eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
909 دنبال‌کننده
25هزار عکس
11.4هزار ویدیو
328 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 مرده حالا راست یا دروغ این خبر به کنار,بن سلمان برای رسیدن به تخت پادشاهی عموشو بازداشت کرد,کلیه موبایل شاهزاده ها رو گرفتن وحتی بعضیام تو یه شهر دور تبعید شدن بی موبایل واینترنت.تو دربار سعودی سگ صاحابشو نمیشناسه اونوقت رفتن برای این و تو قِر دادن😐🙃
🔶 🔴نیروهای و در حال محافظت از در فروشگاه کاستکو در 😐😂😂 ⏪یادتونه در پی سیاست‌های غلط بچه در کمیاب شد و رسانه‌های غربی و عربی چه ولوله‌ای راه انداختند؟ پوشک بچه را به ربط دادند و سرتیتر رسانه‌های ماهواره‌ای بود ولی کار خدا را ببینید که دستمال نه تنها در آمریکا بلکه در هم نایاب یا کمیاب شده، بخاطر دستمال توالت تهیه می‌کنند در فروشگاه‌ها یقه یکدیگر را جر میدهند، محافظتش می‌کنند این بوی گند از غرب برخواسته و هیچ دستمالی نیست که به داد غربی‌ها برسد..
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده:
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_چهارم 💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده:
مگر میتوان برای رقیه سه ساله امام حسین اشک ریخت و رقیه های زمان را رها کرد.. والله قلب ما میسوزد از داغ کودکان شهید یمن، فلسطین، بحرین، کشمیر، میانمار و.. یا الله.. بحق امام حسین، آن منتقم خون مظلومان را برسان..
🚩 به دنبال پخش پوستر از گرسنگی مردم یمن، دوستان زیادی سوال کردند که چطور میشه به این انسانهای مظلوم، به این مسلمانان هم کیش مان کمک کنیم👇 بهترین راه را خدمتتون معرفی میکنیم👇 ✅از طریق سایت دفتر مقام معظم رهبری✅ روی این لینک بزنید👇 http://www.leader.ir/fa/monies بخش های مهم مثل نام و شماره تماس را وارد کنید در بخش بعدی #۱ از منوی بازشوند گزینه {کمک ها} را بزنید . در کادر بعدی از میان گزینه ها بخش ” مردم مظلوم یمن ” را انتخاب کنید . در بخش های بعدی مبلغ و… را وارد کنید و پرداخت را تکمیل فرمایید. این پوستر را برای هر کس که فکر میکنید، وجدان دارد، انسانیت دارد، مهربانی دارد و مسلمان است بفرستید🙏 این کمترین کاری است که میتوانیم انجام دهیم. یا علی 🙏 @fanos25
♨️ تحریف تاریخ و فرهنگ شبه جزیره در روز تأسیس 🔺کاربران شبکه‌های اجتماعی با اعتراض به برنامه‌های دولتی اجرا شده در جشن‌های روز تاسیس حکومت آن را تلاشی آشکار جهت دست‌کاری ساختار فرهنگی و اجتماعی عربستان توصیف کردند. 🔺 تصویر فوق مربوط به یکی از این برنامه‌هاست که در آن برگزار کنندگان مدعی شدند هدف از برگزاری این برنامه معرفی لباس محلی زنان عربستان بوده است. 🔺این درحالی‌ست که کاربران بسیاری با اعتراض به برگزاری این برنامه، وجود چنین پوششی در میان زنان شبه جزیره را منکر شده و آن را زائیده ذهن بن سلمان و مجریان دستورات وی در جهت اسلام‌زدایی از عربستان خواندند. Eitaa.com/samenfanos110
🔴 همیشه در جنگ نرم شکست خورده 🔰 چند وقت پیش منزل یکی از اقوام دعوت بودیم. مشغول گفت و شنود و خوش و بش بودیم، بچه ها مشغول بازی وسط پذیرایی، که پس از ساعتی توجه مان به تلویزیون جلب شد. شبکه ماهواره روشن بود و داشت برای خودش اخبار میگفت.. زنان خوش آب و رنگ. اخبار مفصل از رژه همجنسبازان در فلان جا، اخبار سیاه از سیل در ایران. مصاحبه مفصل با مادر یک مجرم امنیتی به اسم دانشجوی بیگناه و گوگولی مگولی و.. به میزبان گفتم: بسیار تعجب میکنم. برایم بسیار عجیب و غیرقابل هضم است! گفت: چی؟ گفتم: اینکه کسی امام حسین را دوست داشته باشد ولی گوشش به فرمان ابن زیاد باشد!! 😳 شایان جان، شما میدانید این شبکه اینترنشنال را بودجه اش را رژیم میدهد. اصلا خاشقچی را چاک چاک کردند چون این موضوع را افشا کرده بود. گفت: چه فرقی میکنه حاجی؟! ما میخوایم واقعی! از گوش کنیم. نه اخبار دروغ دلنگ ! حداقل چهار تا خبر راست بشنویم! گفتم: اخبار راست؟ از زبان سعودی؟ بنشین تا اخبار راست به شما بگویند! این از اصول اولیه سواد رسانه ای است که هر شبکه ای طبق خودش خبر میگوید یا خبر نمیگوید! 🔰 قشنگ نگاه کن. اول از این مجری شروع میکنم. یک زن با لباس و تیپ سکسی 👩‍⚖️قرار است برای من و شما اخبار بگوید. این یک توهین به ماست. چرا که تلقی این شبکه از ما مردها این است که چنان سست و گرسنه هستیم، که باید برای نشاندن ما پای اخبار سیاسی‼️ از ابزارهای جنسی استفاده کنند. این از این. 🔰اما اخبار راستش! تابحال از این شبکه ها یک از وضع ایران شنیده ای؟🤔 آیا تابحال بجز اخبار سیاه و منفی و یک ایران تیره و تار و فلاکت زده تصویر دیگری از ایران دیدی؟!! تابحال شده یک بار از اقدامات جمهوری اسلامی تمجید کنند؟ یعنی این حکومتی که جامعه بیسواد عصر پهلوی را به رتبه 15 علمی جهان رسانده حتی یک نقطه مثبت ندارد که این شبکه ها بگویند؟ یعنی حکومتی که ایران را از پزشکان هندی و پاکستانی عصر پهلوی به جایی رسانده که پزشکی ایران جزء 10 کشور برتر جهان شده، حتی یک نقطه مثبت ندارد؟ یعنی حکومتی که ایران را از کاپیتولاسیون به جایی رسانده که به روسیه (ابرقدرت جهان) پهپاد صادر میکند، تماما سیاه و عقب مانده است؟ نگاه کن درست در همین روزها که در منطقه ما سیل جاری است، در آلمان و بعضی کشورهای اروپایی، بحران انرژی و گرانی سوخت بیداد میکند. در آلمان هیزم جمع میکنند، در فرانسه روغن کمیاب است، در انگلستان قیمت برق 10 برابر شده!! ولی اینها صم بکم اند😶😶 ✅داداش. خودت کاسب هستی. بنظرت هیشکی میاد در راه رضای خدا برای من و تو شبکه ماهواره ای بزنه؟ فقط خبر راست به ما بده؟! بره توی منطقه گرانقیمت چیزیک لندن، استودیو بزنه، ماهانه میلیون دلار خرج کنه، فقط برای چشم زاغ ما خبر بگه؟! نخیر عزیز دلم. هر شبکه ای هررررررررررر شبکه ای چه صداوسیمای خودمون چه عربستان و لندن و اسرائیل، برای منافع خودشون کار میکنن! 🔰من دکترای فیزیک دارم، ولی اعتراف میکنم که توی ای دکترا ندارم و ممکنه خیلی از شگردای این رسانه ها را نشناسم و ناخوداگاه توی ذهن من تاثیر بذارن. پس ترجیح میدم نبینم. و ذهنمو مسموم و آلوده به جنگ روانی نکنم. تو هم اگه میخوای ببینی ببین ولی اول یه دوره حداقل کلاس سواد رسانه برو تا بدونی مثلا این تصویر لرزان و اخمو از آیت الله خامنه ای 💚 که الان نشون میدن هدفشون اینه که رهبر ایران را یه شخصیت عصبانی و ضد مردمی و نفرت انگیز نشون بدهند. تک تک فریم های این شبکه ها با یک تکنیک جنگ روانی کار شده و همش برای تلقین روی روح و روان ما به صورت حرفه ای طراحی میشه. 🔰 راستی شایان جان. یه سوال ازت دارم. تو کدوم یک از این دو جمله رو قبول داری؟ 1️⃣منتقد نظام و حکومت هستم 2️⃣دشمن کشورم هستم. میخواهم ایران تجزیه و نابود شود. میخواهم تصویر ایران در دنیا سیاه و عقب مانده باشد گفت: معلومه داداش. وطنمو دوس دارم. دشمن نیستم. گفتم: مگه غیر از اینه که این شبکه ها رسما از تجزیه طلبا حمایت میکنن. تصویر ایران رو یه تصویر مفلوک به دنیا نشون میدن. ایران را تحریم میکنن. حتی ایران را خودشونو کشتن تا تحریم کنن. پس تو منتقد هستی. نه دشمن. اما اینا دشمنن، گوشتو به دشمن نده، از توی منتقد یه دشمن عقده ای مثل خودشون میسازن. به اینجا که رسیدیم، شایان کنترلو برداشت و خاموش کرد و گفت: آقا من تسلیم! داداش من آدم منطق و حرف حسابم. من مجاب شدم. دمت گرم شایان! از اینجا به شعورت سلام میکنم. به اینکه لجباز و خشک و منجمد نیستی. سلام بر آنها که راه حق را میپذیرند. سلام بر دوستداران ایران.🤚