ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مصطفی به همهی ما یاد داد برای شهادت و مبارزه نیاز نیست حتما در میدان جنگ باشی ... 🌷شهید مصطفی احمد
🌹🌹🌹
.
مصـطفـــی
مےدانست ڪہ چه راه سختے
در پیش دارد، خستہ نمی شد!
همیشہ بہ دوستانش مےگفت:
ظهـور اتفاق مے افتد!
مهـم این است ڪہ
ما ڪجاے این ظهـور باشیم ...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
شش درس از شش شهدا :
#شهید_محمودرضا_بیضائی :
(شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم!)
#شهید_رسول_خلیلی :
(به برادر برادر گفتن نیست! به شبیه شدنه!)
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن :
( ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم)
#شهید_روح_اله_قربانی :
( شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند)
#شهید_مصطفی_صدرزاده :
(سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد)
#شهید_حسین_معز_غلامی :
( در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید ..)
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
|قسمت اول| مصطفی به واسطه رفاقتی که با آقا روح الله داشت، هفته ای سه چهار بار می آمد خانه ی ما. مرا
|قسمت دوم|
سفر آغاز شد. در طول سفر خیلی التماس مان کرد برویم سراغ فاطمه صحبت کنیم، نظرش را بگیریم. ما هم سعی می کردیم، ولی فاطمه راه نمی داد. تا این که زهرا فرصتی پیدا کرد و بسیار مختصر و کوتاه با او
حرف زد. جوابی که شنید، باز هم نا امید کننده بود: «من قصد ازدواج ندارم. فعلا هم اصلا به این موضوع فکر نمی کنم.» در مسیر برگشت به تهران، مصطفی خیلی در تب و تاب بود. احساس می کرد فرصت دارد تمام می شود و او هنوز نتوانسته جواب روشنی از فاطمه بگیرد. مدام اصرار داشت برویم باز هم صحبت کنیم. خصوصیات مصطفی را بگوییم و تأکید کنیم که مصطفی توانایی خوشبخت کردنش را دارد ...
می گفت: «بگید از لحاظ کاری می تونه روی من حساب کنه. من خیلی آدم با پشتکاری هستم. شهرستانی ها اهل کارند. خیلی با تهرانی ها فرق دارند.» مانده بودیم چه کار کنیم. بين اصرارهای مصطفی و آن چه می دانستیم فعلا وقتش نیست، گیرافتاده بودیم.
خیلی های دیگر در بسیج دانشگاه بودند که مصطفی میتوانست انتخاب شان کند، اما حجب و حیا و ویژگی های منحصر به فرد فاطمه حسابی مجذوبش کرده بود. مصطفی گشته بود، شماره دانشجویی فاطمه را پیدا کرده، نمره ها و وضعیت درسی اش را رصد کرده بود. منزل او را پیدا کرده، اطلاعاتی از خانواده و محیط زندگی اش به دست آورده بود.
وقتی فاطمه این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد، اما مصطفی آدم زرنگی بود. کورکورانه جلو نمی رفت. قضیه که به این جا رسید، موضوع را با مادرش در میان گذاشت. می گفت: «نظر مادرم برام خیلی مهمه»....
ادامه دارد ....
🔺به نقل از: همسرِ دوست شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
💫 @fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
|قسمت دوم| سفر آغاز شد. در طول سفر خیلی التماس مان کرد برویم سراغ فاطمه صحبت کنیم، نظرش را بگیریم.
دوست همسر شهید :
❤️ |قسمت سوم|
جلب رضایت مادر برای او خیلی مهم بود.
مصطفی اطرافیان را در خصوص انتخاب خودش، هم راضی کرد، هم به خط!
فاطمه همچنان روی نظر منفی اش پافشاری می کرد.
مصطفی خواهر دومش را از همدان کشاند تهران فاطمه را ببیند و اگر شد با او صحبت کند. خواهر مصطفی، فاطمه را در دانشگاه ملاقات کرد. ولی او هم موفق نشد رضایت بگیرد. تا این که مصطفی تصمیم گرفت زور آخرش را بزند و قضیه را یک طرفه کند. یک روز به من گفت: « خانم سادات، برو برای آخرین بار با فاطمه خانم صحبت کن. اگه واقعا نظرش منفی بود و قاطعانه گفت نه، بهش اطمینان بده برای این که توی محیط دانشگاه راحت باشه، من قول میدم دیگه موضوع رو دنبال نکنم. به شرط این که فقط چند دقیقه به من اجازه بده باهاش صحبت کنم.» گفتم: باشه. من سعی ام رو می کنم. با خواهر بزرگ مصطفی رفتیم دانشگاه به فاطمه گفتيم: خانواده ی مصطفی به خاطر موضوع شما اومدن تهران. اگه میشه به عنوان آخرین اقدام اجازه بده خود مصطفی چند کلام با شما صحبت کنه. فاطمه گفت: «من این جوری نمی پسندم. باید حتما خانواده و در جریان باشند.» گفتم: آقا مصطفی نظرش اینه که اگر پاسخ منفی بود، دیگه موضوع به خانواده کشیده نشه. همین جا تموم بشه با اصرار من و خواهر مصطفی پذیرفت.
من احساسم این بود که بعد از اردوی جنوب نظر فاطمه نسبت به مصطفی کمی عوض شده بود. به همین خاطر مدام به مصطفی دلداری میدادم. میگفتم: درست میشه. می دانستم اگر مصطفی خودش با فاطمه صحبت کند، حتما دلش را به دست می آورد. چون جذبه ای داشت
که دشمنش را هم مجذوب می کرد
ادامه دارد
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
دوست همسر شهید : ❤️ |قسمت سوم| جلب رضایت مادر برای او خیلی مهم بود. مصطفی اطرافیان را در خصوص انتخ
💐
سرکار خانم سادات :
در حیاط مسجد دانشگاه حاضر شدیم. من کمی از آنها فاصله گرفتم تا راحت حرف هایشان را بزنند. ده، پانزده دقيقه صحبت کردند. مصطفی نهج البلاغه را به فاطمه هدیه داد و خداحافظی کرد. یادم است چهره ی مصطفی از خوشحالی برافروخته شده بود. گفتم: چی شد؟ هورا کشید، گفت: «آخ جون. حسابی دلشو به دست آوردم. فکر کنم قبول کنه. بهش گفتم فکر می کنی شهرستانی ها عرضه ندارن؟ من به شما ثابت می کنم که
عرضه ی شهرستانی ها بیشتر از تهرانی هاست!» مصطفی آدم تیز و باهوشی بود. هنوز از فاطمه پاسخ مثبتی نگرفته بود اما می دانست حرف هایی که زده کار خودش را کرده است.
❤️ به روایت همسر شهید :
او مهندسی شیمی می خواند، من شیمی آلی. هم دانشگاهی بودیم.
دور از چشم من، زیر نظرم داشت. بعدها می گفت: «حیا و حجب و حجاب، اولین دلایلی بود که انتخابت کردم.»
چند ماه همين طور زیرنظرم داشت، تا این که مطمئن شده بود شریک زندگی اش را پیدا کرده. دوستی داشت به نام روح الله اکبری. همسر او را واسطه کرد تا پیغامش را به من برساند. اسفند سال هشتاد بود. خانم اکبری مرا صدا کرد. قضيه را گفت این اولین زمینه ی آشنایی من با مصطفی بود. از آن به بعد تحقيقات من شروع شد.
معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود...با بچه های بسیج صبح تا شب می دویدند، فعالیت می کردند. کنگره ی شهدا راه می انداختند، اردوی راهیان نور می بردند. خاطرات شهدا را جمع آوری می کردند، برای شهدا مراسم می گرفتند. خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج در آمدم.
منبع: کتاب من مادر مصطفی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
قسمت پنجم ❤️ همسر شهید : چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگا
قسمت ششم
❤️ مادر شهید:
_ سال سوم دانشگاه بود، به من زنگ زد، گفت: «دختری تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکهاش قابل قبوله. اگه شما اجازه بدین، میخوام باهاش صحبت کنم. اونم در حضور همسر دوستم؛ روح الله اکبری»
گفتم: اشکالی نداره. چند بار تأکید کرد: «مامان جون، خودت داری اجازه میدی آ! بعدأ حرف وحدیثی نباشه؟»
گفتم: نه مادر. چه حرف و حدیثی؟ صحبت های مقدماتی را انجام داد. خواهر بزرگش را فرستادم تا دیدار و صحبتی با خانم داشته باشد. بعد هم اجازه بگیرد برای خواستگاری. خواهرش رفت و پسندید. اما تا برنامه خواستگاری یک سال فاصله افتاد چون مصطفی درسش تمام نشده بود و پدر فاطمه خانه موافقت نکرده بود که
قرار خواستگاری گذاشته شود. خلاصه خواستگاری موکول شد به یک سال بعد یعنی فارغ التحصیلی مصطفی. روز خواستگاری، با اتوبوس جاده ای راه افتادیم سمت تهران.
از قضا اتوبوس در بین راه خراب شد و من به قرار نرسیدم...
مصطفی اصلا انتظار این اتفاق نابهنگام را نداشت. بعد از شنیدن چند بار جواب منفی ، ۳ ماه پافشاری کرد تا فاطمه خانم را راضی کند که شخصا حرف هایش را بشنود. بعد از راضی کردن او هم حدود 1 سال منتظر مانده بود تا درسش تمام شود و بالاخره پدر فاطمه خانم به او اجازه ی خواستگاری بدهد.
پدر فاطمه خانم گفته بود برو درست راتمام کن و بعد اگر خواستی دوباره بيا، اما قول نمیدهم دخترم را برایت نگه دارم. مصطفی روز های طولانی و پر تشویشی را سپری کرده بود. در تمام آن مدت به خاطر موضوع خواستگاری، روی درس و دانشگاهش تمرکز کافی نداشت .
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه 👇👇👇
@fanos25
ماجرای شیرین ازدواج
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه قسمت ششم
❤️ مادر شهید :
در تمام آن مدت به خاطر موضوع خواستگاری، روی درس و دانشگاهش تمرکز کافی نداشت و حتی آن کار آزمایشگاهی که یکی از اساتیدش به او سپرده بود را برای مدتی رها کرده بود...
حالا بعد از پشت سر گذاشتن تمام آن روز های سخت، درست در روز
موعود ، به خاطر خراب شدن اتوبوس نتوانسته بود به همراه مادرش به قرار خواستگاری برسد....
_ وقتی رسیدیم به تهران که شب شده بود...با مصطفی رفتیم خانه ی آقا روح الله. تلفن زدیم و قرار را موکول کردیم به فردا. بعدازظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر عروس خانم، مصطفی داخل نیامد. با مادرش صحبت کردم، با مادر بزرگش صحبت کردم. آنها هم کلیاتی را از من پرسیدند. عروس خانم آمد، یک فرصت کوچک پیش آمد که مادرش رفت تلفن جواب بدهد، گفتم: فاطمه خانم، مصطفی تک پسر منه، عروس یه دونه شدن کمی سخته. میتونی؟
گفت: «حاج خانم سعی می کنم که بتونم. میدونم سخته، ولی سعی می کنم.» كل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد، همین بود. خانواده اش می خواستند مصطفی را هم ببینند. او در کوچه منتظر من بود. آمدم پایین، گفتم: «بریم گل و شیرینی بگیریم.»
صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم دو، سه ساعتی طول کشید...
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
قسمت ششم ❤️ مادر شهید: _ سال سوم دانشگاه بود، به من زنگ زد، گفت: «دختری تو دانشگاهمون هست که از لحا
|قسمت هفتم|
❤️مدت زیادی از فارغ التحصیلی مصطفی نگذشته بود و او حالا باید برای مسئله ی کار و سربازی اش هم اقدام می کرد. تصمیم گرفت برای رفتن به سربازی دست به کار شود. اما آن زمان قانونی وجود داشت که مصطفی میتوانست بخاطر لاغری شدیدش از سربازی معاف شود. مصطفی ۱۸۴ سانت قد و تنها ۲۰ کیلوگرم وزن داشت. همچنین تصمیم گرفت برای کار وارد نیروی قدس شود. اما پس از چند ماه کار در نیروی قدس تصمیم گرفت تا در مسیر جدید تری گام بردارد.
_ بعد از آشنایی اولیه، کلی فاصله افتاد، تا عید غدیر رسید. من و آقا رحیم برای طی کردن مهریه آمدیم ویک انگشتری هم آوردیم. مصطفی روی چهارده سکه تأكيد داشت، ولی پدر فاطمه خانم می گفت:
مهریه دختر بزرگمون خیلی بیشتر از اینها بوده. این ها دوتا خواهرند، مردم می گن ببین چی بوده که این خواهر
این طوری، اون خواهر اون طوری. حرف و حدیث پیش میاد.» مصطفی یک پا ایستاده بود روی چهارده تا! پدر فاطمه خانم به صد و چهارده تا راضی بود. آقا رحیم طرف او را گرفت و یک چیزی هم رفت بالاتر. گفت:
«چون مهر خواهرش بالاتر بوده، برای من هم مهمه که فردا کسی نشینه حرف و حدیث درست کنه. هر چند اینا اصلا خوشبختی نمیاره.» آقا رحیم گفت: «پونصد تا» ...مصطفی همان جا به فاطمه خانم گفت:
«فاطمه خانم، این توافق بزرگتر هاست. هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی، بابام بهت میده. هر وقت مهریه منو خواستی، چهارده تا تقدیمت می کنم. موافقی؟!» فاطمه گفت: «بله. موافقم.»
زبانی چهارده تا و رسما پانصد تا شد.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه دارد ...
@fanos25
داستان ازدواج❤️
ادامه قسمت هفتم :
مادر شهید :
همين آخرها بود، یک روز به مصطفی گفتم: هر طوری شده باید مهریه فاطمه رو تهیه کنی، بدی. گفت: «چهارده تاست دیگه؟»
گفتم: نه. پونصد تاست! گفت: «اونو بابا گفته.» گفتم: خوب، گفته باشه. شما هم قبول کردی، زیرش رو امضا کردی. حق خانومته. باید بدی...
قبول کرد.
بعد از تعیین مهریه، قرار مراسم را گذاشتیم. مراسم افتاد ۶ ام شهریور ماه ( سال ۸۲) که مصادف بود با شب اول ماه رجب و ولادت امام باقر (ع).
خریدها را قبل از عقد انجام داده بودیم. عقدشان را در محضر خواندیم. یک جشن کوچک هم در خانه ی عروس گرفتیم. چند نفری از همدان با ما آمده بودند و خواهر و مامان و داداشم از یزد. قرار عروسی افتاد برای عید قربان سال بعد، یعنی ۲ بهمن ماه سال ۸۳...
در همین فاصله مصطفی وارد سایت نطنز شد.
خانمش زنگ زد، گفت: «حاج خانم، میدونی پسرت داره میره نطنز؟ هر کاری می کنم منصرفش کنم، قبول نمی کنه. اون جا تشعشعات اورانیومهست، خطرناکه. ممکنه مریض بشه. خواستم شما در جریان باشی.» من یک خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت: «خوب، این بچه دوست داره بره اونجا. شما چرا مانعش میشین؟
بهتره ما بچگی نکنیم، اجازه بدیم هر کاری دوست داره انجام بده.» با فاطمه صحبت کردم، گفتم همه جا زیر نظر خداست. اگه بخواد کسی رو نگه داره، نگه میداره. شیشه رو کنار سنگ نگه میداره. نگران نباش حتی این اواخر هر وقت فاطمه اعتراضی می کرد و می ترسید، می گفتم: نگران نباش. خواست، خواستِ ما نیست. خواستِ خداست. هر چی بخواد همون میشه ...
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
|قسمت هفتم| ❤️مدت زیادی از فارغ التحصیلی مصطفی نگذشته بود و او حالا باید برای مسئله ی کار و سربازی
|قسمت هشتم|
❤️ همسر شهید:
قبل از عقدمان خواب دیدم، هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته ام. روی سنگ مزار نوشته شده بود «شهید مصطفی احمدی روشن» یکی از اقوام هم خواب شهادت آقامصطفی را دیده بود. دیده بود که
خبر شهادت را ایشان به من می دهد. همان اوائل که من خواب دیده بودم،
چند وقت بعد ایشان این خواب را دید و به من گفت: بدان مصطفی شهید می شود. آن روز خندیدم و گفتم: میدانم
که مصطفی شهید می شود. البته بين من و آقامصطفی این جریان شهيد شدنش شده بود یک شوخی. می گفتم میدانم شما شهید می شوید اما بس که تودار بود سعی می کرد ما به این چیزها فكر نكنيم و ذهنمان آشفته نشود. همیشه با بگو و بخند مسائل را رد می کرد و می خندید و مسخره میکرد ومی گفت: این حرف ها چیه؟ بادمجان بم آفت ندارد، ولی من می دانستم، فقط زمانش را نمیدانستم. می دانستم که کارش خطرناک است.
اولین جایی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدای بهشت زهرا بود. سر مزار شهید رضایی که دانشجوی صنعتی شریف بود، خیلی میرفتیم. یادمان علم الهدی، حاج همت... به حاج احمد متوسلیان خیلی ارادت داشت؛ به خاطر شخصیت محکم و عجیبش!
در مورد عروسی مان، مصطفی گفت هر کاری بخواهی من برایت انجام میدهم. به ایشان گفتم من دوست دارم عکس و فیلم داشته باشم. ایشان گفتند اگر آتلیه ای را پیدا کردی که نگاتیوها راپس بدهد، قبول! ما گشتیم و بالأخره جایی را پیدا کردیم که قبول کرد و به خاطر همین کار هم مبلغ بیشتری را گرفت (۱۰۰ هزار تومان بیشتر گرفت).
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه 👇👇👇
@fanos25
داستان ازدواج
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه قسمت هشتم
❤️ همسر شهید :
اصرار کردم مراسم عروسی را در منزل ما بگیریم تا پول اضافی به سالن ندهیم. البته قبلش با هم رفتیم چند تا سالن دیدیم. خوب، زمستان بود و مهمان های شهرستانی نمی توانستند بیایند. تعداد مدعوین کم بود. منزل پدرم با یک طبقه ی همسایه، مشکل زنانه و مردانه را حل می کرد.
اوایل، نه ماه زندگی ام را جمع کردم و رفتم کاشان. مثلا می خواست به محل کارش نزدیک باشد و تند تند سر بزند. اما چیزی عوض نشد. الا این که غربت هم اضافه شد. مصطفی دیر به دیر می آمد. آن زمان،۱۲ روز شیفت بود و سر کار، یک روز و نصفی منزل بود و دوباره می رفت تا ۱۲ روز. من می ماندم تنها، گریه می کردم، زیاد بهش گله می کردم. دست آخر گفت «عطایت رو به لقایت بخشیدم.» برگشتم تهران. خیلی سخت بود. خیلی کم وقت می کرد به خانواده رسیدگی کند، ولی با اخلاقی که داشت، جبران می کرد. قبل از ازدواج بعضی از دوستانم که او را دیده بودند، می گفتند: «تو میخوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی
بداخلاق که همیشه سرش پایینه؟» بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهی هایش گفتند: «این وارد هر اتاقی که میشه، بمب خنده است!»
بعد از ازدواج هم واقعا همین شد ...
نبودن هایش را با روی خندان و طبیعتِشادابش جبران میکرد. تمام وقت هایی که با من بود، کاملا شاد بود. خوش می گذشت. در جمع خانوادگی، خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمع نامحرمی، ملاحظه می کرد. وقتی که بود، چون می دانست باید چه
کار کند، روزهای نبودنش را جبران می کرد. اعتراض هایم را با خنده و شوخی جواب می داد. با تفریحات بیرون، سورپرایز، هدیه، رفتار خوب و بزرگ منشانه.
در طول زندگی هفت ساله ای که با هم داشتیم، خیلی جاها رفتیم، چند بار مشهد، شیراز، اصفهان، کیش، شمال، چابهار، همدان... به جز کیش، همه جا با ماشین خودش می رفتیم. خیلی دوست داشت راحت باشیم. از هواپیما خوشش نمی آمد. دوست داشت وقتی می رسیم مقصد، دستش باز باشد برای گشت و گذار...
💟 ادامه دارد...
🔺به نقل از: همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی و کتاب جسارت علیه دلواپسی.
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
|قسمت هشتم| ❤️ همسر شهید: قبل از عقدمان خواب دیدم، هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته ام. روی سنگ م
|قسمت نهم |
_ یک ماشین آزرا داشت، ماشينش را خیلی دوست داشت. اما گفت: «دیگه بسام شده. می خوام اگه بشه، یه وامی چیزی بگیرم. پول اینم بذارم. یه خونه ی کوچولو همين اطراف شما بخرم که فاطمه و علیرضا راحت باشن.»
گفتم: قول؟ یعنی واقعا دیگه نمی خوای ماشین بخری؟ گفت: «نه مامان جون. بهت قول می دم.» ماشینش به اسم من بود. چون اصلا وقت نمی کرد دنبال کارهای محضری برود. گفتم: پس اگه ماشینت رو ببرم، سندش رو بزنم، چک رو بهت نمی دم آ! نگه می دارم تا یه خونه بخری.
توافق کردیم که خانه را به جای مهریه به اسم همسرش بزند. گفت: «باشه. من وامی چیزی هم جور می کنم. اگه هم کم آوردم، رهن می دم. همین کاری که شما می خوای رو انجام می دم. می زنم به اسم فاطمه خانم؛ به عنوان مهرش.»
فردا بعدازظهر ماشین را برداشتم، با آقا رحیم رفتیم محضر. ولی معامله جوش نخورد. با خوشحالی آمدم...
در راه به او زنگ زدم، گفتم: مصطفی، ماشینت رو پس گرفتم. مالی که رفته وقتی برگرده می گن شگون داره.
خندید! گفت: «باشه مامان جون، اشکالی نداره. خوب کاری کردین. پس، بده بابا جون ببره کارواش. حالا یه مدتی دست نگه می دارم. خرید خونه رو هم کنسل می کنم. تا ببینم خدا چی میخواد.»
_ راجع به زن دید کاملا باز و متعادلی داشت. نه اها افراط بود، نه اهل تفریط. همه چیز را سر جای خودش میدید. همسر جای خود، خانواده جای خود. من درس را بیشتر از کار دوست داشتم. محیط های کاری متناسب با رشته شیمی را نمی پسندیدم.
مصطفی هم نظر مرا داشت...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
|قسمت نهم | _ یک ماشین آزرا داشت، ماشينش را خیلی دوست داشت. اما گفت: «دیگه بسام شده. می خوام اگه ب
داستان ازدواج
ادامه قسمت نهم
💟 مصطفی هم نظر مرا داشت...
می گفت: «اگر قرار بر کار کردن باشه، باید محیط کاری جوری باشه که شما کاملا راحت باشی» دستش خیلی باز بود برای من کار مناسبی پیدا کند، اما نه من از او خواستم، نه او این کار را کرد.
هر دو بیشتر موافق ادامه تحصیل من بودیم. علیرضا کوچک بود که تشویقم میکرد فوق لیسانس بخوانم. کنکور ارشد را که دادم و شریف قبول شدم خیلی خوشحال بود و میگفت خیلی خوبه اگه دکترا هم بخوانی و استاد دانشگاه شوی... ولی درباره ادامه تحصیل خودش می گفت: «من به قدری پیشرفت می کنم که مدرک برام اهمیتی نداشته باشه. اطلاعات در حد دکترا برام اهميت داره، که دارم و فعلا نیازی به ادامه تحصیل نمی بینم.»
می گفت: «الان جایی هستم که خیلی از دکترها و فوق لیسانسها زیر دستم کار می کنن.» ...
🔺به نقل از: مادر و همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت آخر|
زمانی که ما ازدواج کردیم ، چون زمان راه اندازی سایت بود، ایشان شیفت بودند و جزو ۴ نفر اصلی، حتی می گویند دست نوشته های راه اندازی سایت هم دست خط ایشان است که من تازه این را فهمیده ام.
به مرور زمان ۱۲ روز شد ۷ روز. که پنج شنبه و جمعه ها می آمدند تهران. پنج شنبه ها هم اکثرا سر کار بودند. یک مدت کوتاهی؛ ۸ ماه منتقل شدند تهران که آن زمان هم باز آخر شب می آمدند منزل! با این که باز دو دقیقه هم وقت نمی کردیم باهم حرف بزنیم، اما برای من همین هم غنیمت بود. این اواخر که مسؤولیت جدید گرفته بود گاهی می شد توی دو هفته ، ۵ دقیقه نمی توانستم باهاش حرف بزنم. تماسهایم به ۳۰ ثانیه نمی کشید. هر وقت بهش زنگ می زدم، یک گوشیدیگر دستش بود و داشت صحبت می کرد. می گفتم «باشه، بعدا تماس می گیرم.» بعد از تولد عليرضا برگشتند سایت و ۳ الى ۴ روز کامل سایت بودند و بقيه روزهای هفته هم تهران سر کار می رفتند که اگر خیلی خیلی زود می آمدند منزل، ساعت ۹ شب بود. یک عصر پنج شنبه می ماند و یک جمعه. البته اگر جمعه هم جلسه نداشتند. چون بارها میشد که جمعه هم جلسه بودند!
در رابطه با نبودنهای مصطفی اعتراضی
که می کردم می گفتم بسه دیگه! بيا بیرون. ایشان هم می گفت ان شاءالله این یکی کار را انجام بدهم می آیم بیرون. من هم به این امید روزگار می گذراندم. خیلی وقت ها گریه می کردم و می گفتم نرو ولی می دانستم که به
قدری هدفشان برایش مقدس است که اصلا حرف من معنی ندارد.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
ادامه 👇👇👇
@fanos25
داستان ازدواج
ادامه قسمت آخر
❤️❤️❤️
به قدری هدفشان برایش مقدس است که اصلا حرف من معنی ندارد. حدود یک یا دو سال پیش از شهادت که خیلی بهم فشار آمده بود، ایشان بهم گفتند پیش یک عالمی رفتند و آن عالم به او گفته بود این کاری که
سازمان انرژی اتمی انجام می دهد و این که ایران به این قدرت برسد، قطعا در ظهور آقا تأثیر دارد. بعد از این حرف، دیگر نگفتم نرو!
زندگی کنار مصطفی با نبودن هایش سخت ولی خیلی
شیرین بود...
او برایم یک مرد تمام عیار و ستون محکم خیمه زندگی ام بود.
خدا را شاکرم که ۷ سال در کنار چنین مردی زندگی کردم
و خوشحالم که کار مصطفی انقدر با ارزش بود که در ظهور امام زمان (عج) تاثیر گذار باشد و آقا بعد از شهادتش، از مصطفی بنام جوانی یاد کردند که شهادتش دل ایشان را
سوزانده...
این نشان از شخصیت بزرگ و کار ارزشمند مصطفی دارد.
#پایان
🔺به نقل از: همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی و جسارت عليه دلواپسی
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@fanos25
مصطفے هیچ وقت تک بعدۍ نبود؛ نمۍگفت فقط درس یا فقط یکـ چیز خاص. خیلے ابعاد زیادۍ داشت. بھ همه چیز با هم توجه داشت، بهـ خاطر همین هم بود کہ هیچ وقت دلزده نمۍشد، آخر آدمهاۍ تکبعدۍ خسته و دلزده مۍشوند، اما مصطفے با این همہ ابعادۍ کھ داشتـ و من تازه الان دارم خیلے هایشان را درکـ مۍکنم و با عشقے کهـ بهـ امام زمان داشت، هرگز خستھ نمۍشد. همیشه با انگیزھ مشغول بود˘˘! ❲همسرِشھیداحمدۍروشن🌿❳
• آنکھ نور از سر انگشت زمان برچیند؛
مۍگشاید گرهۍ پنجرهها را با آهـ . .
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_هسته_ای
#عکس_نوشته
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ ولادت
#06_17
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دانشمندی که شرط ازدواجش شهادت بود
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
متولد ۱۷ شهریور ۱۳۵۸
شهادت ۲۱ دی ماه ۱۳۹۰
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#کلام_شھـــــید
●مصطفی می جنگید و جنگها برایش همه یا هیچ بود. این نبود که حالا میجنگم و یک جایی کوتاه می آیم. مصطفی می جنگید تا به هر آنچه که معتقد بود در مجموعه ای که در آن خدمت می کند برسد. نرسیدن در مرام او نبود. می جنگد حتی به قیمت آنکه از مجموعه اخراج شود. برای همین مصطفی از روزی که من یادم هست در معرض اخراج بود.
● می جنگید و هی می آمد بالاتر. میدانید برای چه؟ برای اینکه جنگ همه یا هیچ می کرد و همه را بدست می آورد. وقتی من و مصطفی با هم آشنا شدیم او یک کارشناس جزء بود. غیر از خدا هم هیچ کس را نداشت.
#سالروز_شهادت
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#کلام_شھـــــید
ماشین سازمان در اختیارش بود!🕶
من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران.🚘
عقب نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد.
رادیو را روشن کردم.📻
از پشت زد به شانهام.
«آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.»
از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم: «مصطفی با این کارها شهید نمیشوی!😁»
میگفت: «اتفاقاً اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»🌱
#شهید_مصطفی_احمدی_روشــن
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110