 متر بروند. این تصویر می تواند برای افرادی که همچنان قصد ماندن در خانه و رعایت نکات بهداشتی را ندارند زمینه ای برای تفکر عاقلانه شان باشد.
اگه در نزدیکان خود نیازمند سراغ‌دارید حتما با نهایت احترام به اندازه توان کمک‌کنیدکه‌قطعا‌این‌بهترین‌صدقه‌ست
*زیادی‌ که ‌خوب‌باشی، ‌دیده ‌نمی‌شوی!* مثل‌ شیشه‌ای ‌تمیز‌ که‌ منظره‌ی بیرونش ‌دیده می شود نه خودش! و چه خوب که از شدت خوبی دیده نشوی، تازه می شوی مثل خدا و به رنگ خدا!
🎯از وقتی اومده همه جا حرف از رعایت بهداشت میزنن: دستاتون رو مرتب بشویید،ماسک بزنید😷،دستکش بپوشید و در خانه بمانید🏠 👨‍⚕نوبت دکتر داشتم و استرس زیاد که نکنه هرکدوم از ما بدون اینکه بدونیم ناقل بیماری باشیم و با رعایت نکردن مسائل بهداشتی، باعث مریضی بقیه بشیم. مراقب بودم هیچ قسمت از بدنم به جایی برخورد نکنه تا یوقت مشکلی پیش نیاد . 🔰حالا بیشتر میفهمم همونطور که از ماسک و دستکش استفاده می‌کنیم برای پیشگیری از ویروس ... 🌐پوشش مناسب و حفظ نگاه هم برای پیشگیری از ویروس گناه هست... 📛 و ی چشم و پوشش یعنی من مجهز به آنتی ویروس گناه هستم.
معلم : موضوع انشا : تعطیلات عید را چگونه گذراندید ؟ دانش آموز: رختخواب را جمع کردیم سفره را پهن کردیم سفره را جمع کردیم رختخواب را پهن کردیم😅
🙈 اطلاعیه انجمن روان پزشکان: شهروندان محترم در ایام قرنطینه صحبت کردن با در و دیوار و گل و گلدان طبیعی بوده و در اینگونه موارد نیازی به مراجعه نیست. لطفا فقط زمانی مراجعه کنید که اونا شروع میکنن به صحبت کردن با شما 🤔😂😅
درود و دو صد بدورود🌹☺️ تجربه‌ی قرنطینه به هممون ثابت کرد که تمام اون‌ کارهایی‌ رو که به بهونه‌ی وقت نداشتن انجام نمیدادیم وقت داشته باشم هم انجام نمیدیم. قبول دارین؟😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جریمه های سنگین برای مسافران در راه است ⭕️خودروی افراد مسافر یک ماه توقیف شده و جریمه 5میلیون ریالی می شوند، کسبه ای که از قوانین سرپیچی کنند 1 ماه پلمپ می شوند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*زنگ هنر* لوازم مورد نیاز: شانه😌 کاموا🎗 مروارید😉 اگرازاین پروانه های کاموایی خوشتون میاد فیلم بعدی را ببینید👇👇😊
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، ق
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده:
تنها میان داعش - نسخه موبایل.pdf
1.07M
📕 نسخه پی دی اف داستان 📱مناسب جهت مطالعه در تلفن همراه
0089 baghareh 216.mp3
7.21M
۸۹ آیه ۲۱۶ با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.