eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
11.6هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت ، 🙏 واسه فرصتایی که میدی اشتباهاتمونو جبران کنیم. سختهایی که میتونست از این سخت تر باشه و شکرت بابت زمین خوردنها و دوباره بلند شدنها.... که باعث صمیمیت بین منو تو شد... واسه تمام دلخوشیای کوچیک زندگی شکرت.... الهی ❤️ تقدير ما را به قلم زرين لطف و غفران و احسانت رقم بزن...
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رهایی_از_رابطه_حرام 25 ✅ گفته شد که ادم زمانی میتونه توبه واقعی کنه که "برای بعد از توبه" هم برنام
27 🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم. 🚸 اول اینکه امتحان رابطه حرام "حتما برای همه انسان ها" پیش میاد. 🚸 دوم اینکه با توجه به ضعیف بودن تربیت عمیق دینی در جامعه، تقریبا اکثریت افراد در دام چنین گناهی میفتند. پس نمیشه کسانی که گرفتار این روابط میشن رو کاملا فاسد و پلید دونست. ❇️ سوم اینکه این موضوع هم نمونه ای از امتحانات الهی برای آدم ها هست و همه باید عکس العمل درست رو در این زمینه داشته باشند. 🚸 در واقع همه خانم ها و آقایون و پدر و مادرا باید خودشون رو برای اون روزی که ببینن همسر یا فرزندشون خدای نکرده گرفتار چنین گناهی شده آماده کنند. ✴️ اصلا گاهی وقتا خداوند متعال اگه ببینه انسان "توجهش به خدا" خیلی کمتر از "توجه به همسرش" هست، خودش کاری میکنه که همسر آدم گرفتار چنین گناهی بشه... تا انسان یکمی به خودش بیاد بفهمه که "فقط و فقط باید به خدا توجه کرد" و عشق ورزید.... ✅ اگه آدم توجهش رو عمیقا سمت خداوند متعال ببره و عمیقا عبد خدا بشه، تقریبا هیچوقت همسرش گرفتار چنین گناهانی نمیشه و اگه هم شد، این خانم یا آقا ضربه روحی بدی نخواهد خورد... 🌹 @fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 امام موسی بن جعفر ع فرمودند: به فقرا رحم کنید ، تا خداوند تبارک و تعالی به شما رحم کند. ⭕️⭕️⭕️ شکر خدا توانستیم با یاری دستان پر برکت شما 18 به خانواده های نیازمند هدیه دهیم و 650 در منزل هایمان برای بیمارستانها بدوزیم. ✅ اینک طبق فرمایش برای ... آماده میشویم و نیازمند یاری شما بزرگوار هستیم تا در این دوران کرونایی، سفره خانواده ای خالی نماند. ❇️ شماره حساب جهت واریز کمک نقدی 6273 8111 4617 2355 بنام خدیجه سلیمی ❇️اقلام غذایی خود را در روز دوشنبه ساعت 3 الی 5 به پایگاه بسیج تحویل دهید. .... @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ ⛅️روزے دیگر 🚶و ما دوباره در هیاهوے دنیا ☀نمے دانم امروز چندباریادتو از خاطرم عبورمیڪند ♦️امامیدانم توهنوزمثل دیروز و حتے بیشتراز دیروزتنهایے... .... ------*------ سلام صبح تون بخیر 🌷 @fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💐 امام موسی بن جعفر ع فرمودند: به فقرا رحم کنید ، تا خداوند تبارک و تعالی به شما رحم کند. ⭕️⭕️⭕️ #
🔺 قلک نارنجکی ... دانش آموزان کمک های نقدی خود را با انداختن در قلک هایی به شکل نارنجک اهدا می‌کردند. ✅ اینک نوبت من و توست که دست یاری به سمت هم دراز کنیم و به ندای رهبر عزیز تر از جانمان برای لبیک بگوییم.... .... @fanos25
🔔🔔🔔 ❤️با رمز یا (علیه السلام)❤️ ✅ شروع با لبیک به ندای رهبر عزیزتر از جانمان 👈اگر هر کدام از شما بزرگواران فقط واریز کنید همشهریهای عزیز و آبرومند در ماه مبارک رمضان سفره های پر رنگ تر و پربرکت تری خواهند داشت. دست تمامی خیرین رو که مبالغ بالایی رو هم اهدا میکنن به گرمی میفشاریم. ❇️ شماره حساب جهت واریز کمک نقدی 6273 8111 4617 2355 بنام خدیجه سلیمی ✅همچنین جهت کمک های غیر نقدی روز دوشنبه ساعت 3الی 5 به مراجعه کنید. 🙏 ✳️ ، در این کار خیر سهیم باشید. ✳️ کار بلاخره انجام میشه، من از اجر کار خیر جا نمونم... خوبه ⭕️ سهم هر نفر از اعضا 📝 گزارش کار،در کانال فانوس ارائه میشود. اَجْرُکُم عِنداللّهِ🌹 @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ 🔸 در زندگی بسیاری از بزرگان ترک_گناهی بزرگ دیده میشود که باعث رشد سریع معنوی آنان میگردد. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است حتی در ماجرای حضرت یوسف (ع) خداوند میفرماید: هرکس تقواپیشه کند ودر مقابل هوا وهوس صبرومقاومت کند خداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نمیکند از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود چهره وقامت ابراهیم جذاب تر شده بود هر روز در حالی که کت وشلوار زیبایی می پوشید به سر کار میرفت محل کارش هم شمال تهران بود یک روز متوجه شدم خیلی ناراحت وگرفته هست بهش گفتم داداش ابراهیم چی شده ناراحتی گفت چیزی نیست بهش گفتم اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو شاید بتونم مشکلت رو حل کنم گفت راستش چند روزی هست یه دختر بی حجاب به من گیر داده میگه تا تو را به دست نیارم ولت نمیکنم یکدفعه خنده ام گرفت وبه ابراهیم نگاهی انداختم وگفتم با این لباسی که تو میپوشی این اتفاق عجیبی نیست گفت یعنی چی به خاطر تیپ وقیافه ام این حرف رو زده گفتم شک نکن از فردا که ابراهیم رو دیدم بازم خنده ام گرفت موی سر خودش رو زد با لباس گشاد شلوار کردی وبعضی موقع ها هم با دم پایی میرفت سر کار واین کار رو مدتی ادامه داد تا از اون وسوسه_شیطانی 👹رها شد 🔷ریز بینی ودقت عمل ابراهیم در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود سالروز تولد شهید ابراهیم هادی❤️🍃 🌸 @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_259132039.mp3
16.6M
🌸اول اردیبهشت سالگرد تولد شهید گمنام، 🌹 علمدار کمیل _ حامد زمانی 🌺برای این شهید عزیز یک فاتحه بهمراه صلوات قرائت بفرمایید 🌸🍃🎊🍃🌸 @fanos25
💟🌸💟🌸💟 سلام دوستان ✋ ✅ در پایگاه شهید بهشتی مسقر هستیم برای دریافت و اقلام غذایی شما خیّر بزرگوار. ✅ از ساعت 3 الی 5
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رهایی_از_رابطه_حرام 27 🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم. 🚸
28 ☢️ بعد از توبه انسان باید بیش از قبل مراقب خودش باشه تا دیگه سراغ چنین گناهانی نره. ⭕️ طبیعتا داشتن رفقایی که اهل بی بند و باری باشن باعث میشه که آدم دوباره دچار چنین روابطی بشه. ⭕️ تاب خوردن بی جهت در شبکه های اجتماعی خصوصا رسانه هایی مثل اینستاگرام که به نوعی فحشاخانه محسوب میشه موجب میشه که آدم ناخودآگاه اسیر شهوت بشه و به سمت چنین ارتباط هایی بره. 🔶 هوای نفس چیزی هست که انسان باید شدیدا و به طور مداوم مراقبش باشه و حتی یه لحظه هم ازش غافل نشه. 💢 مراقب توجیهات هوای نفس هم باشید. گاهی هوای نفس با توجیه کار فرهنگی کردن آدم رو در کانال ها و گروه های جوک و فیلم و عکس و ... نگه میداره! 😒 مراقب این مدل توجیهات هوای نفس هم باشید تا کم کم بتونید شکستش بدید. 🔸 فقط یه نکته مهم اینکه در مسیر مبارزه با هوای نفس اگه آدم از خدا و اهل بیت کمک نگیره حتما خیلی زود خسته میشه و انگیزه ش رو برای مبارزه از دست میده. @fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا