یکي از بچه هاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود در ارتفاعات بازي دراز به شهادت رسيد و پیكرش در همان جا ماند. #ابراهيم_هادی وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد به سمت ارتفاعات برود، اما ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن، فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي چيزي نگفت و از آن اطاعت كرد.
یک ماه بعد كه منطقه آرام شد، به بالاي ارتفاعات رفت و توانست پیكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند. بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد به تهران آمديم و در تشيع پیكر او شركت كرديم.
چند روز در تهران مانديم تا كارهاي شخصي مان را انجام دهيم. در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي رفتيم.
بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و با ما سلام و عليک كرد و ضمن عرض تشكر گفت:
«آقا ابراهيم، ديشب پسرم را در خواب ديدم كه از دست شما ناراحت 😟بود. »
ابراهيم كه داشت لبخند مي زد، یک دفعه لبهايش جمع شد و با تعجب پرسيد:
«چرا حاج آقا؟❗️ ما با سختي پسرتان را آورديم عقب .»
پدر شهيد با كلامي بغض آلود ادامه داد:
«مي دانم، اما پسرم در خواب گفت: درآن يک ماه كه ما گمنام در بالای كوه افتاده بوديم ،مرتب مادر سادات، #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) به ما سر مي زد و اوضاع خيلي براي ما خوب بود.
اما از زماني كه پیكر ما برگشته است، ديگر اين خبرها نيست چون مي گویند اين افتخار براي #شهداي_گمنام است. »
ابراهيم كه اشك در چشمانش جمع شده بود، ديگر نتوانست خودش را كنترل كند . گريه اش گرفت. پدر شهيد هم همين طور.
بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنام شدن كنار هم قرار گرفت .
آرزو ميكرد شهيدی گمنام باشد. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد .
ميگفت: «ديگر شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(صلوات الله علیها) و اميرالمؤمنين كم ندارند و مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست .
🎙راوی: یکی از همرزمان شهیدابراهیم هادی
••✾•🍃🌺🍃•✾••
#خاطرات_شهدا #فاطمیه
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#نهضت_خاطره_گویی
#اللهم_صل_محمدو_آل_محمدو_عجل_فرجهم