❌ مردک ضدنظام
👆خوبه که میدونید از کجا خوردید😊
اما این رو بذار کنار اون پسر تیپ فشن که رفت کنار این سربازها تو خیابون تا کمک کنه مزدورای موساد رو شناسایی کنن!
بذار کنار اون دختر کم حجابی که اومد راهپیمایی و گفت جونم رو واسه رهبرم میدم!
هنوز #ملت_ایران را نشناختید
https://eitaa.com/samn910
Khamenei.ir14030912_46437_128k.mp3
زمان:
حجم:
11.4M
🤲 دعای چهاردهم صحیفه سجاديه
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا #امام_حسین
🤲 دعای هنگام مورد ستم واقع شدن
از امام زین العابدین حضرت سجاد ﷺ
🎙 با نوای حاج مهدی سماواتی
https://eitaa.com/samn910
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️🎚یه کم آقا مرتضی گوش کنیم
https://eitaa.com/samn910
49.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یوگا
براتون ۹ دقیقه کارگاه آموزشیِ نقدِ خرافاتِ مشرکینِ شیوا پرست در قالب یُــــــگاااا برگزار کردم!
امیدوارم لذت ببرید …
https://eitaa.com/samn910
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 بارها گفتهایم و باز هم میگوییم: آنها که خیال میکنند تصمیمات رهبر معظم انقلاب تحت فشار یا تحمیل دیگران گرفته میشود، در توهمی عمیق و کودکانه بهسر میبرند. آقای فضائلی هم با صراحت میگوید این تصور یا از سر نادانی است یا از روی غرضورزی!
⬅️حالا بنشینید و مرور کنید: فقط در چند سال گذشته، چه کسانی و چه رسانههایی با هزار ترفند، در موضوعاتی مثل واکسن ، وعده صادق 2 ، آتش بس و.... سعی کردند القا کنند که رهبری تحت «تحمیل شرایط» تصمیم میگیرد.
⬅️ اینها یا بیخبرانند یا مأموران عملیات روانی دشمن! اما جوابشان همان است که همیشه بوده: تصمیمات ولیّ فقیه، نه از سر اجبار، که از سرچشمه حکمت، تدبیر و ایمان به راه انقلاب برمیخیزد…
👆👆 فیلم را با دقت و چند بار ببینید 👆👆
https://eitaa.com/samn910
#گذری_بر_نهج_البلاغه
💠امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام :
🍃🌸 اءَيُّهَا النَّاسُ، الزَّهادَةُ قِصَرُ الْاءَمَلِ، وَ الشُّكْرُ عِنْدَ النِّعَمِ، وَ الْوَرَعُ عِنْدَ الْمَحَارِمِ،
🍃🌸اى مردم، زهد يعنى كوتاه كردن آرزو، و شكرگزارى برابر نعمتها، و پرهيز در برابر محرّمات.
📚نهج البلاغه ،خطبه_81
#ایستاده_ایم | #مرگ_بر_اسرائیل
#ایران_قوی
#مرگ_بر_آمریکا
#ثامن_اراک
https://eitaa.com/samn910
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🟣 تنها کسی که میتواند با صدای بلند و رسا شعار زن، زندگی، آزادی سر بدهد، «محمدِ امین» است که با بعثتش دیگر هیچ دختری زنده به گور نشد!
https://eitaa.com/samn910
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨پاسخی کوتاه به شبهه👇
ما آریایی هستیم
عرب نمی پرستیم؟!
#ایران
https://eitaa.com/samn910
قسمت 3⃣6⃣1⃣
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
✫⇠قسمت : 4⃣6⃣1⃣
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
✫⇠قسمت : 5⃣6⃣1⃣
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
✫⇠قسمت : 6⃣6⃣1⃣
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند.