5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠زيارت پیامبر اکرم صلى الله عليه وآله وسلم
🎙 با صدای أباذر الحلواجي
🔹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَبِيَّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خاتَمَ النَّبِيِّينَ، أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ الرِّسالَةَ، وَأَقَمْتَ الصَّلَاةَ، وَآتَيْتَ الزَّكَاةَ، وَأَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ، وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ، وَعَبَدْتَ اللّٰهَ مُخْلِصاً حَتَّىٰ أَتاكَ الْيَقِينُ، فَصَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَرَحْمَتُهُ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
🔸سلام بر تو ای فرستاده خدا، سلام بر تو ای پیامبر خدا، سلام بر تو ای محمّد بن عبدالله، سلام بر تو ای خاتم پیامبران، شهادت میدهم که تو رسالت خویش را انجام دادی و نماز را بپا داشتی و زکات را پرداختی و به معروف امر نموده و از منکر نهی کردی و خدا را خالصانه عبادت کردی تا مرگ تو را دررسید، درودهای خدا و رحمتش بر تو و اهلبیت پاکیزهات.
📗مفاتیح الجنان
🌤#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃✾═┅
♦️تصاویر ۵ شهید امروز حماس که از اعضای اداری این جنبش در قطر بودند!
در این عملیات، هدف ترور، خلیل الحیه و خالد مشعل از رهبران حماس بود که ناکام ماند.
@drshadmani
@zekrroozane ذڪرروزانہ۔(4).mp3
زمان:
حجم:
1.1M
📖سورة المبارکه یس
🎙 استاد:معتزآقايي
🕰time/ 9:26
#یس
هدیه به اموات
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/samn910
چه لباس قشنگی برای دامادیت انتخاب کردی....
البته زیباتر همراهی چنین عروسی است که قبول کرده شما! با لباس رزم بر سر سفره عقد حاضر شوید...🌹
شادیتان مستدام
https://eitaa.com/samn910
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠اميرالمومنين امام علی علیه السلام:
🍃🌸هر وقت خداوند بخواهد بنده اى را (در اثر گناه کردن) خوار کند، علم را از او دور مي کند.
📚حكمت 288، نهج البلاغه
#ایستاده_ایم | #مرگ_بر_اسرائیل
#ایران_قوی
#مرگ_بر_آمریکا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
https://eitaa.com/samn910
📌متن پرسش👇
آیا چشم زخم واقعیت و اثری دارد؟؟؟
📌پاسخ پرسش👇
🔶️ بسم الله الرّحمن الرّحیم
💠 در قرآن کریم در آيه 51 سوره قلم ( و ان يکاد الذين کفروا ليزلقونک بابصارهم ) به «چشم زخم» اشارتي شده است اما در روایات صراحت بيشتري در مورد اين نیروی مرموز چشم مشاهده مي کنيم. از نظر عقل و علم نیز مانعی جهت پذیرش «چشم زخم» نداریم اما باید توجه داشت که این مطالب به معنای پذیرفتن همه خرافاتی که در این زمینه رایج است، نمیباشد.
به عبارتی انسان نمیتواند کسی را متهم به داشتن «چشم زخم» (چشم شوری) کند.
رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «چشم زخم واقعیت دارد و مرد را در قبر و شتر را در دیگ قرار مى دهد»، (بحارالانوار، ج ۶۳، ص ۲۶)
در نهج البلاغه داریم: العین حق و الرقى حق.
چشم زخم حق است و توسل به دعا براى دفع آن نیز حق است.
💠 برای در امان ماندن از چشم زخم اذکار بسیاری در احادیث آمده است.
قرائت سه مرتبه ذکر «ماشاءاللّه لاحول ولا قوة الا باللّه العلى العظیم»
گفتن «تبارک اللّه احسن الخالقین»
قرائت سوره «ناس» و «فلق»
(بحارالانوار، ج ۶۰ ، ص ۲۵)
💠 پذیرش تاثیر چشم زخم به عنوان یکی از هزاران عامل رخ دادن حوادث ناگوار، به معنای پذیرش تمام خرافاتی که مردم راجع به آن می گویند نیست و نباید هر اتفاق بدی را به چشم زخم نسبت دهیم که اگر چنین کنیم تبدیل به یک آدم خرافاتی می شویم.
💠مصیبتها و حوادث تلخ در اثر اعمال و گناهان انسان نصیبش می شود. بنابراین وقتی حادثه ی بدی برای ما رخ میدهد باید فکر کنیم که چه کار ناشایستی انجام داده ایم؛ نه اینکه از ابتدا به دنبال چشم زخم باشیم و گمان کنیم کسی ما را چشم زده است.
مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ۖ وَمَا أَصَابَکَ مِن سَیِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِکَ (نساء، ۷۹)
💠 در منابع شیعه روایات اندکی درباره چشم زخم داریم و بسیاری از مطالبی که در مورد آن گفته میشود از منابع اهل سنت وارد منابع شیعه شده است
╭┅───────┅╮
@porseshgar📻🌿
╰┅───────┅╯
ایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
قسمت :5⃣4⃣1⃣
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
قسمت :6⃣4⃣1⃣
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
قسمت :7⃣4⃣1⃣
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
قسمت :8⃣4⃣1⃣
وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!»
ـ عجب شوهر بی خیالی.
ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش.
ـ آخر به این هم می گویند شوهر!
این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.»
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت