┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄
❣﷽❣
☀️🕊🕋 #داستان_ظهور 🕋🕊☀️
#قسمت2⃣2⃣
اكنون مى خواهم از چگونگى زندگى در روزگار ظهور سخن بگويم، آيا موافق هستيد؟
شما عالم زيباى ظهور را اين گونه مى يابيد:
همه خوبى ها در اين زمان مى باشد.167
همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط هستند; زيرا حكومت عدل برقرار شده است.168
از ظلم و ستم هيچ خبرى نيست.
فقر از ميان رفته است به طورى كه مردم، فقيرى را نمى يابند تا به او صدقه بدهند.169
همه مردم به جاى عشق به دنيا، عاشق عبادت هستند و كمال خويش را در عبادت و بندگى خدا جستجو مى كنند و هرگز گناه نمى كنند.170
فرشتگان همواره بر انسان ها سلام مى كنند; با آنها معاشرت دارند و در مجالس آنها شركت مى كنند.
آرى قلب مردم آن قدر پاك شده است كه مى توانند فرشتگان را ببينند.171
خداوند دست رحمت خويش را بر سر مردمان مى كشد و عقل همه انسان ها كامل مى شود.172
علم و دانش رشد زيادى پيدا كرده است به طورى كه دانش بشر، بيش از ده برابر شده است.173
خداوند قواى بينايى و شنوايى مردم را زياد مى كند تا آنجا كه مردم بدون هيچ گونه وسيله اى، در هر كجاى دنيا كه باشند مى توانند امام را ببينند و كلام او را بشنوند.174
افرادى كه دوست دارند خدمت امام برسند به وسيله فرشتگان به كوفه برده مى شوند و سپس به وطن خود بازگردانده مى شوند.175
مؤمن آنقدر مقام پيدا كرده است كه امام، هر مؤمنى را به عنوان نماينده خود در ميان صد هزار فرشته قرار مى دهد.176
در هيچ جاى دنيا، شخص بيمارى ديده نمى شود و همه در سلامت كامل زندگى مى كنند.177
هيچ اختلافى در سرتاسر دنيا به چشم نمى خورد و مردم از هر قبيله و قومى كه باشند در صلح و صفا با هم زندگى مى كنند.178
هيچ كس با ديگرى دشمنى ندارد و مردم به هم حسادت نمیورزند و همه با هم صميمى هستند.179
در اين زمان، ديگر دوستى ها راستين است و براى همين به امر امام دوست از دوست خود ارث مى برد.180
تمام جهان از امنيّت كامل برخوردار شده است به طورى كه حيوانات وحشى هم، ديگر به انسان ها آزار نمى رسانند و حتّى گرگ هم به گوسفند حمله نمى كند.181
باران رحمت الهى زياد مى بارد و سرتاسر دنيا، سرسبز و خرّم است.182
اين همان ظهور زيبايى است كه همه انبياء و اولياى الهى، منتظر آن بودند.
سلام بر تو اى جانِ جهان و اى گنج نهان !
اكنون دانسته ايم ظهورت چه زيباست و آمدنت چه شكوهى دارد; بى صبرانه منتظريم تا بيايى و با دست مهربانى ما را نوازش كنى و جان هاى تشنه ما را با مهر و عطوفت سيراب نمايى.
اى كه شكوه آمدن بهار از توست !
اى كه زيبايى گل هاى بهارى به خاطر توست !
مولاى خوب ما، بيا ! بيا، كه سخت مشتاق آمدنت شده ايم.
سپاس خداى را كه براى شنيدن صدايت بيقرار شده ايم و چشم به راه آمدنت هستيم.
سوگند ياد مى كنيم تا جان در تن داريم با صلابتى هر چه بيشتر، سرود مهر تو را سر مى دهيم.
تا رمق در بدن داريم، محبّت تو را بر دل هاى مردمان، پيوند مى زنيم.
تا نفس در سينه داريم، عاشقانه از زيبايى آمدنت دم مى زنيم و ياران استوارت را يار راه مى شويم و سرود جان بخش برپایی دولتت را فریاد میزنیم و با دستانی در هم فشرده و پاهایی همگام شده در راه تو قدم بر می داریم .به امید آمدنت ای که فقط تو آقای مایی و بس.
#پایان
📚 #نویسنده : دکتر مهدی خدامیان
✨🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤✨
@fanos25
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
ولی نژاد: ✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_ششم 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقا
ولی نژاد:
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_هفتم
💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم.
تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد.
💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت...
▫️▪️▫️
💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد.
انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم.
💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از #سیاسیون کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند.
در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت.
💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد.
اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه #بسیجی ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات #اغتشاشات88 ، غریبانه و مظلومانه #شهید شدند.
💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت...
▫️▪️▫️
💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و #انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های #خرداد88 و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی #آبان98 ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس #خائنین را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود.
فاصله #شهادت مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن #حاج_قاسم، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر #بازی نخورم.
💠 بگذار بگویند انتخابات #تشریفات است، بگذار مدام با واژه های #جمهوریت و #اسلامیت بازی کنند و به خیال شان #مردم را در برابر #حاکمیت قرار دهند؛ انگار پس از شهادت #سردار، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی #فتنه شده اند!
امروز وقتی می بینم #سرلیست انتخاباتی شان #مجید_انصاری همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار #خاتمی خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان #رئیس_جمهور منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به #شورای_نگهبان و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ #رهبری است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا #ایران باقی بماند؟
💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، #ظریف باز هم حرف از #مذاکره با #آمریکا زد، پیر شدم!
پس به خدا دیگر به این جماعت #رأی نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام #نمایندگانی که پاسدار #پایداری ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد.
#پایان
#انتخابات
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
داستان ازدواج
ادامه قسمت آخر
❤️❤️❤️
به قدری هدفشان برایش مقدس است که اصلا حرف من معنی ندارد. حدود یک یا دو سال پیش از شهادت که خیلی بهم فشار آمده بود، ایشان بهم گفتند پیش یک عالمی رفتند و آن عالم به او گفته بود این کاری که
سازمان انرژی اتمی انجام می دهد و این که ایران به این قدرت برسد، قطعا در ظهور آقا تأثیر دارد. بعد از این حرف، دیگر نگفتم نرو!
زندگی کنار مصطفی با نبودن هایش سخت ولی خیلی
شیرین بود...
او برایم یک مرد تمام عیار و ستون محکم خیمه زندگی ام بود.
خدا را شاکرم که ۷ سال در کنار چنین مردی زندگی کردم
و خوشحالم که کار مصطفی انقدر با ارزش بود که در ظهور امام زمان (عج) تاثیر گذار باشد و آقا بعد از شهادتش، از مصطفی بنام جوانی یاد کردند که شهادتش دل ایشان را
سوزانده...
این نشان از شخصیت بزرگ و کار ارزشمند مصطفی دارد.
#پایان
🔺به نقل از: همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی و جسارت عليه دلواپسی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_سی_و_چهارم *حضور*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_پایانی
*وصیت نامه*
🧍علیرضا در ۱۶ سالگی و سه ماه قبل از شهادت وصیت نامه خود را نوشت وصیت نامه او در مجموعه حماسه سه شهید در همان سال به چاپ رسید به قسمتهای از آن اشاره می شود:
*هرگز آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند* 🤭
به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی عجل الله و نائب بر حقش امام خمینی و تمام کسانی که در راه اسلام خدمت میکنند.👌🏻
شکر خدا🤲🏻 را می نمایم که قدری مهلت داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم.
🌀انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم.🤭
آری امام کاری بس عظیم کرد باعث شد دنیا از خواب😴 بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود.👌🏻
🌀من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله و علی علیه السلام میکنم و افتخار میکنم که مرام و مکتب من اسلام است. 💪🏻
اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش🙇🏻♂️ و چگونه راه🛤️ را انتخاب کن من با قلبی❤️ روشن خون خود را برای اسلام میریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خون من است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان عجل الله متصل می شود امیدوارم که حکومت ما زمینهساز انقلاب امام مهدی عجل الله باشد..👌🏻
اما 🧕🏽مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادت امام اشک نریز زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت چون می دانست رضای خدا در این امر است
و شما 👨🏻💼پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید
شما خواهرانم شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید💪🏻
خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای رضای تو بوده پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم 🤲🏻
خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت میبینی شربت گوارای شهادت را به من بنوشان.🤲🏻
و شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب فقط اسم و نام سازمان تان را به دنبال میکشید.😏
به عنوان یک برادر دلم برای شما می سوزد یک مشت جوان پاک که رهبرانشان آنها را منحرف کردهاند کمی فکر کنید به خود بیایید!!! 🙏🏻
خدایا این پیر جماران این بت شکن تاریخ این درهم کوبنده ستمگران را در پرتو خودت نگه دار. 🤲🏻
خداوندا تو میدانی به حدی گناه کردهام که شرمنده ام😞 به عظمت و بخشندگی ات مرا ببخش.🙏🏻
خدایا مرا به خودم وامگذار 👨🏻💼پدر و 🧕🏽مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیب شان فرما.
🌹 *آمین یا رب العالمین* 🌹
#پایان
http://Eitaa.com/samenfanos110
PTT-20220506-WA0069.opus
زمان:
حجم:
1.32M
🔴سخنی هم با دوستان انقلابی منتقد
به بصیرت و صبر بیشتر نیاز داریم
والسلام علیکم ورحمة الله
🔟
#گام_دوم
#جهادتبین
🖊#سیدحسین_رحیمی
اللهم عجل لولیک الفرج
#پایان
#دولت_انقلابی
#دکتر_رئیسی
#روشنگری | #ثامن | #ابوذر
Eitaa.com/samenfanos110
💠آداب امانت داری ⏬⏬
👈از امانت به خوبی نگهداری کنیم و به آن آسیبی نرسانیم .👌
🔶حتما آن را به صاحبش برگردانیم.✅
✳️اگر شخصی که امانت به ما سپرده فاجر یا کافر باشد باز هم وظیفه داریم در حفظ و برگرداندن آن متعهد باشیم .✅
💎در روایت چنین آمده که : امانت داری روزی می آورد و خیانت در امانت موجب فقر و فلاکت خواهد شد .✅👌👌
#برگرفته_ازکتابک_مدرسه_آداب
#درس_چهل_یکم
#پایان
#نویسنده_حسن_شرعیات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتادوهفتم فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_آخر
صدای
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر
چشم هایش کامل بسته نمیشد .
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم :
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ »
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!»
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم :
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم :
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! »
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..
#پایان
به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری 🌹 #قسمت_شصت_و_شش شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌟🌟🌟 اون درمانگاه به درد ما نمی خورد.ح
مجید بربری 🌹
#قسمت_شصت_و_هفت
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
قسمت آخر 😢
🌟🌟
یه مدتی هم با داداشم حسن،قهوه خونه داشتن و بعدش مجید خودش قهوه خونه زد.همون موقع ها هم با مدافعین حرم آشنا شد.تا قبل از زدن قهوه خونه،این واژه براش عجیب و نا آشنا بود.هوای رفتن به سوریه،توی سرش افتاد.اما من سر سوریه رفتنش،باهاش سرسنگین بودم.حتی به شریکم توی نمایشگاه گفته بودم،حق نداری به مجید ماشین بدی.اون هم می گفت به حساب خودم میدم،کاری به تو ندارم.هر ماشینی می خواست ،بهش میداد.چند دفعه به مجید گفتم؛این فیلم جدیدته که درآوردی؟می خوای پدرومادرت رو زجر بدی که برم برم افتاده توی دهنت؟
هرقدر خواهرم گریه می کرد و می گفت داره میره سوریه،من با بی خیالی می گفتم:بابا،مجید رو من می شناسمش،این حالا جوگیر شده،میره با رفیق هاش شمال و از اونجا بهتون زنگ میزنه؛من سوریه م.داره این حرف ها را میزنه که شماها کاری به کارش نداشته باشید.
گاهی من و حسن به هم دیگه می گیم؛اگه می فهمیدیم رفتنش جدیه،می گرفتیم دست و پاش رو می شکستیم و می انداختیمش گوشه خونه.اما خدا خودش یه طور دیگه ای،برا مجید ما رقم زده بود،که من و حسن و آبجیم و بقیه،حتی توی خوابمون هم نمی دیدیم.
صحبت هایش تمام شد.مهرشاد دستانش را جلوی صورتش گذاشت و بلند بلند گریه کرد.هیچ کس از بغل دستی اش خجالت نمی کشید. همه گریه می کردند،با صدای بلند.تلویزیون صحن و سرای حرم حضرت رضا ع را نشان می داد.نقاره زن ها نقاره می زدند و آغاز سال هزار و سیصد و نود و پنج را تبریک می گفتند.سال تحویل شد.اولین سال تحویل بدون مجید،برای آقا افضل و مریم خانم و بقیه رقم خورد.دعای تحویل سال و دعای خانواده،در هم گره خورده بود.دعا خواندن مادر مجید،صدایش از بقیه بلندتر بود.آخرش گفت:
_خدایا به حق این لحظات نورانی،پیکر پسرم برگرده!
عطیه آرام نشسته و در خیالاتش غرق بود.یاد روزی افتاد که از طرف گردان،خبر شهادت مجید را آورده بودند و چقدر بی تاب می کرد.حالا بعد از چند ماه،رنگ آرامش بر سر و صورتش نشسته بود.هم زمان با تحویل سال است،دستانش را بالا می برد و میگوید:
_خدایا!شکرت که من خواهر شهیدم.مرا فرزند شهید و بعد خودم را شهید کن!بعد از رفتن مجید بود که دانستم؛چه مقام و منزلتی داره،خدایا!خودت گفتی شهدا زنده اند و من زنده بودنش را،به خوبی حس می کنم.این روزها دستم را گرفته و همه جوره هوایم را داره.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پیکر مطهر مجید در اردیبهشت ماه ۱۳۹۸
به کشور بازگشت و با حضور بی نظیر مردم پیکرش تشییع شد.
هم اکنون قبر او در گلزار شهدای یافت آباد زیارتگاه عشاق می باشد.
🌹🌹🌹🌹
و همچنین مزار یادبود شهید مجید در بهشت زهرا قطعه ۵۰ در کنار مزار شهید مرتضی کریمی قرار گرفته است
#پایان
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#مجید_قربانخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110