eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
25هزار عکس
11.4هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
ولی نژاد: ✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_ششم 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقا
ولی نژاد: ✍️ 💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد. 💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ 💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم. 💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت. 💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات ، غریبانه و مظلومانه شدند. 💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ▫️▪️▫️ 💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود. فاصله مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن ، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر نخورم. 💠 بگذار بگویند انتخابات است، بگذار مدام با واژه های و بازی کنند و به خیال شان را در برابر قرار دهند؛ انگار پس از شهادت ، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی شده اند! امروز وقتی می بینم انتخاباتی شان همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا باقی بماند؟ 💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، باز هم حرف از با زد، پیر شدم! پس به خدا دیگر به این جماعت نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام که پاسدار ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد. ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
☘: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خر
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 رمان #عارفانه #قسمت_ششم 💫شهید احمد علی نیری💫 #تحول🌷 راوی: دکتر محسن نوری
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 رمان یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند. یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ 👂گوش رسید. از بین بوتہ ها بہ رودخانہ نزدیک شدم. تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن 😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت 🌴درخت مخفےشدم … مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار🌊 رودخانہ ، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند ✨همان جا را صدا زدم و گفتم: " خدایا کمک کن. خدایا الان بہ شدت من را وسوسہ مےکند کہ من نگاه کنم هیچ کس هم متوجہ نمےشود اما خدایا من بہ خاطر تو ازین گناه میگذرم"❌ از جایے دیگر آب تہیہ کردم و رفتم پیش بچہ ها و مشغول درست کردن آتش شدم.... خیلے دود توےچشمم رفت و اشکم جارے بود ... یادم افتاد حاج آقا گفته بود هرکس براے خدا😭 گریه کند او را خیلے دوست خواهد داشت. گفتم ازین بہ بعد براے خدا گریه😭 میکنم .. حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار 🌊رودخانہ هنوز دگرگون بودم واشک میریختم و مناجات مے کردم خیلی باتوجہ گفتم؛ یا و …😭 بہ محض تکرار این عبارات صدایے شنیدم کہ از همہ طرف شنیده مےشد بہ اطرافم👀 نگاه کردم صدا از همہ سنگریزه هاے بیابان و درختها و کوه مے آمد ‼️‼️ همه مے گفتند؛ ... از آن موقع کم کم درهایے از عالم بالا بہ روے من باز شد…” احمد این را گفت و برگشت به سمتم: " محسن، این ها رو برای تعریف از خودم نگفتم، گفتم که بدانی انسانی که گناه رو ترک کنه چه مقامی پیش خدا داره" بعد گفت: تا زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن! 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 🌹ـــــانہ ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ Eitaa.com/samenfanos110 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_ششم 🧔🏻 *سید سبز پوش* چهار
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌱آن شب نتوانستم که بخوابم. کارم همه اش شده بود گریه چهار سال است که بار این بچه مریض به دوشمان است و ناشکری نکردیم. اما حالا!😞 پدرش اما خیلی راحت تر بود. برایش سخت بود اما بروز نمی داد و می گفت: هرچی خدا بخواد؛اگه اون بخواد حتما علیرضا می مونه . 🔹بعد هم گفت:من سفره ی آقا اباالفضل (ع) نذر کردم سفره را انداخت و کنار سفره نشست. قرآن و آئینه را هم گذاشته بود.بعد هم مشغول توسل و دعا شد. آخر شب گفت: سه تا سفره نذر آقا کردم؛ سه تا روضه هم نذر کردم که انشاءلله تو حرم خود آقا اباالفضل (ع) خوانده بشه!علیرضا را هم نذر خود آقا کردم. بعد هم رفت و خوابید.😴 اما من تا صبح بیدار بودم. بعد از خواندن نافله شب؛با گریه می گفتم😢:یا صاحب الزمان؛ من دوست داشتم پسرم سرباز شما باشه تو رکاب شما بجنگه. اما راضیم به رضای خدا؛🤲🏻 بعد هم نماز صبح را خواندم و خوابیدم ساعت حدود ۱۱ونزدیک ظهر بود باصدای گریه علے از خواب پریدم بغلش کردم وگفتم: چی شدهو،چی میخوایی عزیزم"؟🤔 با گریه گفت😭 :گشنمه نون میخوام! چشمام گـرد شده بود دهانم از تعجب باز مانده بود 😳اولین بار بود که این جمله را می شنیدم سریع رفتم وتکه نانی اوردم باهمان حالت بچگی گفت :من یه نون درسته میخوام با تخم مرغ!🍳🥖 باز شروع کرد به گریه .سریع رفتم ویک نان درسته اوردم و دخترم هم تخم مرغ درست کرد و اورد مشغول خوردن شد تمامش را خورد من داشتم حیرت زده نگاهش میکردم بعد هم اب خورد 🍶وگفت میخوام برم توکوچه پیش بچه ها👶🏻👶🏻 باورم نمیشد باخوشحالی چادر سرکردم و بردمش دم در خونه. بابچه ها مشغول بازی شد ذوق زده شده بودم😍 گفتم تا داره بازی میکنه برم ت خونه وبه کارهام برسم تو اشپزخونه بودم باخودم میگفتم کاش میشدبه باباش خبر بدم یکدفعه درب خانه به صدا در امد🚪 رفتم در را باز کنم کردم اقا باقر پدر علیرضا بود او هم رنگش پرید بود علیرضا را بغل کرده بود🧔🏻 خیلی ترسیده بودم گفتم چی شده!؟؟؟ توالان باید در مغازه باشی این موقع روز چیکار میکنی !؟🤨 سرش بالا اورد چشماش خیس اشک بود😭 هیجان زده گفت:.... ....... Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 نامه های قابل توجه دوستانی که کودک خردسال سه تا ده ساله دارند: یه تیم خلاق و خوش فکر ساعت‌ها وقت گذاشته، نشسته مطالعه کرده📖 که چطور میشه بچه‌ها رو با داستان کربلا و بچه‌های امام حسین 💔علیه‌السلام آشنا کرد، جوری که مهم‌ترین پیام‌های کربلا بهشون منتقل بشه و به این خاندان، عشق بورزند. چند تا هنرمند و یه نویسنده با ذوق مثل حامد عسکری رو هم آورده پای کار و نتیجه‌اش شده مجموعه فاخر "نامه‌های ماریه". ماریه دوست حضرت رقیه سلام الله علیها❣ هست و راوی اتفاقات کربلا که با زبانی کودکانه، کلی مفاهیم باارزش رو به بچه‌ها یاد می‌ده. 📝نویسنده :حامد عسکری 🎙گوینده: عطیه ضرابی «تهیه شده در جام جم » 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_ششم کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خی
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم 😬😬 هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐 نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕 دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »😢 راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند .. بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد 😁 قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔🚶🏻‍♀ یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید.. حس می کردم مرغش یک پا دارد😐 می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😬😒 دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐 اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!)) مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.☹️💔 درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم. چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬😬💣 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری🌹 #قسمت_ششم شهید مجید قربانخانی 🌟 نزدیک منطقه خان طومان🌟 گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول
مجید بربری🌹 شهید مجید قربانخانی 🌟 پشت هم تیر خالی می‌کرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها فاصله گرفته،هرکس دستوری بهش می‌داد: _مجید،مجید،مجید نرو! _این رو کی راه داد تو خط؟مجید برگرد! _مجید کی رفتی اون وسط؟برگرد! اما مجید دیگر صدای پشت سری ها را نمی شنید.صدای تیرهایی که ردوبدل می شدند،نمی گذاشت حرف کنار دستی هایش را هم بشنود.کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند.تیر از همه طرف می بارید.هرکسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری ها درست کرده بودند،پناه گرفت.سنگرهایی از سنگ های کوچک و بزرگ،که پای هرکدام را از دو طرف،بیست سی متر کنده بودند.بیشتر بچه ها کف زمین خوابیده بودند.برای کمین و تیراندازی،پناهگاهی به غیر از همین سنگرهای کوچک یک متری،توی آن دشت نبود.چندتا از بچه ها،لحظات اول شهید شدند.مجید جزء نفراتی بود که جلوتر از بقیه،شلیک می‌کرد. می خواست از سنگر عقبی،به سنگر جلوی خودش برود،حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده،ترسید و داد زد: _مجید بشین،تکون بخور! همان موقع خم شد.نای دویدن نداشت. دستش را به شکمش گرفت.با زحمت خودش را به پشت سنگر جلو رساند.رد خونی که روی زمین افتاده بود،خبر از تیرخوردن مجید می داد.بادگیر آبی رنگی که به تن داشت،عین خون شده بود.مجید تیر خورده بود.حمیدرضا خودش به مجید رساند و حاج قاسم را صدا زد.حاج قاسم نیم خیز،خودش را یک نفس به مجید رساند .می خواستند جیب خشاب را از حمایل بند مجید جدا کنند.بیشتر نیروها،چاقو همراه شان بود.حاج قاسم اسلحه اش را زمین گذاشت.چاقو را زیر یقه اش وصل کرده بود.به زحمت از زیر لباس بیرونش کشید،داشت به سرعت جیب خشاب را می‌برید، که دست خودش را برید.دلهره و نگرانی اش،بیشتر به خاطر مجید بود.بریدگی دست،برایش اهمیت نداشت.دستش را با باندهای که همراهش بود،بستند.جیب خشاب های مجید را باز کردند.ولی آرام نبود.همان طور که دستش را،روی زخم گرفته بود،ناله می‌کرد و می‌گفت:حاجی سرم درد میکنه،انگار دارن توی سرم طبل میزنن. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی #قسمت_ششم 🔺اتاق
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺خانه امید در آن دو ساعتی که مراسم داشتند، بیش از نود و نه درصد خانم ها و آقایانی که شرکت کرده بودند، با ظاهر و تیپ حزب الهی و کاملا متفاوت از ظاهر و تیپ فرحناز و فرانک بودند. تازه فرحناز و فرانک از شب قبل، تلاش کرده بودند که حداکثر شباهت را با آنان داشته باشند و خیلی تابلو نباشد. اما نمیشد. مخصوصا با عینک های دودی و مدلِ شالی که بسته بودند. بعضی چیزها را نمیشود در یک شب از اساس و ریشه عوض کرد. همان طور که عده ای مشغول پختن نذری و عده دیگر هم مشغول گوش دادن به روضه امام حسین علیه السلام بودند، فرحناز و فرانک با چشمشان دنبال بهار خانم میگشتند. منتظر بودند که ببینند کی وارد حیاط و جلسه میشود. همه بچه ها آمده بودند. در حیاط صدای روضه خوان با صدای در همِ بچه ها قاطی شده بود. اما خبری از بهار نبود که نبود. فرحناز سرش را به فرانک نزدیک کرد و گفت: «پس کو بهار؟» فرانک که داشت الکی غصه میخورد و مثلا گریه میکرد زیر لب گفت: «واسه بارِ اولمه که اومدم اینجور جاها. اگه گذاشتی حاجتمو بگیرم؟!» فرحناز با حرص گفت: «مسخره بازی در نیار. جدی دارم میپرسم. کو بهار؟ چرا نمیاد پس؟» فرانک گفت: «لابد تو خوابگاهه. ببین اون پنجره بازه. همه پنجره ها بسته است الا اون. نمیدونما ... شاید اون اتاقش هست و داره از رو تختش به روضه گوش میده.» فرحناز نگاه دقیقی به آن پنجره که انتهای حیاط و نزدیک دیوار قرار داشت انداخت و زیر لب به فرانک گفت: «آفرین! چقدر تو باهوشی دختر! خودشه. پاشو بریم؟» فرانک فورا کف دستِ چپش را محکم گذاشت روی زانوی فرحناز و گفت: «بشین! کجا بریم؟ نگاش کن خداوکیلی! چقدر تو دلت گنده است! نمیبینی فیروزه خانم با دسته بیل، نزدیکِ راه پله ها ایستاده و همش چپ چپ به ما نگاه میکنه؟» فرحناز گفت: «چرا ... آره ... ولی اون داره دیگ رو هم میزنه. حواسش به پشت سرش نیست.» فرانک: «من که جرات ندارم. منو قاطی این بازیا نکن!» فرحناز گفت: «پاشو بریم دیگ هم بزنیم. مگه نمیگفتی حاجت داری و مجردی و این چیزا! پاشو دیگه! پاشو!» بلند شدند و به طرف فیروزه خانم رفتند. تا به فیروزه خانم و سه چهار تا خانمِ اطرافش رسیدند، فرحناز رو به فیرزوه خانم گفت: «دوستم حاجت داره. اگه میشه اینم چند دور ...» فیروزه خانم که انگار قاتلین شهدای کربلا را پیدا کرده بود، جوری به آنها نگاه کرد که برای یک لحظه، هر دو از گفتار و پندار و کردار خودشان پشیمان شدند. وسط آن قیافه مشکوک و عصبانی، همان طور که چشم در چشم فرحناز دوخته بود، دستش را به طرف فرانک گرفت و گفت: «نه ... اشکال نداره ... بفرما ... چند دور هم شما هم بزن!» فرانک که متوجه شد که دیگر نوبت اوست که هنرنمایی کند تا حواس فیروزه خانم پرت شود، فورا بغض کرد و جوری که خط چشمش به هم نخورد، اشک کوچولویِ کنار چشمش را پاک کرد و با همان ادا و حُزنِ فرانکیش گفت: «دستتون درد نکنه فیروزه خانم! ایشالله دستتون برسه به ضریح آقا!» فرحناز که از یک طرف به خاطر نگاه فیروزه خانم خوف کرده بود و از طرف دیگر داشت از حرف فرانک منفجر میشد از خنده، به ذهنش رسید که صدایش را بلند کند و بگوید: «برای این که همه دخترای دمِ بخت و جوون حاجت روا بشن ... صلوات بفرستین!» این را گفت اما نمیدانست که وقتی روضه خوان وسطِ روضه است، طلب صلوات، بی احترامی است و نباید حرفی بزند. اما کلیه مومنین آنجا تا چشمشان به او خورد و متوجه شدند که متوجه نیست، نرمش قهرمانانه کردند و زیر لب، صلواتِ کم جان و بی رمقی فرستادند. فرانک هم از فرحناز تعطیل تر! وسط آن حس و حال و آه و بغض گفت: «حالا چی بود دختر خودشون مجرد مونده بود! چنان صلواتی میفرستادند که...» که فرحناز فورا با آرنج به کمرش زد و آرام گفت: «خفه لطفا!» چه بگویم از هنرنمایی فرانک در کنار آن دیگ! چنان محزون و شاعرانه، با چشمان بسته و گاهی نیمه باز، دیگ را هم میزد و میچرخید و دیگ را به قُرُق خودش درآورده بود که چشم صغیر و کبیر به او دوخته شده بود. همه مثل بچه آدم و با چاشنی ترحم و دلسوزی نگاهش میکردند الا فیروزه خانم. چطوری بگویم؟ هست وقتی که آدم دارد چندشش میشود و یک طرفِ لبش را کج میکند و هم زمان، ابرو در هم میکشد و دماغش را مثل موقع هایی میکند که بوی بد شنیده! دقیقا فیروزه خانم اینطوری به فرانک نگاه میکرد. همین قدر چندش و حال به هم زن! فرحناز تا دید فرانک دارد از جان و دل مایه میگذارد تا کار را تمیز درآورد و چشم و نگاهِ فیروزه خانم را به خودش بدوزد، وقتش را تلف نکرد و فرصت را غنیمت شمرد و ابتدا آهسته آهسته... سپس کمی تندتر ... تا این که پله ها را طی کرد و رسید به درِ اصلیِ سالن! دیگر نگاه به پشت سرش نکرد و به طرف اتاق انتهای سالن دوید. ادامه👇